♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ تسخیر دراکولا | زری | راشای

تسخیر دراکولا | زری | راشای
◀ نام داستان کوتاه
تسخیر دراکولا
◀ نام نویسنده
زری
◀ ژانر / سبک
ترسناک، علمی-تخیلی، جنایی

ARNI.

نویسنده راشای
نویسنده راشای
عنوان اثر: تسخیر دراکولا
نام نویسنده: زری
ژانرها: ترسناک، علمی-تخیلی، جنایی
خلاصه: پس از کشتاری فجیع، شهر خالی از نبود یک انسان تسخیر شده بود. هیچ‌کس حاضر نشد در آن محیط دهشت انگیز قدم بگذارد؛ اما مردی که تنها کورسویی از امید در دلش داشت، شهامت به خرج داد و پا در این محیط خونابه گذاشت تا سر از ماجرای دراکولای شیاطین در بیاورد، او مقابل دشمنانش ایستادگی کرد تا انتقامش را بگیرد!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل اول: خانه، محل قتل ویلیسکا آکس، ویلیسکا، آیوا.
وایولت، از میان انبوهی از درختان راش که س*ی*نه‌ به س*ی*نه‌ی هم مانند پیکر غول‌هایی بودند که در حیاط بزرگ دانشگاه نگهبانی می‌دادند، گذر کرد. صدای کلاغ‌هایی که بر روی تنه‌ی درختان نشسته بودند، به وضوح بیش از پیش، در چاهسار گوشش پیچید. به علت اوایل ماه سپتامبر، برگ‌های پائیزی که بر اثر سرما یخ زده‌ بودند، زیر پای او طنین‌نواز شد. به ابرهای آسمان که شکننده بودند، چشم دوخت، سپس زاغ چشمانش به طرف ساختمان موزون دانشگاه چرخ خورد. به سرعت گام برداشت و جلوتر از مابقی دوستانش از دانشگاه استنفورد خارج شد، حتی به ایویلن که مدام صدایش می‌زد توجه نکرد؛ اما دیگر خسته‌اش شد و بر روی صندلی نشست و کلافه پوفی کشید.
- صدام زدی؟
ایویلن کنارش بر روی صندلی نشست.
- امروز می‌خوام برم جنگل، تو هم میای؟
یک تای ابروان نازک و بور وایولت بالا پرید.
- جنگل؟
سپس قهقهه‌ای مستانه سر داد.
- آدم توی این سوز و سرما قندیل می‌بنده؛ بعد تو هوس رفتن به جنگل کردی؟
شانه‌ای به تمسخر بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خیلی مضحکه!
کلوئی به جمعشان پیوست. چند رشته از موهای مشکی‌رنگش را از جلوی صورتش کنار زد و با حسی کنجکاوانه که تمام وجودش را در می‌نوردید، خطاب به آن‌ها پرسید.
- چی‌شده؟
- ایویلن پیشنهاد داده که امروز به جنگل بریم.
کلوئی از فرط خوش‌حالی، لبانش کش آمد و هر دو دستش را به هم کوبید.
- این که عالیه؛ ولی من جز تلفنم و چندتا کتاب درسی، هیچ چیزی همراهم نیست!
وایولت همچنان سکوت کرده و به نقطه‌ی مبهمی خیره مانده بود؛ اما با صدای ایویلن حواسش به او معطوف شد و مردمک چشمانش را در اجزای صورتش به چرخش در آورد.
- وایولت! اگر نمیای من و کلوئی می‌ریم.
گریس از پسرهای دانشگاه خداحافظی کرد، سپس کنار کلوئی ایستاد و با ذوق و شوقی وصف نشدنی، نظرش را بیان کرد.
- صداتون رو شنیدم! هر جا می‌رین من هم میام.
نیشخندی مزین لبان خشکیده و باریک وایولت شد.
- من نمیام! خوش‌بگذره بهتون.
گریس، ابروان هشتی‌اش را درهم کشید، با صدای لرزان؛ اما آرامَش، کلمات از زبانش جاری شد.
- چرا؟ وایولت اگر تو نیای، ما هم نمی‌ریم.
مابقی دوستانش هم سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. وایولت روی پاشنه‌ی پایش چرخید و پس از اندکی مکث، زبانش را به شیرینی چرخاند.
- اوکی! پس من هم میام.
تمام دوستانش از روی صندلی برخاستند و او را در آ*غ*و*ش کشیدند. وایولت، در حینی که قهقهه‌ می‌زد، صدای الکس در گوشش نجوا شد.
- وایولت!
دوستانش از او فاصله گرفتند. وایولت خنده‌اش را خورد و به طرف الکس خزید.
- بله الکس؟
- خیلی خوش‌حال به نظر می‌رسی! خنده‌هات رو دیدم خوش‌حال شدم.
وایولت، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت و دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش تنظیم کرد.
- بله، همین‌طوره.
- علتش؟
زاغ چشمان وایولت در چشمان آبی‌رنگ الکس چرخ خورد.
- زمانی که دوست‌هام کنارم هستن، مسلماً خوش‌حالم.
- خوش‌به‌حالت، من بعد از مرگ رفیقم، دیگه نتونستم بخندم.
وایولت، چند رشته از موهای طلایی‌رنگش را پشت گوشش فرستاد؛ اما ماسک بی‌تفاوتی را روی صورتش کشید و بحث را عوض کرد.
- تونستی جزوه رو از ناتالی بگیری؟
غبار غم بی‌جلایی صورت الکس را قاب گرفت.
- نه! ناتالی گفت که جزوه‌ها رو لازم داره.
هر دو چشم سبزرنگ وایولت گرد شد و صدایش به خشونت گرائید.
- اون جزوه‌ها برای منه.
- جدی؟!
وایولت، چشمانش را به مدت چند ثانیه بست و هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اوه بی‌خیال! بهش فکر نکن. فردا برات کپی جزوه رو بیارم؟
هوم کشداری از گلوی الکس خارج شد.
- خودت لازم نداری؟
- نه، ببر خونه بنویس بعداً برام بیارش.
الکس چنگی به موهای مجعد و بورش زد.
- کی امتحان داریم؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
وایولت حیرت‌زده و با صدای تحلیل رفته‌ای پرسید.
- چه امتحانی؟!
انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش به طرز عجیب و نامحسوسی خشک بود. زبان بر روی لبان گوشتی‌ِ سرخ‌رنگش کشید.
- نمی‌دونم! دیروز دانشگاه نبودم، به همین خاطر پرسیدم.
نگاه با دقّت وایولت، بر روی ازدحامی از جمعیت چرخ خورد؛ اما در کسری از ثانیه، مردمک چشمانش را رأس و مماس چشمان الکس که با بی‌قراری روی جزئیات صورتش می‌لغزید، قرار داد و گفت:
- تو باهامون نمیای؟
- نه! باید برم درس‌های عقب افتاده‌ام رو بخونم.
وایولت آرام خودش را عقب کشید و در حینی که می‌خواست قدمی به جلو بردارد، با لبخند به او به تیله‌های زیبایش چشم دوخت.
- خیلی‌خب! من با دوست‌هام میرم، فردا می‌بینمت.
خنده‌ای زیبا، صورت الکس را قاب گرفت؛ اما دست از تماشا کردن وایولت کشید و راهش را به آن طرف خیابان کج کرد. وایولت، به ابرهای شکننده که در آسمان می‌رقصیدند، زل زد و با تردید گفت:
- هوا بارونیه! ای کاش نمی‌رفتیم.
گریس چنگی به موهای مجعدش زد و چشمان نافذ زیبایش که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود را در حدقه چرخاند.
- اوه خدای من! همه‌اش ضد حال می‌زنه.
- ضد حال نزدم! بزرگش نکن گریس.
ایویلن سرش را کج کرد و به یک‌باره لبانش را به داخل دهانش فرو برد و مکید.
- بچه‌ها! بریم؟
همه سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند؛ اما وایولت دو به شک بود. انگار ترسی همانند خوره به جان و تنش چنگ می‌زد. هر چه هم که نه می‌گفت، چندان تأثیری نداشت و اگر نمی‌رفت، دوستانش از دست او دلخور می‌شدند. دانه‌های مرواریدی باران، رقصان خود را در دل و اعماق زمین جای می‌دادند. شاخه‌های درختان بر اثر وزش باد سنگین، طوری خم شده بودند که انگار چوب کبریت هستند. باران، زمین را فرش کرد. صدای رعد و برق، رعب و وحشت را به تن وایولت انداخت. به قدری صدایش بلند بود که گوشش را خراش داد. موجی از سرما، موهای طلایی‌رنگش را به رقصی زیبا در آورد. زمانی که متوجه شد باران به طرز عجیبی شدید شده است. با اکراه، پایش را به حرکت در آورد. پوتین‌های قهوه‌ای رنگ چرمش، به طرز نامحسوس و رقت‌باری، خیس از قطره‌های باران شده بود. دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید، با یک حرکت سوار ماشین شد و با ضربه‌ی مضبوطی درب را بست. ایویلن ماشین را روشن کرد و انگشت سبابه‌ی کشیده‌اش را بر روی دکمه‌ی ضبط ماشین گذاشت و آهنگی زیبا پلی کرد.
It's four in the morning, the end of December
ساعت چهار صبحه، اواخر دسامبر.
I'm writing you now just to see if you're better
دارم واست نامه می‌نویسم که ببینم حالت بهتره یا نه.
New York is cold, but I like where I'm living
نیویورک سرده؛ ولی من جایی که زندگی می‌کنم رو دوست دارم.
There's music on Clinton Street all through the evening
تموم عصر، توی خیابون کلینتون موسیقی پخش می‌شه.
I hear that you're building your little house deep in the desert
شنیده‌م که داری توی دل بیابون، کلبه درویشی‌ات رو می‌سازی
You're living for nothing now,
دیگه داری برای خودت زندگی می‌کنی.
I hope you're keeping some kind of record
امیدوارم چیزی از خودت به جا بذاری
[Chorus]
Yes, and Jane came by with a lock of your hair
آره، و جین با یه دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
همون شبی که قصد داشتی حقیقت رو بگی.
Did you ever go clear?
آیا، هیچ‌وقت حقیقت رو گفتی؟
Oh, the last time we saw you you looked so much older
اوه، و آخرین باری که تو رو دیدیم، خیلی پیرتر به نظر می‌اومدی.
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
سرشونه‌ی بارونی معرف آبی‌ات، پاره شده بود.
You'd been to the station to meet every train
توی ایستگاه بودی تا همه‌ی قطارها رو ببینی.
Then you came home without Lili Marlene
بعد، بدون لی‌لی مارلین به خونه برگشتی.
And you treated my woman to a flake of your life
و بعد زنم رو به تکه‌ای از زندگی‌ات مهمان کردی.
And when she came back, she was nobody's wife
و وقتی که او برگشت، دیگه زن کسی نبود.
ایویلن، ماشین را گوشه‌ای از خیابان نیویورک نگه داشت، در حینی که خود را در آینه‌ی جلویی ماشین آنالیز می‌کرد، خطاب به دوستانش گفت:
- چیزی لازم دارید؟ می‌خوام از فروشگاه خرید کنم.
وایولت اندکی فکر کرد و پس از چند ثانیه، با لحنی مهربان پاسخ داد.
- چند تا نو*شی*دنی شیشه‌ای بخر!
- بقیه؟
گریس شقیقه‌اش را ماساژ داد.
- چند تا تنقلات بخر. می‌دونی که چی‌ها دوست دارم؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد.
مابقی همچنان سکوت کرده بودند. ایویلن به شدت از سکوت متنفر بود، به همین خاطر از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو رفت. دست مُشت شده‌اش را بر روی فرمان ماشین کوبید و به سرعت از ماشین خارج شد. صدای بوق ماشین‌ها، به علت چراغ قرمز به قدری تشدید پیدا کرد که گوش ایویلن را خراش داد. آن‌قدر خشمگین شد که سگرمه‌هایش را درهم کشید که چین عمیقی بر روی پیشانی بلندش افتاد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ایویلن وارد فروشگاه «والمارت» شد. نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که سبد کالا در دست گرفته بودند و خرید می‌کردند، چرخید. چشمانش را چرخاند و یک سبد از مابقی سبدها برداشت و شروع به برداشتن چیزهایی که می‌خواست کرد. او می‌دانست که وایولت رولاپ تمشکی بسیار دوست دارد؛ اما نمی‌دانست رولاپ تمشکی در کدام سمت از قفسه‌ها چیده شده‌اند. میان لاین‌ها گام برداشت، زمانی که همه جنس‌ها را از دید گذراند، رولاپ را دید. چشمانش درخشش گرفت. از آن، چند مدل انتخاب کرد و در سبد انداخت. چند بستنی برداشت و آن‌ها را در دستانش گرفت، زیرا وایولت رولاپ تمشکی را بدون بستنی نمی‌خورد. به قسمت دیگری از فروشگاه قدم برداشت و آلو جنگلی و پفک و تخمک بو داده شده را در سبد قرار داد. تعداد بالایی پفک و تخمک بو داده شده خرید؛ می‌دانست دوستانش به شدت به این چیزها علاقه‌مند‌اند. سبد را میان دستانش رد و بدل کرد، سپس به طرف خانمی که پشت صندلی نشسته بود و انگار که صندوق‌دار این فروشگاه‌ست، قدم برداشت و کلافه و بی‌حوصله ل*ب برچید.
- سلام! این‌ها رو حساب کن.
دختر جوان چنگی به موهای خرمایی رنگش زد و پاسخ کوتاهی زد.
- اوکی.
ایویلن مردمک چشمانش به طرف وایولت که خیابان را زیر نظرش گرفته بود، به چرخش در آورد؛ اما با صدای دختر جوان، چشمانش به طرف اجزای صورتش چرخید.
- خیلی خوش‌اومدید!
- مرسی! روز به خیر.
سپس جعبه پاکتی دسته‌دار سفید ریزنتل را در دستانش گرفت و از فروشگاه خارج شد. همیشه سرمای نامحسوسی در این قسمت از شهر بنتون ویل آرکانزاس آمریکا، می‌لولد. سرمای جان‌سوز هوا مشامش را آزرد. دسته‌ی درب ماشین را گرفت و کشید و با یک حرکت سوار شد. جعبه‌ی پاکتی را به طرف وایولت گرفت و گفت:
- رولاپ تمشکی هم که دوست داشتی برات خریدم.
وایولت از فرط خوش‌حالی جیغ بلندی کشید و گونه‌ی سرد و گل‌گون ایویلن را بـــ.ـــوسـ.ــه‌ای زد.
- وای خدای من! من عاشق رولاپ تمشکی‌ام‌.
خنده‌هایش را خورد و ل*ب گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و ادامه داد:
- بستنی هم خریدی؟
هوم کشداری از گلوی ایویلن خارج شد. دست مشت شده‌اش را زیر آستین لباسش کشید و پارچه‌ی نرم و لطیف آن را بین انگشتانش فشرد.
- توی جعبه‌ی پاکتیه.
هر دو چشم زیبای وایولت درخشش گرفت. ایویلن پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و میان ماشین‌ها لایی کشید. صدای بوق ماشین‌ها، به شدت گوش گریس را خراشید. اویلن صدای موزیک را بالا برد.
Well, I see you there with the rose in your teeth
خب، دارم اون‌جا با اون گل رز لای دندون‌هات می‌بینمت.
One more thin gypsy thief
یه دزد لاغر کولی دیگه.
Well I see Jane's awake
می‌بینم‌ که جین بیدار شده.
She sends her regard
سلام می‌رسونه.
?And what can I tell you, my brother, my killer
واقعاً چی می‌تونم بگم؟
I guess that I miss you
فکر کنم دلم برات تنگ شده.
I guess I forgive you
فکر کنم ببخشمت.
I'm glad you stood in my way
خوش‌حالم که سر راهم قرار گرفتی.
If you ever come by here for Jane or for me
اگر یه روز خواستی به‌خاطر من با جین به این‌جا سر بزنی.
Well, your enemy is sleeping
خب، دشمنت خوابیده.
and his woman is free
و زنش آزاده.
Yes, and thanks for the trouble you took from her
بله، و ممنون که رنج رو از چشم‌هاش گرفتی.
I thought it was there for good
فکر می‌کردم تا ابد اون‌جاست.
So I never tried
پس، هیچ‌وقت تلاش نکردم.
And Jane came by with a lock of your hair
و جین، با یک دسته از موهای تو اومد.
She said that you gave it to her
گفت که تو اون رو بهش دادی.
That night that you planned to go clear
اون شبی که تصمیم گرفتی حقیقت رو بگی.
وایولت چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد، سپس خطاب به ایویلن گفت:
- آدرس جایی که می‌خوایم بریم کجاست؟
ایویلن، طبق روحیه‌ی مبتذل‌گویانه و پر طعنه‌ی همیشگی‌اش، پوزخندی بر ل*ب‌ راند و با بالا انداختن نمایشی ابروان قهوه‌ای‌اش، خشمگین و نیش‌آلود پاسخ داد:
- باید به چند تا مکان بریم. استاد چند روز پیش که نبودی، گفت که باید برای هفته دیگه مقاله بنویسیم.
وایولت، با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب برچید.
- جای خطرناکیه؟
- جرأت زیادی می‌خواد.
گریس، با لبخند به او با تیله‌‌های سبز‌رنگش نظری انداخت و با لحن شیرینی گفت:
- ولی وایولت جرأت نداره و از متروکه می‌ترسه.
وایولت نگاه سردی به گریس انداخت و کمان ابروانش را درهم کشید، سپس مردمک‌ چشمانش را در اجزای صورت ایویلن چرخاند و با لحن نیش‌آلودی گفت:
- ولی سؤالم بی‌جواب موند!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ایویلن هلال سرخ‌رنگ موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد.
- خونه محل قتل ویلیسکا آکس، ویلیسکا، آیوا
وایولت، با تردید سرش را چرخاند و به او خیره شد، سپس ریشخندی زد.
- به جز این باید راجع به چی تحقیق کنیم و هر چیزی که به چشممون افتاد رو به صورت مقاله در بیاریم؟
ایویلن نفس عمیقی کشید و با جویدن پوست نازک لبش، برای ساکت ماندن تلاش کرد؛ ولی می‌دانست اگر به مکث و تعللش ادامه دهد وایولت عصبی و خشمگین خواهد شد. به همین خاطر در جواب به سؤال او پاسخ داد.
- تیمارستان ترانس الگینی، وستون، ویرجینای غربی.
گریس، بزاق دهانش را به سختی قورت داد و به ادامه‌ی بحث افزود:
- مزرعه‌ مایرتلز، سنت فرانسیس ویل، لوییزیانا.
چشمانش را به هم فشرد و نفسش را حبس کرد و ادامه داد:
- تونل‌های شانگهای، پورتلند، اورگان.
ناخودآگاه یک تای ابروان کلوئی بالا پرید.
- فکر کنم استاد مغزش رو از دست داده. رسماً از ما خواسته جایی بریم و تحقیقات کنیم که ممکنه با مرگ دست و پنجه نرم کنیم. یه جایی هست که خیلی وحشتناک‌تر از تمومی مواردیه که گفتین. هتل کویین آن، سانفرانسیسکو، کالیفرنیا. این‌ مکان‌ها به‌قدری خطرناکه که هیچ‌کدوم جرأت این‌که یه قدم هم برداریم رو نداریم. چطوره که با استاد صحبت کنیم تا از این پیشنهاد صرف‌نظر کنه؟
ایویلن، نیشخند موذیانه‌ای زد و با شیطنت خاصی گفت:
- به ترسش توجه‌ای نکنید! در واقع به هیجانش می‌ارزه.
کلوئی، نیشخندی زد و با لحنی قاطع و محکم، گفت:
- به هیجانش نمی‌ارزه چون جونمون در خطره!
ایویلن با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه، چشمانش را بست و بینی‌ قلمی‌اش را بالا کشید.
- تصمیم آخر؟
وایولت خود را در چنین مکانی تصور کرد در حینی که به شدت ترسیده بود و تنش شروع به لرزیدن می‌کرد، ل*ب زد:
- می‌ریم.
کلوئی بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد. از حرکات دستانش که مدام قولنج‌ انگشتانش را می‌شکاند، مشخص بود که چقدر دلهره و استرس دارد؛ اما مجبور بود تا پیشنهاد استاد که از طرفی دیگر حتی دوستانش هم پافشاری کرده‌اند، بپذیرد و بی‌آن‌که حرف منفی‌ای از دهانش خارج شود، بگوید:
- اوکی! من هم با پیشنهاد استاد موافقم.
سرانجام گریس با حالتی عصبی، نگاه آتشینش را به جاده کوبید و دستش را بر روی بخار شیشه کشید و خطاب به دوستانش گفت:
- من هم موافقم!
وایولت، با تجسم کردن چنین مکان‌هایی، ضربان قلبش بیشتر شد و تنش شروع به لرزیدن کرد. صورت رنگ پریده‌اش را مماس صورت ایویلن قرار داد.
- به نظرت به خونواده‌هامون بگیم که چنین جایی می‌ریم؟
- نه، فقط بهشون خبر می‌دیم که برای دانشگاه باید اطراف شهر، یه سری تحقیقاتی انجام بدیم.
وایولت بزاق دهانش را به سختی قورت داد. لبخند خبیثی بر روی لبان قلوه‌ای‌اش طرح بست. از شدت استرس، لبانش را به داخل دهانش فرو برد و دندان‌های کلید شده‌اش را بر رویش کشید. وارد جاده‌ای شدند که در ن*زد*یک*ی خانه‌ی محل قتل‌ ویلیسکا آکس، ویلیسکا، آیوا قرار داشت. ضربان قلب وایولت تشدید پیدا و حس کرد پاهایش را با طناب پولادین و نامرئی، به زمین دوخته‌اند. صدای رعد و برق باعث شد تا ترسش چندین برابر شود و مو به تنش سیخ شود.
- توی نقشه نگاه کن ببین باید از کدوم طرف بریم؟
گریس چشمانش را بسته بود تا چنین جای وحشتناک و تاریکی را نبیند؛ قطره‌ی سرکش اشکی از چشمانش چکید و بر روی دست ظریفش افتاد. رد اشک را از روی دستش پاک کرد و با صدایی که با ترس و بغض همراه بود، خطاب به دوستانش گفت:
- شما نمی‌ترسید؟
وایولت گوشه‌ی لبانش را گاز کوچکی گرفت و با تردید سرش را به طرف صورت گریس که خیس از اشک بود، چرخاند.
- چرا باید بترسیم؟ ما همه با هم هستیم و هیچ اتفاقی برامون نمیفته.
گریس انگشتانش را درهم کشید و چشمانش را بست.
- امیدوارم‌!
وایولت فرمان ماشین را به طرف راست چرخاند. با دیدن انبوهی از درختانی که نام آن درخت شیطان بود، رعب و وحشت به تنشان چنگ زد و وایولت سرعتش را کمتر کرد و گفت:
- این‌جا به‌شدت وحشتناکه!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
با گذر کردن از تابلوی سفیدرنگی که بر روی آن «parx closed» نوشته شده بود، همگی نفسشان را با صدای بلندی فوت کردند، ایویلن سرش را به طرف درخت شیطان برگرداند و گفت:
- قطعاً همین‌طوره!
گریس دستی لابه‌لای گیسوان طلایی‌رنگ و بافته‌ شده‌اش کشید و چند ضربه‌ی آرامی به صورتش زد تا بلکه بتواند ترس را از خود برهاند.
- نرسیدیم؟
- چند دقیقه‌ی دیگه به مقصد می‌رسیم.
مسیر به قدری ناهموار و خ*را*ب بود که ماشین به سمت راست و چپ کشیده میشد. ایویلن کمربند ایمنی‌اش را بست‌.
- وایولت سرعتت رو کمتر کن!
به گفته‌ی ایویلن سرعتش را کمتر کرد.
- ظاهراً تا یه دقیقه‌ی دیگه به مقصدمون نزدیک می‌شیم.
چشمان نافذ گریس از شدت ترس، غرق از دانه‌های مرواریدی اشک شده بود. ناخنش را جوید و چند مرتبه پلک‌های خسته‌اش را بر روی هم فشرد.
- رسیدیم؟
وایولت ماشین را جلوی خانه متوقف کرد. آن‌قدر عمیق نفس کشید که به شش‌هایش فشار وارد شد. دستش را زیر عینکش برد و چشمان زمردی‌اش را فشار داد.
- آره.
سوزش پیشانی‌‌اش باعث درهم رفتن ابروان شلاقی‌اش شد، زبان بر لبان باریکش کشید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- اول کدوم‌تون از ماشین پیاده می‌شید؟
دانه‌های عرق سرد از پیشانی وایولت سُر خورد، به وسیله‌ی سرآستین لباس لطیفش، رد عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کرد.
- من پیاده میشم، شما هم پشت سر من راه بیفتید!
نسیمی خنک از لای شیشه به داخل ماشین می‌لولید، لباس‌های گرم‌شان را پوشیدند. وایولت، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و با ترسی که در دو گوی زیبایش نهفته شده بود، اطراف را از نظر گذراند، با یک حرکت درب ماشین را گشود و پیاده شد. پس از آن، ایویلن از ماشین پیاده شد و شانه‌اش را بالا انداخت و به طرف وایولت خزید. گریس که صورتش از شدت ترس ملتهب شده و تنش سرد بود و دیگر رمقی برای راه رفتن نداشت، خطاب به کلوئی با لکنت زبان گفت:
- من... من... پیاده... پیاده...ب... بشم... یا... یا..‌ ت... تو؟
- با هم پیاده می‌شیم که ترسمون بریزه.
گریس دست ظریف و لرزیده‌اش را بر روی دسته‌ی ماشین گذاشت و به آرامی کشید، با صدای جیغ ایویلن و وایولت که درهم آمیخته شد، حرکت دست گریس متوقف و مردمک چشمانش را در اطراف خانه چرخاند و چراغ تلفنش را روشن کرد و خطاب به کلوئی گفت:
- اون چکش رو به من بده.
کلوئی نگاهش را از اطراف گرفت و لبان باریکش را گاز کوچکی گرفت و چکش را به گریس داد.
- چکش رو برای چی می‌خوای؟
- باید از خودمون مراقبت کنیم.
گریس دیگر تعجیلی در حرف زدن نداشت، دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف پیراهنش را میان انگشتان سردش فشرد. بالاخره اندکی جرأت به خرج داد و از ماشین پیاده شد؛ اما کلوئی چکش را در دستش گرفت و فشار دستش را بر روی آن بیشتر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش سوار ماشین بشم و فرار کنم آخه استاد، پاک مغزش رو از دست داده و این‌ها هم که عاقلانه تصمیم نمی‌گیرن.
گرچه به فرار فکر می‌کرد؛ ولی از تصمیمش صرفه‌نظر کرد و از ماشین پیاده شد. گریس بغضش شکست و آن‌قدر گریه کرد که قطره‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. هر گامی که برمی‌داشت، ضربان قلبش تشدید پیدا می‌کرد. با تشویش مردمک چشمانش که به قرمزی می‌زد را اطراف چرخاند و درب چوبی را گشود و با صدای ضعیف و دردمندی ل*ب زد:
- ایویلن و وایولت! شما خوبید؟
با تردید سرش را چرخاند و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- کلوئی کجا موندی؟
- این‌جام.
همراه با هم قدم‌های کوتاهی برداشتند؛ ولی هر قدم که برمی‌داشتند، ترس‌شان دو برابر میشد. گریس چراغ تلفنش را بر روی دیوار نهاد و با دیدن قطره‌های خون خشک شده و رد دستانی که بر روی دیوار مانده و اسکلتی که به دیوار آویزان شده بود، جیغ کشید و چند قدم عقب‌گرد کرد. کلوئی به تبعیت از او، جیغ بلندتری کشید و پشت سر گریس پنهان شد.
با دیدن قطره‌های خون و رد دستان دیگر افراد، مجال حرف زدن به کلوئی نداد و از شدت ترس و استرس به جان لبانش افتاد. هر گامی که برمی‌داشت، یک قطره اشک از چشمانش می‌چکید. کلوئی نتوانست سکوت کند و در حینی که فشار دستش را بر روی چکش بیشتر می‌کرد، گفت:
- گریس من نمی‌تونم باهات بیام!
گریس از شدت عصبانیت، ابروانش را درهم کشید و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید:
- چرا؟
- خیلی می‌ترسم!
کلوئی پس از این حرفش، قطره‌ی سرکش اشکی از چشمانش چکید و بدنش شروع به لرزیدن کرد؛ ولی گریس چند گام برداشت و با صدای رسایی غرید:
- این همه راه رو اومدی که برگردی؟ اوکی برگرد؛ اما به استاد اطلاع میدم و هیچ نمره‌ای دریافت نمی‌کنی. می‌دونی که، من سرگروه شما هستم؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
آسمان چشمان کلوئی طوفانی شد، با این حال ماسک بی‌تفاوتی را روی صورت خیس از اشکش کشید و با بغض گفت:
- این راه و رسمش نیست، چون تا الان هم هیچ خبری از ایویلن و وایولت نیست. دوست داری که ما هم این مسیر رو بریم و جون‌مون در خطر بیفته؟ ما که مسیر زیادی رو طی نکردیم؛ پس بیا فرار کنیم!
گریس نیشخند زهرآگینی زد و یک تای ابروانش را بالا انداخت.
- شاید حق با تو باشه؛ ولی نمی‌شه که دوست‌هامون رو ترک کنیم و بریم.
- چرا نشه؟ ما به خونه برمی‌گردیم و به خانواده‌شون اطلاع می‌دیم که همچین جایی اومدیم و اون دو نفر ناپدید شدن.
گریس پلکش را بر روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
- ولی من نمی‌تونم اون‌ها رو ترک کنم و برم.
- یعنی بخاطر اون‌ها حاضری که جونت رو توی خطر بندازی؟ این همه حجم از احساسی بودنت رو درک نمی‌کنم.
گریس چشمانش را گشود و به وسیله‌ی بلندی سرآستین لباسش رد اشک‌های سرد را از روی صورتش پاک کرد و با صدای ضعیف و دردمندی که سرشار از بغض و نگرانی بود، گفت:
- پس می‌تونی بری!
کلوئی پوزخند تمسخرآمیزی زد و با چشمانی که روح را از بدن بیرون می‌کشید، گفت:
- یعنی تو با من نمیای؟
گریس پی‌درپی سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و معترضانه پاسخ داد.
- هرگز همچین کاری رو انجام نمیدم!
- پس من میرم.
با لبخند خبیثی که بر روی لبان گریس طرح بست، کلوئی سرجایش میخ‌کوب شد و گریس ل*ب زد:
- چرا حس می‌کنم که تو داری نقش آدم‌ خوب‌ها رو بازی می‌کنی؟
کلوئی چند گام به طرف گریس برداشت و در چشمان آن خیره شد.
- چرا من هم احساس می‌کنم تو اون دختری که فکر می‌کردم نیستی؟ نکنه حسمون متقابلاً شبیه به همه؟
گریس قهقهه‌ای زد و دستانش را درهم گره زد.
- همیشه حس‌ها درست نیستن و گاه غلطه!
- پس چرا تو حس کردی که من دارم نقش آدم‌های خوب‌ها رو بازی می‌کنم؟ شاید این یه فرضیه‌ی غلط از طرف ذهن کثیف تو باشه.
کلوئی به دیوار تکیه داد و تلخندی مزین لبانش شد، سپس گریس نگاه سردی به چشمان او که آتش از آن می‌چهید انداخت و ل*ب برچید.
- ذهن من کثیف نیست. چرا باید استاد از ما بخواد که یه همچین جایی بیایم و تحقیقات انجام بدیم و از طرفی سطح اطلاعات عمومی‌مون بالا بره؟
کلوئی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- این مشکل می‌تونه از ذهن مریض استاد باشه و از ذهن کثیف تو که فکر می‌کنی من دارم نقش آدم‌های خوب‌ها رو بازی می‌کنم!
گریس انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و سری تکان داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- گرچه که حرفت رو نصفه و نیمه زدی و هنوز کاملش نکردی. ممکنه پس از کامل کردنش، فکرهای شوم دیگه‌ای هم توی سرت باشه که هیچ‌کدوم از اون‌ها برحسب حقیقت و واقعیت نیست و ذهن کثیفت باعث شده تا از من یه فرد خبیث بسازی.
نگاه کلوئی به طرف رد دستان گوناگون چرخ خورد، با صداهای مهیب و ترسناکی که در یکی از اتاق‌ها پیچید، هردو جیغ رسایی کشیدند. گریس به دیوار تکیه داد و با هق‌هق گفت:
- این صدای چی بود؟
- صدای ترسناک و جیغ چند نفر که با هم ترکیب وحشتناکی شدن.
گریس دست لرزانش را بر روی صورتش نهاد و به سختی چند رشته از موهایش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد.
- یعنی صدای جیغ وایولت و ایویلن بود؟
کلوئی بینی‌ نیمه گوشتی‌اش را بالا کشید و با صدای گرفته‌ای گفت:
- صداها برام آشنا بود؛ ولی اون صدای کلفت و بمی که با صداشون ترکیب و آمیخته شد، به قدری وحشتناک بود که ضربان قلبم رو هزار برابر بالاتر برد. نظرت چیه که از فرصت استفاده کنیم و اقدامات فرار رو انجام بدیم؟
گریس تک ابرویی بالا انداخت و هردو چشم خیس از اشکش را بست.
- نه نمی‌تونم اون‌ها رو تنها بذارم. باید با خانواده‌شون تماس بگیرم و از اون‌ها درخواست کمک کنم.
کلوئی تلفن را از زیر دست گریس بیرون کشید و در حینی که آن را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش می‌نهاد، فریاد زد:
- انگار زده به سرت؟ احمق! می‌خوای این وقت شب خانواده‌شون رو سکته بدی؟ لااقل یکم به اون مغز کوچیکت فشار بیار تا ببینیم کار درست چیه که انجام بدیم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
کلوئی بازدم عمیقش را از پره‌ی بینی فابریکش بیرون فرستاد، سپس دستان مشت‌ شده‌اش را از هم باز کرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- بهترین کار اینه‌ که تو بری و ببینی اون تو چه‌خبره، من هم با خانواده‌اش تماس بگیرم تا به این مکان بیان.
گریس اشکی از چشمانش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد. در حینی که چند گام برمی‌داشت، دسته‌ی بیضی شکل درب سورمه‌ای‌رنگ را گرفت و به آرامی کشید. صدای آه و ناله‌ی درب نشان می‌داد که بسیار کهنه و قدیمی‌ست. کف دستانش را بر روی گوشش نهاد و فشار داد تا صدای گشوده شدن درب، بیش از این آزارش ندهد. نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی سالن چرخ خورد که چندین کاناپه‌ با عرض سه الی چهار متری در آن‌جا قرار داشت. هر چه بیشتر این مسیر را طی می‌کرد، رد دستانی که آغشته به خون بوده و بر روی دیوار حکاکی شده است، بیشتر میشد. حتی رد خون‌هایی بر روی دیوار وجود داشت که به صورت عرضی و طولی کشیده شده و به صورت یک نقاشی ترسناک بر روی دیوار این متروکه در آمده بود. بزاق دهانش را با اضطراب بیشتری قورت داد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. برای این‌که دور دست‌ها را بهتر و به وضوح ببیند، به دیوار تکیه داد و زمانی که متوجه شد هیچ خبری از کلوئی نیست و گویا در یک چشم به هم زدن ناپدید شده است، لبانش را به داخل دهانش کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس کلوئی چی‌شد و کجا رفت؟
با فکری که در سرش جرقه زد، قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی «نه نمی‌شه، امکان نداره.» تکان داد و به اتاقی که روبه‌رویش بود، چشم دوخت. باید اعتراف می‌کرد که دل و دماغ و جرأت این‌که دلش را به دریا بزند و با شجاعت وارد اتاق بشود را ندارد، پس ترجیح داد به دیوار تکیه دهد و بی‌هیچ سر و صدایی این مکان را ترک کند و برود؛ اما وجدانش به او این اجازه را نمی‌داد و گویا پاهایش را با طناب‌های پولادین و نامرئی، به زمین دوخته‌اند؛ ولی اگر این مکانی که روح جوسی مور و همسرش و به همراه شش کودک همسایه، تسخیر شده و در این محل زندگی می‌کنند، را ترک نکند، قطعاً در دام روح آن‌ها و شیاطین میفتد و هرگز راه فرار یا نجاتی نخواهد داشت. در حینی که دست لرزیده‌اش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو می‌برد که تلفنش را بردارد، به یاد آورد که آخرین لحظه تلفنش دست کلوئی بود و آن را با خود برده است. با فکر کردن به این موضوع که حتی تلفن هم ندارد، بغضش شکست و دانه‌های مرواریدی چشمانش باعث خیس شدن صورت زیبایش شد. زهرخندی زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- ای کاش زودتر متوجه شده بودم که تماس گرفتن با خانواده‌ی اون‌ها، یه نقشه‌ی شوم و بهونه برای فراره! حالا باید چطور برگردم؟
چند رشته از موهای خرمایی‌رنگش را از روی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
- اگر محیط بیرون ناامن‌تر از محیط این‌جا باشه چی؟
با شکافته شدن قلب آسمان و غرش کوبنده‌ی ابرهای سیاه و سفید، چشمانش را بست و بینی‌اش را بالا کشید. پاهای بی‌جانش را وادار کرد تا به سمت درب ورودی قدم بردارد، سپس چکش را از روی پارکت‌های آغشته به خون برداشت و به سختی از آن‌جا خارج شد. به‌ قدری فضای بیرون از متروکه تاریک بود که رعب و وحشت را به جانش انداخت. به سختی اطراف را از نظر گذراند و زمانی که متوجه شد خبری از ماشین نیست، نیشخندی زد و گفت:
- فکر نمی‌کردم این‌قدر بی‌رحم و خبیث باشی؛ اما این کارت رو بی‌جواب نمی‌ذارم. فقط کافیه که یه راه پیدا کنم و از این جهنم نجات پیدا کنم!
نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و با یک حرکت از جای برخاست. نگاهش به طرف راهی که قصد داشت از آن گذر کند، دقیق‌تر شد. حتی روحش هم از این قضایا باخبر نشده بود که این کار می‌تواند یک دسیسه‌چینی از سمت استاد و کلوئی باشد، زیرا آن‌ها از زمانی که دوران دبیرستان را می‌گذراندند، در یک مدرسه درس می‌خواندند تا حال که در یک دانشگاه مشغول بودند و برای رسیدن به اهدافشان تلاش می‌کردند. از شدت ترس، لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. تنها راهش این بود که به هر سختی‌ای هم که شده باشد، خود را به جاده‌ی اصلی برساند و اگر کسی باشد، از او درخواست کمک کند؛ گرچه در چنین جایی، حتی پرنده هم پر نمی‌زد و اگر شخصی در این مسیر در حال برگشت باشد، خود هم نیازمند کمک است، پس باید خودش راه چاره‌ای پیدا کند که ابتدا جان خود را نجات دهد و پس از آن، جان دوستانش را در برابر ارواح و شیاطین حفظ کند، گرچه او اطلاعاتی که باید به وسیله‌ی تحقیقات دریافت کند را به دست نیاورده بود؛ اما با شنیدن صداهای مهیب و ترسناک، متوجه شد که این مکان یک مکان امن یا قابل اعتمادی نیست، پس تنها امیدش فرار از این‌ مکان و امید آن‌ها، گریس بود و بس.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
هوا به‌قدری سرد بود که لبانش خشکیده و بر اثر سرما کبود شده و دستانش بی‌هیچ حرکتی خشک بود. هر دو دستش را در جیب شلوارش نهاد. صدای سنگ‌ ریزه‌های زیر پایش گوشش را می‌آزرد، صدای وحشتناکی که اطرافش می‌شنید، باعث شد که هول کند و تعادلش را از دست بدهد. سنگ بزرگی مانعش شد و چند سکنه آن طرف‌تر افتاد. از شدت درد، زیر ل*ب آخی گفت و کمان ابروانش را درهم کشید. برگ‌های درختان رقصان‌رقصان خود را در دل زمین جای می‌دادند. صدای خش‌خش برگ‌های پاییزی گوشش را به نوازش کشیدند. هر دو دست زخم‌آلودش را بر روی زمین سرد و نم‌دار گذاشت و پس از چند مرتبه تلاش موفق شد تا از روی زمین بلند شود. درد بدی در ناحیه‌ی ران و زانویش احساس کرد. برای مهار کردن خشمش اندکی مکث و سپس لنگان‌لنگان به راهش ادامه داد. انگار که شخصی کشاله‌ی رانش را کشیده و یک گلوله‌ خرج زانویش کرده است. برای این‌که بتواند جلوی خون‌ریزی زانویش را بگیرد، شال‌گر*دن سفیدرنگش را بر روی زانویش قرار داد و دو گره محکم زد تا بتواند آسان‌تر گام بردارد. در حینی که به راه رفتنش ادامه می‌داد، به یک خانه‌ای رسید که بزرگ‌تر از آن متروکه بود. با فکر کردن به این‌که شاید شخصی در آن‌جا زندگی می‌کند، لبخندی زیبا مزین لبان خشکیده و کبودش شد. گویا این‌جا مثل آن متروکه چندان هم تاریک نبود و چند جای آن، چراغ‌هایی روشن بود. نگاهش حول فضای چند پنجره‌ی کوچک که چراغ آن تا این ساعت روشن مانده، چرخ خورد. چشمانش را که از فرط گریه و بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را به‌هم فشرد و به یک باره نفسش را حبس کرد‌.
زمانی که به خانه رسید، دست لرزیده‌اش را بر روی درب گذاشت و کوبید. پسر کوچکی پرده‌ی صورتی رنگ را کنار زد و از پشت پنجره، اطراف را از نظر گذراند و خطاب به مادر پیرش گفت:
- یه دختر پشت دربه.
مادر پیرش، زبان بر روی لبان باریک و صورتی‌رنگش کشید و پس از مکث کوتاهی، گفت:
- هَزِل، پسرم! به برادرت بگو که جلوی درب بره و ببینه که دختره کیه و این وقت شب چی می‌خواد.
هزل ماشین اسباب بازی‌اش را بر روی کاناپه سبزرنگ تک نفره رها کرد و به سرعت به طرف اتاق برادرش کنندلین دوید. دست کوچک و ظریفش را بر روی دسته‌ی هلالی شکل درب گذاشت و به طرف خود کشید؛ اما درب گشوده نشد؛ چون برادرش درب را قفل کرده بود. کنندلین که متوجه شده بود یکی از اعضای خانواده‌اش قصد دارد که درب را بگشاید، عینک مطالعه و کتابش را بر روی میز قهوه‌ای‌رنگ گذاشت و با چند قدم استوار، خود را به درب رساند. چند مرتبه، کلید را در قفل درب اتاقش چرخاند و پس از گشوده شدنش، نگاه سردی به هزل انداخت و کمان ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و ل*ب زد:
- باز تو بازی گوشی کردی؟
هزل چند قدم برداشت و سرش را پایین انداخت و گفت:
- مادر گفت که یه دختر درب رو... درب رو کوبیده. برو ببین کیه و چی می‌خواد.
کنندین نیشخندی بر روی لبان گوشتی‌اش طرح زد و برادر کوچکش را در آ*غ*و*ش کشید و از اتاقش دور کرد. انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و گفت:
- تو نمی‌‌دونی که مادر گوشش سنگینه و صداها رو نمی‌شنوه؟ جلوی اتاق من هم بازی گوشی نکن دارم برای امتحان فردا خودم رو آماده می‌کنم.
مجال حرف زدن به برادر کوچکش نداد و وارد اتاقش شد و با خشم درب را به هم کوبید و کلید را در قفل چرخاند. در حینی که روی صندلی می‌نشست، صدای فریاد گریس در گوشش نجوا شد.
- کسی داخل این خونه نیست؟ خواهش می‌کنم کمکم کنید، من خیلی می‌ترسم و جونم توی خطره.
کنندلین با یک حرکت از جای برخاست و بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد؛ سپس پرده‌ی سفید‌رنگ پنجره‌ی اتاقش را کنار زد و با دیدن گریس، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- پس حق با مادر و هزل بود.
کنندلین کت مشکی‌رنگ چرمش را از روی کاناپه برداشت و در حینی که به طرف درب اتاقش گام برمی‌داشت، پوشید و ل*ب زد:
- باید به این دختر کمک کنم؛ وگرنه... .
مابقی حرفش را خورد و کلید را در قفل درب چرخاند. به سرعت از پله‌ها پایین رفت تا وارد سالن شد؛ سپس درب را گشود و با چشمان سرشار از حیرتش، سر تا پای گریس را از نظر گذراند تا نوبت به اجزای صورتش رسید، با ترس و لکنت زبان، ل*ب زد:
- تو، تو، کی، کی، هس، هستی؟
گریس مات و مبهوت مانده به دو چشم مشکی‌رنگ کنندین خیره شد و تا آمد برگردد، کنندین مچ دست او را گرفت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- با کی کار داشتی؟
گریس مچ دستش را از میان انگشتان کنندین بیرون کشید و روی پاشنه‌ی پایش چرخید و گفت:
- آدرس رو اشتباهی اومدم، من از شما عذر... .
کنندین به گریس مجال کامل کردن حرفش را نداد و تک خنده‌ای کرد و با بالا انداختن ابروان شلاقی‌اش، گفت:
- محاله که کسی اشتباهی این مسیر رو بیاد، بیا داخل تا بهت کمک کنم!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    تسخیر دراکولا داستان کوتاه رمان آنلاین نویسنده زری ژانر ترسناک ژانر جنایی ژانر علمی تخیلی
  • عقب
    بالا