پارت:2
بیمارستان
چشمامو که باز کردم، نور سفید سقف بیمارستان، چشمامو زد. بوی الکل و صدای بوق دستگاهها تو سرم میپیچید. مربی آزادمهر، کنار تختم نشسته بود، با یه لیوان آب تو دستش.
- خوبی، شیرزاد؟ نگرانم کردی پسر.
سرم سنگین بود. سعی کردم پامو تکون بدم، ولی یه درد تیز تو ساق پام پیچید.
- پام... چی شده؟
مربی نفس عمیقی کشید و یه لبخند تلخ زد.
- شکستگیه. دکتر میگه چند ماه باید استراحت کنی. شاید... شاید دیگه نتونی مثل قبل مبارزه کنی.
چند ماه؟ شاید هیچوقت؟ همه زحمتام، همه شبایی که تا صبح تمرین کرده بودم، برای چی؟ یاد قولی که داده بودم به بابا افتادم. یاد چشمای پرامیدش وقتی گفت: «تو میتونی، شیرزاد. تو میتونی ما رو سربلند کنی.»
- مربی... حالا چی؟
آقای آزادمهر دستشو گذاشت رو شونم.
- حالا؟ حالا باید یه جور دیگه بجنگی.
نفسمو حبس کردم. نمیدونستم این مبارزه جدید چطور قراره باشه، ولی یه چیزی تو وجودم میگفت که هنوز تموم نشدهام.
اشک از چشمانم جاری شد، حالا باید چیکار میکردم.
به پنجره خیره شده بودم که ناگهان پدرم اومد و بانگرانی گفت:
- پسرم! چه اتفاقی افتاده؟!
- آروم باشین آقای داراپناه.
- چی شده؟
بابام، با چشای نگران و صورت سفیدشدهاش، اومد کنار تختم. مربی آزادمهر با آرومی توضیح داد:
- آقای داراپناه، شیرزاد تو مسابقه آسیب دیده. پاش شکسته و باید حسابی استراحت کنه.
- شکسته؟ یعنی... یعنی دیگه نمیتونه تکواندو کار کنه؟
مربی دست گذاشت رو شونه بابام.
- نبایدنا امید شد. دکتر گفته با فیزیوتراپی و مراقبت، احتمال خوب شدن کامل هست. ولی خب، طول میکشه.
من به صورت بابام نگاه کردم. اون امید و شور و شوقی که همیشه تو چشاش برای من میدیدم، حالا جاشو داده بود به نگرانی و غصه. نمیخواستم ناامیدش کنم. اشکامو پاک کردم و با صدایی که سعی میکردم محکم باشه، گفتم:
- بابا... من خوب میشم. قول میدم دوباره برمیگردم.
بابام سرشو بالا آورد و تو چشام نگاه کرد. تو نگاهش هم درد بود، هم یه جور غرور. اون همیشه بهم یاد داده بود که هیچوقت تسلیم نشم.
مربی آزادمهر گفت:
- شیرزاد، این یه مبارزه جدیده. یه مبارزه سختتر از هر مسابقه تکواندو. مبارزه با درد، با ناامیدی، ولی تو قویتر از این حرفایی. درضمن، تو هيجده سالته هنوز خیلی وقت داری!
به حرفای مربی فکر میکردم. اون همیشه پشتم بود و راهنماییم میکرد. حالا هم درست میگفت. این یه مبارزه بود، اما من تنها نبودم. بابام، مربیام، و شاید حتی خودم، همه تو این مبارزه کنارم بودن. با وجود درد و ناامیدی که تو وجودم موج میزد، یه جرقه امید تو قلبم روشن شد. این آخر کار نبود، بلکه یه شروع دوباره بود.
داشتم با بابام حرف میزدم که دکتر اومد.
- روز بخیر آقایون.
- سلام آقای دکتر... حال پسرم چطوره؟
- خوبه، ولی باید جواب آزمایشش بیاد، فعلا که تا یه هفته اینجا میمونه.
اون شب تو بیمارستان، بابا کنار تختم نشسته بود و با یه دستمال عرق پیشونیشو پاک میکرد. نور لامپ بالای سرم چشمامو اذیت میکرد، ولی فکرم جای دیگه بود. برگشتم به چهار سال پیش، وقتی چهارده ساله بودم.