♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ تکواندوکار | سبا مولودی | راشای

تکواندوکار | سبا مولودی | راشای
◀ نام داستان کوتاه
تکواندوکار
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀ ژانر / سبک
تراژدی، انگیزشی

Saba molodi

نظارت رمان + کارآگاه پرونده
کادر مدیریت راشای
▐◆ نظارت رمان ◆ ▐
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
☠ کارآگاه پرونده ☠
داستان:تکواندوکار
نویسنده:سبا مولودی
ژانر: تراژدی، انگیزشی
خلاصه داستان:
شیرزاد، تکواندوکار جوانی که قلبش برای یه قول قدیمی می‌تپه، تو یه مسابقه سرنوشت‌ساز زمین می‌خوره. با سایه سنگین گذشته و زخمی که روحش رو می‌لرزونه، باید بجنگه تا بفهمه مبارزه واقعی کجاست—تو رینگ یا تو دلش.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:1​

مسابقه​

روی صندلی فلزی سرد سالن مسابقه تکیه داده بودم. کلاه آبی‌ام رو از سرم برداشتم و گذاشتم روی زانوم. عرق از پیشونیم می‌چکید و نفسم تند شده بود. پای راستم، که تو راند دوم با یه ضربه سنگین آسیب دیده بود، دیگه جون نداشت. انگار یه تیکه سنگ بهش بسته بودن. نمی‌تونستم حتی یه قدم بردارم.
صدای همهمه تماشاچی‌ها تو گوشم زنگ می‌زد، ولی همه‌چیز انگار از دور می‌اومد. مربی، با اون کت ورزشی همیشگیش، کنارم زانو زد و با نگرانی بهم نگاه کرد.
- می‌تونی ادامه بدی، شیرزاد؟
چشمامو بستم. این مسابقه برام همه‌چیز بود. قول داده بودم به بابا که این‌بار کم نمی‌ذارم و بالاخره یه مدال می‌برم خونه.
اما پام... پام داشت فریاد می‌کشید از درد.
- می‌خوام... ولی نمیشه، مربی.
مربی یه نگاهی به پای متورمم انداخت. اخماش رفت تو هم.
- این خوب نیست. باید ببریمت بیمارستان. فکر کنم بدجوری صدمه دیده.
صدای بلندش تو سالن پیچید:
- بچه‌ها! حالش خوب نیست، باید سریع ببریمش بیمارستان!
مکث کرد و دوباره بهم نگاه کرد.
- می‌تونی بلند شی؟
- آره... یعنی فکر کنم.
- نگران نباش، من کنارتَم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم بلندم کرد. دو قدم بیشتر برنداشته بودم که یه دفعه دنیا دور سرم چرخید. صدای مربی که صدام می‌زد، محو شد. پاهام شل شد و همه‌چیز سیاه...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:2​

بیمارستان​

چشمامو که باز کردم، نور سفید سقف بیمارستان، چشمامو زد. بوی الکل و صدای بوق دستگاه‌ها تو سرم می‌پیچید. مربی آزادمهر، کنار تختم نشسته بود، با یه لیوان آب تو دستش.
- خوبی، شیرزاد؟ نگرانم کردی پسر.
سرم سنگین بود. سعی کردم پامو تکون بدم، ولی یه درد تیز تو ساق پام پیچید.
- پام... چی شده؟
مربی نفس عمیقی کشید و یه لبخند تلخ زد.
- شکستگیه. دکتر می‌گه چند ماه باید استراحت کنی. شاید... شاید دیگه نتونی مثل قبل مبارزه کنی.
چند ماه؟ شاید هیچ‌وقت؟ همه زحمتام، همه شبایی که تا صبح تمرین کرده بودم، برای چی؟ یاد قولی که داده بودم به بابا افتادم. یاد چشمای پرامیدش وقتی گفت: «تو می‌تونی، شیرزاد. تو می‌تونی ما رو سربلند کنی.»
- مربی... حالا چی؟
آقای آزادمهر دستشو گذاشت رو شونم.
- حالا؟ حالا باید یه جور دیگه بجنگی.
نفسمو حبس کردم. نمی‌دونستم این مبارزه جدید چطور قراره باشه، ولی یه چیزی تو وجودم می‌گفت که هنوز تموم نشده‌ام.
اشک از چشمانم جاری شد، حالا باید چیکار می‌کردم.
به پنجره خیره شده بودم که ناگهان پدرم اومد و بانگرانی گفت:
- پسرم! چه اتفاقی افتاده؟!
- آروم باشین آقای داراپناه.
- چی شده؟
بابام، با چشای نگران و صورت سفیدشده‌اش، اومد کنار تختم. مربی آزادمهر با آرومی توضیح داد:
- آقای داراپناه، شیرزاد تو مسابقه آسیب دیده. پاش شکسته و باید حسابی استراحت کنه.
- شکسته؟ یعنی... یعنی دیگه نمی‌تونه تکواندو کار کنه؟
مربی دست گذاشت رو شونه بابام.
- نبایدنا امید شد. دکتر گفته با فیزیوتراپی و مراقبت، احتمال خوب شدن کامل هست. ولی خب، طول می‌کشه.
من به صورت بابام نگاه کردم. اون امید و شور و شوقی که همیشه تو چشاش برای من می‌دیدم، حالا جاشو داده بود به نگرانی و غصه. نمی‌خواستم ناامیدش کنم. اشکامو پاک کردم و با صدایی که سعی می‌کردم محکم باشه، گفتم:
- بابا... من خوب می‌شم. قول می‌دم دوباره برمی‌گردم.
بابام سرشو بالا آورد و تو چشام نگاه کرد. تو نگاهش هم درد بود، هم یه جور غرور. اون همیشه بهم یاد داده بود که هیچ‌وقت تسلیم نشم.
مربی آزادمهر گفت:
- شیرزاد، این یه مبارزه جدیده. یه مبارزه سخت‌تر از هر مسابقه تکواندو. مبارزه با درد، با ناامیدی، ولی تو قوی‌تر از این حرفایی. درضمن، تو هيجده سالته هنوز خیلی وقت داری!
به حرفای مربی فکر می‌کردم. اون همیشه پشتم بود و راهنماییم می‌کرد. حالا هم درست می‌گفت. این یه مبارزه بود، اما من تنها نبودم. بابام، مربی‌ام، و شاید حتی خودم، همه تو این مبارزه کنارم بودن. با وجود درد و ناامیدی که تو وجودم موج می‌زد، یه جرقه امید تو قلبم روشن شد. این آخر کار نبود، بلکه یه شروع دوباره بود.
داشتم با بابام حرف می‌زدم که دکتر اومد.
- روز بخیر آقایون.
- سلام آقای دکتر... حال پسرم چطوره؟
- خوبه، ولی باید جواب آزمایشش بیاد، فعلا که تا یه هفته اینجا می‌مونه.
اون شب تو بیمارستان، بابا کنار تختم نشسته بود و با یه دستمال عرق پیشونیشو پاک می‌کرد. نور لامپ بالای سرم چشمامو اذیت می‌کرد، ولی فکرم جای دیگه بود. برگشتم به چهار سال پیش، وقتی چهارده ساله بودم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:3​

شروع تکواندو​

اون روز لعنتی که همه‌چیز عوض شد. مامان و آرین، داداش کوچیکم، تو راه برگشت از خونه خاله‌ام بودن. یه کامیون از روبه‌رو اومد و... دیگه هیچ‌وقت ندیدمشون. من و بابا موندیم با یه خونه خالی و یه عالمه غصه.
بابا همیشه می‌گفت: «شیرزاد، تو باید قوی باشی، برای مامان و آرین.» منم تکواندو رو شروع کردم. نه فقط برای خودم، برای اونا. برای این‌که قول داده بودم یه روز اسم خانوادگیمونو ببرم بالا. هر ضربه‌ای که تو تمرینا می‌زدم، انگار یه فریاد بود برای اونا. برای مامان که همیشه می‌گفت: «تو شیر منی، هیچ‌وقت نترس.» برای آرین که عاشق این بود که با هم تو حیاط ضربه‌های تکواندو رو تمرین کنیم.
همینطور که به گذشته فکر می‌کردم یک دفعه بابام دستشو گذاشت رو دستم و گفت:
- شیرزاد، می‌دونم داری به چی فکر می‌کنی. اونا هنوزم دارن نگات می‌کنن.
چشمام پر اشک شد. نمی‌تونستم حرف بزنم چون بغض گلوم رو گرفته بود و فقط سرمو تکون دادم.
- شیرزاد، امروز خسته شدی بهتره بخوابی؛ شب بخیر.
فردای اون روز دکتر برگشت و قرار بود نتیجه آزمایش رو بهمون بگه.
- صبح بخیر، آزمایش نشون میده که پای شیرزاد پیچ شدیدی خورده و شاید یه ماه یا بیشتر طول بکشه تا بتونه مبارزه کنه.
با نگرانی گفتم:
- چی؟! بیشتر از یه ماه! اما نمیشه...
- شیرزاد، باید صبور باشی، پات نیاز به زمان داره.
بابام با چهره‌ای ناراحت رو به من کرد و گفت:
- شیرزاد، آروم باش، اتفاقیه که افتاده، نمیشه کاریشم کرد به جز تمرین و استراحت. می‌دونم که تو قویی!
آهی کشیدم، دوباره چشام پر از اشک شده بود ولی خودمو به زور نگه داشته بودم.
- باشه.
نمی‌شد بی‌خودی غر بزنم، بالاخره تو مبارزه ها آدم آسیب می‌بینه و باید اینو قبول کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت: 5​

روزهای سخت بیمارستان​

چند روز تو بیمارستان مثل یه خواب سنگین گذشت. هر بار که چشمامو باز می‌کردم، نور سفید سقف انگار بهم دهن‌کجی می‌کرد. پام تو گچ بود و هر تکون کوچیکی، یه درد تیز تو ساقم پیچید. بابا بیشتر وقتا کنارم بود، ولی وقتی تنها می‌موندم، فکر و خیالم می‌رفت سمت مامان و آرین. یاد اون روزای خوب که با آرین تو حیاط با یه چوب شکسته، ادای تکواندوکارا رو درمی‌آوردیم. مامان از آشپزخونه نگامون می‌کرد و می‌خندید. می‌گفت: «شیرزاد، تو و آرین یه روز همه رو حیرت‌زده می‌کنین.» حالا من کجا بودم؟ رو یه تخت سرد، با یه پای شکسته و یه عالمه حسرت.
یه روز صبح، مربی آزادمهر اومد. با همون کت ورزشی قدیمی، ولی این‌بار یه لبخند آروم رو صورتش بود.
- شیرزاد، خوبی؟
سعی کردم خودمو جمع و جور کنم، ولی صدام لرزید:
- مربی، حس می‌کنم همه‌چیز تموم شد. من... نمی‌تونم این‌جوری ادامه بدم.
آزادمهر نشست کنار تختم و یه لحظه به پای گچ‌گرفتم نگاه کرد.
- می‌دونی شیرزاد، منم یه بار پام تو یه مسابقه شکست. فکر می‌کردم دیگه تمومه. ولی یه چیزی یاد گرفتم: تکواندو فقط ضربه زدن نیست. تو وجودته، تو اینه که چطور بلند می‌شی.
حرفاش انگار یه تیکه از بغضمو شکست. ولی هنوز نمی‌تونستم باور کنم.
- اگه دیگه نتونم برگردم به رینگ، برای چی این‌همه زحمت کشیدم؟ برای مامان، برای آرین...
مربی نفس عمیقی کشید.
- اونا بهت افتخار می‌کنن، چون تو هنوز داری می‌جنگی. نه فقط تو رینگ، تو زندگی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:6​

یه قدم کوچیک​

یه هفته بعد، وقتی دکتر گفت می‌تونم مرخص شم، حس عجیبی داشتم. از یه طرف خوشحال بودم که از اون بوی الکل و صدای بوق دستگاه‌ها خلاص می‌شم، از یه طرف انگار یه چیزی تو وجودم شکسته بود. بابا کمکم کرد که با عصا راه برم. هر قدم مثل یه مبارزه بود، نه فقط با درد پام، با خودم! وقتی رسیدیم خونه، رفتم تو اتاقم و به همون عکس مامان و آرین نگاه کردم. آرین با اون خنده شیطونش انگار داشت بهم می‌گفت: «شیرزاد، مگه تو شیر نیستی؟»
بابا اومد تو اتاق و یه لیوان چای گذاشت کنارم.
- شیرزاد، یادته مامان همیشه می‌گفت تو باید قوی باشی؟ حالا وقتشه عزیزم!
سرشو تکون داد و رفت بیرون. تنهایی، به عصام نگاه کردم. لعنتی، چقدر سنگین بود! ولی یه چیزی تو دلم گفت که باید یه قدم بردارم، حتی اگه کوچیک باشه. زنگ زدم به مربی.
- مربی، می‌تونم بیام سالن؟ نه برای مبارزه... فقط برای دیدن بچه‌ها.
صدای مربی پر از ذوق شد:
- شیرزاد، این همون روحیه‌ست! منتظرتم پسر!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:7​

یه قدم به سمت سالن​

- پس ساعت هفت میام.
- باشه.
گوشی رو خاموش کردم و به کتاب روی میزم نگاه کردم. «خودت رو به فنا نده»، با اون جلد نارنجیش که انگار داشت بهم چشمک می‌زد. بابا یه ماه پیش برام خریده بود، وقتی دید دارم خودمو بابت تمرینای سخت تکواندو داغون می‌کنم. گفت: «شیرزاد، اینو بخون، شاید به دردت خورد.» حالا نصفشو خونده بودم. کتابه عجیب بود، انگار یکی داشت تو صورتم داد می‌زد که به‌جای غصه خوردن برای چیزایی که نمی‌تونم عوض کنم، برم دنبال چیزی که واقعاً برام مهمه. مارک منسون تو کتابش از یه دوچرخه‌سوار حرف زده بود که با وجود فلج شدن، بازم راهی برای ادامه پیدا کرد. خوندنش باعث شد فکر کنم: شاید منم باید یه راه جدید پیدا کنم.
ولی راستش، تمرکز کردن سخت بود. هر خطی که می‌خوندم، فکرم می‌رفت سمت سالن تکواندو. سمت تشکایی که یه روزی انگار خونه‌م بودن. حالا فقط عصا و یه پای گچ‌گرفته داشتم. به خودم گفتم: «شیرزاد، مگه آرین همیشه نمی‌گفت تو می‌تونی؟» یادش افتادم که با دستای کوچیکش کمربند سفیدمو می‌بست و می‌خندید. مامان از آشپزخونه داد می‌زد: «شیرزاد، مواظب باش داداشت نیفته!» انگار صداشون هنوز تو گوشم بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:8​

عصامو برداشتم و از پنجره به کوچه نگاه کردم. نور غروب انگار داشت بهم می‌گفت باید برم، حتی اگه فقط برای یه نگاه به سالن باشه. نگاهی به ساعت مچی سیاهم کردم؛ درست شیش بود. با سختی کمی تو اتاقم راه رفتم و چایی رو نوشیدم. بعد، تیشرت سفید و شلوار مشکیم رو پوشیدم و لباسمو تو شلوارم انداختم. موهامو به سمت بالا بردم و ابروهامو کمی مرتب کردم. تو آینه نگاهی به خودم انداختم. انگار همون شیرزاد قدیمی بودم، فقط با یه عصا که دستمو سنگین کرده بود. دوباره به ساعتم نگاهی کردم شیش و نیم شده بود. تاکسیی رو خبر کردم و از اتاقم خارج شدم.
- کجا به سلامتی؟
- دارم میرم باشگاه کاری ندارین؟
- چه خوب! نه برو خدانگهدار.
- فعلا.
سوار تاکسی شدم و به سمت باشگاه رفتم، همینطور که سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به خیابون ها نگاه می‌کردم راننده تاکسی گفت:
- رسیدیم آقا.
- اوه ممنونم... بفرمایین اینم پولتون.
از ماشین پیاده شدم و با هر قدم که به سمت سالن برمی‌داشتم، بوی پلاستیک تشک و صدای ضربه‌های بچه‌ها تو ذهنم زنده می‌شد. وقتی در سالن رو باز کردم، گرمای آشنا و صدای همهمه بچه‌ها بهم خورد. مربی آزادمهر کنار تشک بود، با یه سوت دور گردنش. یه پسر کوچولو، شاید هشت‌یا نه ساله، با کمربند زرد، دوید سمتم.
- آقا شیرزاد! تو همونی که مدال آوردی؟ چرا عصا داری؟
چشماش پر از کنجکاوی بود. یه لحظه یاد آرین افتادم، همون خنده‌های شیطونش. بغضمو قورت دادم و گفتم:
- آره، یکم پام آسیب دیده. ولی هنوز اینجام، نه؟
مربی از اون‌طرف لبخند زد و گفت:
- شیرزاد، بیا بشین اینجا. این بچه‌ها منتظرن یکی مثل تو بهشون روحیه بده.
نشستم رو نیمکت چوبی کنار تشک. حس عجیبی بود. انگار نه فقط برای خودم، برای مامان و آرین برگشته بودم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت: 9​

- سلام مربی.
- سلام شیرزاد، خوشحالم که اینجا می‌بینمت. راستش حالا که اومدی می‌خواستم باهات راجع به یه موضوعی صحبت کنم.
- چیزی شده؟
- ببین... تو... منو یاد جوونی‌های خودم می‌ندازی، به تکواندو خیلی علاقه داری و منم همین‌جوری بودم و هستم. تو الان کمربند سیاه داری و کم‌کم می‌تونی به بچه‌ها آموزش بدی.
- شما که هستین، درسته؟ چرا من باید...
- همسرم حالش خوب نیست و من باید کنارش باشم. به همین دلیلم مجبورم باشگاه رو به یکی دیگه بسپرم. این بچه‌ها باید آموزش ببینن.
سرمو پایین انداختم و به کفپوش‌های کهنه باشگاه نگاه کردم. هنوز صدای ضربه‌های پا و فریاد بچه‌ها تو سالن می‌پیچید، درست مثل همون روزایی که خودم با همه وجودم تمرین می‌کردم. اما حالا؟ پام هنوز موقع راه رفتن یه کم می‌لنگید. هر قدم، یاد اون مسابقه لعنتی رو زنده می‌کرد.
- مربی، من... نمی‌دونم از پسش برمیام یا نه.
مربی آزادمهر به صاف به چشام نگاه کرد و گفت:
- شیرزاد، تو هنوز همون جنگجویی هستی که هیچ‌وقت کم نیاورد. این بچه‌ها به یکی مثل تو نیاز دارن. کسی که بتونه بهشون یاد بده چطور با قلبشون بجنگن، نه فقط با پاهاشون.
یه لحظه ساکت شدم. یاد حرفای بابا افتادم، وقتی تو بیمارستان گفت: «تو هنوز همون شیرزادی هستی که من بهش افتخار می‌کنم.»
- ولی اگه خراب کنم چی؟ اگه نتونم مثل شما باشم؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:۱۰​

مربی لبخندی زد، از اون لبخندای پرمعنی که همیشه قبل از یه درس بزرگ می‌زد.
- هیچ‌کس از همون اول کامل نیست. منم وقتی شروع کردم، پر از شک و تردید بودم. اما یه روز یکی بهم اعتماد کرد، و حالا من به تو اعتماد دارم.
نفس عمیقی کشیدم. قلبم تند می‌زد، نه از ترس، بلکه از یه حس جدید! انگار یه در جدید جلوم باز شده بود. به بچه‌هایی که تو سالن مشغول تمرین بودن نگاه کردم. یکی‌شون، یه پسر کوچولو با کمربند زرد، داشت سعی می‌کرد یه ضربه چرخشی بزنه، ولی هر بار زمین می‌خورد.
- باشه، مربی. امتحان می‌کنم. به‌خاطر شما... و به‌خاطر خودم.
آزادمهر دستشو گذاشت رو شونم و گفت:
- این همون شیرزاده. حالا برو، اون بچه رو بلند کن، بهش یاد بده چطور دوباره پاشه.
به سمت پسر کوچولو رفتم. قلبم هنوز پر از تردید بود، ولی یه چیزی تو وجودم می‌گفت این مبارزه جدید، شاید همون چیزیه که همیشه دنبالش بودم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای انگیزشی تراژدی تکواندوکار داستان کوتاه تکواندوکار به قلم سبا مولودی سبا مولودی
  • عقب
    بالا