از این احساس پر دردسرم چیزی نگفتم.
نقشش کردم روی یکی از سفیدیهای چرک شدهی دفتر نقاشیِ دلم... .
همونی که مچالهش کردی و اصلا به روی خودش نیاورد صافی چه شکلی بوده!؟
حالا که کلاغ سیاههای نقاشیم برام خبر آوردن، میدونم که حالت خوب نیست.
مثل همیشه که هیچوقت نبود!
چرا فکر میکردم فعل بودن برات صرف شده؟
داغترین خبرشون بی شباهت به گذشتهی تعریف نشدهی تو نبود... .
میگن شبها خواب به چشمات نمیاد!
میگن عصبیتر از قبل شدی!
از همیشه خستهتر...
گهگاهی هم توهم میزنی، انگار داری با یکی که روبروتِ بحث میکنی و... .
طبق معمول تلخی دیر میای....تند میری.
راستش رو بخوای من اصلا نیاز ندارم یه بار دیگه ببینمت!
خوب میدونم قیافهت وقتی شبها خوابت نمیبره و روزها سرگردونی چه شکلیه.
میتونم چشمایی رو ببینم که چطوری با عجز به خودشون میپیچن تا دست دلشون واسهم رو نشه!
پنجره رو باز میکنم و خیره میشم به تک ستارهم در قاب یک آسمون پر رمز و راز
نفسی عمیق چاق میکنم؛ دیگه حالم از این کامهای تلخ و گذری بهم میخوره... .
میخوام برات داستان بگم.
تعجب نکن!
میدونم خستهتر از اونی که پوزخند بزنی... .
میدونستی بعضی وقتها و بعضیها وقتی کنار هم چیده میشن، داستان میشن؟
مثل من و تو که حالا دیگه فقط یه داستانیم!
داستانی که کوتاه بود ولی خیلی طول کشید تا تموم بشه... .
یکی مثل من بود، ساده! ولی سخت اعتماد میکرد... یکی مثل تو، یه آدم پیچیده، با کلی درد و مرض!
اولین حرفی که بهت زدم یادته!؟
گفتم " قلب مهربونی داری"
خیلی طول کشید تا صحت حرفمو بفهمم نه؟ =*)
و قیمتش هم تموم شدن همه چی بود... همه چی!
ولی بهش میارزید.