♦ رمان در حال تایپ ✎ ایپیتاف گارنت | ملیکا قائمی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ایپیتاف گارنت | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
ایپیتاف گارنت
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
Zara
◀ ژانر / سبک
معمایی، عاشقانه، تراژدی
***
روزهای اول برایش شبیه راه‌رفتن در خانه‌ای بود که زمانی از آنِ خودش بوده، اما حالا هر گوشه‌اش برایش ناآشنا به نظر می‌رسد. صبح‌ها وقتی از خواب بیدار می‌شد، چند لحظه طول می‌کشید تا بفهمد کجاست. هرچند خاتون و نازک سعی می‌کردند فضا را عادی جلوه دهند، اما او مدام حس می‌کرد که در یک واقعیت نصفه‌نیمه گرفتار شده‌است.
نازک تمام تلاشش را می‌کرد تا جو را سبک کند. مدام حرف می‌زد، از همه‌چیز و هیچ‌چیز. فیلم‌های قدیمی‌ای که با هم دیده‌بودند، موکلین عجیبی که ماهورا قبلاً از آن‌ها تعریف کرده‌بود، حتی از غذاهایی که دوست داشت یا متنفر بود. انگار که بخواهد با کلماتش حافظه‌ی ماهورا را بازگرداند. مثلا یک روز وسط مزه‌پرانی‌هایش از او پرسیده بود:
- راستی، هنوزم از عدس‌پلو متنفری؟
ماهورا که روی مبل لم داده...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
باران ریز و بی‌وقفه می‌بارید، قطره‌هایش روی سنگفرش خیابان برق می‌زدند و بوی خاک نم‌خورده را در هوا می‌پراکندند. ماهورا لحظه‌ای ایستاد. نگاه مرد رویش قفل شده‌بود. انگار روح دیده باشد. اخم‌هایش در هم رفت. نمی‌شناختش، اما حس عجیبی داشت. یک جور حس غیرقابل‌توضیح، مثل وقتی که اسمی روی نوک زبانت است اما یادت نمی‌آید.
- ماهورا!
مرد با چتری مشکی، در چند قدمی‌اش ایستاده‌بود. قطرات باران روی شانه‌های کت سرمه‌ای‌اش نشسته‌بود، موهایش کمی خیس شده‌بودند و چشمانش، نگاهش سرشار از چیزی بود که ماهورا نمی‌توانست معنایش را بفهمد.
قلبش کمی تندتر زد. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت. مرد چند لحظه فقط نگاهش کرد، انگار واقعاً نمی‌توانست باور کند که مقابلش ایستاده باشد.
- بالاخره برگشتی!
دخترک خیره نگاهش کرد. یک لحظه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چیزی نگفت. تنها سر تکان داد، نه به نشانه‌ی تأیید، نه رد؛ فقط برای پایان دادن به مکالمه‌ای که بیشتر از این طاقت ایستادن در دلش را نداشت. کامران لبخندی کوتاه زد. کارت ویزیتی از جیب داخلی پالتویش بیرون کشید و به سمتش گرفت.
- اینو نگه دار. آدرس دفتر و شماره‌ی من روشه. فکر کنم اونارو هم فراموش کردی. هر وقت خواستی، فقط یه زنگ بزن.
با اکراه، اما بی‌آن‌که مقاومت کند؛ کارت را گرفت. انگشتانش هنگام گرفتن کارت، ناخواسته با دست‌های او تماس پیدا کرد. سرد بود. سرد و محکم. مثل خاطره‌ای که یخ زده‌باشد.
مرد آرام قدمی عقب رفت. دیگر چیزی نگفت. فقط نگاه آخرش را مثل مهرِ تأیید روی چهره‌ی ماهورا نشاند و از آلاچیق بیرون زد. صدای قدم‌هایش روی سنگفرش خیس، دور شد و در باران گم شد. ماهورا تنها ماند. در آلاچیق...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. بوی چای دارچین و عود نیم‌سوخته، مثل پتو دورش پیچید. خانه گرم بود، شاید زیادی گرم. نازک در حالی که روی کاناپه‌ی طوسی‌رنگ می‌نشست و پتو دور پاهایش می‌کشید؛ به ماهورا لبخند کوچکی زد.
– حالت خوبه؟
او هم لبخندی زد که بیشتر شبیه سایه‌ای از لبخند بود.
- فقط یکم گیجم... باید یکم تنها باشم؛ باشه؟
– معلومه. اگه خواستی حرف بزنی، منم هستم.
فقط سر تکان داد. وارد اتاقش شد و در را آهسته بست. برای چند ثانیه همان‌جا ایستاد. نفس عمیقی کشید. بوی آشنای چوب، قهوه‌ی مانده و کاغذهای قدیمی در اتاق پر بود. حس کرد این بو، همین ترکیب خاص، مثل آهنربا چیزی را از اعماق وجودش بالا می‌کشد.
چراغ خواب را روشن کرد. نور زردرنگ، گوشه‌های تاریک اتاق را روشن کرد. چشمش به کتابخانه افتاد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا