TifanI
مدیر ارشد اجرایی + مدیر واحد دیزاین
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دلنگار راشای
⚜ تیم آنالیز ⚜
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
چند دقیقهی دیگر در همان سکوت سنگین گذشت تا اینکه ماشین وارد خیابانی کم رفتوآمد شد. بعد از چند پیچ، به کوچهای باریک رسیدند و جلوی در آهنی بزرگی ایستادند. پدرش دنده را خلاص کرد، بوقی زد و چند لحظه بعد، در به آرامی باز شد.
ماهورا نگاهی به ساختمان انداخت. ویلایی قدیمی، اما مجلل و خوشساخت بود. از همانهایی که در مناطق اعیاننشین شهر پیدا میشد. باغچهای سرسبز در دو طرف مسیر ورودی، چراغهای دیوارکوب که نور ملایمی روی سنگفرشها میپاشیدند، و ایوانی که با چند ستون مرمری، حس گرما و صلابت خاصی داشت.
ماشین وارد محوطه شد و پدرش آن را درست جلوی ورودی نگه داشت. هنوز کاملاً خاموش نکردهبود که درِ خانه باز شد و زنی میانسال، با روسری گلدار و صورتی مهربان، با عجله بیرون آمد. نگاهش که به ماهورا...
ماهورا نگاهی به ساختمان انداخت. ویلایی قدیمی، اما مجلل و خوشساخت بود. از همانهایی که در مناطق اعیاننشین شهر پیدا میشد. باغچهای سرسبز در دو طرف مسیر ورودی، چراغهای دیوارکوب که نور ملایمی روی سنگفرشها میپاشیدند، و ایوانی که با چند ستون مرمری، حس گرما و صلابت خاصی داشت.
ماشین وارد محوطه شد و پدرش آن را درست جلوی ورودی نگه داشت. هنوز کاملاً خاموش نکردهبود که درِ خانه باز شد و زنی میانسال، با روسری گلدار و صورتی مهربان، با عجله بیرون آمد. نگاهش که به ماهورا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.