لعنتی... چرا دارم مکث میکنم؟ چرا این کار را تمام نمیکنم؟ چشمانم را به شدت روی هم میفشارم و نفس سنگینم را بیرون میدهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع میشود. یادم میآید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانیکه دستم را رویش گذاشتم، یادم میآید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن...