♦ رمان در حال تایپ ✎ تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای

تنافُر | مینا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
تنافُر
◀ نام نویسنده
مینا مرادی
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی

پناه

نویسنده و دل‌نگار راشای
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-04-06
نوشته‌ها
91
پسندها
571
امتیازها
83
محل سکونت
طهران
«به نام نویسنده‌ی سرنوشت»
رمان: تَنافُر
نویسنده: مینا مرادی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @Mahdis
خلاصه:
در هیاهوی زمان، دختری خودساخته و رُک‌زبان با ایده‌های ناب و بی‌پروا، وارد دنیای ساختمان‌سازی می‌شود. ابتدا علاقه و سپس انتقام، محرک‌های اصلی پیشرفت او می‌شوند؛ انتقامی که عشقش را مختل و زندگی‌اش را به معضل بدل می‌کند. در آن زمان، باید از دختری که چیزی برای از دست دادن ندارد، ترسید... .​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg
« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:
می‌گویند: غم، همزاد بشر است. همزاد من به شکلی با من عجین شده که حتّی یک دم از من، فاصله نمی‌گیرد. چاره‌ای نیست!
نمی‌شود اعتراض کرد. من با این فکر نفس می‌کشم که روزی او را با غم هم‌نشین کنم؛ درست شبیه کاری که با قلب من کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در تاریکی اتاق گم شده بود. چشمانش، جز پیانوی سفیدی که در مرکز اتاق بود، چیزی نمی‌دید. از شدت ترس ریتم نامنظم تپش‌های قلبش را در سرش احساس می‌کرد. دستانش می‌لرزید و دهانش مانند کویر لوت، خشک و زبانش همانند چوب، زبر و بی‌ تحرک بود.
باید کاری می‌کرد! تمام توانش را در پاهایش ریخت و به سمت پیانو حرکت کرد و در پشت آن سنگر گرفت.
نباید اجازه می‌داد دستان کثیف و نجس آن دیو صفت، او را محاصره و دنیایش را نابود کند.
سعی کرد به خود مسلط شود.
- همه چی خوبه... آروم باش... الآن مامان میاد... تو فقط نفس عمیق بکش.
دم، بازدم، دم، بازدم.
خیلی سخت است دختر باشی و احساس خطر کنی اما کسی که باید باشد، نیست!
قطرات عرق سرد از شقیقه‌اش به پایین راه خود را پیدا کرد و روی سرامیک فرود آمد. یارای نفس کشیدن نداشت.
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
هوای گرگ و میشِ اواخر تابستان کمی با سوز همراه بود. خورشید برای طلوع، نازکش می‌خواست انگار! صدای قار‌قار کلاغی از دور به گوش می‌رسید و نوای پاییز سرمی‌داد.
نریمان عادت داشت هر روز صبح قبل از رفتن به شرکت، نرمشی در حیاطِ بزرگ و درندشتِ عمارتِ نادرخان انجام دهد. لباس ورزشی بر تن، حرکات کششی انجام می‌داد و گه‌گاهی با شیطنتی ریز، قری هم به کمر می‌انداخت. نفس عمیقی کشید و چشمان عسلی رنگش را با ل*ذت به آسمان تیره دوخت؛ هنوز محله‌ی اعیان‌نشین در سکوت محض به‌سر می‌برد و نریمان را به خاطراتی دور دعوت می‌کرد.
در حال و هوای خود غرق بود که صدای جیغ مانند روناک در گوشش پیچید. نفس‌نفس می‌زد و گام‌هایی بلند بر‌می‌داشت. انگار باز می‌دوید به دنبال دختر همیشه فراری‌اش!
- کجا داری می‌ری؟ وایستا ببینم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نریمان با قدم‌هایی آرام و سبک نزدیک آن دو شد. روناک تا نریمان را دید؛ نامحسوس نگین را کمی به عقب هول داد و در گوشش زمزمه کرد:
- خودت رو جمع و جور کن.
نگین با پرِ شالش، اشکهایش را زدود. این آ*غ*و*ش اجباری، عجیب به دهانش مزه کرده بود. با نزدیک شدن نریمان دستی به شال کشید و صورتش را سامان داد.
به نریمان دقیق شد؛ همان لبخند همیشگی، زینت بخش لبانش بود. برای او نریمان، حسابش از همه‌ی دنیا جداست.
- صبح به خیر مهندس، صفا باشه اول صبحی!
روناک بود که با لبخندی عمیق، نریمان را ناز می‌داد. همانند مادری که پسر خود را در قد و بالای رعنایش می‌بیند. او نریمان را دوست می‌داشت؛ دوست‌تر از جان شیرینش.
نریمان دست در جیب گرمکن کرد و لبخندش را عمق بخشید.
- صبح شما هم به خیر روناک جون.
سپس نگین را سر تا پا،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نریمان خود نگین را به محل کارش رساند و با ذهنی مشوش به سمت شرکت به راه افتاد. این چند مدت آن‌قدر درگیر شرکت و نگین شده بود که به طور کامل از نیاز و آرامش غافل و آن‌ها را به دست فراموشی سپرده بود. داشت برای تمام این‌ها در ذهنش برنامه می‌ریخت که گوشی همراهش زنگ خورد.
سامیار بود؛ دوست به فرنگ رفته و آدمی دیگر برگشته. گوشی را به بلوتوث ماشین وصل کرد و جواب داد:
- جانم سامیار؟
جواب دادن همانا و پیچیدن صدای عصبی سامیار در گوشش همان.
- کجایی پسر؟
نریمان مشغله‌های ذهنی را به عقب راند و لبخندی بر ل*ب نشاند.
- کجا باید باشم؟ تو راهم... دارم میام.
سامیار با شنیدن صدای بشاش نریمان عصبانیتش دو چندان گشت.
- توی این وضعیت چه طوری می‌تونی بخندی؟ آقای صالحی از صبح، بست نشسته توی دفتر میگه تخلیه کن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
روز جمعه بود و بعد از مدت‌ها با سامیار و امیر مهدی، بیرون آمده بودند تا هم هوایی تازه کنند و هم خستگی هفته‌ها زحمت را به در.
نریمان که پشت فرمان بود از آینه‌ی وسط می‌خواست پشت را ببیند که چهره‌ی امیر در قاب نمایان شد؛ چشمکی زد و به سامیار که ب*غل دستش نشسته بود اشاره کرد و جمله‌ی «چی شده؟» را ل*ب زد.
نریمان شانه‌ای بالا انداخت و به سامیار دقیق شد که ابروهای کشیده‌اش را به هم گره کرده و با چشمانش به دوردست‌ها می‌نگریست. انگار که فقط جسمش کنار آنها بود ولی روحش در کدامین بُعد سپری می‌کرد خدا داند. در چهره‌اش نه نشانی از غم بود و نه آثاری از خشم، هرچه بود نتوانست بفهمد چه چیزی رفیق قدیمی‌اش را این‌قدر به فکر فرو برده است. لبخند دندان نمایی زد و سعی کرد او را از حال و هوای درونی‌اش بیرون...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
نریمان به هدف زده بود؛ درست مثل همیشه. او سامیار را بهتر از خود می‌شناخت بهتر از هر کس دیگری. چه چیزی باعث شده بود که کمبود یک جنس مخالف را در زندگی‌اش حس کند؟ غریزه‌ی مردانه، هوس، تفریح یا... ؟
هرچه بود او یک همدم و شریک روزهای تنهایی می‌خواست. یک نفر از جنس مادرش رویا؛ اما نه مادرانه! حسی فراتر از حس‌ مادر و فرزندی می‌خواست. نریمان درست حدس زده بود. او به خواسته‌شدن محتاج بود.
به جاده‌ی روبه‌رو خیره بود و در افکارش ولوله برپا. چه‌طور می‌توانست پای کسی را به زندگی‌اش باز کند که از چند سال پیش به تمام‌شان بی‌‌اعتماد شده و حسی به غیر از تنفر در وجودش ریشه ندوانده بود.
به حرف‌های امیرمهدی و نریمان گوش می‌داد و نمی‌داد. می‌فهمید و نمی‌فهمید. در ماشین کنار آن‌ها بود؛ ولی ذهنش در کانادا در...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چشمکی زد و با ابرو به ماشین اشاره کرد.
- به نظرت صاحبش کیه سامی خان؟
قبل از سامیار، امیرمهدی کف دست‌ها را به هم زد و حرفی پراند.
- معلومه دیگه یه آقازاده که از جیب مبارک باباش کیف می‌کنه.
- شایدم برای یکی از این خارجی‌های مقیم ایران باشه.
سامیار این را گفت و نگاهی بین دوستانش چرخاند. خوب توانسته بود حواس‌شان را پرت کند از ماجرای چند لحظه قبل. نریمان در حالی که دور و بر را می‌پایید و انگار به دنبال کسی می‌گشت جواب داد:
- شرط می‌بندم واسه یه عروسکه، که لنگه‌اش توی دنیا پیدا نمی‌شه.
امیر و سامیار نگاهی معنادار به او انداختند نریمان که متوجه‌ی سکوت آن‌ها شد، چشم از کنکاش برداشت و به آن دو نظری انداخت. فهمید حرفی را گفته که نباید به زبان می‌آورد. اشتباه محض بود روبه‌رو شدن سامیار با صاحب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا