TifanI
☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دلنگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
- پاچهخوار.
سالی با نیشخند گفت، اما من حتی برنگشتم نگاهش کنم. آویف نگاهی پر از خشم به او انداخت و گفت بیخیالش شوم.
- فکر میکنه از بقیه سرتره.
سالی ادامه داد، ولکن نبود.
- مغز خر خورده.
دندانهایم را بههم فشردم و مدادم را محکمتر در دست گرفتم. او ارزش خشم من را نداشت، حتی اگر در ذهنم داشتم تصور میکردم که برگردم و استبیلو را مستقیم در چشمش فرو کنم. اسمش هم که خیلی برازنده بود.
اما نه، کارهای مهمتری داشتم. باید به فصل بعدی کتاب درسی میپرداختم که هنوز نخوانده بودم. وقتی دید نمیتواند از من واکنشی بگیرد، سرانجام خسته شد و ساکت ماند. با آسودگی نفسی بیرون دادم؛ برای یکبار هم که شده زبان گزندهاش را بسته بود.
بعد از مدرسه، تنها راه خانه را در پیش گرفتم. در ذهنم هزار و یک سخنرانی تمرین میکردم که سر وی خالی کنم بابت کاری که دیشب با سیلویا کرده بود. گرچه ته دلم میدانستم هیچکدامشان را به زبان نخواهم آورد، ولی تصور گفتن حقیقت در صورتش حسی از قدرت به من میداد.
زندگیام ل*ب مرز تعادل بود و مجبور بودم تا زمان پایان مدرسه، با دیوارها یکی شوم و جلب توجه نکنم. اگر شروع میکردم به سر و صدا و زیر سؤال بردن کارهای وی، بعید نبود بیمقدمه مرا بیرون بیندازد، بیخانه، بیپول، بیپناه.
همین تصور، دلدرد و اضطراب را در شکمم میپیچاند.
کلید را در قفل در پشتی جا انداختم و وارد آشپزخانهی خلوت شدم. کیفم را گوشهای انداختم و رفتم سراغ شیر آب تا لیوانی آب بنوشم. پیادهروی طولانی تشنهام کرده بود. زانوی آسیبدیدهام هنوز تیر میکشید. بعد از نوشیدن آب، پایم را روی صندلی گذاشتم و دامنم را بالا زدم تا ببینم چه بلایی سر زانویم آمده. کبودی بنفش تیرهای زیر پوست زانویم در حال شکل گرفتن بود و کف دستانم هم خراشهایی سطحی برداشته بودند.
- یکی انگار از جنگ برگشته.
صدایی گفت و مرا از جا پراند. سریع دامنم را پایین کشیدم و صاف ایستادم.
نوح با دستانی گرهخورده مقابل سینه، در چهارچوب در ایستاده بود، با نگاهی که احساسش را نمیشد خواند. چشمش برای لحظهای به چشمانم افتاد، بعد آرام سُر خورد روی زنجیر ظریف طلایی دور گردنم. نگاهش روی صلیب کوچکی که از آن آویزان بود، مکثی کرد. هدیهای از پدرم بود، چیزی که به ندرت از خودم جدا میکردم. شدت نگاه نوح به آن، موهای پشت گردنم را سیخ کرد.
در حالی که او مرا برانداز میکرد، من هم نگاه دقیقتری به او انداختم و تازه متوجه شدم تا چه حد از نظر ظاهری جذاب است. قبلاً هم دیده بودم که خوشچهرهست، اما حالا بهوضوح میدیدم که جذابیتش غیرمعمول است. غرق در سکوتی تاریک و نافذ. قد بلند و چهارشانه بود، با اعتمادبهنفسی که انگار مرز خطر را لــ.ـــمس میکرد. طوری که انگار میتوانست بهراحتی از پس دعوایی برآید.
- بذار حدس بزنم، امروز کلاس ورزش داشتین؟
اخم کردم و سر تکان دادم، نمیفهمیدم چرا برایش مهم بود.
- نه. یه دختره تو کلاسم پامو گرفت و زمینم زد.
سرش را کمی کج کرد.
- چرا این کارو کرد؟
شانه بالا انداختم.
- از اول باهام مشکل داشته.
مکثی کردم و نگاهی گذرا به او انداختم.
- و خب، عوضی به تمام معنایی هم هست.
گوشهی لبش بالا پرید، انگار از حرفم خوشش آمده باشد. وارد آشپزخانه شد و به لبهی میز تکیه داد.
- خب، چه جوابی بهش دادی؟
- بیمحلی. وقتم از اون بیشتر ارزش داره.
- ترسو.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.
- ببخشید؟
انگار نه انگار چیزی گفتهام، ادامه داد:
- میدونی من چی کار میکردم؟ پرگار ریاضیمو برمیداشتم، یه جای خلوت گیرش میآوردم، و یه ضربهی درست و حسابی نثارش میکردم. دیگه جرئت نمیکرد هیچکسو زمین بزنه.
سالی با نیشخند گفت، اما من حتی برنگشتم نگاهش کنم. آویف نگاهی پر از خشم به او انداخت و گفت بیخیالش شوم.
- فکر میکنه از بقیه سرتره.
سالی ادامه داد، ولکن نبود.
- مغز خر خورده.
دندانهایم را بههم فشردم و مدادم را محکمتر در دست گرفتم. او ارزش خشم من را نداشت، حتی اگر در ذهنم داشتم تصور میکردم که برگردم و استبیلو را مستقیم در چشمش فرو کنم. اسمش هم که خیلی برازنده بود.
اما نه، کارهای مهمتری داشتم. باید به فصل بعدی کتاب درسی میپرداختم که هنوز نخوانده بودم. وقتی دید نمیتواند از من واکنشی بگیرد، سرانجام خسته شد و ساکت ماند. با آسودگی نفسی بیرون دادم؛ برای یکبار هم که شده زبان گزندهاش را بسته بود.
بعد از مدرسه، تنها راه خانه را در پیش گرفتم. در ذهنم هزار و یک سخنرانی تمرین میکردم که سر وی خالی کنم بابت کاری که دیشب با سیلویا کرده بود. گرچه ته دلم میدانستم هیچکدامشان را به زبان نخواهم آورد، ولی تصور گفتن حقیقت در صورتش حسی از قدرت به من میداد.
زندگیام ل*ب مرز تعادل بود و مجبور بودم تا زمان پایان مدرسه، با دیوارها یکی شوم و جلب توجه نکنم. اگر شروع میکردم به سر و صدا و زیر سؤال بردن کارهای وی، بعید نبود بیمقدمه مرا بیرون بیندازد، بیخانه، بیپول، بیپناه.
همین تصور، دلدرد و اضطراب را در شکمم میپیچاند.
کلید را در قفل در پشتی جا انداختم و وارد آشپزخانهی خلوت شدم. کیفم را گوشهای انداختم و رفتم سراغ شیر آب تا لیوانی آب بنوشم. پیادهروی طولانی تشنهام کرده بود. زانوی آسیبدیدهام هنوز تیر میکشید. بعد از نوشیدن آب، پایم را روی صندلی گذاشتم و دامنم را بالا زدم تا ببینم چه بلایی سر زانویم آمده. کبودی بنفش تیرهای زیر پوست زانویم در حال شکل گرفتن بود و کف دستانم هم خراشهایی سطحی برداشته بودند.
- یکی انگار از جنگ برگشته.
صدایی گفت و مرا از جا پراند. سریع دامنم را پایین کشیدم و صاف ایستادم.
نوح با دستانی گرهخورده مقابل سینه، در چهارچوب در ایستاده بود، با نگاهی که احساسش را نمیشد خواند. چشمش برای لحظهای به چشمانم افتاد، بعد آرام سُر خورد روی زنجیر ظریف طلایی دور گردنم. نگاهش روی صلیب کوچکی که از آن آویزان بود، مکثی کرد. هدیهای از پدرم بود، چیزی که به ندرت از خودم جدا میکردم. شدت نگاه نوح به آن، موهای پشت گردنم را سیخ کرد.
در حالی که او مرا برانداز میکرد، من هم نگاه دقیقتری به او انداختم و تازه متوجه شدم تا چه حد از نظر ظاهری جذاب است. قبلاً هم دیده بودم که خوشچهرهست، اما حالا بهوضوح میدیدم که جذابیتش غیرمعمول است. غرق در سکوتی تاریک و نافذ. قد بلند و چهارشانه بود، با اعتمادبهنفسی که انگار مرز خطر را لــ.ـــمس میکرد. طوری که انگار میتوانست بهراحتی از پس دعوایی برآید.
- بذار حدس بزنم، امروز کلاس ورزش داشتین؟
اخم کردم و سر تکان دادم، نمیفهمیدم چرا برایش مهم بود.
- نه. یه دختره تو کلاسم پامو گرفت و زمینم زد.
سرش را کمی کج کرد.
- چرا این کارو کرد؟
شانه بالا انداختم.
- از اول باهام مشکل داشته.
مکثی کردم و نگاهی گذرا به او انداختم.
- و خب، عوضی به تمام معنایی هم هست.
گوشهی لبش بالا پرید، انگار از حرفم خوشش آمده باشد. وارد آشپزخانه شد و به لبهی میز تکیه داد.
- خب، چه جوابی بهش دادی؟
- بیمحلی. وقتم از اون بیشتر ارزش داره.
- ترسو.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.
- ببخشید؟
انگار نه انگار چیزی گفتهام، ادامه داد:
- میدونی من چی کار میکردم؟ پرگار ریاضیمو برمیداشتم، یه جای خلوت گیرش میآوردم، و یه ضربهی درست و حسابی نثارش میکردم. دیگه جرئت نمیکرد هیچکسو زمین بزنه.