❀ رمان در حال ترجمه ✎ آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای
◀ نام رمان
آن سوی دریا
◀ نام مترجم
ملیکا قائمی
◀ نام نویسنده
L.H. Cosway
- پاچه‌خوار.
سالی با نیشخند گفت، اما من حتی برنگشتم نگاهش کنم. آویف نگاهی پر از خشم به او انداخت و گفت بی‌خیالش شوم.
- فکر می‌کنه از بقیه سرتره.
سالی ادامه داد، ول‌کن نبود.
- مغز خر خورده.
دندان‌هایم را به‌هم فشردم و مدادم را محکم‌تر در دست گرفتم. او ارزش خشم من را نداشت، حتی اگر در ذهنم داشتم تصور می‌کردم که برگردم و استبیلو را مستقیم در چشمش فرو کنم. اسمش هم که خیلی برازنده بود.
اما نه، کارهای مهم‌تری داشتم. باید به فصل بعدی کتاب درسی می‌پرداختم که هنوز نخوانده بودم. وقتی دید نمی‌تواند از من واکنشی بگیرد، سرانجام خسته شد و ساکت ماند. با آسودگی نفسی بیرون دادم؛ برای یک‌بار هم که شده زبان گزنده‌اش را بسته بود.
بعد از مدرسه، تنها راه خانه را در پیش گرفتم. در ذهنم هزار و یک سخنرانی تمرین می‌کردم که سر وی خالی کنم بابت کاری که دیشب با سیلویا کرده بود. گرچه ته دلم می‌دانستم هیچ‌کدامشان را به زبان نخواهم آورد، ولی تصور گفتن حقیقت در صورتش حسی از قدرت به من می‌داد.
زندگی‌ام ل*ب مرز تعادل بود و مجبور بودم تا زمان پایان مدرسه، با دیوارها یکی شوم و جلب توجه نکنم. اگر شروع می‌کردم به سر و صدا و زیر سؤال بردن کارهای وی، بعید نبود بی‌مقدمه مرا بیرون بیندازد، بی‌خانه، بی‌پول، بی‌پناه.
همین تصور، دل‌درد و اضطراب را در شکمم می‌پیچاند.
کلید را در قفل در پشتی جا انداختم و وارد آشپزخانه‌ی خلوت شدم. کیفم را گوشه‌ای انداختم و رفتم سراغ شیر آب تا لیوانی آب بنوشم. پیاده‌روی طولانی تشنه‌ام کرده بود. زانوی آسیب‌دیده‌ام هنوز تیر می‌کشید. بعد از نوشیدن آب، پایم را روی صندلی گذاشتم و دامنم را بالا زدم تا ببینم چه بلایی سر زانویم آمده. کبودی بنفش تیره‌ای زیر پوست زانویم در حال شکل گرفتن بود و کف دستانم هم خراش‌هایی سطحی برداشته بودند.
- یکی انگار از جنگ برگشته.
صدایی گفت و مرا از جا پراند. سریع دامنم را پایین کشیدم و صاف ایستادم.
نوح با دستانی گره‌خورده مقابل سینه، در چهارچوب در ایستاده بود، با نگاهی که احساسش را نمی‌شد خواند. چشمش برای لحظه‌ای به چشمانم افتاد، بعد آرام سُر خورد روی زنجیر ظریف طلایی دور گردنم. نگاهش روی صلیب کوچکی که از آن آویزان بود، مکثی کرد. هدیه‌ای از پدرم بود، چیزی که به ندرت از خودم جدا می‌کردم. شدت نگاه نوح به آن، موهای پشت گردنم را سیخ کرد.
در حالی که او مرا برانداز می‌کرد، من هم نگاه دقیق‌تری به او انداختم و تازه متوجه شدم تا چه حد از نظر ظاهری جذاب است. قبلاً هم دیده بودم که خوش‌چهره‌ست، اما حالا به‌وضوح می‌دیدم که جذابیتش غیرمعمول است. غرق در سکوتی تاریک و نافذ. قد بلند و چهارشانه بود، با اعتمادبه‌نفسی که انگار مرز خطر را لــ.ـــمس می‌کرد. طوری که انگار می‌توانست به‌راحتی از پس دعوایی برآید.
- بذار حدس بزنم، امروز کلاس ورزش داشتین؟
اخم کردم و سر تکان دادم، نمی‌فهمیدم چرا برایش مهم بود.
- نه. یه دختره تو کلاسم پامو گرفت و زمینم زد.
سرش را کمی کج کرد.
- چرا این کارو کرد؟
شانه بالا انداختم.
- از اول باهام مشکل داشته.
مکثی کردم و نگاهی گذرا به او انداختم.
- و خب، عوضی به تمام معنایی هم هست.
گوشه‌ی لبش بالا پرید، انگار از حرفم خوشش آمده باشد. وارد آشپزخانه شد و به لبه‌ی میز تکیه داد.
- خب، چه جوابی بهش دادی؟
- بی‌محلی. وقتم از اون بیشتر ارزش داره.
- ترسو.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم.
- ببخشید؟
انگار نه انگار چیزی گفته‌ام، ادامه داد:
- می‌دونی من چی کار می‌کردم؟ پرگار ریاضی‌مو برمی‌داشتم، یه جای خلوت گیرش می‌آوردم، و یه ضربه‌ی درست و حسابی نثارش می‌کردم. دیگه جرئت نمی‌کرد هیچ‌کسو زمین بزنه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- یه چیزیت می‌شه.
گفتم و نگاه مشکوکی به او انداختم.
- نه، من فقط خلاقم و از قضا اون من نیستم که قراره بقیه‌ی سال تحصیلی با یه قلدر سر و کله بزنه. یه کاری بکن تا بفهمه با کی طرفه، اون‌وقت خودش عقب می‌کشه. آدمای این‌شکلی فقط زبان قدرت رو می‌فهمن.
صندلی‌ای بیرون کشیدم و نشستم. به فکر فرو رفتم. شاید واقعاً باید کاری می‌کردم تا سالی بترسه. ولی از بخت بدم، احتمالاً گیر می‌افتادم و اخراج می‌شدم.
- تو هم تو مدرسه اذیت می‌شدی؟
چشم‌های نوح تاریک شد.
- یکی سعی کرد.
- چی شد؟
پرسیدم و بی‌اختیار کمی به او نزدیک‌تر شدم. کنجکاوی‌ام عجیب بود، اما نمی‌توانستم انکارش کنم.
روی میز نشست، پاهایش را روی صندلی روبه‌رو گذاشت و از آن بالا به من خیره شد. چیزی وحشی، سرکش و رام‌نشدنی در چشمانش بود که نگاه را از حرکت بازمی‌داشت.
- یه پسر بود که شایع کرده بود دارم در ازای پول براش کارای… خاصی می‌کنم.
گفت و دهانم از تعجب باز ماند.
پلک زدم، صورتم از شرم داغ شد.
- واقعاً؟
با بی‌تفاوتی خیره‌ام شد، انگار اصلاً از سؤال توهین‌آمیزم دلخور نشده باشد.
- نه.
- خب، چی کارش کردی؟
- املاک بث رو می‌شناسی؟ اون راه‌روهای تنگ پشت خونه‌ها رو؟
سری تکان دادم.
- مثل هزارتوئن.
نوح نزدیک بود لبخند بزند.
- اون پسره هر روز از اون مسیر برمی‌گشت خونه. یه شب دنبالش رفتم، تو تاریکی گیرش آوردم و کاری کردم دیگه هیچ‌وقت هوس نکنه دروغ ببافه.
- چجوری؟
صدایم بیشتر شبیه نفس بود تا کلام. مدتی طول کشید تا نوح جواب دهد. فکر کردم شاید دارد حرفش را سبک‌سنگین می‌کند، شاید حقیقت زیادی سیاه بود برای شنیدن. اما نه؛ سانسور نکرد.
- تهدیدش کردم که با دسته‌ی یک قمه‌ سرنیزه‌ای… شکنجه‌ش می‌کنم.
نفسم بند آمد، دستم بی‌اختیار رفت جلوی دهانم. معده‌ام مچ شد از وحشت.
- این… وحشتناکه!
- جواب داد.
نوح گفت و چیزی در نگاهش بود که دل‌پیچه‌ام را دوچندان کرد. در ذهنم برق زد که نکند واقعاً این کار را کرده؟ سریع این تصور را پس زدم. فقط یک روانی ممکن بود چنین کاری کند. و من نمی‌خواستم باور کنم با یک روانی زیر یک سقف زندگی می‌کنم.
وقتی دوباره ل*ب باز کردم، نمی‌دانستم چرا. فقط می‌دانستم که نیاز به گفتنش مثل چنگی درون سینه‌ام را گرفته بود و رها نمی‌کرد.
- منم… دلم می‌خواست با مدادم چشم سالی رو دربیارم
اعتراف کردم و حس گناه مثل قطره‌های سرد عرق از تنم چکید.
ابروی تیره‌اش اندکی بالا رفت، انگار حرفم غافلگیرش کرده باشد.
- پس چرا نکردی؟
نفسم را تند بیرون دادم و جمله‌ی خودش را تکرار کردم.
- چون ترسوام.
چشم در چشم شدیم. لحظه‌ای که کش آمد، انگار زمان نفس نمی‌کشید.
- من که فکر نمی‌کنم دلیلش این باشه.
- نه؟
- نه. فکر می‌کنم نزدیش، چون خشونت تو ذاتت نیست. حتی اگه توی خیال باهاش بازی کنی.
از این‌که آن‌قدر مطمئن درباره‌ی من حرف می‌زد، کمی برافروخته شدم.
- تو چی می‌دونی از ذات من؟ اصلاً منو نمی‌شناسی.
- اما می‌بینمت.
گفت و چیزی در صداقت نگاهش، نفسم را برید.
سکوتی غلیظ میانمان افتاد.
“می‌بینمت” یعنی چه؟
دلم مثل کندوی زنبور به هم پیچید… بی‌هیچ دلیل روشنی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آن‌قدر غرق حرف نوح بودم که متوجه ورود وی به اتاق نشدم. پیژامه‌اش را زیر روپوشی گل‌گلی پنهان کرده بود و دم‌پایی‌های پشمی به پا داشت. نگاهی میان من و نوح انداخت و با دقت چشمانش را ریز کرد.
- امیدوارم مزاحم برادرم نشی، استلا.
اخم کردم و سفت شدم، از خودم دفاع کردم.
- نه، مزاحم نیستم.
نوح گفت:
- داشتم براش یکی از خاطرات مدرسم رو تعریف می‌کردم. یادت میاد آدام فولر رو؟
وی ابرو در هم کشید و همان‌طور که به‌سمت کتری رفت تا روشنش کند، کمربند روپوشش را محکم‌تر بست. بی‌علاقه پرسید.
- باید یادم بیاد؟
نوح پوفی کشید.
- احتمالاً نه. اون موقع‌ها زیاد دور و بر نبودی.
- داری چی میگی؟ من همیشه بودم.
نوح نگاهش کرد، نگاهی سنگین و پرمعنا و صدایش برخلاف قبل نرم‌تر شد.
- واقعاً بودی؟
وی به‌هم ریخت. رویش را برگرداند و خودش را با فنجان‌ها سرگرم کرد.
- نمی‌فهمم چی میگی.
سکوتی کوتاه فضا را پر کرد، قبل از آن‌که نوح به‌سادگی بگوید:
- استلا تو مدرسه مورد آزار یه دختره قرار گرفته.
وحشت‌زده به او خیره شدم. خیال کرده بودم گفت‌و‌گوی‌مان خصوصی است. چه ساده بودم.
وی به‌سمتم چرخید. ابروهای زنجبیلی‌اش در هم رفت.
- واقعاً؟
سر تکان دادم اما چیزی نگفتم.
- کی؟
دلیل خاصی برای جواب ندادن نمی‌دیدم. قرار نبود وی راهی مدرسه شود و از هاوکینز، مدیر مدرسه، بخواهد سالی را بابت رفتارهایش تنبیه کند. راستش، تعجبی نداشت اگر وی سر فرصت برود و سالی را بابت کاری که کرده، تحسین هم بکند. به‌هرحال، سومین لذت بزرگ زندگی وی زجر دادن من بود. دومین لذت: زجر دادن سیلویا. و اولی؟ مست کردن هر شب تا مرز بی‌هوشی.
- سالی اوهر.
گفتم و برق خاصی در چشم‌های نوح دیدم. انگار اسمش برایش آشنا بود. او می‌شناختش؟
وی ل*ب‌هایش را غنچه کرد و نگاهی دقیق به من انداخت.
- و تو هیچ کاری براش نمی‌کنی؟
- چیکار می‌تونم بکنم؟ اون بیشتر از من دوست داره. این یه جنگ باخته‌ست.
- اوهرها یه مشت نئاندرتال احمق‌ان. تو عقل داری، استلا، و عقل تو خیلی بیشتر از سالی اوهر کار می‌کنه. از کلماتت استفاده کن، اون‌وقت جنگ رو می‌بری.
پلک زدم. باورم نمی‌شد که وی نه‌تنها به من مشورت داد، بلکه چیزی شبیه به یک تعریف مادرانه هم نثارم کرد. دهانم نیمه‌باز ماند، اما حرفی نزدم. وی در کمد را باز کرد و وقتی دید چای نداریم، زیر ل*ب فحشی داد. با حرص دستور داد و در کمد را محکم کوبید.
- از کشوی ورودی یکم پول بردار و بدو تا مغازه، استلا. هر وقت تو این خونه دلم یه لیوان چای می‌خواد، یا شیر تموم شده، یا چای، یا شکر، یا هر سه تا!
بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفتم. درست وقتی که صدای کوبیده شدن محکم چیزی روی میز بلند شد، توی راهرو ایستادم. آن‌قدر بلند و خشن بود که خانه لرزید. قطعاً کار نوآ بود.
- اگه همیشه همه‌چی تموم می‌شه، چرا خودت نمی‌ری خرید، خواهر جان؟ اصلاً یه چیزی خوردی از ۲۰۰۸ تا حالا؟
نفس‌نفس‌زنان از طرز حرف زدنش با وی جا خوردم. منتظر بودم وی داد بزند، بپَرد به او. ولی نزد. برعکس، صدایش لرزید و ضعیف شد. گفت:
- می‌خورم. زن‌های خانواده‌ی ما ذاتاً لاغرن، خودت که می‌دونی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- تو لاغر نیستی، اسکلتی. ولی مگه جرأت دارم چیزی بگم؟ عمراً! همین‌طور می‌چرخی انگار این وضع کاملاً طبیعیه. منم این‌جام، وحشت‌زده که شاید مجبور شیم بهت اون بسته‌های فویلی مواد مغذی بدیم که به بچه‌های قحطی‌زده‌ی آفریقا می‌دن.
حرفش تحقیرآمیز و زننده بود، اما در عین حال، توی صدایش عصبانیتی هم بود؛ انگار دلخور بود از این‌که وی از خودش مراقبت نمی‌کرد. صدای وی لرز داشت.
- هیچ‌وقت حق نداری این‌جوری با من حرف بزنی.
- ما خانواده‌ایم. دقیقاً به‌خاطر همین حق دارم وقتی داری بی‌دلیل خودتو زجر می‌دی بهت بگم.
وی جوابی نداد. فقط از اتاق بیرون زد. خودم رو به دیوار چسبوندم، امیدوار بودم منو نبینه و احساساتش رو سر من خالی نکنه.
ولی فقط از کنارم رد شد، دوید بالا و با صدای مهیبی در اتاق خوابش رو بست. یواشکی نگاهی به آشپزخانه انداختم. نوح کنار میز ایستاده بود، بدنش خم شده، سرش توی دست‌هاش، واضح بود که از چیزی که به وی گفته پشیمونه. انگار حضورم رو حس کرد، چون سر بلند کرد و نگاهم کرد. قلبم تند زد. فوراً رو برگردوندم، پول رو از کشو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

***
حدود پنج دقیقه قبل رسیدم به صومعه، یک مدرسه‌ی عمومی بود و این یعنی یک چیز خیلی مهم:
پسرها.
من هیچ‌وقت واقعاً دوست پسری نداشتم. غیر از جیمی، دوست‌پسر ایفه، هیچ پسر دیگه‌ای هم در دایره‌ی دوستی‌هایم نبود. پس منطقی بود که هرگز یک رابطه‌ی واقعی هم نداشته باشم. شاید همین باعث شده بود احساساتم درباره‌ی نوح تا این حد گیج‌کننده باشد. به‌جز بابا، تقریباً هیچ برخوردی با جنس مخالف نداشتم.
گاهی بعضی از پسرهای مدرسه‌ی عمومی می‌آمدند و کنار درِ صومعه ولو می‌شدند تا موقع برگشتن ما از مدرسه، زل بزنند و متلک بپرانند. کلر مک‌براید نه‌تنها هم‌دست شیطانی سالی بود، بلکه زجرآورانه خوشگل هم بود و کلی توجه از پسرها جذب می‌کرد. اگر مسابقه‌ی زیبایی برگزار می‌شد، برنده‌اش قطعاً او بود، گرچه به‌نظر من در شهری بزرگ‌تر، فقط یک «خوشگل معمولی» حساب می‌شد.
مشکل زندگی در شهر کوچک همین است؛ هیچ‌وقت نمی‌فهمی واقعاً خاص هستی یا اینکه فقط بقیه خیلی معمولی‌اند و همین باعث می‌شود استعداد کوچیکت زیادی بزرگ جلوه کند.
- سلام خوشگله!
یکی‌ از آن‌ها صدا زد و من سرم را پایین انداختم و تندتر از همیشه از درب صومعه رد شدم. مشخص بود که با من نبود. دخترها پشت سرم بودند و کلر هم بینشان بود. حیف که ایفه امروز تمرین بسکتبال داشت. اگر این‌جا بود، کمتر دچار اضطراب می‌شدم.
- یه لحظه نشونمون بده!
شخصی دیگر داد زد و قدم‌هایم را تندتر کردم. با این حال، ناخودآگاه یک نگاه به سمتشان انداختم و کین ریوردن را شناختم. خانه‌اش چند درب پایین‌تر از خانه‌ی وی بود. البته برخلاف خانه‌ی او، خانه‌ی آن‌ها حسابی رسیدگی‌شده و تمیز بود. پدرش صاحب یک کارخانه‌ی لوله بود و کلی پول داشتند.
یک لحظه نگاهمان به هم افتاد، لبخند کوچیکی زد و من هم سریع چشم برداشتم و راهم را ادامه دادم. عجیبه. واقعاً بهم لبخند زد؟ کین جزو پسرهای پرطرفدار شهر بود و خیلی از دخترها عاشقش بودند. شاید بیشتر ذوق‌زده می‌شدم، اگر ذهنم پر از فکر نوح نبود. نمی‌توانستم دست از فکر کردن به حرف دیروزش بردارم.
«من تو رو می‌بینم.»
کاش می‌توانستم ذهنم را از فکرش خالی کنم، اما فایده نداشت. وقتی برگشتم خانه، از درب پشتی وارد شدم. طبق معمول، خانه ساکت بود. کیفم را زمین انداختم، یک لیوان از کابینت برداشتم و پرش کردم. یک قلپ آب خوردم که صدای کسی از سالن بلند شد:
- هر داستانی دو طرف داره.
- درسته، ولی مادرت زن خوبیه. حق نداری باهاش این‌جوری حرف بزنی.
صدای آیرین بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اخم کردم و لیوان را پایین گذاشتم. هنگامی که داخل سالن شدم، آیرین کنار سیلویا نشسته بود؛ سیلویا روی ویلچرش بود. نوح هم روی صندلی کنار پنجره، روبه‌روی هر دویشان، نشسته بود. لبخند تمسخرآمیزی گوشه‌ی لبش بود، به جلو خم شده بود و آرنج‌هایش را به زانوانش تکیه داده بود. تلویزیون خاموش بود و سکوت کامل توی اتاق حکم‌فرما بود. از نوح به آیرین نگاه کردم؛ تنش درون فضا موج می‌زد. نوح بلند شد و به سمتم آمد.
- آها، برگشتی. خوبه. منتظرت بودم.
قبل از آن که حتی فرصت فکر کردن پیدا کنم، دستم را گرفت و من را درون راهرو کشید. حتی یک لحظه هم به تماس دستش با دستم فکر نکردم. سریع دستم را از درون دستش بیرون کشیدم.
- داری چیکار می‌کنی؟
- دارم می‌برمت بیرون.
- من با تو هیچ‌جا نمیام.
- ترجیح میدی همین‌جا بمونی؟
- ترجیح میدم بهم بگی اون تو بین تو و آیرین چی گذشت.
- یه اختلاف نظر ساده بود. چیزی نیست که بهش اهمیت بدی. بیا با من.
چند لحظه با تردید نگاهش کردم. مشکوک بودم.
- کجا؟
- باید برم یه کاری بکنم.
دستم را به سینه زدم.
- و چرا من رو با خودت می‌خوای ببری؟
مکث کرد.
- برای ظاهر قضیه.
اخم‌هایم را بیشتر کردم. واقعاً نمی‌فهمیدم چی می‌گوید. در واقع، نوح معمولاً حرف‌های زیادی میزد که من نمی‌فهمیدم.
- بی‌خیال. کلی مشق دارم.
چرخیدم تا سمت اتاق بروم، اما از آرنجم گرفت.
- حالا این‌قدر عجله نکن. اگه پول بدم چی؟
قضیه هر لحظه عجیب‌تر می‌شد، ولی... خوب، من همیشه به پول نیاز داشتم.
- چقدر؟
- یه پنجی.
-بیست.
با لبخندی از آن لبخندهای خاصش به پیشنهاد بزرگم واکنش نشان داد.
- پونزده.
نفس عمیقی کشیدم.
- باشه. فقط بذار اول یونیفورمم رو عوض کنم.
یک قدم برداشته بودم که دوباره به عقب کشیده شدم.
- نه. همون رو بپوش.
می‌خواستم بگویم که چقدر عجیب است، ولی فقط سری تکان دادم و همراهیش کردم.
- خیله خب.
وقتی از خانه بیرون زدیم، کلیدهای ماشین ورونیکا را از جیبش درآورد.
- وقتی ورونیکا بفهمه ماشینش رو برداشتی حسابی عصبانی می‌شه.
- خواهر من تازه یه بطری کامل و*د*کا رو تموم کرده. دو ساعت آینده خیره می‌شه به خلأ مطلق.
با تردید نگاهش کردم. وقتی رفت سمت درب شاگرد و بازش کرد، با حرکت دست اشاره کرد که سوار شم. دور زدم و روی صندلی نشستم. پرسیدم:
- اصلاً نگرانت نمی‌کنه؟
- چی من رو نگران کنه؟
- این‌که خواهرت وسط روز م*شر..وب می‌خوره.
یک نگاه کوتاه به من انداخت.
- شب‌ها هم م*شر..وب می‌خوره.
این را گفت، درب را محکم بست و سمت صندلی راننده رفت.
چشم‌هایم را تنگ کردم و وقتی کنارم نشست، ل*ب‌هایم را به هم فشار دادم.
- باید بیشتر نگرانش باشی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- کی گفته نگران نیستم؟
- به نظر نمی‌رسه که باشی.
همین که گفتم، صحنه‌ای از دیروز در ذهنم نقش بست. یادم آمد چطور بعد از دعوایش با وی در مورد وزنش، در آشپزخانه ایستاده بود؛ نگاهش پر از اندوه و پشیمان از شیوه‌ای که حرف زده بود. شاید بیش‌از حد برایش سخت‌گیر بودم. آخر من هم کار زیادی برای متوقف کردن نوشیدن وی نکرده بودم. خب، وی اون‌قدر هم کاری نکرده بود که کمک بخواهد، ولی این دلیل نمی‌شد که کمک نکنم. بالاخره، کتاب مقدس می‌گفت «بخشیدن برتر از گرفتن است».
نوح نگاهم کرد.
- به چی فکر می‌کنی؟
- فقط داشتم فکر می‌کردم چرا وی هیچ‌وقت ازت حرفی نزد. تا روزی که تو رسیدی، حتی نمی‌دونستم برادری داره.
دستانش روی فرمون منقبض شد.
- چون من اسب سیاه خانواده‌ام.
- ولی باز هم فکر می‌کردم یک بار، لااقل یک بار اسمی ازت ببره.
- راحت‌تره که وانمود کنن اصلاً وجود نداشتم.
اخم کردم و وقتی کلید رو توی استارت چرخوند، نگاهش کردم. موتور روشن شد و ماشین به نرمی از مسیر خانه خارج شد. خانه در خیابان «بَوِری» بود، خیابانی که کنار ساحل امتداد داشت. یک راه‌پله‌ی قدیمی ویکتوریایی هم بود که به جای رفتن از مسیر ماشین‌رو، می‌توانستی از آن بروی به سمت دیگر و از پله‌های سنگی پایین رفته و به ساحل برسی.
نوح بعد از چند دقیقه سکوت پرسید.
- هیچ‌کس تا حالا برات داستان پله‌های لیدی میو رو تعریف نکرده؟
از آینه‌ی جلو نگاهی به آن راه‌پله‌ی دوردست انداختم و سرمایی از پشت گردنم پایین خزید.
- البته. همه‌ی مردم این شهر اون داستان رو بلدن.
از فکر کردن به آن بدم می‌آمد. قصه‌ی زنی اشراف‌زاده که خودش را از پله‌ها به پایین پرت کرده بود. هیچ‌وقت باعث نمی‌شد دلم آرام باشد. مطمئن بودم یکی از کابوس‌هایم درباره‌ی آن زن است و همیشه می‌ترسیدم روحش اطراف خانه‌ی وی پرسه بزند.
داستان این بود که آن زن با یک ارباب سرد و سنگدل ازدواج کرده بود و تنها جایی که به ‌آن پناه می‌برد، همین پله‌ها بودند که به ساحل خلوت پشت قلعه‌شان راه داشت. یک شب، همه‌چیز برایش زیادی سخت شد و تصمیم گرفت به زندگی خودش پایان بدهد. خیلی‌ها می‌گفتند که سحرگاه‌ها می‌توانی ببینی چطور روحش از پله‌ها سمت صخره می‌دود و خودش را درون دریا می‌اندازد.
قلعه هنوز هم هست، ولی از خیلی وقت پیش متروکه شده و کسی درونش زندگی نمی‌کند. گاهی وقت‌ها نوجوان‌ها به آنجا می‌رفتند؛ م*شر..وب می‌خوردند و سیگار می‌کشیدند.
نوح گفت.
- ترسیدی انگار، نکنه به روح اعتقاد داری؟
نگاهش کردم.
- تو نداری؟
شانه بالا انداخت.
نه خیلی. دنیای واقعی به اندازه‌ی کافی ترسناک هست، دیگه نیازی به ترسای نامرئی نیست.
دستانم روی زانوهایم عرق کرد.
- پس فکر نمی‌کنی خونه‌ی وی جن‌زده‌ست؟
- از نظر فنی، خونه‌ی سیلویاست. و آره، جن‌زده‌ست، اما نه اون‌جوری که تو فکر می‌کنی.
- یعنی چی؟
- گفتم که، ترس‌های دنیای واقعی بسه.
سکوتی افتاد، بعد دوباره به پرسیدن ادامه دادم.
- بابات چی؟ گاهی فکر می‌کنم شاید روح اون هنوزم این اطراف پرسه می‌زنه.
چهره‌ی نوح درهم شد، انگار چیزی آزارش داده باشد. جواب نداد و یک‌دفعه احساس گناه کردم. شاید نباید می‌پرسیدم. بالاخره من هم درد از دست دادن پدر را می‌شناختم. پدر وی و نوح، ویکتور، سال‌ها پیش به خاطر یه بیماری قلبی از دنیا رفته بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قبلاً چند عکس قدیمی از پدرش دیده بودم. مردی بود شاد و خوش‌قلب، با ریشی انبوه و خاکستری و پوستی تیره. از این نظر، نوح خیلی به او شباهت داشت. گفتم:
- قبل از اینکه برسم خونه، تو و ایرن داشتین درباره‌ی چی حرف می‌زدین؟
دوباره مسیر حرف را به آن سمت کشاندم. بدون اینکه چیزی بگوید، نگاهی سریع و خاموش به من انداخت و بعد دوباره به جاده خیره شد. لبم را گزیدم و گفتم:
- داشتی با سیلویا بدرفتاری می‌کردی، مگه نه؟ باید از خودت خجالت بکشی.
نوح با لحنی تند و پُر از نیش گفت:
- چه حرفای بالادست و اخلاق‌مدارانه‌ای، اونم از دختری که خیال می‌کنه مداد رو تو چشم هم‌کلاسیش فرو کنه.
اخم کردم.
- اون حرفو فقط بهت اعتماد کرده بودم و گفتم.
- و این اولین اشتباهت بود.
این را گفت و ماشین را متوقف کرد. سرم را چرخاندم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. به مدرسه‌ام رسیده بودیم. متعجب شدم که چرا مرا اینجا آورده. حیاط مدرسه تقریباً خالی بود، فقط چند نفر از بچه‌ها برای کلاس‌های فوق‌برنامه مانده بودند. نوح ماشین را نزدیک زمین ورزشی پارک کرد، جایی که تیم کاموگی تمرین می‌کرد. گفت:
- همین‌جا بمون.
سر تکان دادم و ساکت تماشایش کردم که چطور از ماشین پیاده شد و مستقیم از وسط زمین چمن گذشت تا به آن سوی محوطه، کنار انبار سرایدار رسید. چند تا از دخترها دست از تمرین کشیدند و با نگاهی از سر کنجکاوی از بالا تا پایین براندازش کردند و برای لحظه‌ای، او را از نگاه آن‌ها دیدم: مرد جوانی حدود بیست و چند ساله، خوش‌چهره و غریبه، که ناگهان در مدرسه‌ای ظاهر شده بود که جمعیتش تقریباً تماماً دخترانه بود و این موضوع اغلب، به‌طرز دردناکی، مشهود بود. دخترها پچ‌پچ کردند و خندیدند، اما نوح حتی نگاهی بهشان نینداخت. در عوض، درِ انبار را زد. ثانیه‌ای بعد در باز شد و او وارد شد. پیشانی‌ام درهم رفت؛ نمی‌فهمیدم در آن‌جا چه کار دارد. سرایدار مدرسه، سام رایان بود؛ مردی محلی از خانواده‌ای پرآوازه. حالا دیگر سن‌وسالی از او گذشته بود، اما شایعه شده بود که زمانی عضو IRA بوده، در همان روزهای پرآشوب. با اینکه حالا شبیه پدربزرگی مهربان بود، مردم هنوز با احتیاط با او برخورد می‌کردند. اینکه او و نوح همدیگر را می‌شناختند، زنگ خطر را برایم به صدا درآورد. پانزده دقیقه گذشت و من شروع به دل‌نگرانی کردم. از ماشین پیاده شدم و با قدم‌هایی کوتاه و بی‌قرار بالا و پایین رفتم، مردد که آیا باید بروم سراغشان یا نه. بعد، درِ انبار باز شد و نوح و سام بیرون آمدند. دست دادند و من دیدم که نوح پاکتی کوچک را درون جیب کت‌اش جا داد. دوباره از زمین عبور کرد، اما این‌بار مربی ورزش، آقای فلین، جلویش را گرفت و گفت:
- ببخشید آقا، می‌تونم بپرسم شما برای چی توی محوطه‌ی مدرسه هستین؟
نوح زل زد به او، مدتی بدون پاسخ نگاهش کرد. با دیدن این صحنه، بی‌اختیار جلو دویدم. تا رسیدم، گفتم:
- آقای فلین، این… این عمومه.
بجنب استلا، یه چیزی بگو! ادامه دادم:
- اومده بود دنبالم. حالم خوب نبود.
ابروهای نوح بالا پرید و لبخندی بازیگوشانه روی لبش نشست. آقای فلین با تردید به نوح نگاه کرد. به‌وضوح، نوح زیادی جوان بود برای اینکه عموی من باشد. پرسید:
- واقعاً؟
نوح گفت:
- از طرف خانواده‌ی شوهر. من داداش ورونیکام.
و همزمان دستش را دور شانه‌ام انداخت. بدنم ناخودآگاه منقبض شد. چشم‌های فلین باریک‌تر شد، انگار تلاش می‌کرد او را به یاد بیاورد ولی نمی‌توانست. سرفه‌ای کرد.
- خب… معمولاً ورود افراد متفرقه به مدرسه بعد از ساعت کاری مجاز نیست. ولی این‌بار چشم‌پوشی می‌کنم.
نوح با طعنه‌ای که به‌زحمت شنیده می‌شد، گفت:
-خیلی بزرگوارید.
همین‌که آقای فلین برگشت که برود، از زیر دست نوح بیرون پریدم. با خنده گفت:
- عموت؟
و ما به سمت ماشین برگشتیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
با کلافگی گفتم:
- فقط اون لحظه این به ذهنم رسید. چیز دیگه‌ای یادم نیومد.
البته که نوح را به چشم “عمو” نمی‌دیدم - به‌خصوص با آن جذابیتی که بیشتر مایه‌ی پریشانی‌ام بود تا دلگرمی.
ادامه دادم:
- اصلاً چرا انقدر طولش دادی؟ می‌خواستم بیام ببینم چی شده.
نوح با لبخند طعنه‌آمیز گفت:
-چرا؟ فکر کردی باید نجاتم بدی از چنگال سام رایان ترسناک؟
با تردید دست‌ به‌ سینه ایستادم.
- خب، به هر حال یه شهرتی داره.
او بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- اکثر این شهرتا بی‌پایه‌ و اساس‌ان. تازه، سام هفتاد سالشه. مطمئنم می‌تونم از پسش بربیام.
شکی در آن نداشتم. همان‌طور که پیش‌تر حس کرده بودم، نوح از آن دسته افرادی بود که گویی برای مواجهه با خطر آفریده شده‌اند. وقتی برگشتیم داخل ماشین، نوح کیف پولش را بیرون کشید و اسکناسی ده دلاری و پنج دلاری نو به دستم داد. بی‌آن‌که سؤالی بپرسم، پول را گرفتم و در جیب دامنم گذاشتم. چند لحظه‌ای نگاهش روی من ماند، سپس ماشین را روشن کرد و آرام از جای پارک بیرون آمد. در راه بازگشت به خانه، سکوتی غریب ما را در بر گرفت. دلم می‌خواست بدانم چرا به دیدار سرایدار رفته بود. همچنین کنجکاو بودم که درون آن پاکت کوچک که درون جیب کت‌اش پنهان کرده بود چه چیزی بود، اما از چهره‌اش مشخص بود که میلی به صحبت ندارد. همین‌که ماشین را جلوی خانه نگه داشت، سریع پیاده شدم. در ذهنم تنها یک نقشه بود: دور زدن از پشت خانه تا از نگاه‌های تیزبین وی در امان بمانم. اما پیش از آن‌که حتی قدم بردارم، درب جلویی ناگهان باز شد.
وی، با لباس راحتی خانه‌اش، همان‌جا ایستاده بود. چهره‌اش جمع شده، نگاهش باریک و مشکوک از من تا نوح می‌چرخید. پرسید:
- کجا بودین شما دوتا؟
نوح به‌آرامی از پشت ماشین به طرفش آمد، کلیدها را در دستش گذاشت و گفت:
- فقط رفتیم یه دور زدیم.
و بدون افزودن حتی یک واژه‌ی دیگر از کنارش عبور کرد و وارد خانه شد. من همان‌جا خشک شدم، زیر نگاه سنگین وی. با این‌که مرتکب هیچ خطایی نشده بودم، حس گناه در سینه‌ام پیچید. گویی به‌نوعی محکوم بودم به این حس؛ یک اختلال همیشگی که حتی در بی‌گناهی نیز مرا رها نمی‌کرد. پرسید:
- کجا بردت؟
و نگاهش با دقتی جراح‌گونه از سر تا پایم گذشت، انگار که دنبال نشانه‌ای می‌گشت. جواب دادم:
- هیچ‌جا. فقط از مدرسه دنبالم اومد.
با این‌که چیزی برای پنهان کردن نداشتم، دروغ راحت از زبانم لغزید. نمی‌فهمیدم چرا داشتم برای نوح دروغ می‌گفتم. آن‌چه این واکنش را شکل می‌داد، بیشتر شبیه یک غریزه بود تا منطق. وی برای لحظه‌ای طولانی سکوت کرد. چیزی در نگاهش می‌چرخید، گویی اندیشه‌ای حل‌نشده در ذهنش بالا و پایین می‌رفت. قدمی به من نزدیک شد، چشم از من برنداشت و با لحنی خشک و هشدارآمیز گفت:
- از برادرم دور بمون.
سپس چرخید و بی‌هیچ حرفی دیگری داخل خانه شد. با اخم به مسیر دور شونده‌اش نگاه کردم. نمی‌دانستم چرا نمی‌خواست که من با نوح وقت بگذرانم. به‌سختی می‌شد باور کرد نگران تأثیر من باشد. اگر کسی قرار بود تأثیر بدی بگذارد، بی‌شک خود نوح بود. با آن ملاقات‌های پنهانی‌اش با سرایدار مدرسه و ماجراهایی که کسی از آن‌ها سردر نمی‌آورد. یا شاید حقیقت بسیار ساده‌تر و زمینی‌تر از این بود؛ شاید او نمی‌خواست میان من و نوح هر نوع رابطه‌ای شکل بگیرد. شاید تحملِ این‌که من زیر سقف خانه‌اش کسی را داشته باشم، حتی یک همدل یا متحد، برایش غیرقابل‌تحمل بود و بله… این محتمل‌ترین احتمال بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل 3

غم، موجودی غریب و بی‌منطق بود. در بیشتر روزها، گمان می‌کردم که حالم خوب است، اما ناگهان موجی از دلتنگی سراسر وجودم را فرا می‌گرفت، چنان‌که گویی پدرم همان دیروز از دنیا رفته بود. چند روز پس از آن‌که وی به صراحت از من خواست از نوح فاصله بگیرم، بی‌حال و بی‌انگیزه در رختخواب دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم. نه میلی به برخاستن داشتم، نه تمایلی به انجام کاری. درونم تهی بود، گویی وجودم چیزی جز پوسته‌ای خالی نبود.
در یکی از کتاب‌های روان‌شناسی با واژه‌ای برخورده بودم: «انهدونیا». به ناتوانی در احساس لذت و بی‌انگیزگی اطلاق می‌شد. توصیفی بود دقیق از احوالاتم در چنین روزهایی. تنها خواسته‌ام این بود که بخوابم و از بودنم، از خودم، فرار کنم.
- استلا! استلا!
صدای وی در سراسر خانه پیچید. احتمالاً قصد داشت وظیفه‌ای به من محول کند. خود را زیر پتو پنهان کردم، بی‌آنکه تمایلی به پاسخ‌دادن داشته باشم. لحظاتی بعد، صدای در زدن آمد. نالیدم:
- برو پی کارت!
با تمام وجود آرزو می‌کردم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. تحمل رویارویی با وی را نداشتم. امروز نه. در باز شد و من با چهره‌ای درهم و عصبی از جا پریدم:
- گفتم برو بیرون!
نوح دم در ایستاده بود.
- خوش‌شانس بودی که منم، نه خواهرم. اگه به وی این‌جوری می‌پریدی، مثل ماهی می‌شکافتت.
ناله‌کنان گفتم:
- ولم کن، خواهش می‌کنم.
و دوباره زیر پتو خزیدم. با نگاهی متعجب گفت:
- حالت خوبه؟ مریضی؟
- نه مریض نیستم، ولی خوب هم نیستم.
چشم‌هایش برای لحظه‌ای از شوخی برق زد:
- اصلاً اون آهنگه که این جمله توشه، موقعی که اومد بیرون، به دنیا اومده بودی؟
- نه. حالا لطفاً برو بیرون.
- از نظر فنی، این اتاق اول مال من بوده.
با تردید نگاهش کردم. مغزم هنوز درگیر این جمله بود. «
- این اتاق مال تو بوده؟
سرش را تکان داد و قدمی به داخل اتاق برداشت. نگاهی به قفسه‌ی کتاب‌ها و مجموعه‌ی صدف‌ها انداخت. یکی از کتاب‌ها را برداشت و جلدش را خواند. با کنجکاوی ابرو بالا انداخت.
- انجیل؟
راست نشستم.
- داشتنش که مشکلی نداره.
- منم نگفتم مشکلی داره. خوندیش؟
- آره. بابام خیلی بهش معتقد بود. هم مذهبی بود، هم روحیه‌ای معنوی داشت. منم تا حدی به اون باورها پایبندم.
به‌محض گفتنش، از بیانش پشیمان شدم. نمی‌خواستم آن‌گونه به نظر برسم که گویا خود را برتر از دیگران می‌دانم. از کسانی که ایمانشان را به رخ دیگران می‌کشند و دیگران را محکوم می‌کنند، بیزارم. باور به خدا مرا انسان کاملی نمی‌کند. هنوز هم ضعف دارم، هنوز وقتی عصبی می‌شوم زبانم تند می‌شود، هنوز درباره‌ی کسانی که خوشم نمی‌آید قضاوت می‌کنم، هنوز هم… شب‌ها، وقتی تنهایی خفه‌ام می‌کند، در خلوت خودم غرق می‌شوم. نوح گفت:
- بابات مذهبی بود و با خواهر من ازدواج کرد؟ جالبه!
- تنهایی آدما رو وامی‌داره به کارهایی که حتی خودشون هم باورشون نمی‌شه.
انجیل را سر جایش گذاشت.
- اگه با وی همون‌طوری حرف بزنی که با من حرف می‌زنی، شاید نتیجه‌ی متفاوتی ببینی.
پوزخند زدم.
- ترجیح می‌دم سرم سر جاش بمونه، مرسی.
به سمت تخت آمد و من ناخودآگاه سفت شدم. تنها یک تی‌شرت به تن داشتم، بی لباس زیر. حضور نوح در اتاقم حس ناامنی به من نمی‌داد، اما آسودگی هم به همراه نداشت. در واقع، احساس می‌کردم زنده‌ام. حسی که مدتی بود از من دور شده بود و همین زنده بودن، با تمام پیچیدگی‌اش، برایم غنیمتی بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پرسیدم:
- چطور این اتاق، اتاق تو بوده؟ چرا نرفتی طبقه بالا، یکی از اتاقای بزرگ‌تر رو بگیری؟
نوح شانه‌ای بالا انداخت.
- احتمالاً به‌خاطر تنبیه.
- چی کار کردی که همچین مجازاتی برات در نظر گرفتن؟
جوابی نداد. فقط نشست روی تخت کنارم، و من ناخودآگاه خودم را جمع کردم.
- بهم بگو چرا حالت خوب نیست.
پلک زدم تا اشک‌هایم نریزد. جز آویفا، کم پیش می‌اومد کسی واقعا ازم بپرسه حالم چطوره. نیت واقعی نوح برام روشن نبود، اما نیازم به گفتن، قوی‌تر از تردیدم بود.
- دلم برای بابام تنگ شده.
- می‌فهمم.
قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم پایین غلطید. نوح مسیرش را با نگاهی عجیب دنبال کرد، انگار احساساتم برایش موضوعی قابل تأمل بود.
- اون‌قدر دلتنگشم که گاهی حس می‌کنم یه درده واقعیِ فیزیکیه. نبودش… منو خالی کرده.
نگاهی به دستانش انداختم. انگشتانش تکان خوردند، انگار میل داشت دستم را بگیرد، اما خودش را عقب نگه داشت. نمی‌دانستم چرا، اما بخشی از وجودم آرزو می‌کرد که منصرف نشود. در آن حال خراب، لــ.ـــمس انسانی می‌توانست مرهمی باشد.
- تعریف کن… داستان مورد علاقه‌ت از توی کتاب مقدس چیه؟
متعجب ابرو درهم کشیدم و کمی از بالش فاصله گرفتم.
- چرا می‌خوای بدونی؟
- چون یه زمانی فکر می‌کردم تنها آدمِ هم‌سن‌وسال خودمم که هنوز به دین و ایمان علاقه داره. الان انگار تکنولوژی شده خدای جدید.
چشم‌هام گرد شد.
- یعنی تو مذهبی بودی؟
- یه زمانی، آره. دیگه نه.
- چرا نه؟
- نظرم عوض شد.
- اوه… .
آب دماغم را بالا کشیدم.
- خب، راست می‌گی. تکنولوژی شده دینِ جدید، ولی واسه من نه. وقتی تنهایی، وقتی هیچ‌کس رو نداری، یه باور داشتن تنها چیزیه که ممکنه نجاتت بده.
لحظه‌ای مکث کردم. از اینکه این‌قدر راحت حرف زده بودم حس عجیبی داشتم. نوح یه طوری حرف از دهنم می‌کشید که خودمم نفهمم کی شروع کردم.
- گذشته از اون، اگه هم به تکنولوژی علاقه داشتم، خواهرت هنوز قرن بیست‌و‌یکم رو به این خونه راه نداده. جز اون تلویزیون قدیمی و دستگاه DVD، همه چیز گیر کرده تو گذشته. وی ظاهراً همینو ترجیح می‌ده.
- به نظرت چرا این‌طوریه؟
- چون ترجیح می‌ده دست خودش رو قطع کنه ولی یه کار خوب برای من انجام نده.
نوح گفت:
- یا شاید اونم تو زندان خودشه، پشت میله‌هایی که اون‌قدر سنگینن که نه کسی رو می‌بینه، نه درد کسی براش مهمه.
- اگه می‌خوای دلم واسه خواهرت بسوزه، داری وقتتو تلف می‌کنی.
گفتم، درحالی‌که ته دلم چیزی گزید. یعنی واقعاً وی داشت رنج می‌کشید؟ نکنه به‌خاطر همینه که این‌قدر سرده، این‌قدر بی‌رحم؟ سکوتی سنگین بین‌مان نشست. منتظر بودم بلند شود و برود، اما او همان‌طور بی‌حرکت نشسته بود و فقط نگاهم می‌کرد. وقتی دیگر طاقت نیاوردم، بالاخره جواب سؤال قبلی‌اش را دادم.
- اگه واقعاً می‌خوای بدونی، داستان مورد علاقه‌م توی انجیل، قصه‌ی سامسون و دلیله‌ست.
چشم‌هایش برق زد.
- چرا اون؟
- چون یه هشدارِ مهم داره. این‌که باید از عقل پیروی کنی، نه از دل. اگه بابام به جای دلش از عقلش پیروی می‌کرد، شاید سرنوشتش این‌قدر تلخ نمی‌شد… هرچند، در اون صورت من هم وجود نداشتم.
نوح پوزخند زد.
- فکر نکنم سامسون واقعاً داشت از دلش پیروی می‌کرد.
حواس من اما، به دستش کشیده شده بود که حالا صاف روی ملافه‌ی تخت دراز شده بود. نمی‌دانم چرا، اما تماشای دستانش برایم آرامش‌بخش بود. قوی به نظر می‌رسیدند. دست‌هایی که می‌توانستی به آن‌ها تکیه کنی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا