❀ رمان در حال ترجمه ✎ آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
آن سوی دریا | تیفانی کاربر انجمن راشای
◀ نام رمان
آن سوی دریا
◀ نام مترجم
ملیکا قائمی
◀ نام نویسنده
L.H. Cosway
- پاچه‌خوار.
سالی با نیشخند گفت، اما من حتی برنگشتم نگاهش کنم. آویف نگاهی پر از خشم به او انداخت و گفت بی‌خیالش شوم.
- فکر می‌کنه از بقیه سرتره.
سالی ادامه داد، ول‌کن نبود.
- مغز خر خورده.
دندان‌هایم را به‌هم فشردم و مدادم را محکم‌تر در دست گرفتم. او ارزش خشم من را نداشت، حتی اگر در ذهنم داشتم تصور می‌کردم که برگردم و استبیلو را مستقیم در چشمش فرو کنم. اسمش هم که خیلی برازنده بود.
اما نه، کارهای مهم‌تری داشتم. باید به فصل بعدی کتاب درسی می‌پرداختم که هنوز نخوانده بودم. وقتی دید نمی‌تواند از من واکنشی بگیرد، سرانجام خسته شد و ساکت ماند. با آسودگی نفسی بیرون دادم؛ برای یک‌بار هم که شده زبان گزنده‌اش را بسته بود.
بعد از مدرسه، تنها راه خانه را در پیش گرفتم. در ذهنم هزار و یک سخنرانی تمرین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- یه چیزیت می‌شه.
گفتم و نگاه مشکوکی به او انداختم.
- نه، من فقط خلاقم و از قضا اون من نیستم که قراره بقیه‌ی سال تحصیلی با یه قلدر سر و کله بزنه. یه کاری بکن تا بفهمه با کی طرفه، اون‌وقت خودش عقب می‌کشه. آدمای این‌شکلی فقط زبان قدرت رو می‌فهمن.
صندلی‌ای بیرون کشیدم و نشستم. به فکر فرو رفتم. شاید واقعاً باید کاری می‌کردم تا سالی بترسه. ولی از بخت بدم، احتمالاً گیر می‌افتادم و اخراج می‌شدم.
- تو هم تو مدرسه اذیت می‌شدی؟
چشم‌های نوح تاریک شد.
- یکی سعی کرد.
- چی شد؟
پرسیدم و بی‌اختیار کمی به او نزدیک‌تر شدم. کنجکاوی‌ام عجیب بود، اما نمی‌توانستم انکارش کنم.
روی میز نشست، پاهایش را روی صندلی روبه‌رو گذاشت و از آن بالا به من خیره شد. چیزی وحشی، سرکش و رام‌نشدنی در چشمانش بود که نگاه را از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آن‌قدر غرق حرف نوح بودم که متوجه ورود وی به اتاق نشدم. پیژامه‌اش را زیر روپوشی گل‌گلی پنهان کرده بود و دم‌پایی‌های پشمی به پا داشت. نگاهی میان من و نوح انداخت و با دقت چشمانش را ریز کرد.
- امیدوارم مزاحم برادرم نشی، استلا.
اخم کردم و سفت شدم، از خودم دفاع کردم.
- نه، مزاحم نیستم.
نوح گفت:
- داشتم براش یکی از خاطرات مدرسم رو تعریف می‌کردم. یادت میاد آدام فولر رو؟
وی ابرو در هم کشید و همان‌طور که به‌سمت کتری رفت تا روشنش کند، کمربند روپوشش را محکم‌تر بست. بی‌علاقه پرسید.
- باید یادم بیاد؟
نوح پوفی کشید.
- احتمالاً نه. اون موقع‌ها زیاد دور و بر نبودی.
- داری چی میگی؟ من همیشه بودم.
نوح نگاهش کرد، نگاهی سنگین و پرمعنا و صدایش برخلاف قبل نرم‌تر شد.
- واقعاً بودی؟
وی به‌هم ریخت. رویش را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- تو لاغر نیستی، اسکلتی. ولی مگه جرأت دارم چیزی بگم؟ عمراً! همین‌طور می‌چرخی انگار این وضع کاملاً طبیعیه. منم این‌جام، وحشت‌زده که شاید مجبور شیم بهت اون بسته‌های فویلی مواد مغذی بدیم که به بچه‌های قحطی‌زده‌ی آفریقا می‌دن.
حرفش تحقیرآمیز و زننده بود، اما در عین حال، توی صدایش عصبانیتی هم بود؛ انگار دلخور بود از این‌که وی از خودش مراقبت نمی‌کرد. صدای وی لرز داشت.
- هیچ‌وقت حق نداری این‌جوری با من حرف بزنی.
- ما خانواده‌ایم. دقیقاً به‌خاطر همین حق دارم وقتی داری بی‌دلیل خودتو زجر می‌دی بهت بگم.
وی جوابی نداد. فقط از اتاق بیرون زد. خودم رو به دیوار چسبوندم، امیدوار بودم منو نبینه و احساساتش رو سر من خالی نکنه.
ولی فقط از کنارم رد شد، دوید بالا و با صدای مهیبی در اتاق خوابش رو بست. یواشکی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اخم کردم و لیوان را پایین گذاشتم. هنگامی که داخل سالن شدم، آیرین کنار سیلویا نشسته بود؛ سیلویا روی ویلچرش بود. نوح هم روی صندلی کنار پنجره، روبه‌روی هر دویشان، نشسته بود. لبخند تمسخرآمیزی گوشه‌ی لبش بود، به جلو خم شده بود و آرنج‌هایش را به زانوانش تکیه داده بود. تلویزیون خاموش بود و سکوت کامل توی اتاق حکم‌فرما بود. از نوح به آیرین نگاه کردم؛ تنش درون فضا موج می‌زد. نوح بلند شد و به سمتم آمد.
- آها، برگشتی. خوبه. منتظرت بودم.
قبل از آن که حتی فرصت فکر کردن پیدا کنم، دستم را گرفت و من را درون راهرو کشید. حتی یک لحظه هم به تماس دستش با دستم فکر نکردم. سریع دستم را از درون دستش بیرون کشیدم.
- داری چیکار می‌کنی؟
- دارم می‌برمت بیرون.
- من با تو هیچ‌جا نمیام.
- ترجیح میدی همین‌جا بمونی؟
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
- کی گفته نگران نیستم؟
- به نظر نمی‌رسه که باشی.
همین که گفتم، صحنه‌ای از دیروز در ذهنم نقش بست. یادم آمد چطور بعد از دعوایش با وی در مورد وزنش، در آشپزخانه ایستاده بود؛ نگاهش پر از اندوه و پشیمان از شیوه‌ای که حرف زده بود. شاید بیش‌از حد برایش سخت‌گیر بودم. آخر من هم کار زیادی برای متوقف کردن نوشیدن وی نکرده بودم. خب، وی اون‌قدر هم کاری نکرده بود که کمک بخواهد، ولی این دلیل نمی‌شد که کمک نکنم. بالاخره، کتاب مقدس می‌گفت «بخشیدن برتر از گرفتن است».
نوح نگاهم کرد.
- به چی فکر می‌کنی؟
- فقط داشتم فکر می‌کردم چرا وی هیچ‌وقت ازت حرفی نزد. تا روزی که تو رسیدی، حتی نمی‌دونستم برادری داره.
دستانش روی فرمون منقبض شد.
- چون من اسب سیاه خانواده‌ام.
- ولی باز هم فکر می‌کردم یک بار، لااقل یک بار...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قبلاً چند عکس قدیمی از پدرش دیده بودم. مردی بود شاد و خوش‌قلب، با ریشی انبوه و خاکستری و پوستی تیره. از این نظر، نوح خیلی به او شباهت داشت. گفتم:
- قبل از اینکه برسم خونه، تو و ایرن داشتین درباره‌ی چی حرف می‌زدین؟
دوباره مسیر حرف را به آن سمت کشاندم. بدون اینکه چیزی بگوید، نگاهی سریع و خاموش به من انداخت و بعد دوباره به جاده خیره شد. لبم را گزیدم و گفتم:
- داشتی با سیلویا بدرفتاری می‌کردی، مگه نه؟ باید از خودت خجالت بکشی.
نوح با لحنی تند و پُر از نیش گفت:
- چه حرفای بالادست و اخلاق‌مدارانه‌ای، اونم از دختری که خیال می‌کنه مداد رو تو چشم هم‌کلاسیش فرو کنه.
اخم کردم.
- اون حرفو فقط بهت اعتماد کرده بودم و گفتم.
- و این اولین اشتباهت بود.
این را گفت و ماشین را متوقف کرد. سرم را چرخاندم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
با کلافگی گفتم:
- فقط اون لحظه این به ذهنم رسید. چیز دیگه‌ای یادم نیومد.
البته که نوح را به چشم “عمو” نمی‌دیدم - به‌خصوص با آن جذابیتی که بیشتر مایه‌ی پریشانی‌ام بود تا دلگرمی.
ادامه دادم:
- اصلاً چرا انقدر طولش دادی؟ می‌خواستم بیام ببینم چی شده.
نوح با لبخند طعنه‌آمیز گفت:
-چرا؟ فکر کردی باید نجاتم بدی از چنگال سام رایان ترسناک؟
با تردید دست‌ به‌ سینه ایستادم.
- خب، به هر حال یه شهرتی داره.
او بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت.
- اکثر این شهرتا بی‌پایه‌ و اساس‌ان. تازه، سام هفتاد سالشه. مطمئنم می‌تونم از پسش بربیام.
شکی در آن نداشتم. همان‌طور که پیش‌تر حس کرده بودم، نوح از آن دسته افرادی بود که گویی برای مواجهه با خطر آفریده شده‌اند. وقتی برگشتیم داخل ماشین، نوح کیف پولش را بیرون کشید و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
فصل 3

غم، موجودی غریب و بی‌منطق بود. در بیشتر روزها، گمان می‌کردم که حالم خوب است، اما ناگهان موجی از دلتنگی سراسر وجودم را فرا می‌گرفت، چنان‌که گویی پدرم همان دیروز از دنیا رفته بود. چند روز پس از آن‌که وی به صراحت از من خواست از نوح فاصله بگیرم، بی‌حال و بی‌انگیزه در رختخواب دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم. نه میلی به برخاستن داشتم، نه تمایلی به انجام کاری. درونم تهی بود، گویی وجودم چیزی جز پوسته‌ای خالی نبود.
در یکی از کتاب‌های روان‌شناسی با واژه‌ای برخورده بودم: «انهدونیا». به ناتوانی در احساس لذت و بی‌انگیزگی اطلاق می‌شد. توصیفی بود دقیق از احوالاتم در چنین روزهایی. تنها خواسته‌ام این بود که بخوابم و از بودنم، از خودم، فرار کنم.
- استلا! استلا!
صدای وی در سراسر خانه پیچید...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پرسیدم:
- چطور این اتاق، اتاق تو بوده؟ چرا نرفتی طبقه بالا، یکی از اتاقای بزرگ‌تر رو بگیری؟
نوح شانه‌ای بالا انداخت.
- احتمالاً به‌خاطر تنبیه.
- چی کار کردی که همچین مجازاتی برات در نظر گرفتن؟
جوابی نداد. فقط نشست روی تخت کنارم، و من ناخودآگاه خودم را جمع کردم.
- بهم بگو چرا حالت خوب نیست.
پلک زدم تا اشک‌هایم نریزد. جز آویفا، کم پیش می‌اومد کسی واقعا ازم بپرسه حالم چطوره. نیت واقعی نوح برام روشن نبود، اما نیازم به گفتن، قوی‌تر از تردیدم بود.
- دلم برای بابام تنگ شده.
- می‌فهمم.
قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمم پایین غلطید. نوح مسیرش را با نگاهی عجیب دنبال کرد، انگار احساساتم برایش موضوعی قابل تأمل بود.
- اون‌قدر دلتنگشم که گاهی حس می‌کنم یه درده واقعیِ فیزیکیه. نبودش… منو خالی کرده.
نگاهی به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا