♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

علی برادر خدام خسروشاهی

دبیر + نویسنده + دل‌نگار
دبیر
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
نام رمان: خاکسترهای امید
نویسنده: علی برادر خدام خسروشاهی نویسنده انجمن راشای
ژانر : تراژدی، عاشقانه.
ناظر: @Mahdis

a477651_.jpg


خلاصه: در شهری که زیر سایه‌ی جنگ ویران شده، رادین، یک پسر جوان که خانواده‌اش را در بمباران از دست داده، تنها امیدش مهرانا، دختری نابینا است که او را از کودکی می‌شناسد. مهرانا که همیشه از پشت پلک‌های بسته‌اش دنیا را لــ.ـــمس کرده، با قلبش زندگی را می‌بیند. رادین برای نجات مهرانا از شهری که هر روز بیشتر در آتش فرو می‌رود، تصمیم می‌گیرد او را به مکانی امن ببرد. در مسیر، با گذشته‌ی تلخ، خیانت‌ها، انتخاب‌های سخت و عشقی که مانند شعله‌ای در میان طوفان می‌سوزد، روبه‌رو می‌شوند؛ اما سرنوشت بی‌رحم‌تر از آن است که اجازه دهد این داستان، پایانی خوش داشته باشد... .
تم‌های داستان: عشق، جنگ، فداکاری، امید در تاریکی و سرنوشت بی‌رحم.
نویسنده: علی برادر خدام خسروشاهی
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سردی از میان خرابه‌های شهر عبور می‌کرد و گرد و غبار را در هوا می‌چرخاند. ساختمان‌های نیمه‌ویران، خیابان‌های ترک‌خورده و سکوتی سنگین که حتی از فریادهای گذشته ترسناک‌تر بود. شهر زمانی زنده بود، پر از نور، صدا و خنده؛ اما حالا تنها سایه‌ای از گذشته‌ی خود را حفظ کرده بود.
رادین دست‌هایش را در جیب فرو برد و نگاهش را به خیابان دوخت. کفش‌های کهنه‌اش روی آسفالت ترک‌خورده صدای خش‌خش می‌دادند. هر قدمی که برمی‌داشت، خاطراتی محو در ذهنش جان می‌گرفتند. صدای مادرش که او را صدا می‌زد، خنده‌های بی‌خیالانه‌ی خواهر کوچکش در روزهای امن گذشته؛ اما این صداها دیگر واقعی نبودند. چیزی جز پژواک‌های یک دنیای از دست رفته.
در آن سوی خیابان، در میان آوارهای یک خانه‌ی فروریخته، مهرانا نشسته بود. پشت پلک‌های بسته‌اش، دنیا را جور دیگری می‌دید. دستان ظریفش روی دیوار ترک‌خورده حرکت می‌کردند؛ انگار که می‌توانست از طریق لــ.ـــمس، چیزی را که دیگر وجود نداشت، احساس کند. صدای پای رادین را شنید و بدون این‌که رو به او کند، لبخندی محو زد.
- دیر کردی
رادین نزدیک‌تر شد و کنار او نشست.
- راه سخت بود.
مهرانا آهی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد.
- شهر هر روز ساکت‌تر می‌شه؛ انگار همه دارن یکی‌یکی ناپدید می‌شن.
رادین نگاهش را به افق دوخت. خورشید در حال غروب بود و سایه‌های بلند در میان خرابه‌ها می‌رقصیدند. او می‌دانست که نمی‌تواند مهرانا را برای همیشه در این ویرانه‌ها تنها بگذارد. این شهر دیگر جای زندگی نبود. باید او را به جایی امن‌تر می‌برد؛ اما کجا؟
- باید از این‌جا بریم، مهرانا.
دختر لحظه‌ای ساکت ماند، سپس آرام گفت:
- و کجا می‌خوایم بریم؟
رادین نگاهش را پایین انداخت.
- شنیدم یه جای امن هست، اون طرفِ رود. میگن هنوز آدم‌ها اون‌جا زنده‌ان، هنوز امید هست.
مهرانا لبخند کم‌رنگی زد.
- و اگه دروغ باشه؟
رادین به دستان خود نگاه کرد، به انگشتانی که روزی قوی بودند؛ اما حالا چیزی جز زخم و خاکستر نداشتند.
- حتی اگه دروغ هم باشه، از این‌جا بهتره.
باد زوزه‌ای کشید و غباری از خاک و خاکستر در هوا پیچید. مهرانا چشمان بسته‌اش را کمی فشرد؛ گویی چیزی را در تاریکی ذهنش می‌دید. بعد، با صدایی که ترکیبی از ترس و امید بود، گفت:
- باشه، بریم.
رادین ایستاد، دستش را دراز کرد و انگشتان مهرانا آرام در میان دستانش جای گرفتند. لــ.ـــمس دست‌های او، مانند نوری کوچک در دل تاریکی بود؛ نوری که شاید راهی به سوی رهایی پیدا کند، یا شاید هم تنها شعله‌ای باشد که در طوفان خاموش می‌شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در دل شب، هنگامی که صدای زوزه‌ی باد در گوشه و کنار شهر می‌پیچید، رادین و مهرانا به
راه افتادند. شهر خواب بود، یا شاید هم دیگر نمی‌توانست بیدار باشد. خرابه‌های بی‌پایان، ساختمان‌های نیمه‌ویران و خیابان‌های ترک‌خورده، فقط خاطراتی از زندگی گذشته بودند.
رادین از میان کوچه‌های خالی پیش می‌رفت. دستانش به سختی مهرانا را هدایت می‌کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، زمین زیر پایشان می‌لرزید؛ انگار که شهر هر لحظه در حال فروپاشی بود. مهرانا، با چشمان بسته، به او اعتماد کامل داشت. حس می‌کرد که او در تاریکی، راه را پیدا می‌کند؛ اما خود رادین هم می‌دانست که راهی که پیش‌رو دارند، پر از خطرات ناشناخته است.
- رادین، می‌دونی چطور از این‌جا بریم؟
- یه مسیر از میان جنگل‌ها هست. اگر برسه به رودخانه، می‌تونیم ادامه بدیم. شنیدم از اون‌جا تا منطقه امن، راهی بیشتر نیست.
- و اگه...اگه هیچ‌کدوم از این‌ها درست نباشه؟
- هرچیزی بهتر از این‌جا، همه‌چیز از دست رفته، باید یه جایی بریم که هنوز امیدی برای زندگی باشه.
مهرانا سکوت کرد. او نه از رادین سوالی می‌کرد و نه امیدی داشت. برای او، تاریکی همیشه موجودی بوده که از آن نمی‌ترسید؛ چراکه هیچ‌گاه چیزی جز تاریکی نداشته بود؛ اما همین تاریکی، رادین را به سوی آینده می‌کشاند.
در میانه‌ی راه، صدای انفجاری از دور شنیده شد. صدای ترسناکی که در دل شب پیچید و لرزشی را به ب*دن هر دوی آن‌ها انداخت. رادین به سرعت به مهرانا نزدیک شد و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت.
- هیچ‌چیز نمی‌تونه ما رو متوقف کنه، باید حرکت کنیم.
مهرانا به آرامی سرش را تکان داد. قلبش تندتر می‌زد؛ اما او فقط سکوت کرد. هرچند که نمی‌توانست همه‌چیز را درک کند؛ اما آنچه که در دل داشت، چیزی جز اعتماد به رادین نبود.
آن‌ها همچنان در مسیرشان پیش می‌رفتند. هر قدمی که برمی‌داشتند، به نظر می‌رسید که جهان بیشتر از قبل به آنها پشت کرده باشد؛ اما رادین هرگز دست از دست مهرانا برنداشت، او نمی‌توانست بگذارد او دوباره تنها بماند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد از لابه‌لای ساختمان‌های فروریخته عبور می‌کرد و صدای زوزه‌اش در میان خرابه‌ها طنین می‌انداخت. آسمان تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، انگار که حتی ستاره‌ها هم دیگر نمی‌خواستند بر شهری که بوی مرگ می‌داد، نور بیفکنند. رادین و مهرانا بی‌صدا از خیابان‌های خالی عبور می‌کردند. هر صدای ناگهانی، هر وزش باد، هر افتادن سنگریزه‌ای می‌توانست به معنای خطر باشد.
- خیلی وقته که هیچ‌کس رو ندیدیم.
- شاید دیگه کسی نمونده باشه.
رادین این حرف را زد و بعد پشیمان شد. نمی‌خواست مهرانا را ناامید کند؛ اما حقیقت تلخ‌تر از آن بود که بتوان آن را انکار کرد. آن‌ها برای ساعت‌ها بدون وقفه راه رفته بودند، از میان کوچه‌هایی که زمانی پر از زندگی بودند؛ اما حالا چیزی جز یادگاری‌های ویران‌شده از گذشته باقی نمانده بود.
- خسته شدی؟
- نه؛ اما این سکوت ترسناکه.
رادین به اطراف نگاه کرد. در آن لحظه آرزو کرد کاش سکوت، تنها خطری بود که تهدیدشان می‌کرد؛ اما خطرهای واقعی، همان‌هایی بودند که در تاریکی کمین کرده بودند.
چند دقیقه بعد، وقتی که از یک ساختمان نیمه‌ویران عبور می‌کردند، ناگهان صدای خش‌خش ضعیفی از پشت سرشان بلند شد. رادین بلافاصله متوقف شد و به عقب برگشت. مهرانا که متوجه ایستادن او شد، دستانش را به دیوار گرفت و گوش سپرد.
- کسی اون‌جاست؟
- نمی‌دونم، شاید فقط باد باشه.
اما رادین مطمئن بود که این فقط باد نیست. چیزی یا کسی آن‌جا بود. نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و گوش داد. قلبش دیوانه‌وار می‌کوبید.
- رادین؟
- آروم باش، تکون نخور!
سایه‌ای در تاریکی تکان خورد. رادین دست مهرانا را گرفت و به‌آرامی او را به پشت یکی از دیوارهای باقی‌مانده هدایت کرد. نفس‌هایشان را حبس کرده بودند. چند لحظه بعد، صدای قدم‌هایی آرام به گوش رسید.
- کسی دنبالمونه.
مهرانا با نگرانی بازوی رادین را گرفت. رادین چشمانش را تنگ کرد و از شکاف دیوار بیرون را نگاه کرد. در تاریکی، سایه‌ای در حال حرکت بود؛ اما به نظر نمی‌رسید که مستقیم به سمت آن‌ها بیاید.
- شاید فقط یه آدم سرگردونه باشه؛ مثل ما.
- شاید هم نه.
رادین نمی‌توانست ریسک کند. دست مهرانا را گرفت و با کمترین سر و صدا از میان آوارها عبور کردند. باید سریع‌تر از این منطقه دور می‌شدند. اگر کسی واقعاً در تعقیبشان بود، نباید اجازه می‌دادند که بفهمد آن‌ها ترسیده‌اند.
چند دقیقه بعد، صدای قدم‌ها قطع شد. سکوت مطلق؛ اما این سکوت از آن نوعی نبود که آرامش بدهد. بلکه مانند پیش‌درآمدی بر یک فاجعه‌ی قریب‌الوقوع بود.
- فکر کنم گمشون کردیم.
- امیدوارم این‌طور باشه!
ناگهان، صدای شکستن شیشه‌ای در ن*زد*یک*ی‌شان بلند شد. مهرانا بی‌اختیار به رادین چسبید. قلب رادین به تپش افتاد. بدون هیچ فکری، مهرانا را به سمت یک کوچه‌ی باریک کشاند و پشت دیواری که از ریزش در امان مانده بود، پناه گرفتند.
نفس‌ها در س*ی*نه حبس شده بود. سکوت. صدای باد و بعد، صدای قدم‌هایی که به‌وضوح نزدیک‌تر می‌شدند.
رادین نفس عمیقی کشید. اگر این یک تهدید بود، باید تصمیم می‌گرفت؛ فرار؟ جنگ؟ یا شاید هم فقط دعا برای این‌که اتفاقی نیفتد. مهرانا دستش را محکم‌تر گرفت، انگار که حتی در این تاریکی، حتی بدون دیدن، می‌توانست چهره‌ی مضطرب رادین را حس کند.
- رادین، اگه اتفاقی بیفته... .
- هیچی نمی‌شه، من هستم.
اما خود رادین هم نمی‌دانست که چقدر می‌تواند سر قولش بماند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد هنوز می‌وزید؛ اما این‌بار چیزی در هوا تغییر کرده بود. سکوت دیگر طبیعی نبود. یک نوع سنگینی در فضا حس می‌شد، انگار که شب خود را روی شهر انداخته و هر چیزی را که در سایه‌ها حرکت می‌کرد، پنهان کرده بود.
رادین هنوز پشت دیوار نیمه‌ویران نشسته بود و نفس‌هایش را کنترل می‌کرد. مهرانا کنارش، دستانش را روی زمین گذاشته و گوش سپرده بود.
- هنوز اون‌جاست؟
- نمی‌دونم، نمی‌تونم چیزی ببینم.
چند ثانیه گذشت. بعد، صدای خش‌خش ضعیفی به گوش رسید. رادین با احتیاط سرش را کمی از پشت دیوار بیرون برد. سایه‌ای در میان آوارها حرکت می‌کرد؛ آهسته، بی‌صدا و خطرناک.
- باید همین حالا از این‌جا بریم.
- اگه اون ببینمون چی؟
- پس باید کاری کنیم که نبینه.

رادین دست مهرانا را گرفت. راهی جز جلو رفتن نبود. اگر می‌ماندند، دیر یا زود آن سایه آن‌ها را پیدا می‌کرد. از میان خرابه‌ها، بی‌صدا حرکت کردند. مهرانا پاهایش را با دقت روی زمین می‌گذاشت؛ گویی که با تاریکی هماهنگ شده بود. رادین، در حالی که جلوتر از او حرکت می‌کرد، دائماً پشت سرش را نگاه می‌کرد.
چند متر جلوتر، کوچه‌ای باریک به سمت بخش‌های عمیق‌تر شهر می‌رفت. به نظر امن‌تر می‌رسید؛ اما وقتی به سمت آن پیچیدند، ناگهان صدای چیزی از پشت سرشان بلند شد؛ صدای افتادن سنگ. بعد، یک قدم و بعد، سکوت.
رادین می‌توانست نفس کشیدن خودش را بشنود. به مهرانا اشاره کرد که حرکت نکند. با چشم‌هایش به تاریکی دوخت. چیزی آن‌جا بود و بعد، یک صدا؛ صدایی آرام، خش‌دار و خطرناک.
- وایستا!
رادین یخ زد. مهرانا هم از تنش بدن او را حس کرد. سایه‌ی سیاه از میان خرابه‌ها بیرون آمد. مردی بود، با لباس‌های کهنه، صورت زخمی و نگاهی که هیچ مهربانی‌ای در آن نبود.
- این‌جا چیکار می‌کنید؟
رادین گلو صاف کرد. دستش را آرام پشت مهرانا گذاشت.
- ما فقط می‌خوایم بریم، دنبال دردسر نیستیم.
مرد لبخند محوی زد.
- توی این دنیا دیگه فرقی نمی‌کنه دنبال دردسر باشی یا نه، خودش دنبالت میاد.
چند ثانیه سکوت. بعد، مرد قدمی به جلو برداشت.
- چی توی کیفتونه؟ غذا؟ آب؟
رادین دندان‌هایش را روی هم فشرد. خوب می‌دانست که این مکالمه قرار نیست دوستانه تمام شود.
- چیزی نداریم که به درد تو بخوره.
مرد پوزخندی زد.
- این رو من تصمیم می‌گیرم.
رادین حس کرد مهرانا کمی خودش را عقب کشید. نفسش را حبس کرد. نباید می‌گذاشت این مرد به او نزدیک شود.
- ما باید بریم.
مرد ابرویش را بالا انداخت.
- شاید هم نباید!
دستش را به سمت چاقوی زنگ‌زده‌ای که به کمربندش بسته شده بود، برد. رادین دیگر صبر نکرد، دست مهرانا را محکم گرفت و با تمام سرعت دوید. صدای فریاد مرد از پشت سرشان بلند شد؛ اما او دیگر نمی‌توانست بایستد، فقط باید می‌رفتند.
مهرانا چیزی نمی‌دید؛ اما با هر قدم به رادین اعتماد می‌کرد. قدم‌هایشان روی سنگ‌ریزه‌ها، روی خاک، روی خرابه‌ها می‌دویدند.
صدای فریاد مرد دورتر و دورتر شد، تا جایی که دیگر چیزی جز سکوت و نفس‌های بریده‌شان باقی نماند.
رادین بالاخره ایستاد. مهرانا دستش را روی سینه‌اش گذاشت و نفس‌های عمیق کشید.
- تموم شد؟
- فکر کنم.
اما هر دو می‌دانستند که این تازه شروع خطرهایشان بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شب هنوز سنگین بود. تاریکی همه‌جا را پوشانده بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، نفس‌های بریده‌ی رادین و مهرانا بود. هنوز از آن مرد دور نشده بودند که ناگهان، صدای زوزه‌ی سگ‌های وحشی در دوردست بلند شد.
- لعنتی، سگ‌ها!
رادین دست مهرانا را محکم‌تر گرفت. اگر سگ‌ها مسیرشان را پیدا می‌کردند، دیگر جایی برای فرار نبود.
- باید جایی قایم بشیم.
اطرافشان را نگاه کرد. خرابه‌ها، ساختمان‌های فروریخته، خیابان‌های ترک‌خورده. هیچ جایی برای پنهان شدن نبود؛ اما چند متر جلوتر، چیزی شبیه به یک تونل کوچک میان آوارها دیده می‌شد.
- بیا، از این‌جا.
بدون لحظه‌ای تردید، مهرانا را به سمت آن کشید. فضای داخل تنگ بود؛ اما کافی بود تا از دید پنهان بمانند. صدای زوزه‌ها نزدیک‌تر شد. قلب رادین به شدت می‌کوبید. او دست مهرانا را فشار داد.
- آروم باش، تکون نخور!
مهرانا چشمان بسته‌اش را روی هم فشرد. تاریکی برای او چیز جدیدی نبود؛ اما این سکوت مرگبار با هر لحظه سنگین‌تر می‌شد. صدای پنجه‌هایی که روی زمین کشیده می‌شد، گوششان را پر کرد. سگ‌ها بو می‌کشیدند، دور خرابه‌ها می‌چرخیدند. یکی از آن‌ها درست بیرون تونل ایستاده بود.
- اگه پیدامون کنن چی؟
رادین جوابی نداد. نمی‌خواست حتی با نفس کشیدن، کوچک‌ترین صدایی ایجاد کند؛ اما سگ‌ها صبور بودند. یکی از آن‌ها شروع به غرش کرد. ناگهان، صدای شلیک گلوله‌ای در فضا پیچید. سگ‌ها جیغ کشیدند و چند لحظه بعد، با سرعت از آن‌جا دور شدند. مهرانا سرش را بلند کرد.
- اون چی بود؟
رادین به آرامی از میان شکاف تونل بیرون را نگاه کرد. در تاریکی، یک مرد ایستاده بود؛ همان مردی که آن‌ها را تعقیب کرده بود. در یک دستش تفنگی که دود از آن بلند می‌شد و در دست دیگرش، چاقویی که زیر نور ماه برق می‌زد. رادین زیر ل*ب زمزمه کرد.
- هنوزم این‌جاست.
مرد چند لحظه به اطراف نگاه کرد، بعد آرام سرش را پایین انداخت و چیزی گفت که رادین نتوانست بشنود. سپس بدون این‌که سمت آن‌ها بیاید، چاقویش را در غلافش گذاشت و در تاریکی ناپدید شد.
رادین هنوز نمی‌توانست تکان بخورد. چرا مرد آن‌ها را تحویل سگ‌ها نداد؟ چرا همان‌جا شلیک نکرد؟
- رفت؟
رادین نفس عمیقی کشید.
-آره، فکر کنم.
چند دقیقه‌ای صبر کردند، بعد آرام از مخفیگاه بیرون آمدند. هوا هنوز سنگین بود. انگار شهر نفس‌هایش را در سینه حبس کرده بود.
- باید سریع‌تر حرکت کنیم.
- ولی چرا اون مرد کمکمون کرد؟
رادین جوابی نداشت. این دنیا پر از آدم‌هایی بود که برای زنده ماندن دست به هر کاری می‌زدند؛ اما شاید هنوز کسانی هم بودند که برای نابودی دیگران، تردید می‌کردند. آن‌ها دوباره به راه افتادند، در مسیری که هیچ تضمینی برای رسیدن به امید نداشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا کم‌کم رو به روشن شدن بود؛ اما آسمان هنوز رنگ خاکستری تاریکی به خود داشت. انگار خورشید هم دیگر امیدی برای طلوع نداشت. رادین و مهرانا بی‌وقفه راه می‌رفتند، از میان خرابه‌هایی که بوی سوختگی و خاطرات از دست‌رفته می‌دادند.
- تا کی قراره راه بریم؟
رادین نگاهی به مسیر پیش‌رو انداخت. جایی در دوردست، سایه‌ی ساختمان‌های نیمه‌ویران دیگر جای خود را به زمینی باز داده بود. اگر حدسش درست بود، آن‌جا باید همان حاشیه‌ی شهر باشد؛ جایی که شاید بتوانند از این کابوس فرار کنند.
- تا وقتی که دیگه چیزی برای ترسیدن باقی نمونه.
مهرانا نفس عمیقی کشید. پاهایش از خستگی سست شده بودند؛ اما او چیزی نگفت. اگر رادین می‌گفت که باید بروند، یعنی چاره‌ای جز ادامه دادن نبود.
چند دقیقه‌ی دیگر در سکوت گذشت. ناگهان رادین ایستاد. مهرانا که متوجه تغییر حالتش شد، آرام پرسید:
- چی شده؟
- فکر کنم یکی داره دنبالمون میاد.
مهرانا ناخودآگاه خودش را عقب کشید. رادین به اطراف نگاه کرد. هیچ‌کس دیده نمی‌شد؛ اما حسی غریب به او می‌گفت که تنها نیستند.
- باید سریع‌تر حرکت کنیم.
هر دو دوباره راه افتادند؛ اما این بار تندتر. قدم‌هایشان روی زمین ترک‌خورده می‌لغزید. قلب رادین تندتر می‌زد. احساس تعقیب شدن، سنگینی خاصی داشت، انگار سایه‌ای از گذشته به دنبالشان می‌دوید.
چند دقیقه بعد، صدای خش‌خشی از پشت سرشان بلند شد. رادین بی‌درنگ مهرانا را به سمت یک خرابه کشید و پشت دیواری که نصف آن هنوز سر پا بود، پناه گرفتند. نفس‌هایشان سنگین شده بود.
- کی می‌تونه باشه؟
- نمی‌دونم، ولی نمی‌خوام بفهمم.
لحظاتی بعد، سایه‌ای در فاصله‌ای نه‌چندان دور ظاهر شد. مردی با لباس‌های پاره، نگاهی بی‌روح و تفنگی که به سختی در دستانش جا گرفته بود. صورتش زخم‌های عمیقی داشت، گویی مدت‌هاست که در میان جنگ و ویرانی سرگردان است. رادین آهسته سرش را پایین آورد و زمزمه کرد:
- لعنتی، این یکی با اون مرد قبلی فرق داره!
مهرانا با نگرانی بازوی رادین را گرفت.
- یعنی چی؟
- یعنی این یکی احتمالاً قبل از حرف زدن، شلیک می‌کنه.
سایه‌ی مرد به‌ آرامی در میان ویرانه‌ها حرکت می‌کرد؛ انگار که دنبال چیزی یا کسی می‌گشت. رادین بدنش را به دیوار چسباند. اگر آن مرد از پشت دیوار رد می‌شد، همه‌چیز تمام می‌شد. مهرانا زیر ل*ب پرسید:
- حالا چی؟
رادین چند لحظه سکوت کرد، بعد دستش را در جیبش برد و یک تکه کوچک فلز را لــ.ـــمس کرد؛ چیزی که از ویرانه‌ها پیدا کرده بود، شاید یک قطعه‌ی شکسته از ساعت یا وسیله‌ای متروکه. یک ایده به ذهنش رسید. آهسته آن را برداشت و با دقت، آن را به طرف دیگری از خرابه پرت کرد. صدای برخورد فلز با سنگ، در سکوت سنگین فضا پیچید.
مرد بلافاصله به سمت صدا برگشت. انگار که چیزی را حس کرده باشد، تفنگش را بالا آورد و چند قدم به آن سمت برداشت. این همان فرصتی بود که نیاز داشتند.
- الان، باید بریم.
رادین دست مهرانا را گرفت و بی‌صدا از آن‌جا دور شدند. هر قدمی که برمی‌داشتند، می‌توانست آخرین قدمشان باشد. قلب رادین هنوز محکم می‌کوبید؛ اما حالا فقط یک چیز برایش مهم بود، آن‌ها هنوز زنده بودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا کم‌کم تغییر می‌کرد. نسیم سردی از سمت ویرانه‌های شهر می‌وزید و بوی خاک و دود را در فضا پخش می‌کرد. آسمان همچنان خاکستری بود؛ اما نواری کم‌رنگ از نور در افق دیده می‌شد. شاید نشانه‌ای از صبح، یا شاید هم فقط فریب چشم.
رادین و مهرانا هنوز در حال حرکت بودند. پاهایشان از خستگی بی‌حس شده بود؛ اما جرئت ایستادن نداشتند. خطر هنوز در تعقیبشان بود.
- دیگه چقدر مونده؟
رادین نگاهی به جاده‌ی ترک‌خورده‌ی روبه‌رو انداخت. تا چند ساعت قبل، فقط خرابه‌های بی‌انتها دورشان را گرفته بود؛ اما حالا، کمی جلوتر، سایه‌ی چند ساختمان نیمه‌ویران دیده می‌شد. شاید نشانه‌ای از پایان شهر و شروع مسیر جدید.
- نمی‌دونم؛ ولی نباید خیلی مونده باشه.
مهرانا آهی کشید. پاهایش از درد تیر می‌کشید؛ اما چیزی نگفت. از وقتی راه افتاده بودند، او بدون دیدن، فقط به صدای قدم‌های رادین اعتماد کرده بود. حالا، خستگی در صدای او هم پیدا بود.
- تو خسته‌ای؟
- مهم نیست، باید حرکت کنیم.
هر دو دوباره راه افتادند. سنگ‌ریزه‌ها زیر پایشان خرد می‌شدند؛ اما بعد از چند دقیقه، رادین ایستاد. گوش‌هایش تیز شد.
- صبر کن، یه چیزی شنیدم!
مهرانا هم ایستاد. هیچ صدایی نبود؛ اما رادین مطمئن بود که چند لحظه پیش، چیزی شبیه زمزمه در باد شنیده بود.
- فکر کنم یه نفر اون‌جاست.
- همون مرده؟
- نمی‌دونم.
رادین نفسش را حبس کرد. باید تصمیم می‌گرفت؛ پیش بروند یا مخفی شوند؟ لحظه‌ای به مهرانا نگاه کرد. او نمی‌توانست ببیند؛ اما انگشتان لرزانش روی بازوی رادین، نشانه‌ی واضحی از ترسش بود.
- باید از مسیر کنار جاده بریم، اون‌جا امن‌تره.
مهرانا سری تکان داد و هر دو به‌آرامی از جاده فاصله گرفتند. حالا در میان خرابه‌هایی که روزی خانه‌های مردم بودند، حرکت می‌کردند.
چند دقیقه گذشت. سکوت بود؛ اما رادین هنوز احساس می‌کرد که کسی در نزدیکی آن‌هاست. ناگهان، صدای افتادن سنگی از پشت سرشان بلند شد. رادین نفسش را در سینه حبس کرد. دست مهرانا را محکم‌تر گرفت.
- کسی این‌جاست؟
پاسخی نیامد؛ اما صدای قدم‌هایی آهسته به گوش رسید.
مهرانا زیر ل*ب زمزمه کرد.
- کیه؟
ناگهان، صدایی از پشت یک دیوار فرو ریخته بلند شد.
- وایستا!
رادین برگشت. یک مرد بود. قدبلند، با لباس‌هایی کهنه و چشمانی که زیر نور کم صبح برق می‌زدند.
رادین قدمی به عقب رفت.
- ما فقط می‌خوایم از این‌جا بریم، دنبال دردسر نیستیم.
مرد پوزخندی زد.
- این‌جا دیگه کسی دنبال دردسر نیست، دردسر خودش دنبالتون میاد.
رادین حس کرد که دست مهرانا کمی لرزید. خودش هم می‌دانست که این مکالمه به زودی شکل دیگری به خود می‌گیرد.
مرد قدمی نزدیک‌تر شد. حالا تفنگی که روی شانه‌اش بود، بهتر دیده می‌شد.
- چیزی برای خوردن دارین؟
رادین به سختی آب دهانش را قورت داد. دستش را در جیبش فرو برد، چیزی جز یک تکه نان خشک نداشت. با اکراه، آن را بیرون آورد و جلو گرفت.
مرد به نان نگاه کرد، پوزخندی زد و سپس نگاهش را به مهرانا دوخت.
- دختره نابیناست؟
رادین خودش را بین آن دو قرار داد.
- این به تو ربطی نداره!
چند لحظه سکوت برقرار شد. مرد، رادین را برانداز کرد، انگار که در ذهنش چیزی را سبک و سنگین می‌کرد. بعد، ناگهان تفنگش را پایین آورد و سرش را تکان داد.
- برید، قبل از این‌که نظرم عوض بشه.
رادین لحظه‌ای تردید کرد؛ اما بعد دست مهرانا را گرفت و به سرعت از آن‌جا دور شد. قلبش هنوز محکم می‌کوبید.
چند دقیقه بعد، وقتی که از دید آن مرد خارج شدند، مهرانا زیر ل*ب گفت:
- چرا ولمون کرد؟
رادین نگاهش را به افق دوخت.
- نمی‌دونم؛ ولی نباید این‌جا بمونیم.
آن‌ها دوباره حرکت کردند؛ اما حالا، بیشتر از قبل می‌دانستند که این سفر، قرار نیست آسان باشد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا رو به روشن شدن بود؛ اما هیچ نشانی از آرامش در آن دیده نمی‌شد. سایه‌های شب آهسته در میان خرابه‌ها محو می‌شدند؛ اما چیزی در سکوت شهر باقی مانده بود، حسی سنگین؛ انگار که هنوز هم چیزی یا کسی در تاریکی به انتظار نشسته باشد.
رادین و مهرانا بدون صحبت کردن به راهشان ادامه دادند. دیگر خبری از آن مرد نبود؛ اما حضورش مثل باری سنگین روی شانه‌های رادین حس می‌شد. چرا آن‌ها را رها کرد؟ چرا وقتی می‌توانست هر کاری انجام دهد، فقط اجازه داد که بروند؟
- رادین؟
مهرانا که تا آن لحظه چیزی نگفته بود، حالا با صدایی آرام او را صدا زد.
- خسته شدی؟
- نه؛ ولی یه چیزی درست نیست.
رادین به اطراف نگاه کرد. خیابان ترک‌خورده، ساختمان‌های نیمه‌ویران، خودروهایی که از سال‌ها پیش در جای خود زنگ زده بودند. همه‌چیز همان‌طور که باید بود؛ اما حسی در درونش به او هشدار می‌داد.
- حس می‌کنم هنوز دارن دنبالمون می‌گردن.
مهرانا آهی کشید.
- اون مردی که دیدیم، شاید یه دلیلی داشت که ولمون کرد.
- شاید؛ اما چیزی که مهمه اینه که دیگه نمی‌خوام کسی پیدامون کنه.
آن‌ها دوباره به حرکت ادامه دادند؛ اما هنوز چند قدم نرفته بودند که صدایی در دوردست توجهشان را جلب کرد؛ صدای شلیک.
رادین لحظه‌ای خشک شد. به سرعت مهرانا را به سمت یک خرابه کشید و هر دو پشت دیوار نیمه‌ویرانی پنهان شدند.
- این صدا از کجا اومد؟
رادین گوش‌هایش را تیز کرد. انگار از سمت همان جایی بود که چند دقیقه‌ی پیش از آن گذشته بودند. چیزی در دلش فرو ریخت. یعنی آن مردی که دیده بودند، درگیر شده بود؟
- فکر کنم باید سریع‌تر از این‌جا بریم.
مهرانا سری تکان داد و دوباره دستش را در دست رادین گذاشت.
آن‌ها به راه افتادند. این بار، سریع‌تر از قبل؛ اما هر قدم که برمی‌داشتند، احساس خطر شدیدتر می‌شد. انگار که چیزی یا کسی در نزدیکی‌شان بود. بعد از چند دقیقه، از میان ویرانه‌ها، جاده‌ای باریک نمایان شد. اگر حدس رادین درست بود، این جاده باید آن‌ها را از شهر خارج می‌کرد.
- این باید مسیر خروج باشه.
- اگه درست نباشه چی؟
- بهتر از اینه که همین‌جا بمونیم.
مهرانا چیز بیشتری نگفت و هر دو وارد جاده شدند؛ اما هنوز چند متر نرفته بودند که صدای حرکت چیزی در پشت سرشان شنیده شد. رادین نفسش را در سینه حبس کرد. قدم‌های سنگین، نفس‌های نامنظم. چیزی درست پشت سرشان بود.
- ندو تا وقتی که مطمئن نشدم.
اما دیگر دیر شده بود. صدای فریادی در فضا پیچید.
- اون‌جان، وایستا!
رادین فرصت فکر کردن نداشت. بلافاصله دست مهرانا را کشید و شروع به دویدن کرد. قدم‌هایشان روی جاده‌ی ترک‌خورده طنین انداخت، در حالی که صدای فریاد و تعقیب‌کننده‌ها در پشت سرشان بلندتر می‌شد.
مهرانا نفس‌نفس می‌زد؛ اما همچنان دنبال رادین حرکت می‌کرد. آن‌ها نمی‌دانستند کجا می‌روند، فقط می‌دانستند که نباید بایستند.
زمین زیر پایشان ناهموار بود، سنگ‌ها و آوارهای پراکنده راه را دشوار کرده بود؛ اما رادین به هیچ‌چیز جز نجات فکر نمی‌کرد. ناگهان، چیزی از کنار گوشش گذشت و به زمین خورد.
- شلیک کردن!
مهرانا وحشت‌زده نفسش را حبس کرد.
- چیکار کنیم؟
رادین نگاهی به اطراف انداخت. در چند قدمی‌شان، خرابه‌ای با درِ نیمه‌باز دیده می‌شد.
- اون‌جا، بدو.
هر دو به سمت خرابه دویدند و درست لحظه‌ای که وارد شدند، رادین در را محکم پشت سرشان بست. نفس‌هایشان تند بود. رادین گوشش را به در چسباند. صدای قدم‌هایی که به سمتشان می‌آمد، لحظه‌ای متوقف شد. بعد، سکوت.
مهرانا ل*ب‌های خشکش را تر کرد.
- رفتن؟
رادین نفس عمیقی کشید.
- نمی‌دونم؛ ولی نباید این‌جا بمونیم.
او آرام از پشت در کنار رفت؛ اما درست همان لحظه، صدایی از پشت سرشان بلند شد.
- فکر کردی می‌تونی فرار کنی؟
رادین و مهرانا به سرعت برگشتند. در تاریکی خرابه، سایه‌ای ایستاده بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سکوتی سنگین میان دیوارهای فرسوده‌ی خرابه حبس شده بود. بوی خاک و نم، فضا را پر کرده بود و نور کم‌جانی که از میان شکاف‌های سقف می‌تابید، به سختی می‌توانست تاریکی را بشکند.
رادین بی‌حرکت ایستاده بود. نفس‌هایش آرام؛ اما عمیق بود. مهرانا کنار او، دستانش را مشت کرده و به سکوت پناه برده بود. صدایی که لحظاتی پیش از دل تاریکی برخاسته بود، هنوز در گوششان می‌پیچید.
- فکر کردی می‌تونی فرار کنی؟
صدای مرد، آرام؛ اما تهدیدآمیز بود. رادین خودش را کمی جلوتر کشید و بدنش را کمی در برابر مهرانا قرار داد. سایه‌ای که در تاریکی ایستاده بود، حالا چند قدم جلوتر آمد و کم‌کم چهره‌اش از میان تاریکی نمایان شد.
مردی بود با ریش‌های نامرتب، لباس‌هایی پاره و چشمانی که هیچ نشانی از ترحم نداشتند. در یک دستش تفنگی قدیمی و در دست دیگرش چاقویی که از خون زنگ‌زده بود.
- دنبالتون بودم، از همون لحظه‌ای که اون نون رو بهم نشون دادی.
رادین احساس کرد که نفسش سنگین شده است.
- ما چیزی نداریم، بذار بریم.
مرد پوزخندی زد.
- همیشه همینو می‌گین؛ اما همه یه چیزی دارن که ارزش گرفتن داشته باشه.
چشمانش آرام به سمت مهرانا چرخید.
- مثل اون دختر نابینا.
رادین فکش را روی هم فشرد. قدمی جلو گذاشت، بین مرد و مهرانا قرار گرفت.
- بهش نگاه نکن
مرد سرش را کج کرد. انگار از دیدن جسارت رادین سرگرم شده باشد.
- جالبه، هنوزم فکر می‌کنی می‌تونی از کسی محافظت کنی؟ تو توی این دنیا زنده‌ای، چون هنوز کسی قوی‌تر از تو تصمیم نگرفته که بکشتت.
مهرانا که از لحن تهدیدآمیز مرد به خود لرزیده بود، به آرامی زمزمه کرد.
- رادین.
مرد یک قدم دیگر نزدیک شد. رادین می‌توانست حس کند که چقدر به لبه‌ی پرتگاه نزدیک هستند.
- من یه پیشنهاد دارم، یه چیزی بده، یه چیزی بگیر؛ مثلا من بذارم برید، و تو به من یه چیزی که ارزشش رو داشته باشه می‌دی.
رادین دستانش را مشت کرد. هیچ‌چیز نداشتند، نه غذا، نه آب، نه حتی سلاحی که بتواند از خودشان دفاع کند؛ اما یک چیز را داشتند، زمان.
چشمانش سریع اطراف را کاوید. خرابه‌ی پشت سرشان پر از تکه‌های فلز شکسته، سنگ‌های لق و سقفی ترک‌خورده بود.
- باشه، چیزی بهت می‌دم.
مرد لبخندی زد.
- خب، عاقل شدی، بده ببینم،
رادین آرام دستش را در جیبش فرو برد و هم‌زمان با پایش، یکی از سنگ‌ها را کمی تکان داد. احساس کرد که درست زیر دیوار، یک قطعه‌ی فلزی تیز افتاده است. باید همه‌چیز را در یک لحظه انجام می‌داد.
با یک حرکت ناگهانی، دستش را از جیبش بیرون آورد، وانمود کرد که چیزی در آن است و هم‌زمان با پایش ضربه‌ای به قطعه‌ی فلزی زد. صدای بلندی در فضا پیچید و همان لحظه، سقف ترک‌خورده‌ی بالای سر مرد لرزید.
مرد چشمانش را به بالا دوخت؛ اما قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، تکه‌ای از آوار پایین افتاد و او را زمین‌گیر کرد. رادین بدون لحظه‌ای مکث، دست مهرانا را گرفت و با تمام توان دوید. صدای فریاد مرد از پشت سرشان بلند شد؛ اما دیگر مهم نبود.
آن‌ها از خرابه بیرون زدند، پاهایشان روی سنگ‌ها می‌لغزید؛ اما همچنان می‌دویدند. قلب‌هایشان در سینه‌شان می‌کوبید و نفس‌هایشان به شماره افتاده بود.
بعد از چند دقیقه، زمانی که دیگر هیچ صدایی از پشت سرشان شنیده نمی‌شد، رادین ایستاد. مهرانا که نفس‌نفس می‌زد، به بازوی او چنگ زد.
- چی شد؟
رادین به عقب نگاهی انداخت. خرابه‌ای که در آن بودند، حالا کاملاً در سکوت فرو رفته بود.
- نمی‌دونم؛ اما فعلا ازش خلاص شدیم.
مهرانا لحظه‌ای سکوت کرد. بعد، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، گفت:
- این اولین بار بود که کسی رو کشتی؟
رادین سرش را پایین انداخت. سکوتش، خودش جواب بود.
مهرانا دستش را روی دستان لرزان او گذاشت.
- اگه نمی‌کردی، اون ما رو می‌کشت.
رادین ل*ب‌های خشکش را تر کرد. می‌دانست که درست می‌گوید؛ اما چیزی در وجودش، هنوز با این واقعیت کنار نیامده بود؛ اما این دنیا جای احساسات نبود. اگر می‌خواستند زنده بمانند، باید می‌دویدند، می‌جنگیدند و گاهی، باید انتخاب‌های سختی می‌کردند.
- بیا، باید بریم.
و دوباره راه افتادند، در مسیری که پایانش هنوز در تاریکی گم بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    خاکستر های امید راشای رمان رمان تراژدی رمان خاکسر های امید علی برادر خدام خسروشاهی علی خسروشاهی
  • عقب
    بالا