♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.
زمین خیس و گِل‌آلود زیر پایشان می‌لغزید؛ اما هیچ‌کدام لحظه‌ای توقف نکردند. هرچه از رودخانه دورتر می‌شدند، نفس‌هایشان آرام‌تر می‌شد؛ اما هنوز خطر را در نزدیکی‌شان حس می‌کردند. آن طرف رود، سایه‌هایی که تعقیبشان می‌کردند دیگر دیده نمی‌شدند؛ اما رادین می‌دانست که آن‌ها هنوز تسلیم نشده‌اند.
- دیگه نمی‌تونیم به این راحتی وایستیم، باید سریع‌تر حرکت کنیم.
صدای نفس‌های بریده‌ی هلیا بلند شد.
- نمی‌تونیم برای همیشه فرار کنیم، باید بدونیم که مقصد کجاست.
رادین مکثی کرد. واقعیت این بود که مقصدشان هنوز نامعلوم بود. تنها چیزی که داشتند، همان نقشه‌ی مچاله‌ای بود که سامیار نشانشان داده بود.
مهرانا که تا آن لحظه آرام بود، گفت:
- اونا از رد شدن از رودخونه منصرف شدن، چرا؟
سامیار چهره‌ی نگرانش را میان تاریکی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای زوزه‌ای که در میان جنگل پیچید، سکوت سنگین فضا را شکست. رادین لحظه‌ای خشکش زد. چیزی در آن صدا بود که باعث شد موهای تنش سیخ شود. نه مثل زوزه‌ی یک گرگ معمولی، نه شبیه صدای حیوانات وحشی‌ای که قبلاً شنیده بود. انگار جنگل خودش ناله می‌کرد.
مهرانا کمی به رادین نزدیک‌تر شد و آرام گفت:
- تو هم شنیدی؟
رادین نفس عمیقی کشید و سر تکان داد.
- آره. و نمی‌خوام بفهمم چی بود. باید حرکت کنیم.
هلیا با نگرانی به اطراف نگاه کرد. مه غلیظی که روی جنگل نشسته بود، دیدن مسیر را سخت کرده بود. سامیار بی‌قرار به پشت سرشان نگاهی انداخت، جایی که رودخانه مثل یک مرز، آن‌ها را از تعقیب‌کنندگانشان جدا کرده بود.
- شاید اونا نمی‌خواستن از رود رد بشن، چون این طرف، چیزی هست که ازش می‌ترسن.
سامیار این را گفت و نگاهش را به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوای دره سردتر از جنگل بود. مه سنگین‌تر شده و دیدشان را محدود کرده بود. صدای خش‌خش شاخه‌های خشک هنوز از پشت سرشان شنیده می‌شد. چیزی یا کسی در میان سایه‌ها حرکت می‌کرد.
رادین نفسش را حبس کرد و گوش‌هایش را تیز کرد. قدم‌هایی که از دور می‌آمد، حالا نزدیک‌تر شده بودند، اما همچنان دیده نمی‌شدند.
- باید سریع‌تر حرکت کنیم.
صدایش آرام بود، اما در تاریکی طنین انداخت. مهرانا بدون حرف سر تکان داد و با احتیاط از میان سنگ‌های لغزنده‌ی دره عبور کرد. هلیا پشت سر او حرکت می‌کرد و سامیار که هنوز چهره‌ای نگران داشت، آخر از همه آمد.
مه به قدری غلیظ شده بود که دیگر نمی‌توانستند بیشتر از چند متر جلوتر را ببینند. اما ناگهان، مهرانا ایستاد.
- یه چیزی اونجاست.
رادین متوقف شد. او نمی‌توانست چیزی ببیند، اما مهرانا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین نفس عمیقی کشید و قدمی جلوتر رفت. سطح خشن دیوار سنگی را لــ.ـــمس کرد. خزه‌های نمناک روی آن، نشان می‌داد که این ساختمان سال‌ها متروکه بوده است. اما آیا هنوز هم کسی اینجا بود؟
مهرانا سرش را کمی خم کرد، انگار که سعی داشت چیزی را بشنود که بقیه قادر به شنیدنش نبودند.
- سکوتش ترسناکه... انگار هیچ‌چیز اینجا نفس نمی‌کشه.
هلیا با تردید جلوتر آمد.
- اگه این پناهگاه باشه، یعنی دیگه باید امن باشه، درسته؟
سامیار که هنوز نگاهی مضطرب داشت، آرام زمزمه کرد:
- نه لزوماً... اگه کسی قبل از ما اینجا رو پیدا کرده باشه چی؟
رادین به‌آرامی از لبه‌ی یکی از پنجره‌های شکسته داخل را نگاه کرد. تاریکی سنگینی درون ساختمان پخش شده بود و چیزی دیده نمی‌شد. بوی کهنگی، خاک و رطوبت در هوا پیچیده بود.
- فقط یه راه هست که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سایه در تاریکی تکان خورد. نفس‌های رادین در سینه‌اش حبس شد. دستش محکم دور چاقویی که در دست داشت، حلقه شد. مهرانا، هلیا و سامیار بی‌حرکت ایستاده بودند، نگاهشان به جایی بود که صدا از آن آمده بود.
هیچ‌کس حرفی نزد. سکوتی نفس‌گیر فضای ساختمان را پر کرده بود. تنها صدای قطره‌های آب که از سقف چکه می‌کردند، در گوششان می‌پیچید.
رادین با صدایی آرام اما محکم گفت:
- هر کی هستی، بیا بیرون.
سایه لحظه‌ای متوقف شد. سپس صدای کشیده شدن پا روی زمین شنیده شد.
چیزی از گوشه‌ی تاریک بیرون آمد.
یک پسر.
لاغر، با لباس‌هایی که پاره و خاکی بود. چشمانش گود افتاده بودند و نگاهش بین وحشت و التماس در نوسان بود. دست‌هایش را بالا آورده بود تا نشان دهد که سلاحی ندارد.
- لطفاً... به من حمله نکنید.
سامیار اولین کسی بود که ل*ب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سکوت سنگینی میان آن‌ها افتاده بود. تنها صدای وزش باد که از میان پنجره‌های شکسته عبور می‌کرد، فضای خالی و تاریک ساختمان را پر کرده بود. مهرانا دستش را روی دیوار کشید، انگار که سعی داشت چیزی را که بقیه نمی‌توانستند ببینند، حس کند.
- نفرین‌شده؟
صدای آرام و خسته‌اش در فضای متروکه پیچید.
کیان نگاهش را پایین انداخت و گفت:
- نمی‌دونم این فقط یه قصه‌ست، یا واقعیت داره... ولی هرکی که اینجا مونده، یا دیگه دیده نشده، یا وقتی برگشته... آدم قبل نبوده.
سامیار با عصبانیت دست‌هایش را روی زانو زد.
- این چه حرفیه؟ یعنی چی آدم قبل نبوده؟ اینا فقط حرفای یه مشت آدم ترسوعه که نمی‌خوان ازشون جلو بزنیم.
کیان آهی کشید.
- شاید. ولی اینو بدون که اونا خودشونم هیچ‌وقت جرئت نکردن اینجا بمونن. فقط از دور نگاش کردن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین آرام و محتاط در راهروی باریک قدم گذاشت. هوای داخل ساختمان سنگین بود، انگار که سال‌ها کسی در این فضا نفس نکشیده بود. دیوارهای ترک‌خورده، زمین پوشیده از گرد و خاک و بوی نم و چوب پوسیده، همگی حس ناخوشایندی به او می‌دادند.
چاقویش را محکم‌تر در دست گرفت و گوش‌هایش را تیز کرد. سکوت، بیش از حد عمیق بود.
به اولین در رسید. لحظه‌ای مکث کرد، بعد دستگیره‌ی زنگ‌زده را گرفت و با احتیاط در را باز کرد.
داخل، اتاقی کوچک و متروکه بود. قفسه‌هایی شکسته، چند میز وارونه و یک پنجره‌ی باریک که نور ضعیفی از مهتاب از آن عبور می‌کرد. هیچ نشانه‌ای از زندگی دیده نمی‌شد.
نفسش را بیرون داد و جلوتر رفت. دستش را روی یکی از میزها کشید، گرد و خاک روی آن بلند شد. اینجا سال‌ها بود که کسی لمسش نکرده بود.
در همان لحظه،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین و مهرانا از اتاق خارج شدند. راهروی باریک، با نور ضعیف مهتابی که از میان شکاف‌های دیوار عبور می‌کرد، حالتی شبح‌وار به خود گرفته بود. سایه‌ها روی دیوارها می‌رقصیدند و سکوت، هر لحظه سنگین‌تر می‌شد.
هلیا و سامیار هنوز در سالن اصلی منتظر بودند. وقتی آن دو برگشتند، هلیا بلافاصله پرسید:
- چی پیدا کردید؟
رادین نگاهش را بین آن‌ها چرخاند.
- چند تا اتاق خالی، ولی روی دیوار یکی از اون‌ها نوشته شده بود که کسی از اینجا زنده بیرون نمی‌ره.
چهره‌ی سامیار درهم رفت.
- این شوخیه دیگه، نه؟
مهرانا با صدای آرامی گفت:
- نه. اون نوشته سال‌ها پیش روی دیوار حک شده بود. کسی اینجا گیر افتاده بوده. شاید هم بیشتر از یه نفر.
هلیا مضطرب به اطراف نگاه کرد.
- شاید این نوشته‌ها فقط کار یه آدم دیوونه بوده. شاید اصلاً...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین در را بست و با دقت قفل زنگ‌زده‌ی آن را چرخاند. صدای کلیک ضعیفی در سکوت اتاق پیچید. حالا آن‌ها در فضای کوچک و نیمه‌ویرانی که انتخاب کرده بودند، محبوس شده بودند. نور مهتاب از شکاف‌های دیوار عبور می‌کرد و روی زمین خاک‌گرفته، سایه‌های کمرنگی می‌انداخت.
مهرانا کنار دیوار نشست و دستانش را دور زانوهایش حلقه کرد.
- چقدر تا صبح مونده؟
سامیار که نزدیک در ایستاده بود، از لای شکاف آن به راهروی تاریک نگاه کرد.
- نمی‌دونم، ولی حس می‌کنم این شب تمومی نداره.
هلیا کنارش نشست و زمزمه کرد:
- باید یکی نگهبانی بده. من می‌تونم نوبت اول رو بگیرم.
رادین چاقویش را محکم‌تر در دستش گرفت و گفت:
- نه، من بیدار می‌مونم. شما استراحت کنید.
کیان که در گوشه‌ای نشسته بود، نگاهش را از روی زمین برداشت.
- اگه چیزی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تقه‌های آرام روی در هنوز در گوششان می‌پیچید. انگار کسی، یا چیزی، در آن سوی دیوار منتظر بود. هیچ‌کس نفس نمی‌کشید. نگاه‌هایشان به در قفل‌شده دوخته شده بود، گویی اگر لحظه‌ای پلک می‌زدند، چیزی از شکاف‌ها به درون نفوذ می‌کرد.
رادین دستش را محکم دور چاقو فشرد. هلیا به دیوار تکیه داده بود، چشم‌هایش روی سایه‌های در حال لرزش روی زمین قفل شده بود. سامیار دست‌هایش را مشت کرده بود، نفس‌های بریده‌اش نشان می‌داد که آماده‌ی دویدن است، اما به کجا؟ اینجا محبوس بودند.
مهرانا آرام اما با قطعیت زمزمه کرد:
- هنوز اونجاست. حسش می‌کنم.
رادین به آرامی سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. او هم می‌دانست که آن صدا توهم نبود.
صدای کشیده شدن چیزی روی زمین بلند شد. این‌بار کمی دورتر، انگار که آن چیز دور...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا