- تاریخ ثبتنام
- 2025-03-10
- نوشتهها
- 531
- پسندها
- 1,917
- امتیازها
- 93
زمین خیس و گِلآلود زیر پایشان میلغزید؛ اما هیچکدام لحظهای توقف نکردند. هرچه از رودخانه دورتر میشدند، نفسهایشان آرامتر میشد؛ اما هنوز خطر را در نزدیکیشان حس میکردند. آن طرف رود، سایههایی که تعقیبشان میکردند دیگر دیده نمیشدند؛ اما رادین میدانست که آنها هنوز تسلیم نشدهاند.
- دیگه نمیتونیم به این راحتی وایستیم، باید سریعتر حرکت کنیم.
صدای نفسهای بریدهی هلیا بلند شد.
- نمیتونیم برای همیشه فرار کنیم، باید بدونیم که مقصد کجاست.
رادین مکثی کرد. واقعیت این بود که مقصدشان هنوز نامعلوم بود. تنها چیزی که داشتند، همان نقشهی مچالهای بود که سامیار نشانشان داده بود.
مهرانا که تا آن لحظه آرام بود، گفت:
- اونا از رد شدن از رودخونه منصرف شدن، چرا؟
سامیار چهرهی نگرانش را میان تاریکی...
- دیگه نمیتونیم به این راحتی وایستیم، باید سریعتر حرکت کنیم.
صدای نفسهای بریدهی هلیا بلند شد.
- نمیتونیم برای همیشه فرار کنیم، باید بدونیم که مقصد کجاست.
رادین مکثی کرد. واقعیت این بود که مقصدشان هنوز نامعلوم بود. تنها چیزی که داشتند، همان نقشهی مچالهای بود که سامیار نشانشان داده بود.
مهرانا که تا آن لحظه آرام بود، گفت:
- اونا از رد شدن از رودخونه منصرف شدن، چرا؟
سامیار چهرهی نگرانش را میان تاریکی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: