زمین خیس و گِلآلود زیر پایشان میلغزید؛ اما هیچکدام لحظهای توقف نکردند. هرچه از رودخانه دورتر میشدند، نفسهایشان آرامتر میشد؛ اما هنوز خطر را در نزدیکیشان حس میکردند. آن طرف رود، سایههایی که تعقیبشان میکردند دیگر دیده نمیشدند؛ اما رادین میدانست که آنها هنوز تسلیم نشدهاند.
- دیگه نمیتونیم به این راحتی وایستیم، باید سریعتر حرکت کنیم.
صدای نفسهای بریدهی هلیا بلند شد.
- نمیتونیم برای همیشه فرار کنیم، باید بدونیم که مقصد کجاست.
رادین مکثی کرد. واقعیت این بود که مقصدشان هنوز نامعلوم بود. تنها چیزی که داشتند، همان نقشهی مچالهای بود که سامیار نشانشان داده بود.
مهرانا که تا آن لحظه آرام بود، گفت:
- اونا از رد شدن از رودخونه منصرف شدن، چرا؟
سامیار چهرهی نگرانش را میان تاریکی پنهان کرد.
- نمیدونم؛ ولی این اصلاً نشونهی خوبی نیست.
رادین نگاهی به اطراف انداخت. جنگل اینجا کمی بازتر شده بود، درختان فاصلهی بیشتری از هم داشتند؛ اما حس سنگینی در فضا وجود داشت. گویا این طرف رود هم بیخطر نبود.
هلیا با تردید گفت:
- اگه این جنگل منطقهی اونا باشه چی؟ اگه اصلاً این رودخونه خط قرمزشون بوده باشه؟
رادین فکش را روی هم فشرد. این احتمال، هرچند ترسناک؛ اما منطقی بود.
- اگه اینطور باشه، باید بفهمیم چرا.
سامیار با عجله گفت:
- نمیدونم شما چیکار میخواید بکنید؛ ولی من منتظر نمیمونم که بفهمم، باید از اینجا بریم.
مهرانا، که هنوز آرام به نظر میرسید، گفت:
- یه چیزی عجیبه، حس میکنم اینجا ساکتتر از اون طرف جنگله!
رادین تازه متوجه شد. جنگل اینسو کاملاً بیصدا بود. هیچ صدای پرندهای، هیچ خشخشی در میان شاخ و برگها، انگار که تمام طبیعت اینجا مرده باشد. ناگهان، صدایی در دوردست پیچید. صدایی که با صدای باد فرق داشت؛ صدای زوزهای بلند.
همه ایستادند. هلیا با چشمانی وحشتزده گفت:
- اون چی بود؟
سامیار زیرلب زمزمه کرد:
- ما نباید اینجا میموندیم.
رادین دست مهرانا را گرفت و به آرامی گفت:
- هرچی که هست، نمیخوام بفهمم، باید حرکت کنیم، همین حالا!
آنها دوباره به راه افتادند؛ اما حالا، سایهی خطری جدید، در اینسو از رودخانه انتظارشان را میکشید.
- دیگه نمیتونیم به این راحتی وایستیم، باید سریعتر حرکت کنیم.
صدای نفسهای بریدهی هلیا بلند شد.
- نمیتونیم برای همیشه فرار کنیم، باید بدونیم که مقصد کجاست.
رادین مکثی کرد. واقعیت این بود که مقصدشان هنوز نامعلوم بود. تنها چیزی که داشتند، همان نقشهی مچالهای بود که سامیار نشانشان داده بود.
مهرانا که تا آن لحظه آرام بود، گفت:
- اونا از رد شدن از رودخونه منصرف شدن، چرا؟
سامیار چهرهی نگرانش را میان تاریکی پنهان کرد.
- نمیدونم؛ ولی این اصلاً نشونهی خوبی نیست.
رادین نگاهی به اطراف انداخت. جنگل اینجا کمی بازتر شده بود، درختان فاصلهی بیشتری از هم داشتند؛ اما حس سنگینی در فضا وجود داشت. گویا این طرف رود هم بیخطر نبود.
هلیا با تردید گفت:
- اگه این جنگل منطقهی اونا باشه چی؟ اگه اصلاً این رودخونه خط قرمزشون بوده باشه؟
رادین فکش را روی هم فشرد. این احتمال، هرچند ترسناک؛ اما منطقی بود.
- اگه اینطور باشه، باید بفهمیم چرا.
سامیار با عجله گفت:
- نمیدونم شما چیکار میخواید بکنید؛ ولی من منتظر نمیمونم که بفهمم، باید از اینجا بریم.
مهرانا، که هنوز آرام به نظر میرسید، گفت:
- یه چیزی عجیبه، حس میکنم اینجا ساکتتر از اون طرف جنگله!
رادین تازه متوجه شد. جنگل اینسو کاملاً بیصدا بود. هیچ صدای پرندهای، هیچ خشخشی در میان شاخ و برگها، انگار که تمام طبیعت اینجا مرده باشد. ناگهان، صدایی در دوردست پیچید. صدایی که با صدای باد فرق داشت؛ صدای زوزهای بلند.
همه ایستادند. هلیا با چشمانی وحشتزده گفت:
- اون چی بود؟
سامیار زیرلب زمزمه کرد:
- ما نباید اینجا میموندیم.
رادین دست مهرانا را گرفت و به آرامی گفت:
- هرچی که هست، نمیخوام بفهمم، باید حرکت کنیم، همین حالا!
آنها دوباره به راه افتادند؛ اما حالا، سایهی خطری جدید، در اینسو از رودخانه انتظارشان را میکشید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: