- تاریخ ثبتنام
- 2025-03-10
- نوشتهها
- 531
- پسندها
- 1,917
- امتیازها
- 93
سکوتی وهمآلود میان ویرانهها پیچیده بود. فقط صدای خشخش قدمهای رادین و مهرانا روی زمین پر از سنگ و خاکستر شنیده میشد. شهر حالا پشت سرشان بود؛ اما هنوز بوی سوختگی و مرگ در هوا باقی مانده بود. انگار که این بو، این خاطرهی ویرانی، هرگز قصد نداشت آنها را رها کند.
- رادین؟
- هوم؟
- هنوزم مطمئنی که داریم راه درستو میریم؟
رادین به اطراف نگاه کرد. تنها چیزی که میدید، جادهای ترکخورده بود که در دوردست میان مه خاکستری ناپدید میشد. جنگلی که دربارهاش شنیده بود، هنوز پیدا نبود؛ اما باید به آنجا میرسیدند، قبل از اینکه شب دوباره روی سرشان خراب شود.
- آره، باید ادامه بدیم!
مهرانا آهی کشید. دستانش را دور خودش حلقه کرد. هوا سردتر شده بود. باد، خاک و گرد و غبار را با خودش حمل میکرد و هر چند...
- رادین؟
- هوم؟
- هنوزم مطمئنی که داریم راه درستو میریم؟
رادین به اطراف نگاه کرد. تنها چیزی که میدید، جادهای ترکخورده بود که در دوردست میان مه خاکستری ناپدید میشد. جنگلی که دربارهاش شنیده بود، هنوز پیدا نبود؛ اما باید به آنجا میرسیدند، قبل از اینکه شب دوباره روی سرشان خراب شود.
- آره، باید ادامه بدیم!
مهرانا آهی کشید. دستانش را دور خودش حلقه کرد. هوا سردتر شده بود. باد، خاک و گرد و غبار را با خودش حمل میکرد و هر چند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: