♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.
سکوتی وهم‌آلود میان ویرانه‌ها پیچیده بود. فقط صدای خش‌خش قدم‌های رادین و مهرانا روی زمین پر از سنگ و خاکستر شنیده می‌شد. شهر حالا پشت سرشان بود؛ اما هنوز بوی سوختگی و مرگ در هوا باقی مانده بود. انگار که این بو، این خاطره‌ی ویرانی، هرگز قصد نداشت آن‌ها را رها کند.
- رادین؟
- هوم؟
- هنوزم مطمئنی که داریم راه درستو می‌ریم؟
رادین به اطراف نگاه کرد. تنها چیزی که می‌دید، جاده‌ای ترک‌خورده بود که در دوردست میان مه خاکستری ناپدید می‌شد. جنگلی که درباره‌اش شنیده بود، هنوز پیدا نبود؛ اما باید به آن‌جا می‌رسیدند، قبل از این‌که شب دوباره روی سرشان خراب شود.
- آره، باید ادامه بدیم!
مهرانا آهی کشید. دستانش را دور خودش حلقه کرد. هوا سردتر شده بود. باد، خاک و گرد و غبار را با خودش حمل می‌کرد و هر چند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد در میان درختان می‌پیچید و صدای خش‌خش برگ‌های خشک، سکوت جنگل را می‌شکست. رادین و مهرانا، نفس‌زنان میان درختان پیش می‌رفتند. بوی خاک نم‌زده و چوب سوخته، فضا را پر کرده بود. زوزه‌ی سگ‌های وحشی هنوز در دوردست شنیده می‌شد؛ اما دیگر مثل قبل نزدیک نبود.
- فکر کنم فعلاً ازشون دور شدیم.
رادین این را گفت؛ اما هنوز هم نگاهی نگران به پشت سرش انداخت. آن سگ‌ها وحشی‌تر از آن بودند که به این راحتی بی‌خیال شوند.
- ولی هنوز توی جنگل امن نیستیم، باید بریم عمق‌تر.
مهرانا نفسش را به سختی بیرون داد. هنوز هم نمی‌توانست خستگی را از بدنش بیرون کند؛ اما به حرکت ادامه داد.
- هنوز حسشون می‌کنم، اونا دنبالمون میان.
رادین اخم کرد. نفسش تند شده بود. باید راهی پیدا می‌کردند تا از مسیر آن سگ‌ها خارج شوند. چند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جنگل هر لحظه تاریک‌تر می‌شد. رادین و مهرانا از میان درختان بلند و سایه‌هایی که روی زمین افتاده بودند، عبور می‌کردند. صدای خش‌خش برگ‌های خشک زیر پایشان، تنها چیزی بود که سکوت سنگین اطراف را می‌شکست.
رادین مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد. هنوز چیزی دیده نمی‌شد؛ اما این سکوت، غیرطبیعی بود.
- فکر کنم فعلاً از دستشون خلاص شدیم.
مهرانا نفسش را به سختی بیرون داد. پاهایش دیگر به سختی حرکت می‌کردند.
- دیگه نمی‌تونم بیشتر از این راه برم.
رادین به اطراف نگاهی انداخت. باید جایی برای استراحت پیدا می‌کردند. کمی جلوتر، میان درختان، تخته‌سنگ بزرگی دیده می‌شد که کنارش گودالی کم‌عمق وجود داشت.
- اون‌جا می‌تونیم یه مدت بمونیم.
مهرانا بدون حرف سر تکان داد. هر دو به سمت تخته‌سنگ رفتند. رادین کوله‌اش را زمین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آتش کوچکی که رادین روشن کرده بود، نور ضعیفی در دل تاریکی جنگل پخش می‌کرد. شعله‌های کوچک روی چهره‌ی خسته‌ی هر سه نفرشان سایه می‌انداخت. مهرانا کنار تخته‌سنگ نشسته بود، آرام، در حالی که به سکوت شب گوش می‌سپرد. دختر ناشناس کمی دورتر نشسته بود، زخم روی بازویش هنوز تازه بود؛ اما به نظر نمی‌رسید که بخواهد چیزی بگوید.
رادین که نگاهش را به او دوخته بود، بالاخره سکوت را شکست.
- اسمت چیه؟
دختر کمی مکث کرد، بعد صدایش آرام؛ اما محکم بلند شد.
- هلیا.
رادین سری تکان داد. حالا که اسمش را می‌دانست، احساس می‌کرد کمی از غریبه بودنش کم شده.
- چطور به این‌جا رسیدی؟
هلیا نگاهش را پایین انداخت. دستانش را دور زانوانش قلاب کرده بود و انگشت‌هایش را روی لباس پاره‌اش می‌کشید.
- از شهر فرار کردم، همراهم چند نفر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
رادین از جا برخاست و نگاهش را به اطراف دوخت. دلش سنگین بود؛ هیچ‌چیز در این جنگل امن به نظر نمی‌رسید. دقت کرد که حتی آتش هم از هر طرف سایه‌های وحشتناک به وجود آورده بود. صدای باد و جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسید؛ اما هر صدایی در دل این سکوت سنگین، بیشتر به چیزی شبیه تهدید تبدیل می‌شد.
هلیا که به آرامی در کنار آتش نشسته بود، دستش را روی زخم بازویش گذاشته و به زمین خیره شده بود. او هنوز به نوعی در شوک قرار داشت. رادین می‌دانست که او هر لحظه در خطر است. نگاهش به مهرانا افتاد. دختر نابینا هنوز هم در سکوت بود؛ اما رادین می‌دانست که در ذهنش سوالات زیادی می‌چرخد.
- هلیا، باید بریم. نمی‌تونیم این‌جا بمونیم، ممکنه دیر بشه.
هلیا سرش را به آرامی بلند کرد. چشمانش خسته بود؛ اما حرفش را قبول کرد.
- می‌دونم؛...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد در میان درختان می‌وزید و شاخه‌های خشکیده را به حرکت درمی‌آورد. رادین، مهرانا و هلیا بی‌صدا از میان سایه‌های جنگل عبور می‌کردند؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانست حس سنگین تعقیب شدن را نادیده بگیرد.
رادین گوش‌هایش را تیز کرد. صدای قدم‌هایی که در پارت قبل شنیده بودند، هنوز هم در فاصله‌ای نه‌چندان دور به گوش می‌رسید. منظم نبود، انگار کسی قصد داشت خودش را نامرئی نشان دهد؛ اما به‌اندازه‌ی کافی ماهر نبود.
- هنوزم حسش می‌کنی؟
هلیا با اضطراب سرش را تکان داد.
- آره و این‌بار نزدیک‌تر از قبل شده.
مهرانا که دستش را روی پوست خشن یکی از درختان گذاشته بود، آرام گفت:
- نمی‌بینمش؛ اما می‌دونم که اونم داره سعی می‌کنه ما رو نبینه.
رادین دندان‌هایش را روی هم فشرد. اگر این تعقیب‌کننده قصد حمله داشت،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد تندی از میان درختان عبور کرد و برگ‌های خشک را به این سو و آن سو پرتاب کرد. صدای خش‌خش برگ‌ها و درختان شکسته، فضای جنگل را پر کرده بود. آن‌جا که رادین، مهرانا و هلیا ایستاده بودند، سکوت سنگینی حکم‌فرما بود. حتی صدای قدم‌هایشان هم زیر این سقف سنگین طبیعت گم می‌شد.
رادین به پسر مقابلش، سامیار، نگاه می‌کرد. چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش و ترس آشکار در چشم‌هایش، چیزی را در دلش به لرزه انداخت. آیا این پسر واقعاً به کمک نیاز داشت، یا تله‌ای بود که به دامش افتاده بودند؟
- به این‌جا چی می‌خوای بگی؟
صدای رادین آرام بود؛ اما خشمی زیر آن نهفته بود. سامیار گام‌های کوتاهی به عقب برداشت، انگار از نگاه رادین می‌ترسید.
- می‌خوام کمک کنم، من، من نمی‌تونم توی این جنگل تنها بمونم.
هلیا به طرف رادین برگشت و در...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا هر لحظه سردتر می‌شد. ابرهای سنگین در آسمان شب جمع شده بودند و جنگل، تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. سایه‌های درختان روی زمین کشیده شده بودند و باد، زوزه‌ای آرام از میان شاخه‌های خشک عبور می‌کرد.
رادین نقشه‌ی مچاله‌شده را در دست داشت و چشمانش با دقت مسیر روی آن را دنبال می‌کرد. سامیار کمی عقب‌تر از او راه می‌رفت، در حالی که مدام اطرافش را زیر نظر داشت. مهرانا و هلیا هم، بی‌صدا پشت سرشان حرکت می‌کردند.
- چقدر مونده؟
صدای مهرانا آرام؛ اما خسته بود.
- نمی‌دونم. اگه این نقشه درست باشه، باید به یه رودخونه برسیم. اون طرف رود، پناهگاهه.
مهرانا آهی کشید و دستش را روی تنه‌ی درختی کشید. با هر قدم، خستگی بیشتر در جانش می‌نشست.
هلیا ناگهان ایستاد.
- وایسا، یه چیزی شنیدم!
رادین بلافاصله سر جایش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گام‌های آن‌ها در دل جنگل تاریک، بی‌صدا و مداوم ادامه داشت. شب همچنان بر سرشان سایه انداخته بود و مه غلیظی که از رودخانه بالا می‌آمد، بر تیره‌گی فضا افزوده بود. هر قدم که می‌بردند، احساس می‌کردند بیشتر در دل دنیای نامعلوم فرو می‌روند. صدای خش‌خش برگ‌ها، همراه با زمزمه‌های باد، تنها چیزی بود که می‌توانستند بشنوند.
رادین به جلو نگاه کرد. هنوز نمی‌توانست ببیند که به کجا می‌روند. تنها چیزی که از آن فاصله‌ها مشخص بود، چمن‌های مرطوب و درختان بلندی بود که سایه‌های سیاه‌شان زمین را پوشانده بود.
- می‌دونم که خسته‌اید؛ ولی هنوز فاصله داریم.
صدای رادین جایی در دل شب گم شد. مهرانا به سختی نفس می‌کشید؛ اما ل*ب باز نکرد. تنها از پشت سرش، صدای نفس‌های هلیا را می‌شنید که به‌طور نامنظم در می‌آمد.
همه‌چیز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای خروش آب در سکوت جنگل طنین انداخته بود. مهی غلیظ سطح رودخانه را پوشانده و مسیر مقابل رادین، مهرانا، هلیا و سامیار را نامشخص کرده بود. آن‌ها کنار جریان آب ایستاده بودند، بی‌حرکت، نفس‌هایشان آرام؛ اما نامنظم. هرچند توانسته بودند خود را به رودخانه برسانند؛ اما هنوز هیچ تضمینی نبود که در امان باشند. سامیار با اضطراب اطراف را پایید و به صدای قدم‌هایی که هنوز در دوردست شنیده می‌شد گوش داد.
- فکر می‌کنید اونا هنوز دنبالمونن؟
رادین نگاهی سریع به پشت سر انداخت. جنگل تاریک و وهم‌آلود بود؛ اما احساس می‌کرد چیزی در میان درختان در کمین است.
- نمی‌تونیم این‌جا وایستیم. اگه این گروه واقعاً دنبال ما باشن، خیلی زود پیدامون می‌کنن.
مهرانا که آرام گوش سپرده بود، گفت:
- این رود چقدر عمیقه؟ می‌تونیم ازش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا