♦ رمان در حال تایپ ✎ خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای

خاکستر های امید | علی برادر خدام خسروشاهی | راشای
◀ نام رمان
خاکستر های امید
◀ نام نویسنده
علی برادر خدام خسروشاهی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
تراژدی، عاشقانه.

علی برادر خدام خسروشاهی

نویسنده و دل‌نگار راشای
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-10
نوشته‌ها
531
پسندها
1,917
امتیازها
93
نام رمان: خاکسترهای امید
نویسنده: علی برادر خدام خسروشاهی نویسنده انجمن راشای
ژانر : تراژدی، عاشقانه.
ناظر: @Mahdis

a477651_.jpg

خلاصه: در شهری که زیر سایه‌ی جنگ ویران شده، رادین، یک پسر جوان که خانواده‌اش را در بمباران از دست داده، تنها امیدش مهرانا، دختری نابینا است که او را از کودکی می‌شناسد. مهرانا که همیشه از پشت پلک‌های بسته‌اش دنیا را لــ.ـــمس کرده، با قلبش زندگی را می‌بیند. رادین برای نجات مهرانا از شهری که هر روز بیشتر در آتش فرو می‌رود، تصمیم می‌گیرد او را به مکانی امن ببرد. در مسیر، با گذشته‌ی تلخ، خیانت‌ها، انتخاب‌های سخت و عشقی که مانند شعله‌ای در میان طوفان می‌سوزد، روبه‌رو می‌شوند؛ اما سرنوشت بی‌رحم‌تر از آن است که اجازه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سردی از میان خرابه‌های شهر عبور می‌کرد و گرد و غبار را در هوا می‌چرخاند. ساختمان‌های نیمه‌ویران، خیابان‌های ترک‌خورده و سکوتی سنگین که حتی از فریادهای گذشته ترسناک‌تر بود. شهر زمانی زنده بود، پر از نور، صدا و خنده؛ اما حالا تنها سایه‌ای از گذشته‌ی خود را حفظ کرده بود.
رادین دست‌هایش را در جیب فرو برد و نگاهش را به خیابان دوخت. کفش‌های کهنه‌اش روی آسفالت ترک‌خورده صدای خش‌خش می‌دادند. هر قدمی که برمی‌داشت، خاطراتی محو در ذهنش جان می‌گرفتند. صدای مادرش که او را صدا می‌زد، خنده‌های بی‌خیالانه‌ی خواهر کوچکش در روزهای امن گذشته؛ اما این صداها دیگر واقعی نبودند. چیزی جز پژواک‌های یک دنیای از دست رفته.
در آن سوی خیابان، در میان آوارهای یک خانه‌ی فروریخته، مهرانا نشسته بود. پشت پلک‌های...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در دل شب، هنگامی که صدای زوزه‌ی باد در گوشه و کنار شهر می‌پیچید، رادین و مهرانا به
راه افتادند. شهر خواب بود، یا شاید هم دیگر نمی‌توانست بیدار باشد. خرابه‌های بی‌پایان، ساختمان‌های نیمه‌ویران و خیابان‌های ترک‌خورده، فقط خاطراتی از زندگی گذشته بودند.
رادین از میان کوچه‌های خالی پیش می‌رفت. دستانش به سختی مهرانا را هدایت می‌کرد. هر قدمی که برمی‌داشت، زمین زیر پایشان می‌لرزید؛ انگار که شهر هر لحظه در حال فروپاشی بود. مهرانا، با چشمان بسته، به او اعتماد کامل داشت. حس می‌کرد که او در تاریکی، راه را پیدا می‌کند؛ اما خود رادین هم می‌دانست که راهی که پیش‌رو دارند، پر از خطرات ناشناخته است.
- رادین، می‌دونی چطور از این‌جا بریم؟
- یه مسیر از میان جنگل‌ها هست. اگر برسه به رودخانه، می‌تونیم ادامه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد سرد از لابه‌لای ساختمان‌های فروریخته عبور می‌کرد و صدای زوزه‌اش در میان خرابه‌ها طنین می‌انداخت. آسمان تاریک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، انگار که حتی ستاره‌ها هم دیگر نمی‌خواستند بر شهری که بوی مرگ می‌داد، نور بیفکنند. رادین و مهرانا بی‌صدا از خیابان‌های خالی عبور می‌کردند. هر صدای ناگهانی، هر وزش باد، هر افتادن سنگریزه‌ای می‌توانست به معنای خطر باشد.
- خیلی وقته که هیچ‌کس رو ندیدیم.
- شاید دیگه کسی نمونده باشه.
رادین این حرف را زد و بعد پشیمان شد. نمی‌خواست مهرانا را ناامید کند؛ اما حقیقت تلخ‌تر از آن بود که بتوان آن را انکار کرد. آن‌ها برای ساعت‌ها بدون وقفه راه رفته بودند، از میان کوچه‌هایی که زمانی پر از زندگی بودند؛ اما حالا چیزی جز یادگاری‌های ویران‌شده از گذشته باقی نمانده...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد هنوز می‌وزید؛ اما این‌بار چیزی در هوا تغییر کرده بود. سکوت دیگر طبیعی نبود. یک نوع سنگینی در فضا حس می‌شد، انگار که شب خود را روی شهر انداخته و هر چیزی را که در سایه‌ها حرکت می‌کرد، پنهان کرده بود.
رادین هنوز پشت دیوار نیمه‌ویران نشسته بود و نفس‌هایش را کنترل می‌کرد. مهرانا کنارش، دستانش را روی زمین گذاشته و گوش سپرده بود.
- هنوز اون‌جاست؟
- نمی‌دونم، نمی‌تونم چیزی ببینم.
چند ثانیه گذشت. بعد، صدای خش‌خش ضعیفی به گوش رسید. رادین با احتیاط سرش را کمی از پشت دیوار بیرون برد. سایه‌ای در میان آوارها حرکت می‌کرد؛ آهسته، بی‌صدا و خطرناک.
- باید همین حالا از این‌جا بریم.
- اگه اون ببینمون چی؟
- پس باید کاری کنیم که نبینه.

رادین دست مهرانا را گرفت. راهی جز جلو رفتن نبود. اگر می‌ماندند، دیر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شب هنوز سنگین بود. تاریکی همه‌جا را پوشانده بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، نفس‌های بریده‌ی رادین و مهرانا بود. هنوز از آن مرد دور نشده بودند که ناگهان، صدای زوزه‌ی سگ‌های وحشی در دوردست بلند شد.
- لعنتی، سگ‌ها!
رادین دست مهرانا را محکم‌تر گرفت. اگر سگ‌ها مسیرشان را پیدا می‌کردند، دیگر جایی برای فرار نبود.
- باید جایی قایم بشیم.
اطرافشان را نگاه کرد. خرابه‌ها، ساختمان‌های فروریخته، خیابان‌های ترک‌خورده. هیچ جایی برای پنهان شدن نبود؛ اما چند متر جلوتر، چیزی شبیه به یک تونل کوچک میان آوارها دیده می‌شد.
- بیا، از این‌جا.
بدون لحظه‌ای تردید، مهرانا را به سمت آن کشید. فضای داخل تنگ بود؛ اما کافی بود تا از دید پنهان بمانند. صدای زوزه‌ها نزدیک‌تر شد. قلب رادین به شدت می‌کوبید. او دست مهرانا را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا کم‌کم رو به روشن شدن بود؛ اما آسمان هنوز رنگ خاکستری تاریکی به خود داشت. انگار خورشید هم دیگر امیدی برای طلوع نداشت. رادین و مهرانا بی‌وقفه راه می‌رفتند، از میان خرابه‌هایی که بوی سوختگی و خاطرات از دست‌رفته می‌دادند.
- تا کی قراره راه بریم؟
رادین نگاهی به مسیر پیش‌رو انداخت. جایی در دوردست، سایه‌ی ساختمان‌های نیمه‌ویران دیگر جای خود را به زمینی باز داده بود. اگر حدسش درست بود، آن‌جا باید همان حاشیه‌ی شهر باشد؛ جایی که شاید بتوانند از این کابوس فرار کنند.
- تا وقتی که دیگه چیزی برای ترسیدن باقی نمونه.
مهرانا نفس عمیقی کشید. پاهایش از خستگی سست شده بودند؛ اما او چیزی نگفت. اگر رادین می‌گفت که باید بروند، یعنی چاره‌ای جز ادامه دادن نبود.
چند دقیقه‌ی دیگر در سکوت گذشت. ناگهان رادین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا کم‌کم تغییر می‌کرد. نسیم سردی از سمت ویرانه‌های شهر می‌وزید و بوی خاک و دود را در فضا پخش می‌کرد. آسمان همچنان خاکستری بود؛ اما نواری کم‌رنگ از نور در افق دیده می‌شد. شاید نشانه‌ای از صبح، یا شاید هم فقط فریب چشم.
رادین و مهرانا هنوز در حال حرکت بودند. پاهایشان از خستگی بی‌حس شده بود؛ اما جرئت ایستادن نداشتند. خطر هنوز در تعقیبشان بود.
- دیگه چقدر مونده؟
رادین نگاهی به جاده‌ی ترک‌خورده‌ی روبه‌رو انداخت. تا چند ساعت قبل، فقط خرابه‌های بی‌انتها دورشان را گرفته بود؛ اما حالا، کمی جلوتر، سایه‌ی چند ساختمان نیمه‌ویران دیده می‌شد. شاید نشانه‌ای از پایان شهر و شروع مسیر جدید.
- نمی‌دونم؛ ولی نباید خیلی مونده باشه.
مهرانا آهی کشید. پاهایش از درد تیر می‌کشید؛ اما چیزی نگفت. از وقتی راه افتاده...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هوا رو به روشن شدن بود؛ اما هیچ نشانی از آرامش در آن دیده نمی‌شد. سایه‌های شب آهسته در میان خرابه‌ها محو می‌شدند؛ اما چیزی در سکوت شهر باقی مانده بود، حسی سنگین؛ انگار که هنوز هم چیزی یا کسی در تاریکی به انتظار نشسته باشد.
رادین و مهرانا بدون صحبت کردن به راهشان ادامه دادند. دیگر خبری از آن مرد نبود؛ اما حضورش مثل باری سنگین روی شانه‌های رادین حس می‌شد. چرا آن‌ها را رها کرد؟ چرا وقتی می‌توانست هر کاری انجام دهد، فقط اجازه داد که بروند؟
- رادین؟
مهرانا که تا آن لحظه چیزی نگفته بود، حالا با صدایی آرام او را صدا زد.
- خسته شدی؟
- نه؛ ولی یه چیزی درست نیست.
رادین به اطراف نگاه کرد. خیابان ترک‌خورده، ساختمان‌های نیمه‌ویران، خودروهایی که از سال‌ها پیش در جای خود زنگ زده بودند. همه‌چیز همان‌طور...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سکوتی سنگین میان دیوارهای فرسوده‌ی خرابه حبس شده بود. بوی خاک و نم، فضا را پر کرده بود و نور کم‌جانی که از میان شکاف‌های سقف می‌تابید، به سختی می‌توانست تاریکی را بشکند.
رادین بی‌حرکت ایستاده بود. نفس‌هایش آرام؛ اما عمیق بود. مهرانا کنار او، دستانش را مشت کرده و به سکوت پناه برده بود. صدایی که لحظاتی پیش از دل تاریکی برخاسته بود، هنوز در گوششان می‌پیچید.
- فکر کردی می‌تونی فرار کنی؟
صدای مرد، آرام؛ اما تهدیدآمیز بود. رادین خودش را کمی جلوتر کشید و بدنش را کمی در برابر مهرانا قرار داد. سایه‌ای که در تاریکی ایستاده بود، حالا چند قدم جلوتر آمد و کم‌کم چهره‌اش از میان تاریکی نمایان شد.
مردی بود با ریش‌های نامرتب، لباس‌هایی پاره و چشمانی که هیچ نشانی از ترحم نداشتند. در یک دستش تفنگی قدیمی و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا