سکوتی سنگین میان دیوارهای فرسودهی خرابه حبس شده بود. بوی خاک و نم، فضا را پر کرده بود و نور کمجانی که از میان شکافهای سقف میتابید، به سختی میتوانست تاریکی را بشکند.
رادین بیحرکت ایستاده بود. نفسهایش آرام؛ اما عمیق بود. مهرانا کنار او، دستانش را مشت کرده و به سکوت پناه برده بود. صدایی که لحظاتی پیش از دل تاریکی برخاسته بود، هنوز در گوششان میپیچید.
- فکر کردی میتونی فرار کنی؟
صدای مرد، آرام؛ اما تهدیدآمیز بود. رادین خودش را کمی جلوتر کشید و بدنش را کمی در برابر مهرانا قرار داد. سایهای که در تاریکی ایستاده بود، حالا چند قدم جلوتر آمد و کمکم چهرهاش از میان تاریکی نمایان شد.
مردی بود با ریشهای نامرتب، لباسهایی پاره و چشمانی که هیچ نشانی از ترحم نداشتند. در یک دستش تفنگی قدیمی و در دست دیگرش چاقویی که از خون زنگزده بود.
- دنبالتون بودم، از همون لحظهای که اون نون رو بهم نشون دادی.
رادین احساس کرد که نفسش سنگین شده است.
- ما چیزی نداریم، بذار بریم.
مرد پوزخندی زد.
- همیشه همینو میگین؛ اما همه یه چیزی دارن که ارزش گرفتن داشته باشه.
چشمانش آرام به سمت مهرانا چرخید.
- مثل اون دختر نابینا.
رادین فکش را روی هم فشرد. قدمی جلو گذاشت، بین مرد و مهرانا قرار گرفت.
- بهش نگاه نکن
مرد سرش را کج کرد. انگار از دیدن جسارت رادین سرگرم شده باشد.
- جالبه، هنوزم فکر میکنی میتونی از کسی محافظت کنی؟ تو توی این دنیا زندهای، چون هنوز کسی قویتر از تو تصمیم نگرفته که بکشتت.
مهرانا که از لحن تهدیدآمیز مرد به خود لرزیده بود، به آرامی زمزمه کرد.
- رادین.
مرد یک قدم دیگر نزدیک شد. رادین میتوانست حس کند که چقدر به لبهی پرتگاه نزدیک هستند.
- من یه پیشنهاد دارم، یه چیزی بده، یه چیزی بگیر؛ مثلا من بذارم برید، و تو به من یه چیزی که ارزشش رو داشته باشه میدی.
رادین دستانش را مشت کرد. هیچچیز نداشتند، نه غذا، نه آب، نه حتی سلاحی که بتواند از خودشان دفاع کند؛ اما یک چیز را داشتند، زمان.
چشمانش سریع اطراف را کاوید. خرابهی پشت سرشان پر از تکههای فلز شکسته، سنگهای لق و سقفی ترکخورده بود.
- باشه، چیزی بهت میدم.
مرد لبخندی زد.
- خب، عاقل شدی، بده ببینم،
رادین آرام دستش را در جیبش فرو برد و همزمان با پایش، یکی از سنگها را کمی تکان داد. احساس کرد که درست زیر دیوار، یک قطعهی فلزی تیز افتاده است. باید همهچیز را در یک لحظه انجام میداد.
با یک حرکت ناگهانی، دستش را از جیبش بیرون آورد، وانمود کرد که چیزی در آن است و همزمان با پایش ضربهای به قطعهی فلزی زد. صدای بلندی در فضا پیچید و همان لحظه، سقف ترکخوردهی بالای سر مرد لرزید.
مرد چشمانش را به بالا دوخت؛ اما قبل از اینکه بتواند واکنشی نشان دهد، تکهای از آوار پایین افتاد و او را زمینگیر کرد. رادین بدون لحظهای مکث، دست مهرانا را گرفت و با تمام توان دوید. صدای فریاد مرد از پشت سرشان بلند شد؛ اما دیگر مهم نبود.
آنها از خرابه بیرون زدند، پاهایشان روی سنگها میلغزید؛ اما همچنان میدویدند. قلبهایشان در سینهشان میکوبید و نفسهایشان به شماره افتاده بود.
بعد از چند دقیقه، زمانی که دیگر هیچ صدایی از پشت سرشان شنیده نمیشد، رادین ایستاد. مهرانا که نفسنفس میزد، به بازوی او چنگ زد.
- چی شد؟
رادین به عقب نگاهی انداخت. خرابهای که در آن بودند، حالا کاملاً در سکوت فرو رفته بود.
- نمیدونم؛ اما فعلا ازش خلاص شدیم.
مهرانا لحظهای سکوت کرد. بعد، با صدایی که به سختی شنیده میشد، گفت:
- این اولین بار بود که کسی رو کشتی؟
رادین سرش را پایین انداخت. سکوتش، خودش جواب بود.
مهرانا دستش را روی دستان لرزان او گذاشت.
- اگه نمیکردی، اون ما رو میکشت.
رادین ل*بهای خشکش را تر کرد. میدانست که درست میگوید؛ اما چیزی در وجودش، هنوز با این واقعیت کنار نیامده بود؛ اما این دنیا جای احساسات نبود. اگر میخواستند زنده بمانند، باید میدویدند، میجنگیدند و گاهی، باید انتخابهای سختی میکردند.
- بیا، باید بریم.
و دوباره راه افتادند، در مسیری که پایانش هنوز در تاریکی گم بود.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»