♦ رمان در حال تایپ ✎ توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
توفش | ملیکا قائمی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
توفش
◀ نام نویسنده
ملیکا قائمی
◀نام ناظر
shagha79
◀ ژانر / سبک
تاریخی، عاشقانه، تراژدی
***
روزها پشت سر هم می‌گذشتند. آرام، بی‌رحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه می‌داشت، آن نگاه بود. آن چند ثانیه‌ی لعنتی. آن چشم‌های زخمی که نه ترسیده بودند، نه عقب کشیده بودند؛ تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد در وجودش رسوخ کرده بودند. در فرماندهی، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بی‌جان می‌نشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آن‌طرف‌تر بود. دست خط‌های ناآشنا را روی پرونده‌ها دنبال می‌کرد، اما چشمش در جست‌وجوی همان شال کرم‌رنگی بود که فقط یک‌بار در باد لرزیده ‌بود.
بعضی شب‌ها به عمد دیر به خانه می‌رفت. می‌گفت «کار هست»، اما نه کاری مانده‌ بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش می‌خواست در کوچه‌ها قدم بزند، در تاریکی خیابان‌های باران‌خورده،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
صدایش آرام بود، اما از لای چین‌هایش، سال‌ها خدمت، صبر و دلسوزی می‌تراوید.
احمد سر تکان داد و پیاده شد. دست‌هایش را در جیب فرو برده‌ بود. بارانی چرمی‌اش از مه خیس شده بود و موهای جلوی پیشانی‌اش کمی به صورتش چسبیده بودند. فقط سری برای پیرمرد تکان داد و با همان صدای بم و گرفته‌اش گفت:
- چیزی نگین، سید. فقط بذار امشب، هیچ‌کس چیزی نگه.
سید آهی کشید، سر تعظیم فرود آورد و کنار رفت. احمد خواست از پله‌ها بالا برود اما صدایی مانعش شد. سکوت نیمه‌شب، هنوز روی دیوارهای ضخیم عمارت سنگینی می‌کرد، که صدای برخورد عصایی چوبی با کف موزاییک‌فرش حیاط، مثل زنگ بیدارباش در پادگان، طنین انداخت. احمد که تازه پالتویش را به آقا سید داده بود، فقط چشم چرخاند. نیازی به دیدن نبود. این صدا، برای همه‌ی اهل خانه آشنا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
روزها یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. انگار تقویم، تنها کاری که بلد بود، تکرار بود. صبح‌ها مثل قبل، با بوی چای و صدای پاهای آقا سید روی پله‌های چوبی شروع می‌شدند و شب‌ها با سکوت سنگین خانه‌ی قدیمی و نور کم‌رمق چراغ‌های نفتی به پایان می‌رسیدند. احمد، حالا بیشتر شبیه خودش شده بود. نه آن مردِ بی‌قرارِ شب‌های بارانی، نه آن افسر سرگردانی که از پشت هر پنجره، دنبال چشم‌هایی بی‌نام می‌گشت. لباس‌ها مرتب، موها شانه‌خورده، حرف‌هایش، کوتاه و حساب‌شده. بی‌بی با غرور تماشایش می‌کرد. آقا سید زیر ل*ب شکر می‌گفت که بالاخره “آقامون برگشت به زندگی.” حتی شام‌ها کنار سفره‌ی چوبی نشیمن، شوخی‌های نصفه‌نیمه‌ی احمد با خواهرزاده‌های کوچک‌ترش، صدای خنده‌ی خفه‌ی مادر و نگاه رضایتمند پدر، نشان از آرامشی داشت که خیال...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
باد، آرام از میان درختان حیاط گذشت و رد نمناک صبحگاهی را بر سنگ‌فرش‌ها جا گذاشت. احمد همراه با سرباز، با گام‌هایی تند از درِ عمارت بیرون رفت. پالتو را نیمه‌راه پوشید، یقه‌اش را بالا داد و سوار بر ماشین ارتشی شد که صدایش از دور قابل‌تشخیص بود. راننده بی‌درنگ راه افتاد و چرخ‌ها، گل‌های شب‌باران‌خورده‌ی حاشیه‌ی کوچه را لگد کردند.
در طول مسیر، به پنجره‌ی بخارگرفته‌ی کنارش خیره ماند. سکوت درون ماشین، به‌اندازه‌ی هر فریادی گویاتر بود. نگاهش درون مهِ صبحگاهی گم شده بود، اما ذهنش نه آرام بود و نه تهی. با کمی نزدیک شدن، بوی باروت و فریادهای پراکنده، در ذهنش جان می‌گرفت. دلش گرفته بود. نه از مأموریت. نه از مسئولیت. از چیزی گنگ. حس آن صبح لعنتی، حس آن اخم کوتاه، دوباره ته سینه‌اش می‌پیچید.
ماشین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صدای پاهای احمد در راهروی سنگی فرمانداری طنین می‌انداخت. دیوارها نم کشیده بودند و نور زرد چراغ‌های نفتی بیشتر از آن‌ که روشنی بیاورند، سایه‌ها را پررنگ‌تر کرده‌ بودند. هوا اگرچه بهاری بود، اما بوی باروت، رطوبت و اضطراب همه‌چیز را درون این ساختمان سردتر جلوه می‌داد.
یکی از سربازها درب اتاقی بزرگ و نیمه‌تاریک را برایش باز کرد. پشت میز، مردی با یونیفرم خاکستری و صورتی درشت، با سبیلی انبوه و خطوطی عمیق در پیشانی نشسته بود. تیمسار مظفری، فرمانده ارشد منطقه، بی‌آنکه سر بلند کند با دست اشاره کرد:
- بیا تو احتشام. بشین!
احمد قدمی پیش گذاشت و مقابلش ایستاد، اما ننشست. نگاهش منتظر بود، جدی و بی‌حرف.
تیمسار در حالی‌ که گوشه‌ای از نقشه‌ی دیواری را که با سنجاق به صفحه‌ی چوبی چسبانده شده بود، دوباره...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
سه روز گذشته بود. سه روزی که هر ساعتش شبیه وزنه‌ای بود که آرام‌آرام روی شانه‌ی بازداشتی‌های جوان ستاد گذاشته میشد. بازجویی‌ها یکی‌یکی انجام می‌شدند، پرونده‌ها بالا می‌رفت، گزارش‌ها نوشته میشد؛ اما یک پرونده هنوز بی‌نتیجه مانده بود: پرونده‌ی دخترک خاموش. دختری که آمده بود و جز سکوت و نگاه سرکش، چیزی تحویل نداده بود. صبر بازجوها ته کشیده بود و فرمانده‌ی پرونده‌ها دستور داد:
- احتشام بیاد، خودش بازجوی این یکی باشه. از حلقش بکشه بیرون هر چی هست.
ساعتی نگذشته بود که درب اتاق بازجویی با صدای محکمی گشوده شد. احمد با قدم‌هایی شمرده و نگاه سرد، وارد شد. چراغ زردرنگی بالای سر دختر تاب می‌خورد. صندلی ساده‌ی چوبی زیرش لق میزد. سرش پایین بود، روسری نیمه‌افتاده و دست‌هایی که هنوز با طناب بسته‌...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
یک قدم دیگر عقب رفت، گویی فقط با آن فاصله‌ی ناچیز بود که می‌توانست خودش را از گردابی که ناگهان در دلش پیچیده بود، نجات دهد. سینه‌اش سنگین شده بود. نه از خشم که از چیزی شبیه پشیمانی یا شاید شوقی که جای اشتباهی سبز شده بود.
دخترک اما مثل آن روز میان میدان، نگاهش را عقب نکشید. محکم، مستقیم و بی‌لرزش. انگار هیچ دستی به چشم‌بندش نرفته، انگار او بوده که پرده را کنار زده و حالا می‌خواست طرف مقابلش را تا ته ببیند.
احمد صدایش را صاف کرد. سعی کرد دوباره همان لحن خشک و حرفه‌ای را بازیابی کند، اما چیزی در گلویش گیر کرده بود. خش‌دار گفت:
- اسمت چیه؟
زن بی‌تأثیر و بی‌تکان فقط جواب داد:
- تو که گفتی توی لیسته.
مرد نفس عمیقی کشید. دست‌هایش را پشت کمر قلاب کرد. نمی‌توانست نگاه از او بگیرد. شبیه همان شب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
جلوی اتاق بازجویی ایستاد. صدای کشیده شدن صندلی‌ها و زمزمه‌ی آرام سربازها از پشت درب به گوش می‌رسید، اما ذهنش جای دیگری بود. برای لحظه‌ای دستش را به چهارچوب چوبی در گرفت؛ انگار چیزی باید محکم نگهش می‌داشت تا نلغزد. این‌بار ماجرا با همه‌ی مأموریت‌ها فرق می‌کرد. نه برای اینکه این دخترک سرسخت‌تر از بقیه بود، بلکه چون همان چند لحظه نگاه چیزی را درونش بیدار کرده بود که سال‌ها در اعماق وجودش دفن شده بود؛ هوسِ فتح چیزی که هیچ‌وقت قرار نبود تسلیم شود. نفسش را آرام بیرون داد و راه افتاد. راهرو باریک ستاد را با گام‌هایی بلند طی کرد. باید می‌رفت و همه‌ی اطلاعاتی که درباره‌ی این دختر و خانواده‌اش وجود داشت، یکجا جمع می‌کرد. در راه دست‌هایش را در جیب پالتوی چرمی‌اش فرو برده بود و سرش پایین بود؛ انگار...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا