TifanI
☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دلنگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
***
روزها پشت سر هم میگذشتند. آرام، بیرحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه میداشت، آن نگاه بود. آن چند ثانیهی لعنتی. آن چشمهای زخمی که نه ترسیده بودند، نه عقب کشیده بودند؛ تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد در وجودش رسوخ کرده بودند. در فرماندهی، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بیجان مینشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آنطرفتر بود. دست خطهای ناآشنا را روی پروندهها دنبال میکرد، اما چشمش در جستوجوی همان شال کرمرنگی بود که فقط یکبار در باد لرزیده بود.
بعضی شبها به عمد دیر به خانه میرفت. میگفت «کار هست»، اما نه کاری مانده بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش میخواست در کوچهها قدم بزند، در تاریکی خیابانهای بارانخورده، شاید اتفاقی رد آن شبح را بگیرد. شاید گوشهای از بازار کنار چراغنفتی مغازهای، دختری بایستد که بوی خاک بارانخورده بدهد.
حتی در چهرهی زنانی که از کنارش رد میشدند، نشانهای میجُست. چشمهایی شبیه، لبخندی شبیه، حتی نحوهی بستن روسری! اما هیچکدامش او نبودند. او فقط آمده بود که آتش بزند و برود و این نبودنش، مثل شعلهای آرام اما پیوسته، داشت احمد را میسوزاند.
بیبی غر میزد. از بیخوابیها، از بیاشتهایی، از لباسهایی که روزها عوض نمیشدند. احمد اما فقط لبخند نصفهنیمهای میزد. چه میتوانست بگوید؟ که عقلش را، دلش را، هویتش را، همه را به دست زنی سپرده که حتی اسمش را نمیداند؟
شورشهای منطقهی بالا، بازارچهی کهنه، کوچهی خواجهپور… هرجا که ردّی از جمعیت و اعتراض بود، خودش را میرساند. بیاینکه ماموریت مستقیمی داشته باشد. بیآنکه لزومی باشد. فقط با یک امید گنگ. اما نبود. انگار که آن روز فقط خیال بوده باشد. مثل تصویری که فقط در تب و لرز میبینی. مثل توهمی که وقتِ تب چهلدرجه به سراغت میآید و بعد ناپدید میشود و احمد… هر روز بیشتر مطمئن میشد که آن دختر آمده بود فقط یک کار بکند: دل از او ببرد.
ساعت از نیمهشب گذشته بود. چراغهای ماشین در مه رقیقی که بر شالیزارها افتاده بود، خطی کمرنگ و لرزان بر جادهی باریک میکشیدند. احمد پشت فرمان ابرو در هم کشیده، بیآنکه حتی به اطراف نگاهی بیندازد با سرعتی یکنواخت پیش میرفت. خستگی نه در تنش که در فکرش لانه کرده بود. مثل باری که هر روز سنگینتر میشد و روی شانهاش مینشست. از دور چراغهای سرد و زرد عمارت پدری چون فانوسی بیروح در دل تاریکی میدرخشید. بنای قدیمی، با سقف شیروانی و ستونهایی که خاطرات هزار وعده و وعید را یدک میکشیدند، حالا بیشتر به قلعهای خالی میمانست. همین که ماشین را روبهروی ورودی متوقف کرد درب چوبی حیاط با نالهای آرام گشوده شد. اقا سید، پیرمردی با قامت خمیده و نگاهی گرم، بیرون آمد. لباس بلند خاکستریاش در نسیم شبانه تکان میخورد و فانوس کوچکی در دست داشت که نور لرزانش به چهرهی مهربانش گرمایی محو میداد.
- قربان، بالاخره برگشتین.
روزها پشت سر هم میگذشتند. آرام، بیرحم و شبیه هم؛ اما در دل آن روزهای شلوغ و پر از هیاهوی اداری، تنها چیزی که احمد را سر پا نگه میداشت، آن نگاه بود. آن چند ثانیهی لعنتی. آن چشمهای زخمی که نه ترسیده بودند، نه عقب کشیده بودند؛ تنها با یک اخم، بیشتر از صدها فریاد در وجودش رسوخ کرده بودند. در فرماندهی، پشت میزهای پر از نقشه و گزارش و مهرهای بیجان مینشست؛ اما فکرش هزار فرسنگ آنطرفتر بود. دست خطهای ناآشنا را روی پروندهها دنبال میکرد، اما چشمش در جستوجوی همان شال کرمرنگی بود که فقط یکبار در باد لرزیده بود.
بعضی شبها به عمد دیر به خانه میرفت. میگفت «کار هست»، اما نه کاری مانده بود، نه رمقی برای کار. فقط دلش میخواست در کوچهها قدم بزند، در تاریکی خیابانهای بارانخورده، شاید اتفاقی رد آن شبح را بگیرد. شاید گوشهای از بازار کنار چراغنفتی مغازهای، دختری بایستد که بوی خاک بارانخورده بدهد.
حتی در چهرهی زنانی که از کنارش رد میشدند، نشانهای میجُست. چشمهایی شبیه، لبخندی شبیه، حتی نحوهی بستن روسری! اما هیچکدامش او نبودند. او فقط آمده بود که آتش بزند و برود و این نبودنش، مثل شعلهای آرام اما پیوسته، داشت احمد را میسوزاند.
بیبی غر میزد. از بیخوابیها، از بیاشتهایی، از لباسهایی که روزها عوض نمیشدند. احمد اما فقط لبخند نصفهنیمهای میزد. چه میتوانست بگوید؟ که عقلش را، دلش را، هویتش را، همه را به دست زنی سپرده که حتی اسمش را نمیداند؟
شورشهای منطقهی بالا، بازارچهی کهنه، کوچهی خواجهپور… هرجا که ردّی از جمعیت و اعتراض بود، خودش را میرساند. بیاینکه ماموریت مستقیمی داشته باشد. بیآنکه لزومی باشد. فقط با یک امید گنگ. اما نبود. انگار که آن روز فقط خیال بوده باشد. مثل تصویری که فقط در تب و لرز میبینی. مثل توهمی که وقتِ تب چهلدرجه به سراغت میآید و بعد ناپدید میشود و احمد… هر روز بیشتر مطمئن میشد که آن دختر آمده بود فقط یک کار بکند: دل از او ببرد.
ساعت از نیمهشب گذشته بود. چراغهای ماشین در مه رقیقی که بر شالیزارها افتاده بود، خطی کمرنگ و لرزان بر جادهی باریک میکشیدند. احمد پشت فرمان ابرو در هم کشیده، بیآنکه حتی به اطراف نگاهی بیندازد با سرعتی یکنواخت پیش میرفت. خستگی نه در تنش که در فکرش لانه کرده بود. مثل باری که هر روز سنگینتر میشد و روی شانهاش مینشست. از دور چراغهای سرد و زرد عمارت پدری چون فانوسی بیروح در دل تاریکی میدرخشید. بنای قدیمی، با سقف شیروانی و ستونهایی که خاطرات هزار وعده و وعید را یدک میکشیدند، حالا بیشتر به قلعهای خالی میمانست. همین که ماشین را روبهروی ورودی متوقف کرد درب چوبی حیاط با نالهای آرام گشوده شد. اقا سید، پیرمردی با قامت خمیده و نگاهی گرم، بیرون آمد. لباس بلند خاکستریاش در نسیم شبانه تکان میخورد و فانوس کوچکی در دست داشت که نور لرزانش به چهرهی مهربانش گرمایی محو میداد.
- قربان، بالاخره برگشتین.
آخرین ویرایش: