♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
***
نصفه‌شب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو می‌خزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده‌ شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجه‌ی پا قدم برداشت. از لای درب نیمه‌باز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته‌ بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جست‌و‌جوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ‌ مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس می‌آمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمی‌توانست عکس رویش را درست ببیند. نفس‌هایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کرده‌ است! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف می‌آید. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
در دل از خدا طلب صبر کرد و نفس عمیقی کشید. با عالم و آدم مشکل داشت. معلوم نبود باز کارش کجا گیر و گور پیدا کرده‌ بود که بی‌جهت پاچه می‌گرفت. همان‌طور که برایش غذا می‌کشید هر چه فحش در دل بلد بود نثارش کرد. حسام، صحبتش که به پایان رسید عین گاو ظرف غذایش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. او هم راهش را به‌سمت خروجی آشپزخانه کج کرد.
- کجا؟ بشین ناهارت رو بخور.
ایستاد و به‌ طرفش کمی چرخید. سعی کرد حرص درونش را مخفی کند.
- خودت بخور، من...
نگذاشت حرفش به فعل برسد، لیوان دوغ نصفه‌اش را محکم روی میز کوبید که از ترس هر دو پلکش پرید.
- ترکی حرف می‌زنم متوجه نمی‌شی؟
صورتش توی‌هم رفت. دست‌به‌سینه شد و ل*ب جلو برد.
- غذا خوردن هم زوریه مگه؟
روشن بود که اصلاً از حاضرجوابی‌اش خوشش نیامده. برق خشم در چشمانش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
موهایش از بس که در این چند روز شانه نخورده‌ بود پف و وز وزی شده‌ بود. به‌ سختی، اول با روغن مو گره‌هایش را باز کرد و بعد شانه‌شان زد. تیشرت سبز بلندی، به همراه شلوار بگ سفیدی پوشید و موهایش را دور شانه‌هایش ریخت. عقربه‌های ساعت دلهره‌اش را بیشتر می‌کردند. تلویزیون را روشن کرد. بی‌هدف کانال‌ها را عوض می‌کرد، حوصله‌‌ی دیدن چیزی را نداشت. یعنی تا الان به موبایلش یک نگاه نینداخته؟ این‌بار شماره‌ی محل کارش را گرفت. صدای گوینده‌ی زن که خاموش بودن تلفن را اعلام می‌کرد خونش را به جوش آورد. با پاهایش روی زمین ضرب گرفت. همه امشب در خانه‌شان جمع بودند، کسی خبر نداشت که او چه دردی می‌کشد. سرش را بین دستانش گرفت. نفهمید چقدر همان‌جا ماند و چشمانش به درب خشک شد. صدای آشنای اتومبیلی که از دور می‌آمد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دلگیر به طرفش چرخید. چشمان سرخ و رگ ورم کرده پیشانی‌اش، نشان می‌داد که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده‌ است.
- من کی پام لغزیده که به گناه نکرده متهمم می‌کنی؟ درباره‌ی من چی فکر کردی؟
انگار با افکارش هم در حال کشمکش بود. از جا برخاست و با دو قدم بلند خودش را به اوی سردرگم و از همه‌جا رانده رساند. مچ دستش زیر فشار انگشتان گرمش می‌سوخت. مجبورش کرد روی تخت بنشیند؛ انگار از رفتنش می‌ترسید. منتظر ماند چیزی بگوید؛ اما این مرد خسته‌ و آشفته‌ای که دستش را رها کرد و به موهایش چنگ انداخت، دردش چیز دیگری بود.
- تو عاشقشی، تو هم میری؛ از این جهنم خودت رو خلاص می‌کنی و میری.
نمی‌فهمید از چه حرف می‌زند. نمی‌خواست به اندیشه‌های ترسناک ذهنش پر و بالی دهد؛ مدام به او هشدار می‌دادند که هر چه هست به آن قاب عکس...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
***
برای بار هزارم به ساعت روی دیوار نگاه کرد. عقربه‌ها می‌گذشتند و هوا رو به تاریکی می‌رفت. پایش را عصبی تکان داد. از تلویزیون سریال طنزی پخش میشد که حسام هیچ به آن علاقه نداشت و حال با دقت تماشایش می‌کرد. مضطرب انگشتانش را بهم قلاب کرد.
- دیر شد، پاشو همه منتظرمونن.
از آن شب به بعد خیلی چیزها تغییر کرد. این شخصیت جدیدش اصلاً برایش قابل درک نبود و بیش از پیش به دامنه‌ی ترس‌ و اوهامش وسعت می‌داد. یادش به روز سیزده‌به‌در افتاد که همان را هم زهرش کرد. نفهمید دلش از کجا پر بود که آن روز نه خودش از خانه بیرون رفت و نه گذاشت او جایی برود. چقدر مهشید پشت تلفن اصرار کرد که آخرین روز ماندنشان در ایران دور هم جمع بشوند و آقا طاقچه بالا گذاشت‌. به جای او خفت خورد و خجالت کشید. افکارش را پس زد و از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
زن بیچاره، همان‌جا بین میزها خشکش زد.
- خدا مرگم بده! ندو با اون کفش‌ها، الان می‌افتی.
ریز خندید و مسیر تنگ باقی‌مانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغـ.ـوش کشید و بـــ.ـــوسـ.ــه به روی گونه‌های نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پر آرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده‌ بود. این زن همیشه شور زندگی در وجودش جریان داشت و به خودش می‌رسید. گیسوان موهای حنا خورده‌اش از زیر روسری سفید گل‌دارش دیده میشد. یک‌بار برایش گفته‌ بود که آن قدیم‌ها، در جوانی موهایش را چهارگیس می‌بافت و همه‌ی دختران روستا به حالش غبطه می‌خوردند. می‌گفت وقتی که پدربزرگ برای اولین بار در آبادی او را دید اسمش را گیسو خواند و بعد از ازدواج هم فقط او حق داشت که به همین نام صدایش بزند. حال با گذشت زمان، دیگر اثری از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا