- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 150
- پسندها
- 1,063
- امتیازها
- 93
***
نصفهشب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو میخزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجهی پا قدم برداشت. از لای درب نیمهباز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جستوجوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس میآمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمیتوانست عکس رویش را درست ببیند. نفسهایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کرده است! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف میآید. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض...
نصفهشب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو میخزید. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجهی پا قدم برداشت. از لای درب نیمهباز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جستوجوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس میآمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمیتوانست عکس رویش را درست ببیند. نفسهایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کرده است! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف میآید. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش: