♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
می‌دانست که با حرف‌هایش صبر مهران سرریز می‌شود‌؛ همین هم شد. جستی از روی صندلی برخاست و به سمتش آمد.
- من غلط کنم نخوام بشنوم! جون هر کی دوست داری اذیت نکن، بگو چی گفت.
اخم ریزی کرد و موهای بلندش را با کش پهن زرد گل‌دارش بست. مرد گنده این ادا و اطوارها چه معنی داشت؟!
- اول این‌ که قسم نده، دوماً، می‌خواستی چی بگه دختر بیچاره؟ دلش پیش کَس دیگه‌ای گیره.
به عینی دید که رنگ سفیدش پرید و انگار روی برق چشمان طوسی‌اش، یک مشت خاکستر سوخته پاشیده باشند که یکهو محو و خاموش شد. بدجنس‌بازی‌اش حسابی گل کرده‌ بود. ریز خندید و جلویش ایستاد.
- چیه خب؟ فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده.
دمغ و بی‌حال روی فرش سنتی پهن شده‌ی کف اتاق فرود آمد و چنگ به موهای پرپشت خرمایی‌اش کشید. نخواست بیشتر از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از دیدن قیافه‌ی پدرش، خجالت‌زده سر پایین انداخت.
- جان حاجی؟ چیزی شده؟
حاج احمد، از زیر عینک ته‌استکانی‌ تیره‌‌اش با گرمی خاصی نگاهش کرد و بعد به طرف انباری راه افتاد.
- بیا بسته‌های ظرف و دوغ رو باهام بیرون بیار پسر.
چشمی گفت و به دنبالش وارد انباری شد. در این هفت ماه اصلاً رفتار شک برانگیزی از خودش نشان نداده‌ بود که پیش خانواده‌اش لو برود؛ اما از موقعی که فهمیده بودند، تمام حرکاتش ضایع شده‌ بود. پدرش هم خوب می‌دانست که زیاد پا پی‌اش نمی‌شد.
***
روزها از پی هم می‌گذشتند. کم‌کم عزاداری‌ها هم بیشتر و پرشورتر میشد. این ایام را خیلی دوست داشت. روزها همراه فاطمه و حنا در هئیت‌ها بود و شب‌ها هم همراه مادرش به مسجد می‌رفت. بساط غذاهای نذری مثل هر ساله برپا بود؛ امروز هم آن‌ها قیمه بار گذاشته...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
بعد از تمام شدن روضه احساس سبکی می‌کرد. نگاهی به فاطمه انداخت. چشم‌های هردویشان قرمز و پف کرده به نظر می‌رسید. حنا که کنار دستش نشسته‌ بود، در گوشش آهسته گفت:
- اون خانمه رو ببین، از همون اول هی تو رو زیر نظر داره.
به جایی که اشاره کرد چشم دوخت. همان خانمی که آن شب با مادرش صحبت کرده‌ بود. مادرش از او خواست بعد از پایان مراسم‌ها جواب نهایی را بدهد. پاسخش واضح بود، حتی اگر پسرش همه چیز تمام هم باشد او به این ازدواج راضی نمی‌شد. در قلبش فقط جای یک نفر بود و کسی جز امیرعلی هم نمی‌توانست به آن راه پیدا کند. باید حتماً فردا به مادرش می‌گفت. بعد از شام، همه برای انجام دسته‌جات عزاداری بیرون رفتند. بوی اسپند و گلاب، کل فضا را عطرآگین کرده‌ بود‌. خانم‌ها کنار قبرستان سینه می‌زدند و مردها هم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مادرش بین راه، فقط داشت غر میزد: «که تو دست و پاچلفتی هستی و رو دستم می‌مونی! دِ آخه دختر، راه خدایی رو هم نمی‌تونی بری؟»
کفرش درآمد. سر آخر طاقت نیاورد و تا به خانه رسیدند، مثل اسپند روی آتش منفجر شد:
- سرم رفت! یه اتفاق بود، تموم شد رفت. میشه بس کنید؟
طلعت‌خانم با چشم‌های درشت‌ شده، چنگی به صورت سرخ شده‌اش زد.
- وا، خدا مرگم بده! صدات رو واسه من بلند می‌کنی؟!
استغفرالله گفتن پدرش، همانند تشر بر سر آن‌ها کوفته شد. کلید انداخت درون درب و اول از همه وارد خانه شد.
- بس کنید بین در و همسایه. طلعت، دست از سر این بچه بردار، چیزی که نشد. ماه‌بانو تو هم حق نداری سر بزرگ‌ترت داد بزنی، فهمیدی؟
پشیمان از گفته‌اش، چشم آرامی گفت و پشت سرشان، آرام وارد خانه شد. یکی نبود به آن مرتیکه‌ی یابو چیزی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
موقع خداحافظی مثل هر بار احترام نظامی مخصوصش را تقدیمش کرد.
- آبغوره نگیری‌ها! چشم به‌هم بزنی کارم تموم شده.
آخ که از حالا دلش برای لحن نرم و مخملی‌اش پر می‌کشید. دستی در هوا برایش تکان داد و نفسی گرفت‌.
- منتظرتم. خدا به همراهت.
حال این مرد هم دست کمی از دخترک نداشت. از ستون خودش را بالا کشید و تر و فرز به پشت‌بام خانه‌شان برگشت. تا موقعی که از دیدرس محو شود، ماه‌بانو با نگاه اشک‌بارش بدرقه‌اش کرد. وقتی که مثل یک باریکه‌ی نور در تاریکی گم شد، زیر ل*ب ورد همیشگی‌اش را خواند و از خدا خواست پشت و پناهش باشد تا این سفر هم بی‌خطر برایش بگذرد. آرام به طرف پله‌ها حرکت کرد که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. در آن تاریکی چشم‌های تیز مشکی مرد مقابلش به خوبی واضح بود. دست و پایش را گم کرد. پسر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پیش رویش مهران از خنده روی زمین ولو شده‌ بود. با دیدنش دوهزاری‌اش افتاد. به سمتش یورش برد. مگر میشد ولش کند؟! موهای کوتاه مجعدش را در چنگش گرفت و کشید.
- دیوونه‌ی عوضی! حالیت می‌کنم. روی سر من آب می‌ریزی؟!
مهران به غلط کردن افتاده‌ بود و سعی می‌کرد خودش را از چنگال‌های خواهر کوچکش نجات دهد.
- بسه ماهی! خب عین خرس خوابیده بودی!
طلعت‌خانم از شنیدن سر و صدا غرغرکنان به هیکل خسته‌اش تکانی داد و از آشپزخانه خارج شد تا ببیند باز چه دست گلی به آب داده‌اند. این بچه‌ها بزرگ نمی‌شدند، فقط شیطنت‌هایشان قد می‌کشید. چطور می‌خواستند ازدواج کنند؟! خدا به داماد و عروس آینده‌اش صبر بدهد.
_چه خبره اینجا؟ چتونه اول صبحی؟
با دیدن مهران که صورتش خیس آب بود چشم‌های روشنش درشت شد. دست‌به‌سینه، به یک‌طرف...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کلافه ل*ب به‌هم فشرد. همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت، جواب داد:
_ دیر نکردم که، تازه ساعت یازدهه!
وارد اتاق شد و خریدهایش را بــــغـ.ـــل کمد گذاشت تا بعد جا‌به‌جایشان کند. دوش مختصری گرفت و موهایش را همان‌طور خیس رها کرد. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود. سر وقت یخچال رفت و موزی از داخلش برداشت. خواست بیرون برود که با صدای جدی‌اش ایستاد.
- بشین اینجا کارت دارم.
با تعجب راه رفته را برگشت. کنجکاو بود بداند چه کاری دارد. از سکوتش بوهای خوبی به مشامش نرسید. طلعت‌خانم از مقابل گاز کنار رفت و پشت میز نشست‌.
با دست اشاره کرد بنشیند، او هم که دوست داشت زودتر همه‌چیز را بفهمد، سریع صندلی برای خود عقب کشید و رویش جا گرفت. با شروع سخنان مادرش شکش به یقین تبدیل شد.
- زهره‌خانم امروز صبح زنگ زد، منتظر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چیزی نگفت و رویش را به سمت دیگری گرفت‌. چه کسی حالش را می‌فهمید؟ مگر او دوست داشت در چنین شرایطی چشم در چشم پسر زهره‌خانم بشود و در مورد ازدواج با هم صحبت کنند؟ دلش جای دیگری گیر بود و حس عذاب‌وجدان هم گریبان‌گیرش شده‌ بود. هیچ از این خواستگار سمجش خوشش نمی‌آمد. نه این‌که بد باشد ها! نه، سربه‌زیر و متین بود، سرش گرم کار خودش بود. حاج‌بابایش می‌گفت از آن مردان پاک روزگار است که تا به حال حرف بدی پشت سرش نبوده. برای اویی که نام امیر در ذهن و قلبش حک شده‌ بود، مرد دیگری به چشمش نمی‌آمد. در این روزهای سخت، نبودنش توی ذوق می‌زد. دلش برای آن صحبت‌های پر از آرامشش تنگ بود که از آینده و زندگی شیرین دو‌نفره‌شان برایش صحبت می‌کرد. اکنون حس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. هیچ‌کَس به فکرش نبود. مادرش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
روی تخت نشست و شالش را از سرش برداشت. نه در این دنیا بود و نه جایی دیگر. باید با این قلب دلواپس و ذهن مغشوشش چه می‌کرد؟ بهتر بود با خودش صحبت کند. دلش برایش تنگ بود. با امیدواری شماره‌اش را گرفت، داشت قطع میشد که صدای گرفته‌اش در گوشش پیچید. بغضش گرفت.
- من باید آخرین نفر باشم که ازت خبر داشته باشم؟!
زمزمه‌ی آرامش را از پشت گوشی شنید. حالش با شنیدن صدای غصه‌دار دخترک خراب‌تر میشد.
- ماه‌ من آروم باش، هنوز که چیزی نشده... .
وقتی این‌طور صدایش می‌زد، او را به نقطه‌ی جنون می‌رسانید. به میان حرفش پرید:
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ تو اصلاً درکم می‌کنی؟ خونواده‌ام من رو توی منگنه قرار دادن، نمی‌تونم به خواستگار جدیدم جواب رد بدم، می‌فهمی؟ بعد توعه بی‌خیال، تموم قول‌هات رو زیر پا گذاشتی... ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بعد از رفتنشان خواست به اتاقش برگردد که با لحن دستوری پدرش ایستاد.
- بمون ماه‌بانو.
مستأصل نگاهی به دور و برش انداخت و به ناچار روی مبل‌ سه نفره‌ی استیل طلایی‌‌ نشست که فنرهایش جیر صدا دادند. مادرش از پشت اپن، در حالی که ظرف‌های کثیف را جا‌به‌جا می‌کرد، نظاره‌گر این صحنه بود. مهران هم آستین‌های چهارخانه‌ی لباسش را تا آرنج بالا برد و رو‌به‌رویش روی مبل تکی نشست‌. حاج‌طاهر جلوی درب، کت ضخیم طوسی‌اش را از تن درآورد و به سمت جایی که او نشسته‌ بود قدم برداشت.
- توی این یک‌ ماه دو تا خواستگار داشتی. من نمی‌خوام تو رو مجبور به کاری کنم دخترم، تموم این سال‌ها فکر کنم این رو فهمیده باشی.
کف دستانش عرق زده‌ بود و هیجان ادامه‌ی صحبت‌های پدرش، در ل*ب زیر دندان کشیدن‌ها و فشرده شدن دستانش میان دامن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا