♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
دوست نداشت جوابش را دهد. نمی‌دانست چرا این دو رفیق قدیمی ناگهان این‌طور از هم دور شدند! به قول خانم‌جان: «اون‌موقع‌ها گوشت هم‌دیگه رو اگه می‌خوردن، استخون هم‌ رو دور نمی‌انداختن!»
حال سایه‌‌ی هم را با تیر می‌زدند. ریسه‌های روشن مغازه‌ها، سایه‌ای از رنگین‌کمان در تصویر دودی شیشه‌ی اتومبیل می‌پاشید. در جواب بله‌ی کوتاهی گفت که خودش هم به زور شنید. حسام نگاه گذرایی به قرص گرد و روشن دخترک که میان سیاهی پارچه می‌درخشید انداخت و پوزخندی زد. ل*ب‌های گلگونش را از بس گاز گرفته‌ بود که به سفیدی می‌زد.
- کله‌اش باد داره! از اول هم بهش گفتم توی این نظام هیچی نیست.
اخم کرد و سر به شیشه‌ی بخار گرفته چسباند.
- به جای این حرف‌ها، حواستون به رانندگیتون باشه.
این دختر انگار فقط در مقابل او زبان سرخش به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- آبجی حالت خوبه؟ با توأم، یه چیزی بگو.
قطره‌های ریز و داغ اشک، روی صورت یخ‌زده‌اش روان شدند. سر بر شانه‌های پهن برادرش گذاشت و غصه‌ی دلش را باز کرد.
- چرا همه‌ی بلاها باید سر من بیاد داداشی؟ چرا خوشی‌هام زود تموم شد؟ من که چیز زیادی نخواستم.
مهران در سکوت خواهرکش را نوازش می‌کرد و به درد و دل‌هایش گوش می‌داد. صدایش از زور گریه، خفه و ضعیف شده‌ بود.
- هیچ‌کَس از دل من خبر نداره، هیچ‌کَس نمی‌فهمه چه بلایی داره سر من میاد. ندونسته قضاوت میشم! مگه چه گناهی کردم؟ تو بگو.
باید می‌فهمید خواهرکش سر چه چیزی این‌قدر بهم ریخته‌ بود. نگاه‌ ریز شده‌اش به صفحه‌ی روشن گوشی افتاد، با دیدن اسم فاطمه اخم محوی بین ابرویش نشست. ماه‌بانو را از آغوشش بیرون آورد و دست دراز کرد و گوشی را برداشت. با دیدن متن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انگار در پیدا کردن کلمه‌ای مناسب عاجز ماند که پوفی کشید و بعد از اندکی مکث با نگاه بدی به سرتاپایش اشاره کرد.
- تکلیفم رو همین امروز باهاش روشن می‌کنم.
مژه‌های کوتاه خیسش به پلک‌های فروبسته‌اش چسبید. از کی تا حالا این خطابش می‌کرد؟! صدای هین ماه‌بانو با آهی که کشید ادغام شد. همه چیز را باخته‌ بود. کاش چشمانش را می‌بست و هیچ نمی‌گفت. لعنت بر خودش! دلش آرام نگرفت و دخالت کرد که اوضاع زندگی خودش هم خراب بشود. خدا را شکر که مادرش در خانه نبود، وگرنه باید چه جوابی به او می‌داد؟ ماه‌بانو در این شرایط متشنج، به جان پوست لبش افتاد و لبه‌های بالای چادرش را به هم نزدیک کرد تا از سرش لیز نخورد.
- یعنی چی مهران؟
برادرش را کناری کشید و تن صدایش را کمی پایین آورد:
- به خاطر من داری گند می‌زنی به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
روزها به بطالت می‌گذشتند. رابطه‌ی مهران و فاطمه خوب شده‌ بود؛ البته نه مثل قبل، ولی آتش‌بس کرده‌ بودند. آن‌قدر با مهران حرف زد و نصیحتش کرد که کوتاه آمد. به او گفت که ارزش ندارد زندگی‌ و آینده‌اش را سر هیچ و پوچ خراب کند؛ راه او سوا بود. فردایش هم فاطمه با گل و شیرینی پیشش آمد و تا نیم‌ساعت چنان در آغوشش آبغوره گرفت که حالش به‌هم خورد. دخترک زر زرو! از او شنید که امیرعلی بعد از بهبودی، به سرکارش برگشته‌ است. دیگر بعد از آن روز هیچ تماسی با هم نگرفتند. رابطه‌ی سست شده‌شان مثل آب خوردن داشت به بن‌بست می‌رسید. باید می‌پذیرفت که آن مرد درگیری‌های خودش را دارد و او بی‌خودی دلش را خوش کرده‌ بود. همیشه برایش گزینه دوم بود و بس! در این وضعیت اصلاً مگر میشد یادی از ماه‌بانو کند؟ حیف که این دل...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حاج‌طاهر ضربه‌ی آرامی به شانه‌‌ی جوان زد و تا جلوی درب بدرقه‌اش کرد. بوی گلابِ برخاسته از پیراهنش مشام ماه‌بانو را نوازش داد. تا بیرون رفت، توانست یک نفس راحت بکشد. مردک حزب‌اللهی! این‌جا چه می‌خواست؟ مثل این که تا یک حرف درشت بارش نکند، بی‌خیال نمی‌شود. به سمت مبل‌های طوسی که سمت راست حجره چیده شده‌ بود، رفت و روی یکی‌شان نشست و به پشتی کوتاه و پارچه‌ای گل‌دارش تکیه زد. همان لحظه پدرش هم سر رسید. تا بنشیند، مهلت نداد و زبانش عین وروره جنبید:
- این پسره چرا از رو نمی‌ره؟! باز چی‌کار داشت؟
با چشم‌غره‌‌ی مجددی که برایش رفت اخم کرد و نگاهش را به ناخن‌های کوتاهش که با لاک سفیدی مزین شده‌ بود، داد.
- پوشه رو آوردی؟
از تحکم صدایش لرزید. دست برد داخل کیفش و پوشه‌ی سبز رنگ را بیرون کشید و به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
باد گرم می‌وزید و خیسی کوچه‌‌ی طویل و عریض‌شان را خشک می‌کرد. نزدیکی‌های خانه، با حرف زدن دو نفر ایستاد، صدا از داخل حیاطشان می‌آمد. به عادت همیشگی‌اش فال‌گوش ایستاد تا ببیند موضوع از چه قرار است.
- والا طلعت‌جان، حسام تا جلوش حرف از زن گرفتن می‌زدیم ایف و اوف می‌آورد! نمی‌دونم چش شده. دیگه من رو ذله کرده توی این یه هفته.
ابرویش بالا رفت.
چه حرف‌ها! حال شازده‌اش بالاخره هوای زن گرفتن دستش داده‌ بود؟!
مادر بود که با متانت و ادب جواب داد:
- ایشاالله خیره. حتماً با حاجی صحبت می‌کنم خبرش رو میدم.
فکرش مشغول کلام آخر مادرش شد.
با ساکت شدنشان ترجیح داد از جلوی درب کنار برود. ستاره‌خانم با دیدنش تیله‌های سبز روشنش درخشید و خریدارانه براندازش کرد.
- خوبی دخترم؟ بی‌معرفت شدی، به حنای ما سر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، به سرفه افتاد. شوخی بزرگی بود. هیچ جوره به کتش نمی‌رفت که حسام از او خواستگاری کرده باشد. آخر آن مرد قرتی، دختران دیگری پسندش بود. چقدر محبوب بود و خودش خبر نداشت!

***
در خیابان جلوی راهش را گرفت. یک پراید سفید تمیز داشت. گفت سوار شود و کار مهمی با او دارد، او هم مخالفت نکرد؛ چه فرصتی از این بهتر که جواب منفی‌اش را همان‌ جا دهد و خلاص. وقتی داخل پارک کنار هم نشستند، یک نگاه به سر و ریختش کرد. باید می‌گفت خوش‌قد و بالا و جذاب است؛ اما نوع پوشش و آن ریش‌های سیاه روی صورتش او را نچسب نشان می‌داد. تسبیح درشت آبی رنگش، از میان انگشتان پهن و زبرش رهایی نداشت. صدای بمش سکوت و خلوتی پارک را شکست:
- ببینید ماه‌بانوخانم، قصدم از این دیدار این بود که راحت‌تر و جدا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نفسش به زور درمی‌آمد. دوست داشت تمام غبار دلش را با جیغ زدن و گریه خالی کند، اما بغض سنگی راه گلویش را بسته بود‌. باز دلش نافرمانی کرد و روی شماره‌اش لغزید، می‌خواست از امروز برایش بگوید.
«می‌بینی امیرعلی، کسی به جز خودت من رو بانو صدا زد. کجا رفتی که هر کسی و ناکسی به ماه‌بانو کوچولوت نزدیک میشه؟!»

***
غبار از پشت خاک‌ریزها، به مبارزه با روشنایی آسمان قدعلم می‌کرد. در آغاز چشمانش همه‌چیز را تار می‌دید و بعد کم‌کم به حالت قبلی برگشت. تپانچه‌ی ساچمه‌ایش را به کمر بست و خودش را از تپه بالا کشید. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابید و حشرات گزنده و مزاحم در هوا، زخم پشت گردنش را به سوزش می‌انداخت. از دور متوجه‌ی سرباز جوانی شد که با دو به سمتش می‌آمد. سوران، پسرک جوان و لاغراندامی که اهل یکی از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دیگر به صدای غمگین و بغض‌های همیشگی‌اش عادت کرده بود.
- فکر کردم فراموشت شدم!
چیزی نگفت و نفس پر صدایی کشید. در محوطه‌ی بیرون به ستون سیمانی ساختمان قدیمی تکیه داد و دست لای موهایش کشید. بادکنک دل دخترک، می‌خواست بترکد و از سینه‌ی بی‌قرارش بیرون بزند. حتی صدایش را هم از او دریغ می‌کرد. دو زن وقتی از کنارش گذشتند، با تعجب به سرتاپایش نگاهی انداختند و پیش خودشان چیزی را پچ‌پچ کردند. از روی جدول بلند شد؛ ماشینی با سرعت در کنارش ترمز کرد که تمام آب روی آسفالت روی مانتویش پاشیده شد. راننده رو به او پرخاش کرد: «آخه این‌جا جای ایستادنه خانم؟!»
بی‌ هیچ حرفی مغموم از آن‌‌جا دور شد. صدای نگرانش، قلبش را لرزاند.
- دختر تو کجایی؟ اون صدای کی بود؟
سردرگم به مغاز‌ه‌های باز و ناآشنای دور و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ته قلبش خالی شد. انگار کسی او را از بالای صخره به دره پرت کرده باشد. شانه‌های نحیفش خم شدند و با زانو روی کف سخت و خیس سنگی فرود آمد. دستان سِر شده‌اش نمی‌توانست موبایل را در خود نگه دارد. صدای بوق ممتد گوشی مثل ناقوس مرگ بود. کسی تکانش می‌داد و صدایش می‌زد؛ اما او مثل مرده‌ی متحرک به نقطه‌ای نامعلومی خیره بود. چقدر صدایش آشنا بود. کمی بعد مایع شیرینی درون حلق کویری‌اش ریخته شد و بعد چیزی نفهمید، فقط لحظه‌ی آخر نگاهش به چهره‌ی نگران و وحشت‌زده‌ی حنانه افتاد و بعد پرده‌ی سیاهی جلوی چشمانش را پوشاند.

***
«خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
هر کجا می‌نگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده
درد عشق است که با حسرت و سوز
بر دل پر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا