- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 123
- پسندها
- 847
- امتیازها
- 93
شال ضخیمش را روی شانههایش انداخت و به آسمان تاریک و بدون ستارهی بالای سرش خیره شد. الان کجا بود؟ چه کار میکرد؟ غذای خوب میخورد؟ آخر چرا باید چنین چیزی مانع عشقشان میشد؟ پدرش به هیچوجه کوتاه نمیآمد؛ الا و بلا میگفت امیر باید به تهران برگردد تا راضی به این ازدواج بشود. در این بین حس بیارزشی داشت. خانوادهاش اصلاً به احساسش توجهی نداشتند. حتی مهران هم به او گفته بود که مراقب خودش باشد؛ تمام مشکلات را برایش شرح داد و حالش را از این بدتر کرد. امیر هم انگار به او توجه نداشت. همیشه کارش در اولویت بود. حتی اکنون که در موقعیت حساسی بودند، هیچ از تصمیمش منصرف نمیشد و ترجیح میداد در سیستان بماند؛ البته که چاره نداشت و دستور فرماندهی کل را باید اجرا میکرد، اما پس این وسط تکلیف دل و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: