♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
شال ضخیمش را روی شانه‌هایش انداخت و به آسمان تاریک و بدون ستاره‌ی بالای سرش خیره شد. الان کجا بود؟ چه کار می‌کرد؟ غذای خوب می‌خورد؟ آخر چرا باید چنین چیزی مانع عشقشان میشد؟ پدرش به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌آمد؛ الا و بلا می‌گفت امیر باید به تهران برگردد تا راضی به این ازدواج بشود. در این بین حس بی‌ارزشی داشت. خانواده‌اش اصلاً به احساسش توجهی نداشتند. حتی مهران هم به او گفته‌ بود که مراقب خودش باشد؛ تمام مشکلات را برایش شرح داد و حالش را از این بدتر کرد. امیر هم انگار به او توجه نداشت. همیشه کارش در اولویت بود. حتی اکنون که در موقعیت حساسی بودند، هیچ از تصمیمش منصرف نمی‌شد و ترجیح می‌داد در سیستان بماند؛ البته که چاره نداشت و دستور فرمانده‌ی کل را باید اجرا می‌کرد، اما پس این وسط تکلیف دل و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نگاه شکار مرد مقابل، در کنار دندان‌های کلید شده‌اش، تصویر گرگ زخمی‌ای پیش چشمانش کشید که باعث شد از ادامه‌ی حرف زدن پشیمان گردد. انگار روی نقطه‌ضعفش دست گذاشته‌ بود که همانند لقبش، آماده به حمله غرش کرد:
- بهتره خفه شی و حرفت رو ادامه ندی.
لحن خشنش او را به سکوت مجاب کرد. خدای من! چشمانش پر از خطوط باریک خونی بود و رگ‌های کنار پیشانی و گردنش از بس برجسته شده‌ بودند که هر آن فکر می‌کرد پوست گر گرفته‌اش را می‌درند. به خود نهیب زد.
حسام، مشتش را کنار پایش فشرد و سرپا شد. طولانی و پرغضب به چهره‌ی پراستیصال دخترک زل زد. لحن دورگه‌اش می‌لرزید:
- بهتره همیشه حرفت رو زیر زبونت مزه‌مزه کنی دخترجون، وگرنه به ضررت تموم میشه.
نادم از گفته‌اش، گردنش را در راستای دیوارهای سیمانی پشت‌بام چرخاند که...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
پوست کناره‌ی ناخنش را به دندان گرفت. در دلش داشتند رخت می‌شستند. پشت میز تحریرش نشست تا با چرخ زدن در اینترنت، کمی حواس خود را پرت کند. دلش نافرمانی کرد و به صداهای بیرون گوش سپرد. خدا کند همه چیز ختم به‌خیر شود‌. یا حاج‌بابا از موضعش کوتاه بیاید و یا امیر شرط را قبول کند. با تمام ساده‌لوحی‌اش فکر می‌کرد همه‌چیز درست خواهد شد. هیچ زمان فکر نمی‌کرد چنین مسائلی جلوی راهشان سنگ بیندازد.
بالاخره زمان مقرر فرا رسید. خانواده‌ها صحبت‌هایشان را کرده‌ بودند و حال او و امیر قرار بود حرف‌های آخرشان را با هم بزنند. دقایقی بود که مثل مجسمه‌ای صامت روی تخت وسط حیاط نشسته‌ بودند. صدای جیرجیرک‌های شب‌بیدار و حرکت فواره‌ی آب حوض قدیمی‌شان، سکوت مابینشان را می‌شکست؛ شاید از باز کردن این لحظات نفس‌گیر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امیر باز هم او را به صبر دعوت کرد؛ می‌خواست این‌طور زمان بخرد و حاج‌طاهر را راضی کند. در این‌صورت هم ماه‌بانو را به دست می‌آورد و هم مسئولیتی که به او محول شده‌ بود را به درستی انجام می‌داد؛ اما دخترک حس می‌کرد در لبه‌ی پرتگاه قرار دارد و چیزی تا سقوطش باقی نمانده‌ است.

***
آن روز ماه‌بانو صبح زود بیدار شد و صورتش را با آب خنک حوض شست. مثل کودکی‌هایش پاچه‌های شلوار کبریتی‌اش را بالا داد و درون باغچه رفت تا به گل‌ها سر و سامان بدهد. دلش برای روزهای قشنگ گذشته تنگ بود. عاشق گل‌هایش بود. زیر ل*ب برایشان حرف می‌زد و نازشان می‌کرد. حاج‌طاهر در ایوان، روی صندلی چوبی مخصوصش نشسته‌ بود و خیره به حرکات دخترکش می‌نگریست. کی نمی‌دانست که جانش را هم برای این دختر دوست‌داشتنی‌اش می‌دهد. خوشبختی‌اش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- یک طرفه نیست... .
کاش که لال شود. از کی تا به حال این‌قدر پررو و بی‌حیا شده‌ بود؟
دوست داشت خودش را در همین باغچه‌ چال کند. حاج‌طاهر بی‌هوا قهقهه زد. در این میان به قیافه‌ی دخترک که مدام سرخ و سفید میشد، چشم دوخت‌. برای رو‌به‌رو شدن با سختی‌ها هنوز خام و بچه بود. به ناگاه خنده‌اش قطع شد، حس نگرانی از جنس پدرانه در چهره‌‌اش پدید آمد. یقه‌ی کوتاه کتش را مرتب کرد و کمی خودش را جلو کشید.
- من اگه بدونم چیزی بخواد به زندگیم صدمه بزنه، ازش دوری می‌کنم. امیرعلی بین کار و زندگیش یکی رو انتخاب کرده و تو خودت خوب می‌دونی منظورم چیه. باید بدونی اگه باهاش ازدواج کنی نصفش برای خودت نیست و وقف مردمه.
آهی کشید و هیچ نگفت. چشم به نگاه متلاطم پدرش دوخت و به عمق عشق قلبی‌اش پی برد. کلماتی که از دهانش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تمام امیدش به یک‌باره پر کشید و از دلش رخت بر بست. اشک‌هایش خشک شدند. مغزش گنجایش این جمله را نداشت. آخر چطور می‌خواست حل کند؟ پدرش همین‌طور هم با شغل امیرعلی مشکل داشت، چه رسد که سر مرز هم بماند!
- امیر؟
صدایش بغض داشت:
- جان امیر؟ هیچ‌کدوممون فکر نمی‌کردیم حاج بابات بخواد همچین سنگی جلوی پام بندازه. اگه به من بود که فراریت می‌دادم و با خودم می‌آوردمت؛ ولی نمیشه، می‌دونم این‌جوری سرانجام خوشی نداره.
شقیقه‌اش نبض زد. این مرد داشت چه بر زبان می‌آورد؟ از او چه انتظاری داشت؟ که پشت پا بزند به خانواده‌اش و او را انتخاب کند؟! نه، قرار نبود این‌طور بشود، قرار نبود ماه‌بانو نورش خاموش شود. صدایش از بس گریه کرده‌ بود، انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- بد کردی... با من... .
چنگی به سی*ن*ه‌‌ی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به اتاق که رسید، سریع موبایلش را از زیر رختخواب برداشت و شماره‌اش را گرفت‌. تا صدایش را نمی‌شنید آرام نمی‌گرفت. اول جواب نداد. دوباره و سه باره گرفت. اشک‌هایش شروع به باریدن کردند.
بالاخره جواب داد. صدای گرفته و خش‌دارش که به گوشش خورد، بغضش ترکید.
- بی‌معرفت! همین بود قولات، نه؟ تو که می‌گفتی بدون من نمی‌تونی زندگی کنی! کو؟ چی‌شد پس؟ همش دروغ بود؟
سکوت بود و سکوت و او تحمل این بی‌جوابی را نداشت.
- بهت گفته بودم حاج بابام از حرفش کوتاه نمیاد. چرا با من این کار رو کردی هان؟ من چقدر دیگه باید صبر کنم؟ فکر کردی به این آسونیه که اسم روم بذاری و بری اون سر دنیا؟
خودش به حالش تلخ خندید و آه جان‌سوزی کشید. از پشت سر روی تخت فرو ریخت.
- نمیشه، جام نیستی تا بفهمی. ازم چه انتظاری داری؟ امشب قراره...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مادرش همان‌طور یک‌ریز داشت حرف می‌زد؛ اما او فکرش جای دیگری بود. بعد از رفتنش، آهی کشید و روی تخت یک نفره‌ی کوچکش نشست. نمی‌دانست چه درست است و چه غلط. لجش می‌گرفت که می‌دید مادرش این‌قدر به فکر شوهر دادنش هست. نمی‌فهمید چرا ارزش خودش و دخترش را پایین می‌آورد. کاش میشد منصرف شوند و صد سال سیاه دیگر پیدایشان نشوند. اصلاً مگر کم دختر در این شهر زندگی می‌کرد؟ البته این یک‌سوی ماجرا بود، امیر اصلاً یک قدم هم برای زندگی‌شان برنمی‌داشت. دلش را به چه خوش کرده‌ بود؟

***
صدای نرم و غمگین خواننده‌ی قدیمی، در اتاقک کوچکش طنین می‌انداخت و خاطره‌های خوش گذشته را پشت پلک‌های بسته‌اش انعکاس می‌داد. مدت‌ها بود که فرسنگ‌ها با آن ماه‌بانوی شاد و شیطان فاصله داشت. لبخند از لبانش فراری بود. همیشه امیرعلی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
سیگار، پشت سیگار. از درب نیمه‌باز پنجره، به داخل حیاط همسایه‌ی رو‌به‌رویی‌شان سرک کشید. از این فاصله به خوبی می‌توانست جویای حال نزار دخترک باشد. خرمن فرهای درشت سیاهش، نیمی از بافت کاموای شیری رنگی که به تن داشت را می‌پوشاند. این دخترک گرفته و پژمرده هیچ شباهتی به آن ماه‌بانوی حاضر‌جواب و گستاخ نداشت. از بچگی تا به الان او را می‌شناخت، به هر حال همسایه‌ی دیواربه‌دیوار هم بودند. از اول هم آبشان با هم در یک جوب نمی‌رفت. سر بازی یا جای او بود، یا ماه‌بانو. خاطره‌ی واضحی از کودکی یادش هست که میان بازی، از روی غیرعمد صورت دخترک را با توپ نشانه رفت و چقدر آن روز با امیرعلی دعوایش شد. همیشه پشت ماه‌بانو بود و چون بادیگارد از او محافظت می‌کرد. همان موقع‌ها بود که بیشتر از دخترک کینه گرفت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چراغ‌های چشمک‌زن رنگی در بالای سردرب مغازه‌ها، چشم هر جنبنده‌ای را جلب می‌کرد‌. نگاهش به یک اکیپ دخترانه افتاد. در حالی که وارد مغازه‌ی آرایشی می‌شدند، صدای خنده‌هایشان، عابرین را خیره‌ خودشان می‌کرد. مغموم سر در یقه‌اش فرو برد. چرا خودش را از یاد برده‌ بود؟ این پیله‌ای که دورش تنیده‌ بود را چطور باید باز می‌کرد؟ او دلش لاک مخملی می‌خواست، مثل بچگی‌ها که با ماژیک روی ناخن‌هایش طرح کفشدوزک می‌کشید. دلش چند عدد رژ می‌خواست. امیر زیاد از آرایش خوشش نمی‌آمد؛ عقیده داشت که همین‌طوری هم زیبا است و زن باید برای شوهرش خودش را بیاراید.
اما قبل از هر چیزی برای دل خودش باید به خودش می‌رسید؛ زینت زن به آراستن هست. بازتاب موسیقی ایرانی، در فضای بزرگ مغازه و گپ و گفت مشتری‌ها شنیده میشد. ساییده شدن کف...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا