- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 123
- پسندها
- 847
- امتیازها
- 93
همین کافی بود که طغیان کند. هر چه رشته کرد، پنبه شد و نقطهی پایانش هقهقی از عمق سینه بود. جان بیرمقش تحمل ایستادن نداشت، همانجا با زانو روی چمنهای نمناک باغ فرود آمد و بی هیچ پروایی گریه سر داد.
- برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمیخوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش میداد؟! جلویش نشست. ریملهای پخش شدهی روی صورت دخترک، سیاهه آبی تا روی چانهاش به راه انداخته بود.
- نکن با خودت اینجوری، الان حالت خوب نیست... .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
- به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از اینجا ببرم. غلط کردم ماهبانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از اینجا بریم، یالا بلند شو.
شوری...
- برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمیخوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش میداد؟! جلویش نشست. ریملهای پخش شدهی روی صورت دخترک، سیاهه آبی تا روی چانهاش به راه انداخته بود.
- نکن با خودت اینجوری، الان حالت خوب نیست... .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
- به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از اینجا ببرم. غلط کردم ماهبانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از اینجا بریم، یالا بلند شو.
شوری...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: