♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
همین کافی بود که طغیان کند. هر چه رشته کرد، پنبه شد و نقطه‌ی پایانش هق‌هقی از عمق سینه بود. جان بی‌رمقش تحمل ایستادن نداشت، همان‌جا با زانو روی چمن‌های نمناک باغ فرود آمد و بی هیچ پروایی گریه سر داد.
- برو، برو، چرا اومدی؟ دیگه نمی‌خوامت، برو. اذیتم نکن تو رو خدا!
آزارش می‌داد؟! جلویش نشست. ریمل‌های پخش شده‌ی روی صورت دخترک، سیاهه آبی تا روی چانه‌اش به راه انداخته‌ بود.
- نکن با خودت این‌جوری، الان حالت خوب نیست... .
غمگین سرش را خم کرد تا او را مجبور کند سرش را بالا بیاورد، تا از او رو نگیرد.
- به من نگاه کن، منم امیر، اومدم تو رو از این‌جا ببرم. غلط کردم ماه‌بانو، اون لحظه فشار روم بود، حالیم نبود چی میگم، بعد هر چقدر خواستی مجازاتم کن. الان فقط باید از این‌جا بریم، یالا بلند شو.
شوری...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خواست با قاطعیت سرش فریاد بکشد که «آره، همون روز کذایی از چشمم افتادی.» اما هنوز ل*ب از ل*ب تکان نداده‌ بود که صدای آشنایی به گوشش خورد، صدای مردی که نامش را با هشدار خطاب می‌کرد. تنش یخ بست و چشمانش از حدقه بیرون زد. دامن لباس در دستش مشت شد. امیرعلی دست به جیب، از مقابل صورتش گردن کشید. با دیدن مرد مقابلش خون به چشمانش دوید. مردک بی‌وجود! چطور به خودش اجازه داد که روی زن زندگی‌‌اش دست بگذارد؟ حقش نبود همین‌جا خونش را بریزد؟ حسام با نگاهی ترسناک یک قدم به سمتشان برداشت و نگاهی توأم با اخم بینشان رد و بدل کرد. دوست نداشت به آن فکری که در ذهنش جولان می‌داد، اجازه‌ی پیشروی بدهد، الان وقت دعوا نبود. بدون اینکه به حضور امیرعلی توجهی نشان بدهد، جلو رفت و کنار ماه‌بانو ایستاد. لبخند تصنعی به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- تو رو خدا برو، نمون، چرا برگشتی؟
به زور خود را سرپا نگه داشته‌ بود؛ مرتعش شدن بدنش را نمی‌توانست کنترل کند. حسام یک تای ابرویش بالا رفت. پوزخندزنان امیرعلی را می‌پایید که بهت‌زده از چهره‌ی غمگین محبوبکش چشم نمی‌گرفت. صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد:
- ماه‌بانو!
گوش‌هایش را گرفت تا نشنود.
- برو از این‌جا، من قراره زن حسام شم. نمی‌خوام ببینمت، برو.
این مرد را با حرف‌هایش می‌کشت، خوب می‌دانست؛ ولی چاره‌ی دیگری برایش نگذاشته‌ بود. این حرف‌ها نیاز بود تا از او متنفر شود، تا برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. حسام لبخند پیروزمندانه‌ای گوشه‌ی لبش نشست. پیش آمد و دست پشت کمر تازه عروسش گذاشت. نگاه شوکه امیرعلی، روی حلقه‌ی دستش که دور کمر باریک ماه‌بانو می‌پیچید، چرخ می‌خورد. مغزش قفل بود و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نفسش را به دشواری از سینه رها کرد و بزاق تلخ دهانش را قورت داد.
- از خودم متنفرم!
حسام تعلل نکرد و با اخم شدت یافته، دست برد و تور را روی صورت بدون آرایشش قرار داد.
- متنفر نباش، عادت می‌کنی؛ به حضورم توی زندگیت عادت می‌کنی.
چیزی نگفت و فقط با نفس‌نفس نگاهش کرد. منظورش از این حرف چه بود؟ از این ازدواج چه منفعتی می‌برد؟ کاش که بفهمد.

***
هر دو دستش را از روی فرق سرش برداشت و دست بر گلویش کشید. چرا این غده‌ی چرکی نمی‌ترکید و راحتش نمی‌‌گذاشت؟ به سختی کمر راست کرد و ایستاد. هیچ‌گاه در عملیات‌ها این‌چنین از پا نیفتاده‌ بود. زخم‌هایی که تروریست‌ها می‌زدند کجا و این زخم کجا! به واقع که کاری بود. برگشت برود که نگاهش به فاطمه افتاد. با چشمان پر آب و نوک بینی سرخ شده، به زور گریه‌اش را کنترل...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ایستاد، اما می‌لرزید. فاطمه خوب می‌دانست قسم اولش جان مادر بود. فین‌فین‌‌کنان جلویش ایستاد. کاش یک حرفی می‌زد، آرواره‌های فشرده‌ی فکش نشان از غوغای درونش داشت. می‌ترسید خدای نکرده سکته کند. انگار در این دنیا سیر نمی‌کرد و مثل مجسمه به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته‌ بود.
- یه چیزی بگو. بریم خونه، هان؟ الان اگه بری ماه‌بانو می‌بینتت، اون‌وقت شر میشه.
ماه‌بانو؟ خواهرش خبر نداشت که همان بدو ورود او را دید. قرار بود اولین مردی باشد که لباس عروس را در تنش ببیند، هزار بار قربان صدقه‌ی معشوقش رود و او هم تا صبح برایش ناز کند. حال سر بر بالین که می‌گذاشت؟ این افکار او را دیوانه می‌کرد. با زانو کف زمین نشست و موهایش را در چنگش فشرد. پلک بست و هم‌زمان قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد. فاطمه از غم برادرش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از این اجبار خسته بود. چرا باید برای مرد دیگری جز امیر می‌رقصید؟ تمام این صحنه‌ها را چه شب‌ها برای خودش رویاپردازی نکرده‌ بود؛ با خود تصور می‌کرد که برخلاف عروس‌های دیگر انگشت کیکی‌اش را روی صورت امیرعلی بچسباند و او هم مثل همیشه به دیوانه‌بازی‌هایش بخندد و به شوخی تشر بزند:
«که من زن می‌خوام بگیرم یا بچه؟!»
آهی کشید. نگاهش در میان فضای نیمه‌‌تاریک، به سگرمه‌های توی‌ هم رفته مرد مقابلش برخورد کرد. نور هالوژن‌های رنگی روی صورتش افتاده‌ بود و از این فاصله می‌توانست برق خشم درون چشمانش را ببیند. اصلاً که گفته اخم مرد جذاب است؟ یک دروغ محض! خنده به هر لبی می‌آمد. لبخند‌های امیر را دیگر کجا میشد جست؟ ناگهان صدای سوت و دست بالا گرفت و آهنگ عوض شد. دوست داشت هر چه زودتر این عروسی مضحک تمام شود...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از او چه انتظاری داشت؟ که مثل عروس‌های دیگر خوشحال باشد و با عشق در بغلش عکس بیندازد؟! نه او مثل بقیه نمی‌توانست باشد؛ همه‌چیز یک اجبار بود و او ناچار به ادامه‌ی راه. این لباس را بقیه تنش کرده‌ بودند که قادر نبود از تنش دربیاورد. خوب می‌دانست ذره‌ای دوستش ندارد و فقط با این رفتارها می‌خواهد عذابش دهد. اما چرا؟ این سوالی بود که هنوز جوابش را نمی‌دانست. احساس ضعیف بودن او را از درون می‌خورد. اگر امیر یک روز زودتر می‌رسید زیر تمام قول و قرارها می‌زد و انگشتر نشان حسام را پس می‌داد؛ اما اکنون هر زن دیگری هم به جایش بود نمی‌توانست به همه‌چیز پشت پا بزند و برود. خیلی سخت است؛ آدمی باید در شرایطش قرار بگیرد تا بفهمد.

***
نیمه‌های شب بعد از مراسم خداحافظی با خانواده، وارد خانه‌ای که از این پس...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
***
بینی‌اش را درون نرمی پارچه‌ی مل‌مل فرو کرد و پلک‌های خسته‌اش را بست.
وقتی با آن چشمان سیاه پر ذوقش لباس عروس ساده‌ی دنباله‌داری را با انگشت نشانش داد، اخم کرد و گفت:
- این چیه بانو! یه چیز بهتر بردار چشم آدم رو بگیره.
و بعد به پیراهن پف‌دار گیپوری اشاره کرد که دنباله‌ی کمی داشت. بینی‌ دخترک چین خورد و چانه بالا داد.
- اصلاً! حرفش رو هم نزن. آدم توش خفه میشه. من می‌خوام توی شب عروسیم راحت باشم.
آن‌قدر گفت و گفت که راضی شد همان پیراهن سنگ‌دوزی شده‌ی صدفی رنگ را برایش بخرد. چه شب‌ها او را در آن لباس تصور نکرده‌ بود. امشب کم از یک فرشته نداشت. عقربه‌های بیدار ساعت نیمه‌شب را نشان می‌داد. دیگر باید مراسم تمام شده باشد. بلند شد و پشت پنجره ایستاد، بازش کرد تا بلکه هوای تازه‌‌ای به اتاق...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
طلعت‌خانم لبخندی هم‌زمان با نگاه چپ‌چپ حواله‌اش کرد. ستاره‌خانم اما شاکی به طرفش رفت و سبد را از دستش گرفت.
- بده به من این رو. کارد بخوره به اون شکمت! حداقل یه تعارف به عروسم بزن.
با دهانی باز به مادرش نگاه کرد. ماه‌بانو خجالت‌زده سر پایین انداخت. حسام، گازی به نصفه‌ی کیکش زد و وقتی همه به آشپزخانه رفتند نزدیک دخترک شد.
- بهتره ضایع‌بازی درنیاری.
از دیدن اخم‌هایش پوزخندی تحویلش داد که با صدای خنده‌ی حنانه نصفه ماند‌. هر دو سر برگرداندند که نگاهشان به سه جفت چشم درشت شده گره خورد؛ انگار این نزدیکی را پیش خودشان جور دیگری تعبیر کرده‌ بودند. عرق از کمر دخترک سرازیر شد. سعی کرد یک جوری خودش را از این وضعیت خلاص کند.
- وای بد موقع اومدیم، بهتون گفتم بذاریم واسه ظهر ها!
ماه‌بانو، متعجب به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دلش لرزید. با تمام دلخوری و غمی که از جانبش دچار شده‌ بود؛ اما حال دیشبش او را پریشان می‌کرد. زیر ل*ب شعر غمگینی را با خودش زمزمه کرد:
- هوام رو نداشتی، هوایی شدم
چه کابوس بی‌انتهایی شدم
نگاهت من رو زیر و رو می‌کنه
من رو با دلم رو‌به‌رو می‌کنه
من رو دست بسته، تو و قلب خسته
که هر کی رسیده، یه جاش رو شکسته
ولی حُسن عاشق به دیوونگیشه
یه وقت‌هایی کوه هم دلش ابری میشه... .
بغضش را قورت داد. این‌جای ترانه صدایش لرزید:
- ابری شو، خاطره‌هات رو ببار
بارون شو، یاد من عشق رو بیار
من می‌رسم به تو آخر کار، بارون ببار
من بی‌قرار توأم، بی‌قرار
بیرون بیارم از این انتظار
من بی‌قرار توأم، بی‌قرار.
پشت پنجره‌ی قدی ایستاد. مه غلیظی شهر را پوشانده‌ بود. یعنی الان کجا بود؟ به خاطرش قید وظایفش را زد تا همه چیز...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا