♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
***
سه شبانه روز برای خودِ بیچاره‌اش عزاداری کرد، برای دلی که زیر خاکسترهایش شعله‌ای زبانه نمی‌کشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت. چادر از سر برداشته‌ بود و مثل کولی‌ها از کنار حجره‌ها می‌گذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حال که داغش سرد شده‌ بود، نفرت جایش را به آن علاقه می‌داد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور می‌توانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناخته‌ بود! ماه‌بانویی که به وقتش افسار غرورش را دست می‌گرفت، می‌تاخت و کسی نمی‌توانست جلودارش شود. جلوی درب بزرگ شیشه‌ای حجره ایستاد. دست بر زانو‌ی لرزان و خسته‌اش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع داخل شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این ساعت از روز بازار...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ماه‌بانو با سری افتاده سلام داد، شاید چون شرم داشت از این‌ که کسی او را بشناسد. پیرمرد فنجان‌های چای را اول از همه جلوی حسام گذاشت و قبل از این‌ که برود پرسید:
- امری با من ندارین پسرم؟
حسام یک نگاه گوشه چشمی به دخترک که به جان لبش افتاده‌ بود، کرد و برای مرد سر بالا انداخت.
- نه مش‌صفر، می‌تونی بری.
بعد از رفتنش فنجان دسته‌دارش را به ل*ب نزدیک کرد و کلوچه‌‌‌ای از داخل ظرف برداشت.
- بخور، سوغات بوشهره.
با تعجب، نگاهش را از او که چایش را داغ می‌نوشید گرفت و به کلوچه‌های سنتی داخل ظرف بلورین داد. تپش‌های قلبش نامنظم شده‌ بودند. بی‌اختیار بغضش گرفت. آخر با چه عقل و منطقی به بازار آمده‌ بود و حال پیش روی حسام فلاح نشسته‌ بود؟! در دل جواب خودش را داد:
«این‌طوری همه‌ی حرف‌های امیرعلی به حقیقت...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در مقابل نگاه کنجکاو و خیره‌شان، پاهای بی‌جانش را به سمت داخل کشید. هوای گرم خانه بدنش را به لرزش انداخت؛ دندان‌هایش چلیک‌چلیک صدا می‌دادند. پدر را در حال سجده دید. فرصت خوبی بود که خودش را در اتاق بچپاند؛ اما نه رمقی در جان داشت و نه حوصله‌ای برای فرار. از روی درب سر خورد و زانوهایش را در بــــغـ.ـــل گرفت. مادرش بین سالن و آشپزخانه در رفت‌وآمد بود و هر چند ثانیه یک‌بار به او نگاه می‌کرد و با تأسف سر تکان می‌داد.
- پاشو لباس‌هات رو عوض کن. آدم باید بی‌عقل باشه که توی این بارون بیرون بزنه.
بی‌عقل؟ اگر عقل داشت که مثل دختران خیابانی چشم در چشم حسام نمی‌شد و با پر رویی از او درخواست نمی‌کرد که شب چهارشنبه با خانواده به خانه‌‌ی آن‌ها بیاید. هنوز تحقیر نگاهش جگرش را آتش می‌زد. باعث و بانی این خفت فقط...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
- تا هشت شب، تنها توی بازار؟!
با تای ابروهای بالا زده‌اش سر بالا گرفت و اضافه کرد:
- خرید هم که نکردی!
برادرش خوب می‌دانست که محال است به بازار برود و دست خالی برگردد. مستأصل نگاهش را به صورت جدی پدرش دوخت.
- حاج‌بابا... من... .
آخ که حرف زدن در این شرایط دشوار بود، آن هم درباره‌ی چنین موضوع تکراری که بارها پیش روی پدرش گردن کج کرده‌ بود. حاج‌طاهر این‌بار نگاهش آرام‌تر شد، می‌خواست بداند درد این دختر چیست که تمامی نداشت. باقی‌مانده‌ی چایش را نوشید و دستی پشت لبش کشید.
- بگو، راحت باش.
کمی از تشنج درونی‌اش کاسته شد. قولنج انگشتانش را شکست.
- من... من... .
نفسی گرفت و چشم بست.
- جوابم به پسر حاج‌مستوفی منفیه.
امروز یک بار بی‌مقدمه حرف زده‌ بود و آتش حسام دامنش را گرفت، این‌ دفعه چه میشد؟...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از بین میزهای پر دایره‌شکل چوبی اطرافش گذر کرد. گارسون‌ها در حال سفارش گرفتن و بردن به این‌سو و آن‌سو سرک می‌کشیدند. محو نقش و نگارهای تابلوهای تزئینی داخل شلف‌های مربعی مقابلش شد. چه هنرمندی که چنین غزلیات زیبای مولانا را با خط خوشش نوشته‌ بود. نگاهش پایین آمد، زیر پله‌های مارپیچی که به طبقه دوم منتهی میشد، حسام را دید که مشغول ور رفتن با موبایلش بود. آن آسودگی خیال اندکی که در دلش جریان پیدا کرده‌ بود، ازبین رفت و آشفتگی دوباره مهمانش شد. همان‌طور که به سمتش قدم برمی‌داشت، نگاه گذرایی به ظاهرش انداخت. تیپش نه آن‌قدر جلف بود و نه به سنگینی دیدار دیروز.
پاهای بلندش در آن جین زغالی راسته بلندتر به نظر می‌آمد و بلوز مردانه کرم، تحت تأثیر قهوه‌ای سوخته‌ی پافر کوتاهی که بر تن داشت، چهره‌اش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حسام وقتی جوابی از او دریافت نکرد، خودش رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- تمام دیشب رو فکر کردم. خانواده‌ام از خیلی وقت پیش دلشون می‌خواست که من سر و سامون بگیرم، ولی زیر بار نمی‌رفتم... .
جرعه‌ای از باقی‌مانده‌ی قهوه‌اش را نوشید و گلویی تر کرد. او هم مثل مجسمه نگاهش می‌کرد.
- بهم حق بده که دیروز اون برخورد رو باهات کنم. نمی‌خوام تصمیم احمقانه و عجولانه‌ای بگیری.
به جان پوست دور ناخنش افتاد و ل*ب گزید.
- من دختر بدی نیستم آقاحسام!
مهم بود که این مرد درباره‌اش چه فکری می‌کند؟ حسام چند ثانیه متعجب نگاهش کرد و بعد اخم کرد و با سوئیچش روی میز ضرب گرفت.
- حالیته می‌خوای چی کار کنی؟
حرصش گرفت. باید او هم یک حرفی می‌زد.
- بله که حالیمه. مگه خود شما مادرت رو نفرستادی که ازم خواستگاری کنند؟! چرا یه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یک‌طرف به آمدن امیرعلی دل‌خوش بود و از آن طرف هم پافشاری خانواده‌اش به ازدواج با مجید، دست او را از همه جا کوتاه کرده‌ بود.
- اشک‌هات رو پاک کن، با گریه چیزی درست نمی‌شه.
بینی‌ کیپ شده‌اش را بالا کشید و خیسی زیر چشمانش را پاک کرد. حسام نگاه زیر‌چشمی به دخترک انداخت.
- فکر نمی‌کردم تا این حد احمق باشی!
شاکی با دیدگانی ریز شده نگاهش کرد تا منظورش از این حرف را بفهمد. مغرورانه به صندلی تکیه داد و گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت.
- فکر کردی ازدواج الکیه؟ باید یادت باشه که با یه بله، قراره تا آخر عمر زندگیت رو در کنار من بگذرونی.
هوای کافه برایش تنگ شد. این حقیقت به خوبی برایش روشن بود، اما چاره چه بود؟ دست‌دست می‌کرد تا او را روی سفره عقد، کنار مجید بنشانند؟! حداقل حسام قابل‌تحمل‌تر از او بود.
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چشم‌غره‌ای برایش رفت و کنار مادر نشست. ستاره‌خانم با لبی خندان، گیره روسری قواره‌بلندش را محکم کرد و بر مبل سه‌نفره استیل زرینی که پایه‌های چوبی‌اش روی حاشیه‌ی کرم فرش‌ طرح‌دار آبی قرار می‌گرفت، مابین شوهر و دخترش نشست.
- یادش به‌خیر! اون قدیم‌ها یه برو و بیایی بود. الانه دیگه همه‌چی فراموش شده.
طلعت‌خانم، لبخند ساختگی بر ل*ب نشاند و بر پشتی منبت‌کاری شده‌ی کاناپه‌ی سلطنتی‌ تکیه زد.
- درست می‌فرمایین. وقت نمی‌شه ستاره‌جان، وگرنه که ما هم دوست داریم رفت‌و‌آمد بیشتر باشه.
حاج‌طاهر هم به تأیید حرف همسرش سر تکان داد و گرم خوش‌وبش با رفیق گرمابه و گلستانش شد. حاج‌حسین فلاح، مرد زحمتکش و باخدایی بود که دستش به دهانش می‌رسید و امور زندگی‌اش را با کار در حجره‌‌ی پارچه‌اش می‌گذرانید؛ این شغل ریشه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پلک بست. از اول هم می‌دانست کار سختی در پیش دارد، نباید به این زودی کم می‌آورد. سعی کرد موقع حرف زدن صدایش نلرزد:
- هم... همون که گفتم... .
آب دهانش را بلعید و نگاهش را به مشت گره کرده‌اش داد که از بس فشرده‌ بود، خون روی پنجه‌های سفیدش را می‌توانست ببیند.
- حس... حسام... مرد خوب... .
انگار مار افعی، نیش زهرآگینش را به جانش زد که لال شد. مهران بود که مثل ببر زخمی نعره‌ می‌زد:
- خفه شو! خفه شو تا دهنت رو پر خون نکردم.
مادرش مابین انگشتش را گاز گرفت و به پایش کوبید.
- حیا کن دختر! اصلاً می‌فهمی داری چی میگی؟
این قائله باید همین‌جا به پایان می‌رسید، اگر ساکت می‌ماند عروس مستوفی‌ها میشد و دیگر کار تمام. خواست از جایش برخیزد که صدای بی‌نرمش پدرش او را بی‌حرکت گذاشت.
- همین‌جا بمون ماه‌بانو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قطره‌ اشکی که بی‌اجازه از گوشه‌ی چشمش چکید را با سرانگشت یخش گرفت. تمام این حس‌های خوب با آن جمله‌ی لعنتی دود میشد و به هوا می‌رفت؛ زخمش انگار کهنه نمی‌شد.
«آخ امیرعلی، چرا با من این کار رو کردی؟ چرا ماه‌بانو رو زیر چکمه‌های بی‌رحمت له کردی و گذشتی؟ چرا؟»

***
آن روز فاطمه با توپ پر به خانه‌شان آمد. به‌طور قطع مهران خبرش کرده‌ بود که او را از خر شیطان پیاده کند. به محض ورودش، جلوی میز آرایش نشست و دستش را سوی شیشه‌ی مایع رژ مسی رنگش برد.
- راسته ماه‌بانو؟ یه چیزی بگو؟ یه حرفی بزن. این سکوتت چه معنی میده؟
غمگین از داخل آینه به چهره‌ی سرخ و نفس‌زنانش نگاه کرد و بغضش را قورت داد. فاطمه درمانده چادرش را از سرش برداشت و تلو‌خوران به سمت تخت رفت.
- یعنی تو دوستش نداشتی؟ عشق امیرعلی به این زودی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا