- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 123
- پسندها
- 851
- امتیازها
- 93
***
سه شبانه روز برای خودِ بیچارهاش عزاداری کرد، برای دلی که زیر خاکسترهایش شعلهای زبانه نمیکشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت. چادر از سر برداشته بود و مثل کولیها از کنار حجرهها میگذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حال که داغش سرد شده بود، نفرت جایش را به آن علاقه میداد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور میتوانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناخته بود! ماهبانویی که به وقتش افسار غرورش را دست میگرفت، میتاخت و کسی نمیتوانست جلودارش شود. جلوی درب بزرگ شیشهای حجره ایستاد. دست بر زانوی لرزان و خستهاش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع داخل شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این ساعت از روز بازار...
سه شبانه روز برای خودِ بیچارهاش عزاداری کرد، برای دلی که زیر خاکسترهایش شعلهای زبانه نمیکشید. با پای پیاده راه بازار را در پیش گرفت. چادر از سر برداشته بود و مثل کولیها از کنار حجرهها میگذشت. این فکر همان دیشب به ذهنش آمد. حال که داغش سرد شده بود، نفرت جایش را به آن علاقه میداد. عشقش حرمت داشت، صادقانه بود و پاک. چطور میتوانست به او انگ بچسباند؟ هنوز او را نشناخته بود! ماهبانویی که به وقتش افسار غرورش را دست میگرفت، میتاخت و کسی نمیتوانست جلودارش شود. جلوی درب بزرگ شیشهای حجره ایستاد. دست بر زانوی لرزان و خستهاش گرفت و نفسی تازه کرد. یک مرد جوان تا او را دید تعجب کرد، سریع داخل شد و رو به حسام چیزی گفت. بزاق دهانش را قورت داد. شانس آورد که در این ساعت از روز بازار...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: