♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
***
در این دو هفته‌ی کسالت‌بار، روز و شبشان با میهمانی می‌گذشت. تمام فامیل برای عروس و داماد پاگشا ترتیب داده‌ بودند، امشب هم قرار بود به خانه‌ی عموی حسام بروند. کت سبز مخملش را روی شومیز کوتاه سفید ساده‌اش پوشید. آرایش مختصری کرد و از اتاق بیرون زد. حسام، حاضر و آماده در سالن نشسته‌ بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. باید اعتراف می‌کرد که به تیپ و ظاهرش اهمیت زیادی می‌دهد‌ و همین باعث میشد که همیشه خوش‌پوش و جذاب دیده شود. از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد، نگاهش بالا آمد و ثانیه‌ای نگذشت که اخم محوی چهره‌اش را پوشاند. دخترک سرش را پایین انداخت و کنار درب ایستاد تا حرف زدنش تمام بشود.
- ببین کامران، فردا موعد چکمه، اگه مشیری واسه فروش اومد، بگو فعلاً تا دو هفته سفارش نمی‌گیریم؛ این ماه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
در حالی که موهای اتو زده‌اش را زیر شالش جا می‌داد، یک بند تیشه به ریشه‌‌ی خشکیده‌اش می‌زد. می‌خواست اذیتش کند، وگرنه تعصب که چنین معنی نداشت! حاج‌بابا می‌گفت، ارزش زن بالاتر از این حرف‌ها است که زور بازوی مرد رویش خیمه بزند. او چه کار کرده‌ بود؟ گاهی وقت‌ها زود هم پشیمان بشوی، خیلی دیر می‌شود، خیلی.
- من زن آوردم خونه، نه یه بچه‌ی زِر زِرو! فقط بلدی اعصابم رو خرد کنی.
چشمه‌ی اشکش جوشید. توان ایستادن نداشت، زانوهایش لرزیدند.
- تقصیر از... از منه... .
با همان اخم کمی فاصله گرفت. دخترک، بزاق دهانش را به گلو فرستاد و دست زیر چشمان خیسش کشید.
- حق... حق داری هر چی بگی، از... از روز اول باید می‌... می‌دونستم.
صورت حسام از حرص و خشم به سرخی می‌زد و چشم ریز کرده‌ بود تا ادامه‌ی حرف‌هایش را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
توقع شنیدن این جمله را از دهانش نداشت. عرق شرم بر تنش نشست. انگار در وجودش مواد مذاب ریخته باشند. درست بود که حسام به او علاقه نداشت؛ اما این نکته را نمی‌توانست کتمان کند که یک مرد بود و تا ابد نمی‌توانست او را به چشم هم‌خانه ببیند. صدای چرخش سوئیچ و کمی بعد، غرولند اتومبیل برخاست که با سرعت از جا کنده شد. نگاه به نیم‌رخ عصبی‌اش داد. بد باخته‌ بود، بعضی وقت‌ها یک اشتباه جای جبرانی برای آدمی نمی‌گذارد، حال او درمانده وسط زندگی‌اش مانده‌ بود چه‌ کار کند. نه راه پس داشت و نه راه پیش، باید می‌سوخت و دم نمی‌زد.
***
آقاحسن که به خان‌عمو شهرت داشت، در حال حاضر بزرگ‌ترین عضو خاندان فلاح بود. کنار همسرش در ایوان به انتظار ورود تازه عروس و داماد ایستاده‌ بودند. به لطف حسام و میهمانی‌های این مدت،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
هوس کرد آن آباژور صورتی پایه‌بلند کناری‌اش را روی سرش بکوبد؛ حیف که شرایط دستش را بسته‌ بود. در همین دیدار اول از او خوشش نیامد. رفتار نچسب و زننده‌ای داشت که برایش کمی عجیب بود. کاش کمی هم از مادرش یاد می‌گرفت. سعی کرد زیاد تحویلش نگیرد. تبسمی کرد و جدی جواب داد:
- نه خیر، لیسانس علوم‌تربیتی دارم. تو چی؟ مشغول درس خوندنی، یا به کاری مشغولی؟
آهانی گفت و انگشتان باریک و کشیده‌اش روی دسته‌ی کنده‌کاری شده‌ی مبل قرار گرفت.
- من شش ساله که تورنتو زندگی می‌کنم. فوقم رو همون‌جا گرفتم و الان هم کارمند یه شرکت بازاریابی‌ام.
بعد ژست مغرورانه‌ای به خودش گرفت و موهای قارچی‌اش را از جلوی صورتش کنار زد.
- این‌جا که نمی‌شه یه خرده نفس کشید. اگه بمونم مامان به فکر شوهر دادنم می‌افته، من هم که اهلش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
چشمانش روی لبخند حسام گره خورد که با دقت به چیزی که مهسا از موبایلش به او نشان می‌داد نگاه می‌کرد. در دل پوزخند زد. یاد حرف حنانه افتاد. مثل این‌ که حسام هم همچین بدش نمی‌آمد. انگار امر و نهی کردن‌هایش سر چادر گذاشتن و آرایش، فقط برای او صدق می‌کرد. چرا از همان اول دخترعمویش را نگرفت؟ به هر حال فامیل بودند. کنار حنانه نشست و سعی کرد آن دو را ندیده بگیرد. شاید هر کسی جای او بود اجازه نمی‌داد زنی در حضورش برای شوهرش جفنگ‌بازی دربیاورد و با رفتارهایش حواس مردش را به خود معطوف کند؛ اما برای او مهم نبود، به حسام هیچ تعلق خاطری نداشت، فقط از این می‌سوخت که خودش هر کاری دوست داشت انجام می‌داد و برای او خوی مردسالاری‌‌اش گل می‌کرد. از نگاه‌ تیز حاج‌حسین روی برادرزاده‌‌اش و صورت رنگ‌پریده‌ی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
معلوم بود که حسام با آن حرف حسابی به‌هم ریخته‌ بود که این‌قدر زود از مهمانی می‌خواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. ماه‌بانو حس می‌کرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بی‌جواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته‌ بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیش‌خندی زد. دخترک زبان‌درازی بود، باید او را سرجایش می‌نشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته‌ بود. ماه‌بانو، بعد از تعویض لباس‌هایش روی تخت دراز کشید و زیر پتو خزید. کمی که گذشت صدای قدم‌هایی در راهرو پیچید، چند ثانیه بعد درب با صدای جیری باز شد و نور ضعیفی اتاق را کمی روشن کرد. از لای چشمان نیمه‌بازش دید که پشت به او داشت لباس‌هایش را عوض...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ترجیح داد زیاد فکر نکند و به خوردن صبحانه‌اش بپردازد. لقمه‌ای برای خودش گرفت و بی‌هوا پرسید:
- چرا با دخترعموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. چند جرعه شیر به گلویش فرستاد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج می‌کردم؟!
سر پایین انداخت.
این‌که جواب بده نبود. اصلاً چرا پرسید؟ مگر مهم بود؟ حسام از این حالت دخترک، پوزخند صداداری زد.
- حالا خودت رو موش نکن! من که می‌دونم از فضولی داری می‌میری.
ماه‌بانو جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان شیطان و ل*ب‌های کج شده‌اش، مثل این بود که مسخره‌‌اش می‌کند. این مرد پیش خود چه فکر می‌کرد؟ دوست نداشت اسباب خوش‌گذرانی‌اش شود. اخم کرد و بعد از ریختن شکر درون چای، مشغول هم زدنش شد.
- من...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
چقدر صدایش ضعیف بود. امیر با غم به رخسار دوست‌داشتنی یار بی‌وفایش چشم سپرد. چه سوال بی موردی! حالش خوب بود؟ بغض مردانه‌اش را قورت داد و پر حسرت نگاهش کرد.
- اون مر*تیکه که اذیتت نمی‌کنه؟
چشمه‌ی اشک دخترک جوشید. در این شرایط هم به جای این‌که درد خودش را بازگو کند، از حال معشوقش می‌پرسید. خواست تمام هم و غمش را بگوید، سفره‌ی دلش را پیشش باز کند، اما معذب بود؛ از واقعه‌ی دیشب و بر باد رفتن آمال و دخترانگی‌هایش شرم داشت. نگاه دزدید و با صدایی لرزان جوابش را داد:
- خو... خوبم. اون... اون رفته سرکار... .
سرش را بالا گرفت. از چهره‌اش عصبانیت و کلافگی می‌بارید.
- تو..‌.تو نرفتی هیرمند؟
با این حرف مثل انبار باروت منفجر شد و قدمی پیش آمد.
- گور بابای هیرمند! من دلم واسه تو داره پر می‌کشه. بیا بریم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قامت پر زوری داشت؛ اما امیرعلی نظامی و هیکلی‌تر بود. ضربه‌ای نه چندان کاری به کتف حسام کوبید که در جایش تلو خورد. امیرعلی همان‌طور که نزدیکش میشد، دست به گوشه‌ی ل*بش کشید. مزه خون در دهانش، طعم آهن زنگ‌زده را می‌داد.
- غلط رو تو کردی، عشقم رو ازم دزدیدی. فکر کردی این هم مثل اون شیوای بدبخته که بکشیش و ککت هم نگزه؟
ذهن ماه‌بانو ترک برداشت. شیوا دیگر که بود؟ حسام با شنیدن این حرف، صورتش از حرص و عصبانیت قرمز شد. کمر راست کرد و چند گام نامتعادل برداشت.
- خفه شو! پای اون رو وسط نکش.
به دنبال حرفش نگاه تیزی به قامت خشک شده‌‌‌‌اش انداخت. نزدیک‌تر شد. از نگاه وحشیانه و رگ بیرون زده روی شقیقه‌اش، هراس به جانش افتاد. دستان زبرش پشت کمرش نشست و ثانیه‌ای بعد، زیر گوشش غرید:
- برو تو تا دیوونه نشدم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ماه‌بانو، با چشم‌های اشکی گر*دن کج کرد. نگاه امیر مثل کسانی بود که زبانی را متوجه نشوند، همان‌قدر گیج و گنگ. دلش در حال آتش گرفتن بود. با دست‌های خودش عشقش را نابود کرد. کاش که برود، کاش دیگر پایش تا درب این خانه نکشد. صدای گرفته و خش‌دار مردانه‌اش او را سرجایش میخکوب کرد:
- بانو من دوست دارم، واسه چی
داری... .
چرا این‌قدر عفونت این زخم چرکی را هم می‌زد؟ از پشت پرده‌ی اشک، چهره‌اش را تار می‌دید. حسام یک لنگه‌ی دروازه را کامل گشود، اول از همه او را به داخل فرستاد و بعد سمت امیرعلی چرخید. یادش رفت درب را ببندد. دخترک پای رفتن نداشت؛ از لای درب نگاهشان کرد. حال قرعه به نام حسام بود و امیرعلی در مقابلش نقش بازنده را ایفا می‌کرد.
- مواظب باش چی از اون دهنت درمیاد. برو هر گوری که بودی استوارِ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا