♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
زخمه‌ی خُلقان
◀ نام نویسنده
لیلا مرادی
◀نام ناظر
tifani
◀ ژانر / سبک
درام
به حتم با زبان خامش سرش را به باد می‌داد. حسام دیگر ماه‌بانو را ندید، چشمانش گذشته‌ی منحوسش را رؤیت می‌کرد. خم شد و موهای دخترک را از زیر شال بین چنگش گرفت، ماه‌بانو از درد سرش، آخش به هوا رفت.‌ لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو می‌شکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگه‌ای بتپه از توی سی*ن*ه‌ات درمیارم.
جمله‌اش تنش را لرزاند. این مرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمی‌دید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر می‌کشید و شانه‌اش از بس می‌سوخت که نفسش به سختی بالا می‌آمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم می‌خوای؟
حسام جلوی پایش روی دوزانو نشست. به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
اخم کرد. از شانه‌اش گرفت و او را دوباره به تخت برگرداند‌. در همان وضعیت تقلا کرد خود را از چنگالش نجات دهد. زیر گوشش تشر زد:
- آروم بگیر، زخمت ممکنه باز شه.
آن صحنه‌های دردناک یادش آمدند و موجب شد بر بیچارگی‌اش بگرید. دستش را به کنار پهلویش رساند، همان‌ جایی که انگار با چاقو بریده‌‌ بودند. از درد‌ آرام هق زد و سرش را در بالش فرو کرد. چقدر اوضاعش رقت‌انگیز شده‌ بود. حسام نگاه برگرفت. زندگی‌اش با این مورد قشنگ تکمیل بود‌. به پهلو دراز کشید؛ اما هنوز دخترک در آغوشش بود. سرش را به طرف خود برگرداند و موهایش را از جلوی صورتش کنار زد، همان سیم‌تلفن‌های مزاحم! چشمانش از فرط گریه مثل یک نقطه دیده میشد و چانه‌اش هنوز می‌لرزید. دست برد و زخم گوشه‌ی ل*بش را لــ.ـــمس کرد که از درد آخی گفت. سریع رنگ نگاهش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
حاج‌بابا تسبیح دانه قهوه‌ایش را بین انگشتانش چرخاند.
- اصرار نکن دختر، خیلی باهاش کلنجار رفتیم. ما که بچه نیستیم تر و خشکمون کنه! بهونه‌اشه.
طلعت‌خانم ل*ب گزید.
- وا حاجی! این حرف‌ها چیه؟
دیگر پای بحثشان نماند. در حال ریختن چای، خانم‌جون وارد آشپزخانه شد. سینی به دست سمتش چرخید.
- عه شما چرا بلند شدین؟ هر چی لازم داشتین خب صدام می‌‌زدین.
بدون این‌ که جواب سوالش را دهد با دقت نگاهی گرداگرد آشپزخانه انداخت و بعد از چند ثانیه گفت:
- میگم ماه‌بانو، تو و حسام حرفتون شده؟
از این سوال دستپاچه‌ شد. خانم‌جون تیزتر از این حرف‌ها بود. چشم از چایی‌های پررنگ درون فنجان‌های سرامیکی گرفت. تا آمد جواب مناسبی آماده کند، قامت حسام در آستانه‌ی آشپزخانه نمایان شد و او را از مخمصه نجات داد.
- پس این چای...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مه غلیظ، همراه با سوز بد و استخوان‌سوزی می‌آمد. تن لرزانش را ب*غ*ل کرد. مهران از صدای قدم‌هایش متوجه‌ی حضورش شد که تکان خفیفی خورد. ماه‌بانو رو‌به‌رویش ایستاد و به نرده‌ی خزان‌زده تکیه داد.
- توی این هوا سردت نیست دیوونه؟!
نگاهش بالا آمد. چشمان سرخ و متورمش ماتش کرد. حتم داشت که گریه کرده‌ بود. ل*ب گزید.
- مهران!
جوابش را به تلخی داد:
- برو داخل، نمی‌خوام کسی مزاحمم شه.
مزاحمش بود؟ نه، طاقت کم‌محلی این یکی را نداشت. کنارش نشست.
- باشه من مزاحمم، اما این مزاحم نگرانته.
پوزخند زد و دست به موهای کوتاه خرمایی‌اش کشید.
- نگران زندگی خودت باش.
وا رفته عکس‌العملی نشان نداد که جدی و اخم‌آلود به سمتش چرخید.
- چی کار کردی با خودت؟ قیافه‌ات از دور داد می‌زنه چقدر عذابت میده.
بهتش زد. پس اشتباه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
از دستپاچگی مادرش لبخند روی لبش نشست. آخ که خبر نداشت ماه‌بانوی سربه‌هوا و شیطان خودش است. درب به آرامی باز شد. طلعت‌خانم با دیدن دخترش، ابروهایش بالا پرید.
- ماه‌بانو!
ماه‌بانو شال گردنش را از دور گردنش برداشت و در آغـ.ـوش باز شده‌اش فرو رفت.
- قربونتون برم. چرا تعجب کردین؟ تنهایین؟
طلعت‌خانم عادت به این لوس‌بازی‌ها نداشت. فاصله گرفت و در حالی که از جلوی راهش کنار می‌رفت، به داخل راهنمایی‌اش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شده‌اش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟! شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
خنده‌کنان، از حیاط تازه آب و جارو شده‌شان گذشت. این‌جا بوی زندگی می‌داد، سادگی و صمیمت از آن می‌بارید. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مثل گیج‌ها نگاه از شخص پشت فرمان گرفت و ل*ب زد:
- منم.
جلوی پایش ترمز کرد. این وقت روز این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر نباید در حجره‌اش باشد؟ از ماشین که پیاده شد و به سمتش آمد، ناخواسته قدمی عقب رفت و دستش بند چادرش شد. مهران همان‌طور که جلو می‌آمد نگاه از سرتاپای دخترک برنمی‌داشت. بعد از حرف‌های چند روز پیشش بدجور از دستش شکار بود. انگار باید کمی خود را بی‌تفاوت نشان می‌داد تا این‌قدر با او بازی نکند. نزدیک که شد، فاطمه سر پایین گرفت و آرام سلام داد که اگر نمی‌گفت سنگین‌تر بود. بوی عطر ملایم و خنک مردانه‌اش، دل بی‌افسارش را به جنبش انداخت. مهران جواب سلامش را سرد داد، نه نگاهش کرد و نه حالش را پرسید. این مرد جدی، آن محبوب دوست‌داشتنی‌اش نبود. زیرزیرکی مشغول دید زدنش شد. کاپشن چرم زیتونی‌اش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. ماه‌بانو حرف‌هایی که می‌خواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و پیشانی‌اش را فشرد.
- ام... می‌خوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابروی فاطمه بالا رفت. چادر مشکی‌اش روی شانه‌هایش نشست. چرا دست‌دست می‌کرد؟ کمی نگران شد.
- در چه مورد؟ خب بگو، می‌شنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
- در مورد تو و مهرانه.
اخم‌هایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. آمد از جایش برخیزد که دستان ماه‌بانو نگذاشت و مانع شد.
- صبر کن تو رو خدا! هنوز حرف‌هام تموم نشده.
غیظ کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
- چی می‌خوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
بهتر دید از راه سیاست وارد شود. چای زعفرانی برای تسکین خستگی خوب بود. آماده که شد، پشت درب اتاق‌خواب ایستاد. نفس عمیقی کشید و دست‌گیره را آهسته پایین داد. بوی سیگار به سرفه‌اش انداخت. نگاه کنجکاوش او را نشسته بر صندلی چوبی راک شکار کرد. با بالاتنه‌ی لُخت، هوای دم گرفته‌ی شهر را از پشت پنجره تماشا می‌کرد و سیگار هم طبق معمول وصله‌ی جانش بود. چند قدمی جلو رفت.
- حالت خوبه؟
سر به سمتش چرخاند. نگاهش از روی صورتش سر خورد و به فنجان درون دستش رسید. گوشه‌ی ل*بش کمی بالا رفت.
- من حالم خوبه، بهتره تنهام بذاری.
معنی حرف محترمانه‌اش همان «برو گمشو» بود! به دیوار تکیه زد و استکان چای را روی طاقچه گذاشت.
- باهات حرف دارم.
آخ که بدترین موقعیت را برای صحبت کردن انتخاب کرده‌ بود. حسام دست پشت گ*ردنش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
لبخند آبکی زد و آن چند پله را هم بالا رفت.
- پدرجون هستن؟
کم مانده‌ بود شاخ دربیاورد. همان لحظه حاج‌حسین از راه رسید و فرشته‌ی نجاتش شد تا او را از دست این دیو دو سر نجات دهد.
- به‌به! ببین کی اومده. راه گم کردی عروس؟
لبخندی از لفظ عروس روی ل*بش نشست. کاش یک‌‌ذره هم حسام به پدرش می‌رفت. خیلی کم اخم می‌کرد و باطن مهربانش رویش را باز و روشن جلوه می‌داد. بی‌توجه به نگاه شاکی حسام جلو رفت و سبد غذا را به طرفش گرفت.
- سلام پدرجون، خسته نباشید. راستش براتون ناهار آورده‌ بودم، هنوز که نخوردین؟
چشمان سیاهش درخشید. سبد غذا را از دستش گرفت و لبخند تحسین‌آمیزی زد.
- نه دخترم، به موقع اومدی. بیا تو، بیرون بده. حسام چرا اون‌جا وایستادی؟ خانمت رو راهنمایی کن.
سرش را برای یک لحظه برگرداند، داشت با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ذره‌ای صبر نداشت. وای بر او که به خاطر چنین چیز کوچکی باید نقشه می‌چید! حاج‌حسین نگاه شماتت‌باری به پسرش انداخت و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. آخر این چه طرز برخورد بود؟ به سمت عروسش چرخید که سر به زیر، با انگشتان کشیده‌ی دستش بازی می‌کرد. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود را نمی‌دانست.
- بگو دخترم، ما منتظریم حرف‌هات رو بشنویم.
ماه‌بانو به خود مسلط گشت و لبخند کم‌رنگی روی ل*بش نقش بست. از حمایت و وجود پدرشوهرش پشتش گرم شد. دستپاچه و مضطرب کف دستانش را به‌هم چسباند.
- والا چند... چند وقتیه توی فکر کار کردنم... .
نفسی گرفت و زیرچشمی به صورت برافروخته‌ی حسام نگاه کرد.
معلوم بود در فکرش نقشه‌ی قتلش را هم کشیده‌ است. لبخند بدجنسی به رویش زد تا حساب کار دستش بیاید.
حتماً با خودش می‌گفت:
«این...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا