- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-29
- نوشتهها
- 123
- پسندها
- 847
- امتیازها
- 93
به حتم با زبان خامش سرش را به باد میداد. حسام دیگر ماهبانو را ندید، چشمانش گذشتهی منحوسش را رؤیت میکرد. خم شد و موهای دخترک را از زیر شال بین چنگش گرفت، ماهبانو از درد سرش، آخش به هوا رفت. لحن ترسناکش زیر گوشش پیچید:
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو میشکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگهای بتپه از توی سی*ن*هات درمیارم.
جملهاش تنش را لرزاند. این مرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمیدید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر میکشید و شانهاش از بس میسوخت که نفسش به سختی بالا میآمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم میخوای؟
حسام جلوی پایش روی دوزانو نشست. به...
- یه عشقی نشونت بدم اون سرش ناپیدا. قلم پات رو میشکونم بخواد کج بره، اون قلبی که بخواد واسه مرد دیگهای بتپه از توی سی*ن*هات درمیارم.
جملهاش تنش را لرزاند. این مرد قابل کنترل نبود. با همین یک حرف آتش خشمش فوران کرد. اصلاً انگار که او را نمیدید. تن پر دردش را به دیوار تکیه داد و زانو در ب*غ*ل به ضجه افتاد. کمرش تیر میکشید و شانهاش از بس میسوخت که نفسش به سختی بالا میآمد.
- تو رو خدا... ولم... ولم کن. چی از جو... جونم میخوای؟
حسام جلوی پایش روی دوزانو نشست. به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.