♦ رمان در حال تایپ ✎ زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای

زخمه‌ی خُلقان | لیلا مرادی | نویسنده راشای
طلعت‌خانم با دیدن قیافه‌ی مضطرب عروسش سر به آسمان گرفت و آهی کشید.
- خدا عاقبتشون رو به‌خیر کنه.
مستأصل کنارش ایستاد.
- یه وقت دعواشون بالا نگیره.
خانم‌جون که مثل تار عنکبوت پشت درب اتاق چنبره زده‌ بود، غرولند‌کنان به طرفشان برگشت و انگشت جلوی بینی‌‌اش گرفت.
- هیس! یه‌دقیقه زبون به دهن بگیرین، ببینم چی میگن.
ابروهای پهن تیره‌‌ی فاطمه بالا پرید، در این بلبشو نمی‌دانست بخندد یا تعجب کند. طلعت‌خانم سری از روی تأسف تکان داد.
- امان از تو مادر!
بعد دست فاطمه را گرفت و به همراه خودش کشید.
- بریم دختر، خودشون یه‌جور با هم کنار میان، دخالت نکنیم بهتره.
چیزی نگفت، نگران زندگی دوست صمیمی‌اش بود، ماه‌بانویی که از استرس و ضعف بدنش می‌لرزید. این مرد از عالم و آدم شاکی بود و جز خودش بقیه را محکوم می‌کرد. ل*ب‌های خشکش را از زیر حصار دندان‌هایش بیرون کشید و تن صدایش را پایین آورد:
- یواش حسام، دیوونه شدی؟
رگ گردن و شقیقه‌اش از عصبانیت چنان نبض می‌زد که ترسید سکته کند. اوی احمق، همیشه گول سادگی و دل‌سوز بودنش را می‌خورد. اشک‌های لجوجی را که می‌آمد روی صورتش بنشیند، سریع و پرحرص پاک کرد.
- تو نسبت به امیرعلی و گذشته همیشه خرد و تحقیرم کردی.
انگشت اشاره سمت خودش گرفت و در مقابل نگاه خون‌آلودش هق زد.
- بعد از این‌که اسمت توی شناسنامه‌‌ام رفت، این عشق لعنتی رو توی قلبم کشتم، همه‌ی آرزوها و احساسم رو زیر پا له کردم، حالا طلب چی داری؟
پنجه‌هایش را مشت کرد و با اخم‌هایی درهم چشم به گل‌های قالی دوخت، دخترک هنوز نمی‌دانست آدمیان چه قماری رویش کرده‌ بودند. از زور گریه نفس‌های ماه‌بانو یکی در میان بالا می‌آمد، کف زمین نشست و زانوهایش را در بــــغـ.ـــل گرفت.
- توی این ویرونه هیچ زندگی نمیشه بنا کرد. برو، دست از سرم بردار.
حسام وقتی این حرف‌ها را می‌شنید آتش می‌گرفت. با این وضعیت که از همه‌جا خورده‌ بود، نمی‌خواست ماه‌بانو را از دست بدهد. در جلد عصبی‌اش فرو رفت و تیز به دخترک نگاه کرد.
- کور خوندی! به این راحتی کنارت نمی‌ذارم. برمی‌گردی خونه، همین الان.
آخرش را با حرص زیادی کشید. ماه‌بانو انگار بالای سر جنازه‌ی روح مرده‌اش عجز و مویه می‌کرد.
- می‌‌خوای بیام که یکی بشم مثل شیوا؟ نه، نه... دیگه فریب نمی‌خورم.
نعره‌اش پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- دهنت رو ببند، کاری نکن به زور متوسل بشم که برات ابداً خوب نیست. قضیه شیوا هیچ خط و ربطی به زندگیمون نداره‌. پاشو آماده شو تا دیوونه نشدم.
این را گفت و مثل شیر زخم‌خورده اتاق را ترک کرد. صدای مهیب بسته شدن درب تنش را لرزاند. اشک‌هایش شدت گرفت. در این لحظه فقط زورش به خودش می‌رسید. با تهدید و زور می‌خواست او را پابند زندگی‌ای کند که ریشه‌اش زیر خاک نه، درون آب بود. دیری نگذشت که سر و کله‌ی مادرش و خانم‌جون، به همراه فاطمه پیدا شد. سر و وضعش جوری بود که همه برای لحظاتی انگشت به دهان ماندند. اولین نفری که واکنش نشان داد فاطمه بود، در حالی که مردمک‌های قهوه‌ای چشمانش می‌لرزید، شتاب‌زده بالای سرش دولا شد.
- خوبی خواهری؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟
ماه‌بانو نگاه به کف دستش انداخت، روی دامن لباسش مشتی از موی سیاه خودنمایی می‌کرد. حرص و کینه تمام وجودش را در بر گرفت. آن لحظه دیواری کوتاه‌تر از فاطمه نیافت، با غضب دست کمکش را پس زد و جنون‌وار جیغ کشید.
- برو عقب، خوشحالی زندگیم بهم ریخته نه؟
مات مانده سر جایش خشک شد. طلعت‌خانم محکم به گونه‌اش چنگ زد.
- الله اکبر! چی میگی دختر؟ عقلت رو خوردی؟
تند‌تند دست زیر پلک‌های خیسش کشید و از جا برخاست. در زمان عصبانیت هیچ کنترلی روی زبانش نداشت.
- آره من بی‌عقلم، هیچی نمی‌فهمم، چرا من رو به حال خودم نمی‌ذارین؟
فاطمه با وجود دلخوری‌اش نمی‌توانست این حال و روز ماه‌بانو را ببیند.
- چی بهت گفت آبجی که این‌قدر بهم ریختی؟
سوالش را بی‌جواب گذاشت، از کمد چمدان کوچکش را بیرون کشید و لباس‌هایش را همان‌طور مچاله درونش چپاند. هر سه به حرکاتش خیره بودند و جرئت حرف زدنی نداشتند. خانم‌جون محتاطانه به طرفش رفت.
- داری میری خونه دخترم؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
طوری سر چرخاند که زن بیچاره قدم از قدم برنداشت.
- آره، مگه همین رو نمی‌خواستین؟ روی پیشونی من مهر سیاه‌بختی خورده، باید بسوزم و دم نزنم.
شناسنامه و مدارکش را داخل کیفش انداخت. کادوی مسخره‌‌ی روی میز را برداشت و جعبه‌‌اش را پاره کرد. تلخ‌خندی زد، این‌بار از غرفه‌اش برایش پارچه‌ی تافته آورده‌ بود؛ رنگ قرمز براقش همانی بود که دوست داشت و حال هیچ چیزی به چشمش نمی‌آمد. همان‌طور مچاله درون چمدان جا داد و مانتوی سیاه ساده‌اش را روی لباس خانگی‌اش پوشید. ریخت و لباسش کم از عزادارها نداشت. طلعت‌خانم، غصه‌دار روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد.
- چرا با خودت این‌طوری می‌کنی؟ ما که بدت رو نمی‌خوایم. حسام هر چی باشه شوهرته. دوست داره به‌ خدا! اگه هر کاری هم کرده باید اون موقع به فکر می‌بودی، نه الان.
مادر ساده‌اش با دیدن این کادو‌های رنگ‌به‌رنگ، فکر می‌کرد حسام چه مرد زن‌دوستی‌ است، بهتر بود در همان خیال خوششان باقی بمانند. جلوی آیینه ایستاد و بر نقش انگشتان خودش که روی صورتش مانده‌ بود زهرخند زد. برق شادی در گور چشمانش پنهان شده‌ بود.
- آره می‌دونم، انتخاب خودم بوده و هر بلایی سرم بیاد حقمه، این‌قدر حماقتم رو به روم نیارین مامان، نیارین.
به قول خانم‌جون، حسام هر خطایی هم که کرده‌ بود باید گذشت می‌کرد و پا پس نمی‌کشید. کسی چه می‌دانست که او قدرت مقابله با مشکلات ریز و درشت این زندگی را ندارد. از لحاظ روحی و جسمی وضعیتش رو به وخامت می‌رفت. هوای بیرون کمی دم داشت. سوار اتومبیل که شد، حسام سرش را از روی فرمان بالا آورد. حرفی که می‌خواست بزند، روی لبانش ماسید و حیرت بر چهره‌اش نشست. چه بلایی سر صورت زیبایش آورده‌ بود؟! از خودش بدش آمد. آخ که دوست داشت گردن آن زنیکه را بشکند، معلوم نبود چقدر دروغ سرهم کرده‌ بود. کلافه ماشین را به حرکت درآورد و سمت خانه راند. حین مسیر سکوت پرسوالی میانشان جاری بود که هیچ‌کدام قصد جواب دادن به آن را نداشتند. دخترک از شیشه به خیابان می‌نگریست، به عابرینی که هر کدام دغدغه‌ و مشکلی داشتند و هنوز سرپا بودند‌. نفهمید کی ماشین توقف کرد. به ساختمان چهارطبقه و قدیمی پیش رویش چشم دوخت. دروغ بود که بگوید دلش برای خانه‌‌ی نقلی‌اش پر نمی‌کشید. زودتر از حسام خودش را به واحدشان رساند. شانس آورد که همسایه‌ی رو‌به‌رویی‌شان در این ساعت از روز پیدا نبود، وگرنه با این تیپ و قیافه هر کسی که او را می‌دید بی‌شک از هوش می‌رفت. انتظارش چندان طول نکشید، حسام به آرامی از آسانسور خارج شد و دسته‌کلیدش را از جیب شلوارش بیرون کشید. برای دخترک مهم نبود که چرا دوباره به این خانه برگشته، خانه‌ای که هفته‌ها بود در آن زندگی می‌کردند. نفهمید چه شد و به چه دلیلی حسام مجبور شد آن ویلای محبوبش را بفروشد، هیچ‌وقت قادر نبود این مرد را بفهمد‌. حتی حاضر نشد از حاج‌حسین و خانواده‌ی خودش پولی قرض بگیرد و یک‌تنه جلوی سد مشکلات می‌ایستاد. به دنبالش پا در داخل گذاشت. بوی نم بینی‌اش را چین داد. هر چه جلوتر می‌رفت، گره بین ابرویش عمیق‌تر میشد. یک لحظه حس کرد شاید واحد را اشتباه آمده‌اند. اگر قدرت داشت چنان جیغی می‌کشید که تمام ساکنین آپارتمان باخبر شوند. حسام پیراهنش را در راه از تن بیرون کشید و روی کوه لباس‌های پخش و پلای روی مبل انداخت. ماه‌بانو گوشه‌ی لبش را جوید و بی‌توجه به سوزشش دست به کمر وسط هال ایستاد. از درد صورتش جمع شد، آخ ریزی گفت و یک نگاه به کف زمین انداخت، لوله‌ی خودکار لعنتی! حسام از صدای دخترک، لیوان آبش را به دست گرفت و پشت اپن ایستاد. از بس خانه کوچک بود که کمترین صداها هم به گوش آدم می‌رسید.
- چی‌شد؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
برزخی نگاهش کرد، کافی بود حرف بزند و آن‌وقت سقف را روی سرش خراب می‌کرد. راهش را به سمت راهروی باریک و کوتاهی که چسبیده به آشپزخانه قرار داشت کج کرد، حسام هم هر جا که می‌رفت، مثل جوجه‌اردک دنبالش می‌آمد.
- زنگ می‌زنم خدماتی دوتا کارگر بیارن، خونه مثل روز اولش میشه.
با ورود به اتاق‌خواب، بوی دود راه نفسش را بست، جلوی بینی‌اش را گرفت و اول از همه درب تراس را باز کرد. شمعدانی‌ و مریم‌گلی‌های قشنگش مثل دل او خشک و پژمرده شده‌ بودند. در این آشفته‌بازار دوست داشت یک گوشه بنشیند و زارزار گریه کند. حسام تکیه به چهارچوب فلزی داد و در سکوت تماشایش کرد. ماه‌بانو عجیب دوست داشت آب‌پاش سبز خال‌خالی‌‌اش را بردارد و بر فرق سر مرد مقابلش بکوبد، مظلوم و ساکت بودن اصلاً به این شخصیت متکبر و خودپسند نمی‌آمد. شروع به آب دادن گل‌های بی‌نوایش کرد، حیوانکی‌ها از نفس افتاده‌ بودند. حسام از کم‌محلی‌های دخترک راضی نبود، اما صبر پیشه گرفت و ترجیح داد فعلاً حرفی نزند. این خانه در این مدت کوتاه چشم‌انتظار زنی بود که هر روز درون پیچ و خمش بگردد و صدایش در آن بپیچد. ماه‌بانو بعد اتمام کارش، بی‌آن‌که نظری به او بیندازد وارد اتاق شد و مانتویش را از تن بیرون کشید. در همین اثنا، حسام از غفلت دخترک استفاده کرد و تن لاغر و کشیده‌اش را میان بازوان تنومندش گیر انداخت. شال از سرش سر خورد.
- قهری؟
برای حسام فلاح این رمانتیک‌بازی‌ها صدق نمی‌کرد، آشکار بود که خیلی با خود تمرین کرده و غرورش را زیر پا گذاشته‌ است. پوزخند، گوشه‌ی ل*ب ماه‌بانو را کش داد. مرتیکه فکر کرده‌ بود با بچه طرف است! سعی کرد دستانش را از دور کمرش باز کند. تخت بزرگ وسط اتاق، تمام محدوده را اشغال کرده‌ بود و راه فراری نداشت.
- خیلی خوش‌خیالی! همیشه با حقه‌بازی کارها پیش نمی‌ره پسر حاجی!
«پسر حاجی» را با لهجه‌‌ی چاله‌میدانی ادا کرد که دهان مرد مقابلش باز ماند، هر بار با یک روی جدید دخترک آشنا میشد. از آن لبخند‌های جذابش را به رخ کشید و تنش را مماس با بدنش کرد. گور بابای گذشته و بقیه! یک‌ذره خوشی که از او کم نمی‌شد. منطقش از کار افتاده‌ بود، می‌خواست آرامش گمشده‌اش را پیدا کند.
- گاهی وقت‌ها حقه واسه رسیدن به هدف گزینه خوبیه.
نگاه هوس‌آلودش به هر سوی صورتش می‌چرخید و ماه‌بانو، چشمانش از گردنش هم بالاتر نمی‌رفت. منظورش از این جمله‌ای که گفت چه بود؟ انگار معنی مهمی در پشت خود پنهان داشت، شاید هم بی‌خودی حساس شده‌ بود که نسبت به هر چیزی شک و اوهام پیدا می‌کرد. پوفی کشید، لعنتی! انگار با عطرش دوش گرفته‌ بود.
- بکش عقب ببینم.
دستش که از دور کمرش شل شد، تعادلش را از دست داد. انتظار نداشت که بی‌حرکت نگاهش کند، هینی کشید و تا خواست از افتادن خودش بگریزد، محکم روی تخت فرود آمد. مهره‌های کمرش تَرَق صدا دادند. ناله‌‌ی دردناکش به هوا برخاست. حسام بدجنسانه قهقهه زد و کنار جسم افقی شده‌اش نشست‌.
- خوب جایی افتادی. می‌خوام ببینم این ماهی فراری توی تور هم دست و پا می‌زنه یا نه!
یه ماهی‌ای نشانش می‌داد که کوسه در مقابلش دولا راست شود. بالش بــــغـ.ـــل دستش را به سمتش پرتاب کرد که جا خالی داد و به تاج‌ تخت خورد. پوزخندش را که دید آتش گرفت. پسره ابله! همه‌چیز را به مسخره می‌گرفت. دست بر کمرش گرفت و سعی کرد از جا برخیزد، انگار رگ‌به‌رگ شده‌ بود. لبش را از زور درد گاز گرفت تا صدایش بالا نرود. حسام اول فکر کرد دخترک دارد نقش‌ بازی می‌کند، اما اشک در چشمانش چیز دیگری نشان می‌داد. نزدیکش شد.
- قشنگ دراز بکش، کجات درد می‌کنه؟
چشم‌غره‌ای برایش رفت. یک‌دفعه انگار مهر داغ بر کمرش گذاشتند، گرمای دستش پوست سرد کمرش را نوازش داد.
- چیزی نیست، فقط بلدی هارت و پورت بیای.
آب دهانش را به زحمت فرو برد. تا الان که عین طوطی داشت صحبت می‌کرد، پس چرا یک جواب درشت تحویلش نمی‌داد؟ می‌خواست تکانی به خودش دهد، اما گویا بختک به جانش افتاده‌ بود. یک قطره اشک داغ از چشمش چکید، اشک‌های بعدی از او اجازه نگرفتند و مثل رود بر صورت کویری‌اش جاری شدند.
- هیچ‌وقت نمی‌تونم بشناسمت، تو کی هستی که وارد زندگیم شدی؟
دخترک نمی‌خواست قبول کند که اول او وارد زندگی‌اش شد. سرانگشتان زبر حسام، از پرسه زدن جا ماند. پلک روی هم فشرد و ل*ب به دندان گرفت. در دل آرزو کرد هیچ‌گاه او را نشناسد، هیچ‌گاه. پنجه میان موهای بلند و بهم پیچیده‌‌ی دخترک کشید، هر تارش هم‌چون سیم‌ لختی می‌ماند که با لــ.ـــمس کردنشان نیرویی برق‌آسا بر وجودش وارد میشد و او را از پیشروی منع می‌کرد.
- هر چی ندونی، برای خودت بهتره‌.
آسمان غرش بلندی سر داد و بغضش را شکست. کاش می‌توانست مثل ابرهای خاکستری ببارد، قلب سنگی‌اش سال‌ها بود که در خشک‌سالی، طلب عشق می‌کرد و این حقیقت را نمی‌توانست کتمان کند. ماه‌بانو حرصش گرفت. مردک خودخواه! همه‌چیز را بهم می‌ریخت و یک کلمه هم حرف نمی‌زد. کاش آدمی می‌توانست از دنیا و دشواری‌هایش مرخصی بگیرد، سر به آسمان بالا ببرد و بگوید:
«اوستا‌کریم! سختی‌ها به استخون رسیدن، یه نموره تنفس می‌خوام که بین این سیاهی‌ها نباشم.»
در آن لحظات، یاد تکه شعری از سهراب افتاد.
«پرده را برداریم،
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.»
پرده سیاه بدبختی را چطور از کاشانه‌اش دور می‌کرد؟ چطور؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
***
ل*ب‌های ترک خورده و خشکش را با زبان تر کرد و از روی سکوی کناری‌اش قمقمه‌‌‌ی نظامی‌اش را برداشت‌. دمای منطقه آن‌قدر بالا بود که گرمای آب را حس نکرد. یاسر، دوربینش را از چشمانش پایین آورد و عرق پیشانی‌ بلندش را با کف دست گرفت.
- اثری از کسی نیست، بهتره ناهارمون رو زودتر بخوریم.
خیسی چانه‌اش را گرفت و سر تکان داد. درجه‌اش از او بالاتر بود و چند ماهی از انتقالش به سیستان می‌گذشت. وضعیت مرز تعریفی نداشت و قاچاق و خلاف، بیشتر نمود پیدا می‌کرد. دو شبانه‌روز بود که نتوانسته‌ بودند یک لحظه هم چشم روی هم بگذارند و مدام دیده‌بانی می‌دادند. سربازان از خستگی رمق نداشتند و زیر آفتاب سوزان، دست و پاهایشان تاول زده‌ بود. همین‌که خواستند بساط غذایشان را باز کنند، بی‌سیم همراه یاسر زنگ خورد. کلاه خاکی‌اش را از سر برداشت و ایستاد. حشره‌های سمج و موزی، در غبار هوا می‌چرخیدند.
- جانم؟ به گوشم.
صدای کلفت و جدی سرهنگ، میان همهمه‌، ضعیف به گوش می‌رسید و مدام قطع و وصل میشد. چهره‌ی روشن یاسر لحظه‌به‌لحظه توی‌هم می‌رفت.
- چه خبر شده قربان؟
نفهمید سرهنگ چه گفت که یاسر سریع تماس را قطع کرد و تپانچه‌اش را برداشت. در همان حال که به سمت شاهین مشکی‌اش می‌رفت، فریاد بلندش در تندباد گم شد:
- وقت تنگه، شماها همین‌جا بمونین تا نیرو خبر کنم. علی همراهم بیا، بجنب.
ناامیدی در چشمان خواب‌آلود و صورت بیمارگونه سربازان موج می‌زد. هر کسی که به این‌جا می‌آمد از فردایش خبر نداشت و باید خودش را برای هر اتفاقی آماده می‌کرد. تعلل نکرد و سوار اتومبیل شد. یاسر با سرعت سرسام‌آوری روی آسفالت باریک و کهنه می‌راند. هر چه به روستا نزدیک می‌شدند، دودهای برخاسته در هوا، قابل مشاهده‌تر بود. مثل روزهای گذشته صدای بازی بچه‌ها نمی‌آمد. مردم از ترس جانشان، پا به بیرون نمی‌‌گذاشتند. در این یک‌سال کم از این صحنه‌ها ندیده‌ بود، تروریست‌ها از هر فرصتی برای ورود به کشور استفاده می‌کردند و آن‌ها فقط می‌توانستند مقاومت کنند. نزدیک ساختمان قدیمی پاسگاه، به شلوغی برخوردند. آمبولانس و ماشین‌های یگان ویژه، آژیرکشان در منطقه مستقر بودند. یاسر اتومبیلش را گوشه‌ای نگه داشت و دندان قروچه‌ای کرد.
- لعنتی‌ها! پاسگاه رو هم محاصره کردن.
ضربه آرامی به شانه‌اش کوبید و اسلحه‌ کمری‌ پر از فشنگش را به دست گرفت.
- یا علی بگو ستوان!
و با گفتن این حرف، پیاده نشده مرد سیاه‌پوش بیگانه‌ای که پیرمردی را زیر چکمه‌هایش لگدمال می‌کرد را نشانه گرفت. صدای مهیب تیر، هراس چند تن از مردم اهالی را برانگیخت، دود و خاک‌های حائل شده‌ی دورشان کنار رفت. سعی کرد اول زنان را متفرق کند. تروریست‌ها مثل مور و ملخ می‌ریختند. در مقابلشان تعدادشان کم بود، اما عزم و اراده‌شان بر آن‌ها می‌چربید. این اولین بار نبود که مرزهای هیرمند زیر هجوم دشمن بمب‌گذاری میشد. شیشه‌‌ی شکسته‌ی ساختمان‌ پاسگاه، رعب و وحشت پرنده‌هایی که میان پیچش شاخه‌ها‌ی درختان بلند و کهنسال پناه می‌گرفتند، خبر از وضعیت بحرانی‌ای داشت که اثراتش تا مدت طولانی به یادگار می‌ماند. چند تن از آن خدا بی‌خبرها، در حالی که صورتشان زیر چفیه سیاه قابل تشخیص نبود، سوار بر جیپ‌های جنگی‌ قهقهه می‌زدند. لهجه‌شان به بلوچی‌ها می‌خورد! تیرها بی‌هدف سوی مردم پرتاب میشد. آتش از داخل شیشه‌های خرد شده‌ی آمبولانس فواره می‌زد، زخمی‌ها را بالاجبار راهی بهداری کردند. خون جلوی چشمانشان را گرفته‌ بود. سرهنگ شریفی یک‌تنه جلوی دشمن می‌ایستاد.
- این منطقه برای بالادستی‌ها مرده، ولی ما پا پس نمی‌کشیم.
در آن بلبشو، گریه‌ی دخترک کم‌سن و سالی به گوش رسید که در آغـ.ـوش پدرش، روی کف شکسته‌ی جاده افتاد. رگ پیشانی‌اش متورم شد و غیرتش خروشید. نیرویش را جمع کرد، مسلسل برداشت و جلوتر از بقیه به میان ترویست‌ها خزید. یاسر با تعجب صدایش زد:
- چی‌کار می‌کنی علی؟
با قدرت ماشه را فشار داد. چشمانش می‌سوخت.
- این مردم بعد از خدا فقط ما رو دارن برادرها.
از آسمان خون می‌بارید. صدای شلیک‌ها در هوا بلند شد، گلوله‌ها بدون توقف، سمت اجنبی‌ها پرواز می‌کردند. خیسی مایع داغی را روی بازویش حس کرد،
به جوی قرمز رنگی که پیراهنش را رنگین می‌کرد چشم دوخت. کی تیر خورده‌ بود که خبر نداشت؟ زخمش را با شال یادگاری محبوبش محکم بست که از درد صورتش مچاله شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سربازی به سویش شتافت و یاسر به‌جایش، روی سکو ایستاد و با دشمن به تقابل پرداخت.
- شما از این‌جا برین قربان.
نگاهش سمت مرد اجنبی چرخید که سعی داشت از دیوار پشتی وارد پاسگاه شود. چون عقابی که می‌خواهد طعمه‌اش را شکار کند، جلدی روی پاهایش ایستاد. سرباز با اضطراب خیره‌اش بود، محکم پسش زد.
- بیکار نمون، از این‌جا برو.
از صدای نعره‌اش ترسید و سریع گفته‌اش را عملی کرد. چشمان امیرعلی در آن همهمه مدام می‌چرخید تا مرد را گم نکند. صدای تپش‌های تند قلبش را در گوشش می‌شنید. زمین زیر پایش، از قطره‌های خون رنگین بود. مرد با طنابی مخصوص سعی داشت خودش را بالا بکشد، برای لحظه‌ای برگشت. قدم‌های امیرعلی کنار تیر چراغ برق سست گشتند، از درد لبش را گاز گرفت. نگاه سیاه ترسناک آن مرد، خوفناک به نظر می‌رسید. جسورانه پیش رفت. چهره‌اش پشت نقاب واضح نبود‌. فکر نمی‌کرد به این زودی لو برود و کینه‌توزانه نگاهش می‌کرد. دستان زمخت و تیره‌اش، درون جیب جلیقه‌ جنگی‌اش دنبال چیزی می‌گشت و امیرعلی در این فرصت، قوطی فلزی مانندی را از جیبش خارج می‌کرد. قدم دیگری به جلو برداشت که مرد بیگانه با یک حرکت پایین پرید و زودتر از او اسلحه را سمتش نشانه گرفت.
- تصدیق کنید.¹
از لهجه‌ی پاکستانی‌اش دندان‌قروچه‌ای کرد. گوشش سوت می‌کشید و همه‌چیز را تار می‌دید. اسپری درون دستش می‌لرزید.
- لعنتی!
کلت را بالا آورد و با تمام قدرت ماشه‌اش را فشار داد. درد بازویش، امانش را برید و به زانو افتاد. ناگهان بوی مشمئز‌کننده‌ای در مشامش پیچید و پشت بندش، دودهای غلیظ و خاکستری در هوا پراکنده شدند. جلوی بینی‌ و دهانش را گرفت تا مواد سمی وارد بدنش نشود. همه‌چیز را محو می‌دید و احساس خفگی می‌کرد. مرد با لحن دورگه و خشنی حرف می‌زد که متوجه نمی‌شد. پلک‌های سوزانش را روی هم گذاشت، کارش تمام بود. زیرلب نام خدا را صدا زد. صدای بمب و شلیک در گوشش می‌ترکید. خنده‌های مرد که با نفس‌های نامنظمش آمیخته شده‌ بود، تنها ملودی رعب‌آور این لحظات طاقت‌فرسا بود. آمد دوباره برخیزد که قامتش کمان شد و سرش به دوران افتاد. خشمگین و کلافه به برزخ دورش می‌نگریست. حالش شبیه حشره‌ای می‌ماند که درون لانه‌ی عنکبوت اسیر می‌شود و برای زنده ماندن تقلا می‌کند.
***
اکسیژن درون دستگاه قل‌قل می‌کرد. گردنش بدجور تیر می‌کشید. گیج به در و دیوارهای آبی کم‌رنگ دورش نگریست. نگاه به سرم بالای سرش کرد که هنوز نصفه‌اش باقی مانده‌ بود. تمام تصاویر مثل سکانس‌های فیلم در مغزش رژه رفت. از پنجره‌ی کوچک اتاق، نگاه به آسمان تاریک دوخت. آن کابوس تمام شده‌ بود یا نه؟ با صدای درب، افکارش بی‌نتیجه ماندند. سرهنگ با دیدن چشمان بازش، پیش آمد و لبخندی به رویش زد. دست و پاهای خواب زده‌اش را تکان داد، سعی کرد نیم‌خیز شود که به سرعت مانع شد و پیوند ابروهای سیاه و پرپشتش بیشتر درهم آمیخت.
- تکون نخور، تازه به‌هوش اومدی.
سرش از درد زق‌زق می‌کرد. اکسیژن را از جلوی دهانش پایین آورد که سرفه‌ی خشکی از گلویش خارج شد. سرهنگ شماتت‌بار خواست چیزی بگوید که زودتر از او ل*ب باز کرد:
- چی‌... چی‌شد؟ اون...
گلویش می‌سوخت و نمی‌توانست درست صحبت کند. همان هنگام، یاسر با نایلون کیک و آب‌میوه سر رسید، از دیدنش سگرمه‌های کوتاه و قهوه‌ایش توی‌هم رفت.
- کی گفت اون ماسماسک رو دربیاری؟ داشتی می‌مردی کله‌شقِ احمق!
چهره‌های آرام سرهنگ و یاسری که مثل گذشته بنای شوخی می‌گذاشت، نشان از پیروزی‌شان داشت. به سختی نفسش را از سینه بیرون فرستاد. یاسر بالای سرش ایستاد و نچ‌نچی کرد.
- ببینینش قربان، عین بچه‌ی شیش‌ساله می‌مونه.
شاکی شد که چشم‌غره‌ای برایش رفت و نی را داخل آبمیوه فرو برد، واداراش کرد تا آخر محتویات شیرینش را بخورد.
- واسه من جومونگ شده‌ بودی! تنها سراغ اون مرتیکه رفتی که چی بشه؟
حتی سرهنگ را هم با وجود خشک و رسمی بودن همیشگی‌اش، به خنده وا داشت. دست روی شانه‌اش کوبید و «لا اله الا اللهی» گفت.
- اذیتش نکن ستوان. خدا رو شکر که اون اجنبی دستگیر شد و الان حتماً زیر شکنجه مجبوره که بهمون اطلاعات بده.
امیرعلی با شنیدن این خبر، زخم بازویش را فراموش کرد، انگار باری از روی شانه‌هایش برداشته شد. لبخند کم‌جانی روی لبش نشست که به سرفه افتاد. یاسر غرغرکنان ماسک اکسیژن را جلوی بینی‌اش گذاشت.
- حرف گوش بده دیگه یِه! زور باید بالای سرت باشه؟
از لفظ «یِه» گفتن شمالی‌اش، بی‌رمق خندید. انگار درون گلویش چنگگ داغ گذاشته باشند.
- چ... چشم، امر د... دیگه؟
همین جمله‌ی کوتاه را هم به سختی ادا کرد، سینه‌اش هنوز خس‌خس می‌کرد. یاسر با نگاه آبی و براقش، برایش خط و نشان کشید.
- می‌دونی اگه سرباز بامری یکم دیرتر رسیده‌ بود، اون ماده‌ی شیمیایی چه بلایی سرت می‌آورد؟
ابرویش بالا رفت‌. تصاویر مبهمی از آن لحظات به یادش آمد، قهقهه‌های دشمن، فریاد یاسر و بعد هم صدای شلیک گلوله‌ای که در هوا بلند شد. چشمانش بسته‌ بود، اما صداهای دورش را می‌شنید، سورانی که به کمکش آمد و التماس می‌کرد جوابش را دهد. پلک‌هایش را گشود، بهتر بود با سرباز بامری دیداری کند؛ زنده ماندنش را اول مدیون خدا و بعد، آن جوان بود‌. کمی بعد دکتر بالای سرش آمد و بعد از یک معاینه جزئی برایش دارو نوشت تا کامل بهبود یابد.
***
نگاهی به پانسمان بازویش انداخت و سرش را که از درد ضربان می‌‌زد، به پشتی صندلی تکیه داد. همه در حالت آماده‌باش قرار داشتند و خواب بر چشمانشان حرام بود. صدای عوعوی سگ و جیغ حیران جغد، در دل سکوت شب می‌شکست. ریه‌هایش هنوز می‌سوخت. پلک روی هم فشرد. چند ماهی می‌گذشت که از تهران دور بود و در این روستای دور‌افتاده شب‌هایش را صبح می‌کرد. از زیر یقه‌اش، گردنبندش را بیرون کشید و به نشان کبودی که لکه‌ی خون در آن به چشم می‌خورد خیره شد. بارها در خلوتش خود را این‌طور آرام می‌کرد که شاید این فراق یک امتحان الهی باشد. مگر نه این‌ که مأمور جان و مال مردم بود و وظیفه‌اش حفاظت از این منطقه‌ی محروم، پس باید به نحو احسن از این آزمایش سربلند بیرون می‌آمد؛ ولی گاهی وقت‌ها که از شدت فشار روحی کاسه‌ی صبرش لبریز میشد، پیش خدا گله می‌کرد که اگر قرار بود عاقبتش این‌طور رقم بخورد، پس چرا عشق ماه‌بانو را در دلش کاشت؟ هنوز هم با وجود ازدواجش فکر و یادش از ذهنش نمی‌رفت. الان چه می‌کرد؟ کنار حسام خوشبخت بود؟ نه، چشمان یار بی‌وفایش دیگر مثل سابق نمی‌درخشید. از زبان فاطمه شنیده‌ بود که با حسام اختلاف دارد و زندگی‌شان روی هوا است. با صدای تقه‌ی درب، رشته‌ی افکارش پاره شد و هر دو پلکش پرید. روی صندلی صاف نشست و دستی به ریش‌های بلندی که دو‌هفته‌ای از اصلاحشان می‌گذشت کشید.
- بفرمایید!
دستگیره فلزی چرخید و سوران که هنوز سه‌ ماهی تا تمام شدن مدت سربازی‌اش مانده‌ بود، وارد اتاق شد. احترام نظامی گذاشت و با اشاره‌اش، روی صندلی کهنه و زنگ‌زده‌ی فلزی کنار میز نشست. نگاه امیرعلی از روی ساعت گرد قدیمی روبه‌رویش به پسرک سوق داده شد.
- خسته نباشی، دیدم اون روز چقدر زحمت کشیدی.
لبخند محزونی چهره‌ی خسته‌اش را پوشاند. اسلحه مشکی‌اش را بین زانوهایش، عمود نگه داشت.
- وظیفه‌ام بوده استوار، خیلی نگران حالتونم، خدا رو شکر که سرحالین.
وقتی که پسرک را می‌دید، هر بار به او ثابت میشد که همیشه تحصیلات بالا و محیط، فردی را بزرگ بار نمی‌آورد. از وضعیت خانوادگی سربازان کم و بیش خبر داشت و سوران، جوانی بود که از دل فقر بیرون آمده‌ بود و یک‌تنه بار خانواده را به دوش می‌کشید. دستانش را روی میز قفل کرد که بازویش تیر کشید و صدایش تحلیل رفت.
- چیزی شده؟ به نظر گرفته میای!
از همان اول سعی کرده‌ بود رابطه‌اش را با سربازان گرم و صمیمی نگه دارد. سوران که تمام دوره‌ی یگانش را در این پاسگاه گذرانده‌ بود، بیش از بقیه با او احساس راحتی می‌کرد. در صورت لاغر و خاکی‌اش، ناراحتی عجیبی می‌بارید که انگار مربوط به اتفاقی مهم بود.

1_ تصدیق کنید در زبان اردو به معنی تسلیم شو نامیده می‌شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شکش وقتی بیشتر شد که از جواب دادن به سوال امتناع کرد و سرگردان دست به ریش‌های تازه جوانه زده‌ی صورتش کشید.
- چیزی نیست قربان!
امیرعلی حرفش را باور نکرد. دیروقت بود، اما خواب به چشمانش نمی‌آمد. از پشت میزش برخاست و به سمتش قدم برداشت. جیرجیرک‌ها جایی در گوشه‌های سقف، با نوای آزاردهنده‌شان پیوسته می‌خواندند. شقیقه‌اش را فشرد، خراش‌ جدید انتهای ابرویش، بدجور می‌سوخت.
- اگه مشکلی داری بهم بگو بامری، برای جبران کارت.
شرمسار نگاه دزدید و لبش را از داخل گاز گرفت. حرفی که می‌خواست بزند مثل لقمه‌ای سخت از گلویش پایین نمی‌رفت و قادر نبود هضمش کند. امیرعلی بالای سرش خم شد و دست روی شانه‌های باریکش گذاشت. این سر و حال کلافه شرح از رخداد مهمی داشت.
- بهم بگو چی‌شده، به اندازه‌ی یه چند‌ کلام اختلاط وقت دارم که از مشکل سربازم بدونم.
پسرک، خجالت‌زده از تواضع مافوقش زبانش به کلامی نمی‌جنبید. مشت‌های گره کرده‌اش را روی ران پایش نهاد. چشمان دقیق و جست‌وجوگر امیرعلی حرکاتش را متوالی می‌پایید. کنارش نشست.
- نگران خونوادتی؟ الان جای اون‌ها امن‌تر از ماهاست.
حس کرد از به میان آمدن اسم خانواده تمام غم عالم را در چشمانش ریختند. سگرمه‌های نامرتب سیاهش را درهم فرو برد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد.
- دیگه بریدم سرکار! تا کی باید به خاطر پایین بودنمون زیر حرف زور سر خم کنیم؟
آهنگ ضعیف صدایش، آمیخته با بغض مردانه‌ای در سکوت کسالت‌بار اتاق دمید. آن لحظه تنها فکری که به ذهن امیرعلی رسید، این بود که به درد و دلش گوش فرا دهد. برادرانه دست دور گردنش حلقه کرد.
- این حرف رو نزن مرد! می‌دونم شرایط زندگی گاهی وقت‌ها تا حدی ناگوار میشه که آدم کم میاره؛ اما باید قوی باشی، به‌ موقعش نتیجه صبر و تلاشت رو می‌بینی و شیرینیش، تلخی گذشته رو ازبین می‌بره.
ل*ب‌های نازک و صورتی‌اش به لبخندی دردناک مزین گشت. برق اشک، میان دیدگان تار و مظلومش می‌تابید.
- ناشکر نیستم، ولی چرا سهم امثال من باید این‌قدر کم باشه که مجبور باشیم به هر حقارتی تن بدیم؟
منتظر و سوالی خیره به چهره‌ی مکدرش ماند که از روی ناامیدی سرش را به طرفین تکان داد و جمله‌اش را کامل کرد:
- همیشه قدرته که پیروزه، هر چقدر هم دست و پا بزنیم به جایی نمی‌رسیم.
پلک روی هم گذاشت، حرفی برای تسلی‌اش نداشت، او هم در راه رسیدن به وصال شکست خورده‌ بود، بین خواسته‌ی دلش و وظیفه دومی را انتخاب کرد؛ قدرتش آن‌ اندازه نبود که مقابل شقاوت دنیا بایستد. چنگ بین موهای آشفته‌اش انداخت. حال باید از مشکل سوران باخبر میشد، باید می‌فهمید این گره کور به کجا می‌رسد.
- واسم تعریف کن، شاید حل نشه، اما حداقل سبک که میشی.
انگار فشار زیادی را از درون تحمل می‌کرد، آرواره‌های فکش از خشم نهفته‌ای می‌لرزید.
- سبک نمی‌شم، این یکی کمر من و خونواده‌ام رو شکسته.
یک تای ابرویش بالا پرید. لحن پسرک از رنج عظیمی موج می‌زد و سیبک گلویش تکان می‌خورد. قوز کرده، با لهجه‌ی سیستانی‌اش که فارسی را خیلی خوب بلد بود صحبت کند، به توضیح پرداخت:
- از دار دنیا فقط یه خواهر دارم، هیچ‌کدوممون نفهمیدیم چطور بزرگ شدیم؛ مجبور بودیم به خاطر نداری آرزوهامون رو خاک کنیم. مگه چی خواستیم جز آرامش و یه زندگی معمولی؟ چی؟
انگار که امشب می‌خواست تمام عقده‌های گذشته را بلند فریاد بزند. این رگ‌های برآمده‌ی روی گردنش، مثل ترک‌های شیشه‌ای کهنه، خرده‌های تیز و برنده‌ای داشت.
- موضوع مربوط به خواهرته؟
صورتش گر گرفت و ابروهایش بیشتر چین افتاد. نگاهش حاشیه‌های زرد موزاییک را می‌کاوید.
- ابوداوود از پدرم خواستگاریش کرده.
به محض تمام شدن حرفش، دست بر دهان گرفت، جان کند تا این جمله‌ی کوتاه را بر زبان آورد. کمی سکوت بینشان حکم‌فرما شد. امیرعلی گیج و متعجب چهره‌ی ناآرام پسرک را از نظر گذراند.
- ابوداوود؟!
پسرک از نوع بیانش حیرتش را فهمید، به همین سبب موضوع را بازتر کرد:
- ابوداوود مرد پولدار و بانفوذیه، بزرگ طایفه‌ی روستاست.
سری به تفهیم تکان داد و نفسی تازه کرد.
- خب... خب این کجاش بده؟
لوله‌ی سیاه تفنگ، در تنگنای پنجه‌های دستش گرفتار بود.
- نامسلمون دو تا زن داره! دخترهاش هم‌قد و قواره‌ی آبجیم هستن.
نفرت میان کلامش نشست:
- خواهر من قراره زن سوم اون دائم‌الخمر شه!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
زبان در دهان امیرعلی تکان نمی‌خورد. یعنی هنوز هم چنین رسم و رسومات مسخره و قاجاری وجود داشت؟ هیچ در عقلش نمی‌گنجید. در این مدت اقامتش در روستا، کم به موردهای عجیب و غریب برنخورده‌ بود؛ اما این یکی فرای تصوراتش بود.
- خواهرت خبر داره؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- اون همیشه غصه‌هاش رو پنهون می‌کنه، اما من نمی‌تونم اجازه بدم خواهرم رو ببرن، حتی شده به قیمت خون ریختن نمی‌ذارم.
دلش می‌خواست بداند خواهر سوران چه کسی بود که آن مرد به فکر ازدواج با او افتاده‌ بود. یک لحظه خودش را جای سوران گذاشت، تعصبش به غلیان افتاد، فکرش هم تنش را می‌لرزاند. عصبی از جا برخاست و دور اتاق شروع به قدم زدن کرد‌.
- دوره‌ی ارباب و رعیتی تموم شده، هیچ ازدواجی که با زور تشکیل نمی‌شه.
با جوابی که داد، گام‌هایش خاتمه یافتند.
- شما خبر ندارین، طایفه‌‌ی ما هنوز هم تحت یه نفر اداره میشه، اون شخص قدرت زیادی داره و ما هم مجبور به اطاعتیم؛ اگه برخلاف میلش پیش بریم چیز خوبی در انتظارمون نیست.
چشم پوشید و خودش را به پنجره رساند، دستگیره‌ی سست و زهوار دررفته‌اش را چرخاند که موجی از باد آلوده وزید و بوی زننده‌ای بینی‌اش را پر کرد. غبارهای معلق در هوا، جلوی نور مهتاب را می‌گرفتند. ذهن خسته‌اش نمی‌کشید. سوران از جا بلند شد و به سمت کارفرمایش پیش رفت.
- قربان، من قصدم از اومدن این بود که بتونم یه دو سه روزی از شما مرخصی بگیرم. نمی‌تونم خونواده‌ام رو دست تنها بذارم، باید یه فکر اساسی کنم تا بتونم خواهرم رو از این مشکل نجات بدم.
از تعقیب و گریز فضای شلوغ و تاریک حیاط باز ماند. چشمان ریز شده‌اش را به صورت ناامید جوان دوخت.
- الان مرخصی می‌خوای؟ توی این شرایط...
درنگش باعث شد فرصت یابد یک‌جوری نرمش کند.
- روم سیاه، می‌دونم قربان که توی این وضعیت سخته وظیفه‌ام رو رها کنم؛ اما چندان وقتی نیست، هر آن ممکنه برای بردن خواهرم سر برسن.
چند بار دست پشت گردنش کشید، احساس خلاء می‌کرد و این شب سرگردان، انگار قرار نبود به پایان برسد.
زیر چشمان خواب‌آلودش را مالید.
- فعلاً برو سر پستت، بهت خبر میدم.
پسرک کمی در سکوت همان‌جا ماند و سپس با شانه‌هایی افتاده از مقابلش ناپدید شد. تا صبح یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت، ذهن مشغولش را نمی‌توانست از آن موضوع پرت کند؛ دوست داشت به هر نحوی که شده به پسرک کمک کند‌. روزهای بعدش هم به همین منوال گذشت. موقع کار تمرکز نداشت، تا جایی که یاسر با تیزبینی فهمید و چند باری به او هشدار داد. آشفته سرش را بین دستانش گرفت و یک آرنجش را به میز چسباند. یاسر با اخم و تخم، پرونده باز شده‌ی روی میز را بست و ناراضی از روی صندلی بلند شد.
- هیچ معلومه چته؟ احیاناً گلوله که توی مخت فرو نرفته؟
کامپیوتر را خاموش کرد، از دست خودش عصبی بود. بادی که از کولر قدیمی روی دریچه می‌وزید، تنها صدایی بود که در اتاق شنیده میشد. افکار کج و معوجی که در مغزش چرخ می‌زد را پس فرستاد‌.
- شرمنده، یکم فکرم مشغوله. من...
دست به معنای سکوت بالا آورد و نگذاشت حرفش را کامل کند. در رود نگاه وحشی‌اش سرزنش می‌تاخت.
- توجیه نکن. حتماً باز راجع‌به اون دختره‌ست، نه؟
دهانش باز ماند که از حرص صورت سفیدش به سرخی گرایید و زیر ل*ب چیزی گفت که نفهمید. یاسر، صندلی فلزی پیش رویش را به طرز بدی عقب کشید که از برخورد پایه‌های زنگ‌زده‌اش با کف سنگی اتاق، صدای گوش‌خراشی از خود ایجاد کرد. امیرعلی، گیج و منگ چشم از صورتش برنمی‌داشت. رو‌به‌رویش نشست و غضبناک جعبه‌ی سیگاری از جیبش درآورد. بینی باریکش با آن موهای دو‌سانتی و سبیل کوتاه تیره، قیافه‌اش را به افسران قدیمی آلمان شبیه‌ می‌کرد.
- اصلاً به تو چه ربطی داره شوهرش چطوره یا نه؟ خودش خربزه خورده، پای لرزشش هم باید بشینه.
بعد فندک زیر آن لوله‌ی کاغذی گرفت، چند ثانیه زمان برد تا دود در هوای خفه‌ی اتاق پیچید. روی صندلی ولو شد و پا روی پا انداخت.
- کی می‌خوای از فکرش بیرون بیای علی؟ مثل سایه روی کار و زندگیت چنبره زده.
اخم‌هایش درهم رفت. دروغ چرا؟ یکی از دلایل آشفتگی‌‌های سینوسی‌اش ماه‌بانو بود، یاسر هر بار حقیقت را بر زبان می‌آورد و مزه‌ی تلخش تا مغز و استخوانش نفوذ پیدا می‌کرد. در مقابل سرزنش‌های بی‌پایانش، سرش پایین بود و سلاحی برای دفاع نداشت.
- این دفعه کار ناتمومم رو تموم می‌کنم، تو هم موظفی گوش بدی.
چنان سرش را بالا گرفت که گردنش تَرَق صدا داد. پک کوتاهی به سیگارش زد و پوکه‌اش را درون ظرف کوچک فلزی خالی کرد.
- چیه؟ واسه من چشم‌هات رو درشت نکن. ازدواج می‌کنی، اون هم با دخترخاله‌ی صحرا، بلکه آدم شی.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای درام رمان‌نویسی
  • عقب
    بالا