♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای

رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
خانه نفرین شده
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

Saba molodi

نظارت رمان + کارآگاه پرونده
کادر مدیریت راشای
▐◆ نظارت رمان ◆ ▐
نویسنده راشای
دل‌نگار راشای
☠ کارآگاه پرونده ☠
نام رمان :خانه ی نفرین شده
نام نویسنده:سبا مولودی
ژانر:معمایی ،جنایی
ناظر: @Mahdis
خلاصه رمان:

امیلیا، دختری جوان با گذشته‌ای مبهم، دچار کابوس‌های شبانه و توهمات آزاردهنده‌ای می‌شود. او سایه‌ای از دختری دیگر را می‌بیند، دختری که به نظر می‌رسد با زندگی امیلیا پیوندی مرموز دارد. پس از یک شب وحشتناک که با صحنه‌ای هولناک در حمام خانه‌اش به اوج می‌رسد، امیلیا به دوست صمیمی‌اش، جسیکا، پناه می‌برد.
جسیکا، دختری مستقل و ماجراجو که خانواده‌اش پزشک و مقیم خارج از کشور هستند، تنها دوست و تکیه‌گاه امیلیاست. با کمک جسیکا، امیلیا تصمیم می‌گیرد به خانه‌ی عمه مری، تنها خویشاوند باقی‌مانده‌اش که در یک جنگل دورافتاده زندگی می‌کند، سفر کند. عمه مری زنی سالخورده و مرموز است که به نظر می‌رسد رازهایی درباره گذشته‌ی خانواده‌شان می‌داند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:



نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

پارت:1​

کابوس:​


صداهایی در گوشم زمزمه می‌شود، نجواهایی مبهم و آزاردهنده که قصد خفه شدن ندارند. انگار از اعماق چاهی تاریک به گوشم می‌رسند. با پرت شدن از جای بلندی از خلسه خواب رها می‌شوم. ضربان قلبم به شدت بالا رفته است و نفس‌هایم نامنظم شده‌اند.
سراپا خیس عرق هستم، گویی در حمام بخار غوطه‌ور بوده‌ام. پتوی نازک و نخ‌نما را میان دست‌های ظریفم مچاله می‌کنم تا جلوی لرزش‌شان را بگیرم. نفس عمیقی می‌کشم و لیوان آبی را که کنار تختم هست، کمی می‌نوشم. طعم گس آب در دهانم می‌پیچد. سکوت سنگین اتاق را صدایی خراشنده می‌شکند: صدای چکه کردن آب.
با تردید از تخت پایین می‌آیم و به طرف حمام می‌روم. با هر قدم، قلبم تندتر می‌کوبد. صدا از آنجاست، از پشت در بسته. دستگیره سرد فلزی را می‌گیرم و در را به آرامی باز می‌کنم.
بوی نم و گندیدگی در فضا می‌پیچد. وقتی که وان حمام را می‌بینم، جیغ خفه ای از گلویم خارج می‌شود و از آنجا فرار می‌کنم. تصویر وان پر از خون و دختری غرق شده با موهای مشکی بلند که صورتش به سمت پایین است، تا ابد در ذهنم حک می‌شود. آنقدر ترسیده بودم که حتی بدون کفش از خانه بیرون رفتم و به خیابان دویدم. امشب هوا سرد و سوزناک است. نور چراغ‌های خیابان، سایه‌هایی وهم‌آور بر روی آسفالت نقش می‌بندد. یک تلفن عمومی سر کوچه هست. با دستانی لرزان شماره جسیکا را می‌گیرم.
صدای خواب‌آلود جسیکا از پشت خط می‌آید:
- بله، بفرمایید.
- الو جسیکا من امیلیا هستم.
صدایم می‌لرزد و بغض گلویم را می‌فشارد.
صدای نگرانش در گوشم پیچید.
- امیلیا؟! تو؟ چی‌شده؟!
قبل از آن‌که چیز دیگری بگوید، با صدایی که به التماس شبیه است می‌گویم:
- هیچی‌ نمی‌خواد بگی، فقط بیا دنبالم.
- کجایی حالا ؟
- سرکوچه‌ی خونه‌م.
تند می‌گوید:
- باشه، باشه آروم باش. همین حالا میام.
تلفن را قطع می‌کنم و آن‌جا منتظرش می‌مانم. سرمای هوا به استخوانم می‌زند. جسیکا هم مثل من تنهاست. خانواده‌اش دکتر هستند و به همین دلیل به خارج از کشور رفته‌اند و او چون علاقه‌ی زیادی به سفر کردن ندارد، در آمریکا مانده است. او همیشه تکیه‌گاه من بوده، درست مثل یک خواهر.
آقایی با کت بلند و کلاه لبه‌دار از کنارم رد می‌شود. سرش را پایین انداخته و انگار قصد دارد خود را از دید دیگران پنهان کند. نگاهم را از او می‌گیرم، اما حسی ناخوشایند در دلم می‌نشیند.

#جسیکا

چراغ‌های ماشین جسیکا را از دور می‌بینم. بالاخره رسید. به سمتش می‌دوم و خودم را در آغوشش می‌اندازم. او هم با نگرانی مرا در آغـ.ـوش می‌گیرد.
جسیکا به آرامی گفت:
- امیلیا، چی شده؟ رنگت پریده. چی دیدی؟
نمی‌توانم حرف بزنم. فقط به او چسبیده‌ام و سعی می‌کنم خودم را آرام کنم. او مرا به داخل ماشین می‌برد و بخاری را روشن می‌کند.
- حالا بگو چی شده؟!
به سختی و با لکنت زبان، ماجرای کابوس و صحنه‌ی وحشتناک حمام را برایش تعریف می‌کنم. جسیکا با دقت به حرف‌هایم گوش می‌دهد و گاهی با نگرانی ابروهایش را در هم می‌کشد.
- امیلیا، این خیلی جدیه. باید یه کاری کنیم،
نمی‌تونی اینجوری زندگی کنی.
- می‌دونم چیکار کنم. می‌ترسم.
-می‌دونم. ولی تنها نیستی. من پیشتم.
جسیکا ماشین را روشن می‌کند و به سمت آپارتمانش حرکت می‌کند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:2​

پناهگاه موقت:​


ماشین جسیکا در خیابان‌های خلوت شهر می‌تاخت. نور چراغ‌های خیابان از پنجره‌ی ماشین روی صورتم می‌افتاد و سایه‌های لرزانی روی داشبورد ایجاد می‌کرد. دست‌هایم هنوز می‌لرزیدند، و هر چند لحظه یک‌بار، تصویر آن وان پر از خون و آن دختر در ذهنم زنده می‌شد. انگار آن صحنه نه یک توهم، بلکه واقعیتی بود که به عمد در مغزم حک شده بود.
جسیکا گاهی نگاهش را از جاده برمی‌داشت و به من نگاه می‌کرد. نگرانی در چشمانش موج می‌زد، اما سعی می‌کرد آرام به نظر برسد. جسیکا : امیلیا، تو فقط یه کم استراحت لازم داری. اینا همش از استرس و خستگیه. می‌رسیم خونه، یه چای گرم درست می‌کنم و بعد همه‌چیز رو با هم حل می‌کنیم.
سعی کردم لبخند بزنم، اما ل*ب‌هایم فقط کمی تکان خوردند.
من:
-جسیکا، تو اون صحنه رو ندیدی. اون... اون واقعی بود. نمی‌تونه توهم بوده باشه.
جسیکا نفس عمیقی کشید و دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- باشه، قبول. اما الان نمی‌تونیم چیزی رو ثابت کنیم. باید یه کم فاصله بگیری از اون خونه. امشب پیش من بمون.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. صدای موتور ماشین و گرمای بخاری کمکم می‌کرد تا آرام شوم، اما صدایی در ذهنم زمزمه می‌کرد:امیلیا، تو نمی‌تونی فرار کنی. چشمانم را با وحشت باز کردم و به جسیکا نگاه کردم. او متوجه حالتم شد و پرسید:
- چیزی شده؟
- هیچی، فقط، حس می‌کنم یکی داره صدام می‌کنه. انگار...
مکث کردم. نمی‌خواستم دیوانه به نظر بیایم:
- هیچی، ولش کن.
چند دقیقه بعد، ماشین جلوی آپارتمان جسیکا توقف کرد. ساختمانی سه‌طبقه با نمای آجری و پنجره‌های بزرگ که همیشه حس آرامش به من می‌داد. جسیکا کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد. بوی آشنای عطر وانیل و قهوه فضای آپارتمان را پر کرده بود. ناخوداگاه لبخند زدم. این بو همیشه یادآور لحظات خوب با جسیکا بود.
- بشین روی کاناپه، الان برات یه چیزی میارم . جسیکا به سمت آشپزخانه رفت و من روی کاناپه‌ی نرمش فرو رفتم. پتو را دور خودم پیچیدم و به دیوار روبه‌رو خیره شدم. تابلوی نقاشی‌ که جسیکا سال‌ها پیش کشیده بود، هنوز آنجا بود: یک جنگل مه‌آلود با سایه‌ای از یک کلبه‌ی کوچک در دوردست. همیشه فکر می‌کردم این نقاشی چیزی مرموز در خودش دارد و امشب، انگار آن کلبه داشت با من حرف می‌زد.
جسیکا با دو فنجان چای برگشت و یکی را به دستم داد و گفت:
- خب، حالا می‌خوای از کجا شروع کنیم؟
فنجان را بین دست‌هایم گرفتم و به بخار بلند‌شده از آن خیره شدم.
- نمی‌دونم، جسیکا. حس می‌کنم دارم دیوونه می‌شم. اون دختر... انگار می‌شناختمش. انگار یه چیزی تو اون خونه داره منو باخودش می‌کشه.
او ابروهایش را بالا برد.
-امیلیا، تو از وقتی بچه بودی این کابوس‌ها رو می‌دیدی، نه؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- آره، ولی هیچ وقت انقدر واضح نبودن. همیشه یه سایه یا یه صدا بود اما حالا انگار داره بهم نزدیک‌تر می‌شه.
جسیکا لحظه‌ای سکوت کرد، انگار داشت چیزی را در ذهنش سبک‌وسنگین می‌کرد. بعد گفت:
- شاید... شاید باید بریم پیش عمه مری.
با شنیدن اسم عمه مری، قلبم تپش عجیبی پیدا کرد. عمه مری، زنی که سال‌ها بود ندیده بودمش. آخرین باری که به خانه‌اش رفته بودم، بچه بودم، و فقط یادم می‌آمد که خانه‌اش پر بود از عتیقه‌ها، کتاب‌های خاک‌گرفته و بوی عجیبی که نمی‌توانستم توصیفش کنم. مادرم همیشه درباره‌ی عمه مری با احتیاط حرف می‌زد، انگار رازی بینشون بود که نباید من بفهمم.
پرسیدم :‌‌‌
-عمه مری؟ چرا اون؟
جسیکا شانه‌ای بالا انداخت.
- تو گفتی تنها خویشاوندته. شاید اون چیزی درباره‌ی این موضوع که می‌بینی بدونه. به هر حال، نمی‌تونیم همین‌جوری بی‌هدف بگردیم. باید از یه جایی شروع کنیم.
نفس عمیقی کشیدم.
- باشه. ولی جسیکا، حس می‌کنم اگه برم اونجا ، چیزای بدتری منتظر منه.
جسیکا دستم را گرفت و محکم فشرد و گفت:
- تنها نمیری. من باهاتم.
آن شب، روی کاناپه‌ی جسیکا خوابیدم، اما خوابم پر از تصاویر مبهم بود: یک خانه‌ی قدیمی با پنجره‌های شکسته، صدای گریه‌ی یک دختر، و سایه‌ای که از پشت دیوارها به من نزدیک می‌شد. صبح که بیدار شدم، تصمیمم را گرفته بودم. باید به خانه‌ی عمه مری می‌رفتم، حتی اگر این سفر به معنای روبه‌رو شدن با حقیقت‌های تلخی بود که ازشون فرار می‌کردم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:3​

کلید های پنهان:​


حالا دیگر جسیکا هم بیدار شده بود. پیش من آمد و قبل از اینکه چیزی بگوید گفتم:همین حالا راه می‌افتیم.
جسیکا با چهره‌ای تعجب زده و خواب آلود پرسید:
-کجا بریم؟
- خونه‌ی عمه مری.
- مطمئنی؟
- آره.
خمیازه ای کشید:
- باشه، پس من میرم آماده بشم .
- راستی،راهمون کمی طولانیه، بهتره چیزایی رو با خودمون ببریم.
جسیکا سرش را تکان داد و رفت.من هم از جایم بلند شدم و خودم را آماده کردم.
ساعت ۸:۳۰ دقیقه بود ماشین را روشن کردیم و راه افتادیم.
تقریبا دو ساعت راه بود، برای رسیدن به خانه عمه مری.
خانه اش در یک جای دور افتاده بود یا بهتره بگویم در جنگلی زندگی می‌کرد، که همیشه از آنجا می ترسیدم چون اصلا مثل جنگل‌های دیگر نبود.
گیاهان آن از نظر مردم ناشناخته بودند.اما عمه مری نام آنهارا به خوبی می‌دانست و همینطور سنگ‌های آن جنگل عجیب و غریب بودند.
کمی احساس خستگی کردم پتوی که عقب صندلی بود، برداشتم و دور خودم انداختم و چشمانم را بستم.
چندلحظه بعد صدایی درگوشم پیچید: امیلیا تو قربانی هستی...
چشمانم را با وحشت باز کردم.
جسیکا نگاهی به من انداخت و گفت:
- حتما دوباره میخوای بگی که خواب اون دختره رو دیدی، درست میگم؟
چیزی نگفتم.
- نمی خوای چیزی بدی بخورم؟خسته شدم .
- اوه. معذرت می‌خوام ، به کلی تورو یادم رفت.
کمی کیک که عقب ماشین بود را برداشتم و به جسیکا تعارف کردم.
ساعت ۱۰:۳۰دقیقه بود که رسیدیم به خانه ای که هیچ وقت دوست نداشتم به آنجا بروم. ازماشین پیاده شدیم. آهی کشیدم و در را زدم.
عمه مری تا من رادید، گفت:
- اوه امیلیا سلام. این خونه منتظر تو بود عزیزم.
از لبخندش بدم می‌آمد خیلی ترسناک و مرموز به نظر می‌رسید.
- سلام عمه.
عمه مری با همان لبخند مرموزش ما را به داخل دعوت کرد. قدم که گذاشتم در خانه عمه، بوی عود و کاغذهای کهنه در هوا پیچید. این بو، ترکیبی از خاطرات قدیمی و رازهای نهفته در دیوارهای این خانه بود. نور کم‌سوی پنجره‌های گرد و خاک‌گرفته، سایه‌های عجیبی روی دیوارها می‌انداخت و فضای خانه را مرموز و کمی ترسناک می‌کرد.
در گوشه‌ای، شیشه‌های مربای رنگارنگ در قفسه‌های آشپزخانه، در کنار شومینه‌ای که همیشه سرد و خاموش بود، قرار داشتند. صندلی قهوه‌ای چرمی کنار پنجره، کمی لق و جیرجیر می‌کرد، انگار که هر لحظه ممکن است از جای خود بلند شود و شروع به صحبت کند. این خانه، پر از جزئیات ریز و درشتی بود که هر کدام داستانی برای گفتن داشتند، اما در عین حال، حس می‌کردی چیزی در پس این دیوارهای قدیمی پنهان است.قفسه‌های چوبی پر بودند از کتاب‌هایی با جلدهای چرمی و عتیقه‌هایی که انگار هر کدام داستانی برای گفتن داشتند. حس می‌کردم اینجا رازهایی دارد که من باید آنهارا کشف کنم.
جسیکا کنارم ایستاده بود و زیرلب زمزمه کرد:

- اینجا چقدر عجیبه!
عمه مری انگار حرفش را شنید، چون برگشت و گفت:
-هر چیزی تو این خونه یه خاطره‌ست، جسیکا! بعضی‌هاشون بهتره فراموش بشن.
قلبم تپید. چرا حس می‌کردم این حرفش خطاب به من بود؟ چشمم افتاد به یک قاب عکس روی طاقچه. چهره‌ی زنی جوان که انگار... نه، امکان نداشت. شبیه همان دختری بود که توی کابوسم دیده بودم. ناخودآگاه قدم جلو گذاشتم، اما عمه سریع بین من و قاب ایستاد و گفت:
-چای می‌خورید، عزیزای من؟
صداش زیادی شیرین بود، ظاهراً داشت چیزی را پنهان می‌کرد.
از طبقه‌ی بالا، صدای خفیفی مثل کشیده شدن چیزی روی چوب آمد. جسیکا به من نگاه کرد و ابروهاش بالا رفت. عمه مری انگار نشنیده بود، فقط لبخندش عمیق‌تر شد.
او با همان لبخند مرموز، سینی چای را از آشپزخانه آورد و روی میز چوبی قدیمی گذاشت. فنجون‌های چینی قدیمی با طرح‌های گل‌دار، انگار از یک دوره‌ی دیگه بودن. بوی چای گیاهی عجیبی در فضا پیچید، یک جور بوی تلخ که انگار انسان را می‌برد به یک جای دیگر. نشستم روی مبل کهنه‌ای که هر بار می‌نشستی، صدای جیرجیر کردنش تو را آزار می‌داد.
جسیکا کنارم نشست و زیر ل*ب گفت:
- امیلیا، حس خوبی به این چای ندارم. تو اینو بو کردی؟ انگار داروییه.
قبل از این‌که چیزی بگویم، عمه مری که در آشپزخانه بود گفت:
- چای مخصوص خودمه، از گیاهای جنگل درستش کردم. آرامش‌بخشه!
جسیکا با چهره‌ای شگفت زده نگاهی به من انداخت منم فقط شونه‌هامو بالا انداختم و فنجون را گرفتم دستم، ولی جرأت نکردم بخورم. چشمانم دوباره به آن قاب عکس روی طاقچه افتاد. حالا که عمه حواسش نبود، بهتر می‌توانستم آن‌را ببینم. یک زن جوان با موهای بلند و مشکی، با چشمای نافذ که انگار مستقیم به من زل زده بود. قلبم تندتر زد. این همان دختری بود که در کابوسم دیده بودم، همان که گریه می‌کرد و انگار ازمن چیزی می‌خواست.
ازعمه پرسیدم:
- این عکس کیه؟
صدام ناخودآگاه لرزید. جسیکا هم سرشو چرخاند و با کنجکاوی به قاب نگاه کرد.
عمه مری یک لحظه خشکش زد. لبخندش کمرنگ شد، ولی سریع خودش را جمع کرد و گفت:
- اوه، این؟ فقط یه عکس قدیمیه. از یکی از اقوام دور. این خونه پر از این چیزهاست.
بعد سریع موضوع را عوض کرد:
- خب، حالا بگید ببینم، چی شده که یهو تصمیم گرفتید بیاید اینجا؟
صدای کشیده شدن چیزی از طبقه‌ی بالا دوباره بلند شد، این‌بار بلندتر. انگار یک جعبه یا صندلی را روی زمین چوبی می‌کشیدن. من و جسیکا نگاهی به هم انداختیم. عمه که چهره‌های تعجب زده مارا دید، گفت:
- چیزی نیست صدای باد بود.
کمی مکث کرد بعد پرسید:
- نگفتید چرا به این‌جا اومدین، امیلیا که همیشه از اینجا می‌ترسید؟
این حرف را که زد کمی خندید.
من سؤالش را جواب دادم:
- خب عمه اون وقت ها بچه بودم.
هرچند که همیشه ازاین خانه وحشت می‌کنم...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:4​

سرنخ های گذشته:​


من از بچگی با داستان‌های عجیب و غریب خانواده ام بزرگ شده ام. مادرم، سارا، همیشه از خانه‌ی قدیمی عمه مری با یک حس ترس و احترام حرف می‌زد. می‌گفت:خونواده‌ی ما رازهایی داره که بهتره هیچ‌وقت دنبالشون نری.
اما من همیشه کنجکاو بودم. وقتی پنج‌ساله بودم، یک شب در خانه‌ی عمه مری گم شدم. یادم می‌آمد که یک راه‌پله‌ی باریک را پیدا کرده بودم که در آخر با یک زیرزمین روبه‌رو شدم. آنجا پر بود از جعبه‌های خاک‌گرفته و یک آینه‌ی بزرگ با قاب حکاکی‌شده. وقتی در آینه نگاه کردم، انگار یک نفر دیگر به من زل زده بود.یک دختر با چشم‌هایی غمگین. از ترس جیغ کشیدم و عمه مری سریع پیدایم کرد و من را از زیرزمین بیرون کشید. از آن روز، دیگر هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست برگردم به آن خانه.
پدرم، جان، خیلی کم از خانواده‌ی مادرش حرف می‌زد. فقط یک بار، وقتی نوجوان بودم، به من گفت:
- مری همیشه یه جورایی با بقیه فرق داشت. انگار یه چیزایی می‌دونست که ما نمی‌دونستیم.
بعد سریع حرف را عوض می کرد. بعدها شنیدم که مادربزرگ، الیزابت، قبل از مرگش یک دفترچه‌ی قدیمی به عمه مری داده بود. شایعه بود که در آن دفترچه رازهایی درباره‌ی جنگل اطراف یک خانه و گیاهان عجیبش نوشته شده بود. اما هیچ‌کس نمی‌دانست آن دفترچه کجاست جز عمه مری.
اتفاقات عجیبی را ميديم که بعضی از آنهارا نمی توانستم فراموش کنم،مثلا وقتی یازده سالم بود. یک شب مادرم در خواب گریه می‌کرد و یک اسم را تکرار می‌کرد:لورا.
وقتی ازش پرسیدم لورا کی هست، مادرم رنگش پرید و گفت:
- هیچ‌کس. فقط یه خواب بود.
اما مطمئن بودم که لورا یک راز خانوادگی بود، چون اسم او خیلی به گوشم می‌خورد. وقت هایی که عمه با پدر و مادرم گفت و گو می‌کرد، آن اسم را می‌شنیدم، ولی نمی‌فهمیدم که لورا کیه؟!

#دوستی من و جسیکا​


من و جسیکا از وقتی چهارساله بودیم، باهم دوست شدیم. خانواده‌هایمان همسایه بودن و من همیشه جسیکا را مثل یک خواهر می‌دیدم. جسیکا همیشه من را تشویق می‌کرد که از ترس‌هایم گذر کنم و باعث می‌شدکه من انگیزه بگیرم. وقتی بچه بودیم، با هم بازی می‌کردیم، در حیاط ما باکمک هم خانه‌ای درختی درست کرده بودیم و ساعت‌ها آنجا قصه‌های تخیلی می‌ساختیم. من عاشق داستان‌های ترسناک بودم و همیشه جسیکا را مجبور می‌کردم شب‌ها فیلم ترسناک ببینیم، هرچند بعداز فیلم، او تا صبح نمی‌توانست بخوابد.
حالا که بزرگ‌تر شده‌ایم، هنوز دوستهای صمیمی هم دیگر هستیم و در هر مشکلی به هم دیگر کمک میکنیم.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:5​

زیرزمین:​

من و جسیکا هیچ حرفی در مورد کابوس‌های من به عمه مری نزدیم. می‌دانستیم که اگر چیزی بگوییم، جز همان لبخند مرموز همیشگی‌اش و چند جمله گنگ و بی‌معنی چیزی تحویل ما نمی‌دهد. عمه مری انگار همیشه چیزی را پنهان می‌کرد، چیزی که در نگاهش، در حرکات آرام و حساب‌شده‌اش، و حتی در سکوت‌های طولانی‌اش حس می‌شد.
خسته از راه و کلافه از سوالاتی که مثل خوره ذهنم را می‌جویدند، رو به عمه مری کردم و پرسیدم:
- عمه، اینجا جایی برای من و جسیکا هست؟ آخه اگه مزاحم شما نمی‌شیم، می‌خوایم چند روزی بمونیم.
عمه مری با همان لبخند همیشگی‌اش که انگار چیزی را می‌دانست و نمی‌گفت، جواب داد:
- اوه، چه عالی! حتماً اتاقی هست، عزیزم. اتاق بالا. چمدان‌هاتون رو ببرید اونجا.
جسیکا با ذوق گفت:
- ممنون، عمه!
اما من هنوز مطمئن نبودم. چیزی در صدای عمه مری بود که حس خوبی به من نمی‌داد. پرسیدم:
- اما شما کجا می‌خوابید؟
عمه مری با لحنی که انگار داشت چیزی را سرسری رد می‌کرد، گفت:
- من تو این خونه دو تا اتاق دارم. یکی مال خودمه، یکی هم برای مهمون‌های عزیزم.
- باشه، پس عمه ما میریم بالا.
اتاق مهمان در طبقه دوم بود، وقتی در را باز کردیم، بوی کهنگی و چوب مرطوب به مشامم خورد. اتاق کوچک بود، با یک تخت دو نفره که روتختی گل‌دار رنگ‌ورورفته‌ای داشت. یک میز تحریر چوبی کهنه در گوشه اتاق بود، با یک صندلی که انگار سال‌ها کسی رویش ننشسته بود. پنجره‌ای کوچک با پرده‌های توری زردشده رو به باغ پشتی باز می‌شد. نور کم رنگ غروب از لای پرده‌ها به داخل می‌تابید و سایه‌های بلند درختان روی دیوارهای کاغذ دیواری های اتاق می‌افتاد. کاغذدیواری‌ها پر از طرح‌های گل‌دار قدیمی بودند، اما در جاهایی کنده شده بودند و لکه‌های تیره دیوار زیرین را نشان می‌دادند. انگار این اتاق سال‌ها دست‌نخورده باقی مانده بود.
چمدان‌ها را گوشه‌ای گذاشتیم. جسیکا روی تخت نشست و تخت با صدای جیرجیر بلندی اعتراض کرد. نگاهش کردم و گفتم:
- این‌جا انگار یه چیزی... عجیبه، نه؟
جسیکا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- همه‌چیز تو این خونه عجیبه. عمه مری، این خونه، حتی اون باغ پشت خونه که انگار هیچ‌وقت آفتاب بهش نمی‌رسه.
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. لکه‌های رطوبت روی سقف شکل‌های عجیبی ساخته بودند، انگار صورت‌هایی که در سکوت به من زل زده بودند. ذهنم پر بود از سوالاتی که جوابی برایشان نداشتم. کابوس‌هایم چه معنایی داشتند؟ چرا عمه مری این‌قدر مرموز رفتار می‌کرد؟ و مهم‌تر از همه، این خانه چه رازی را پنهان کرده بود؟
نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. آیا باید دزدکی به جاهایی از خانه سرک می‌کشیدم که نباید؟ یا باید حقیقت را به عمه مری می‌گفتم و امیدوار می‌ماندم که چیزی به من بگوید؟ کلافه شده بودم. جسیکا که انگار حس و حالم را فهمیده بود، پرسید:
- امیلیا، حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی‌دونم.
چند لحظه در سکوت گذشت. بعد ناگهان فکری به ذهنم رسید. به جسیکا نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنم یه نقشه لازم داریم. تو باید عمه مری رو سرگرم کنی. مثلاً ببرش بیرون، تو باغ یا یه جای دیگه. وانمود کن که به گیاهان و چیزای اینجا علاقه داری. معطلش کن. منم تو این مدت خونه رو می‌گردم. شاید چیزی پیدا کنم.
جسیکا ابروهایش را بالا برد و گفت:
- خب، این ممکنه جواب بده. ولی اگه عمه گفت تو رو هم با خودمون ببریم، چی بگم؟
فکری کردم و گفتم:
- بگو من خوابم. یا بگو حالم خوب نیست و دارم استراحت می‌کنم.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
- آفرین، خوبه! ولی الان دیره. بهتره فردا صبح نقشه‌مون رو عملی کنیم.
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، اما قلبم تندتر می‌زد. نمی‌دانستم فردا چه چیزی در انتظارم است، ولی حس می‌کردم که این خانه چیزی بیشتر از یک اتاق مهمان قدیمی و چند کاغذدیواری پاره برای پنهان کردن دارد.
آن شب، در حالی که باد ملایمی از پنجره به داخل می‌وزید و صدای جیرجیر تخته‌های کف اتاق مثل نجوایی مرموز در گوشم می‌پیچید، به سختی خوابم برد. کابوس‌ها دوباره در انتظارم بودند، و این بار انگار واقعی‌تر از همیشه بودند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۶​

ادامه...​

صبح روز بعد، خورشید به زور از پشت ابرهای خاکستری و غلیظ به باغ پشتی خانه عمه مری سرک می‌کشید. نور کم‌جان، روی برگ‌های خیس گیاهان عجیب جنگل می‌افتاد و انگار به آن‌ها زندگی می‌داد. من و جسیکا صبحانه را با عمه مری خوردیم.
جسیکا طبق نقشه‌مان، لیوان قهوه‌اش را پایین گذاشت و با ذوق ساختگی گفت:
- عمه مری، این گیاهای تو باغ خیلی عجیبن! می‌شه یه کم درباره‌شون برام بگید؟ همیشه دوست داشتم درباره گیاه‌شناسی بیشتر بدونم.
عمه مری لحظه‌ای به جسیکا نگاه کرد، انگار داشت وزن حرف‌هایش را می‌سنجید. بعد لبخندی زد و جواب داد:
- البته، عزیزم. بعد صبحانه میریم باغ، یه چیزایی نشونت میدم که تو هیچ کتابی پیدا نمی‌کنی، ام...امیلیا تو نمیخوای بیای؟
- نه عمه، دیشب دیر خوابم برد بخاطر همین سرم درد میکنه.
- باشه پس مامیریم
وقتی در چوبی سنگین پشت سرشان بسته شد، نفس عمیقی کشیدم. حالا وقتش بود. قلبم تند می‌زد، انگار می‌دانست چیزی در این خانه منتظرم است. تصمیم گرفتم از همان راه‌پله‌ی باریکی که در بچگی دیده بودم شروع کنم، همان که به زیرزمین می‌رسید. پله‌ها زیر پایم جیرجیر می‌کردند، و هر قدم انگار مرا به گذشته‌ای می‌برد که نمی‌خواستم به خاطر بیاورم.
بالای پله‌ها، در چوبی قدیمی بود که قفل زنگ‌زده‌ای داشت. دستم را روی دستگیره گذاشتم، اما در قفل بود. اطراف را نگاه کردم و چشمم به یک کلید کوچک افتاد که زیر یک گلدان شکسته روی طاقچه‌ی کنار در پنهان شده بود. با دست‌های لرزان کلید را برداشتم و در را باز کردم. بوی خاک و کاغذ کهنه مثل موجی به صورتم خورد.
آنجا تاریک بود، فقط یک پرتو نور از پنجره‌ی کوچک گردی گوشه‌ی اتاق می‌تابید. جعبه‌های چوبی و تارعنکبوت همه‌جا را پر کرده بودند. قلبم تندتر زد وقتی چشمم به همان آینه‌ی بزرگ با قاب حکاکی‌شده افتاد، همان که در بچگی دیده بودم. به سمتش رفتم، انگار نیرویی مرا می‌کشید. وقتی به آینه نگاه کردم، باز هم او را دیدم ،دختری با موهای بلند مشکی و چشمان غمگین. اما این بار، ل*ب‌هایش تکان خوردند و صدایی نجوا کرد:
- امیلیا، حقیقت اینجاست.
از ترس عقب پریدم و نزدیک بود جعبه‌ای را پشت سرم بیندازم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم را آرام کنم. باید چیزی پیدا می‌کردم. شروع کردم به گشتن میان جعبه‌ها. بیشترشان پر از کتاب‌های قدیمی و لباس‌های کهنه بودند، اما در یکی از جعبه‌ها، زیر یک پارچه‌ی پوسیده، یک دفترچه‌ی چرمی کوچک پیدا کردم. روی جلدش با خطی ظریف نوشته شده بود: «لورا و ملیسا، ۱۹۷۵».
ترسیدم، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- لورا؟ همان اسمی که مادرم در خواب تکرار می‌کرد؟ درسته!
دفترچه را باز کردم. صفحه‌ی اول با خطی لرزان نوشته شده بود: «این خانه نفرین شده است. هر کس حقیقت را بداند، زنده نمی‌ماند.»
قبل از اینکه بتوانم بیشتر بخوانم، صدای پای سنگینی از پله‌ها آمد. قلبم در سینه‌ام فرو رفت. دفترچه را زیر لباسم پنهان کردم و به سمت گوشه‌ای از زیرزمین دویدم تا پشت یک جعبه پنهان شوم. در باز شد و سایه‌ای بلند روی دیوار افتاد. نفس در سینه‌ام حبس شد. آیا عمه مری بود؟ یا چیز دیگری در این خانه منتظر من بود؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۷​

ادامه...​

در با صدای جیر جیر به آرامی باز شد.این بو را می‌شناختم همان بویی بود که وقتی وارد وان حمام خانه ام شده بودم به مشامم خورد . پاهایش معلوم نبود دختری بود که موهای ژولیده ای داشت حتما باید لورا باشد. او روبه روی آینه بود و با لبخندی غیر عادی وخیلی پهن گفت:
- امیلیا... می‌دونم اینجایی...پس بیا بیرون.
نمی دانستم باید چیکارکنم،باید بیرون می آمدم یا درجای خودم بمانم؟
بهترین کار این بود، که به جسیکا پیام بدهم و بگویم به خانه برگردند، همین کار را هم کردم.امیدورام پیامم را ببيند.
باصدای خشن و ترسناک دوباره گفت:
- داری اعصابم رو خورد میکنی، بیا بیرون!
دستانم می‌لرزیدند، دعا دعا می‌کردم که جسیکا زود به خانه برگردد.
لورا کمی جلوتر رفت و از جایی که من خودم را قایم کرده بودم فاصله ای داشت به طوری که اگر خیلی سریع فرار می کردم او نمی توانست من را بگیرد. دورتر شد جعبه را به سمتش پرت کردم و مثل موشک فرار کردم.
از پله ها بالا آمدم در را باز کردم، عمه مری و جسیکا از دور به خانه برمی گشتند،من باید آن ها را معطل می‌کردم تا لورا را نبینند؟ یا بگویم که کسی درخانه است؟
معلوم بود جسیکا ترسیده و پیام من را نگاه کرده بود.من به سمتشان دویدم و گفتم:
- کجا؟من هم باهاتون میام، می خوام منم درمورد گیاه های اینجا بدونم!
عمه با لحنی خسته گفت:
اوه! من خسته‌م بهتره با جسیکا بری.
- چی؟! نه عمه جسیکا چیزی نمی‌فهمه، می‌دونم خسته شدین ولی لطفا شماهم بیاین.
- هی، چی داری میگی؟ من خیلی چیزا یادگرفتم، بیا تا بهت بگم.
به چشمانش خیره شدم، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- یه آدم چقدر میتونه خنگ باشه؟!
دوباره به عمه گفتم:
- عمه لطفا...
جسیکا هنوز با چهره‌ای پراز تعجب من را نگاه می کرد ،اما من طوری رفتار کردم که عمه مری مشکوک نشود.
- باشه، باهاتون میام. بریم.
کمی که جلوتر رفتیم عمه به گیاهی اشاره کرد.
- این گیاه اگه بهش سوپ بدی رشد میکنه.
جسیکا با لحنی متعجب زده گفت:
- خدای من!! واقعا؟
-جدی می‌گم همینطوره...البته سوپ مخصوص به خودش رو داره.
- اوه.
- عمه اینجا آب داره آخه خیلی از خونه دور شدیم من خیلی تشنمه.
- آره هست ، کمی که جلوتر بری به دوراهی میرسی سمت چپ چشمه هست. با امیلیا برو من یکم اینجا استراحت می‌کنم.
- ممنونم، بریم امیلیا.‌‌‌‌‌
معلوم بود که جسیکا دنبال فرصتی می گردد که بامن حرف بزند و این فرصت خیلی خوبی بود.وقتی که به چشمه رسیدیم جسیکا گفت:
- خب بگو ببینم چرا اینقدر زود از خونه بیرون اومدی؟
- وقتی رفتم زیرزمین صداهایی می اومد، یه دفترچه پیدا کردم، درآخر یه دختری اومد.
- دختر؟
- همونی که میاد تو خوابم.
- خب...
من اتفاقی که در زیرزمین برایم افتاده بود را برای جسیکا تعریف کردم.
- حالا دفترچه کجاست؟
- پیش منه.
- منم میخوام ببینمش.
- مگه دیوونه شدی؟ نمیتونم نشونت بدم ،ممکنه عمه بیاد.
جسیکا خیلی کنجکاو بود که داخل آن دفترچه چی وجود دارد. اما نمی خواستم فعلا نشان او بدهم.
کمی با عمه اطراف را نگاه کردیم و بعد به خانه برگشتیم.
جسیکا روی مبل نشت و گفت:
- خسته شدم اینقدر راه رفتم.
- منم همینطور.
بعداز خوردن نهار به اتاقمان برگشتیم ، ولی عمه روی صندلی مادربزرگ نشسته بود و با کاموای زرد و نارنجی شالگردن درست می‌کرد.
آنقدر که راه رفته بودیم جسیکا خیلی زود خوابید.
حالا که کسی کنارم نبود، بهترین زمان برای خواندن دفترچه بود، ولی جرأت این کار را نداشتم.
نفسم را حبس کرده بودم و به دفترچه‌ای که در دستم بود خیره شدم. جلد چرمی کهنه‌اش در نور کم اتاق مثل پوست موجودی زنده به نظر می‌رسید. انگار چیزی در آن پنهان بود که منتظر بود کشفش کنم، یا شایدنابودم کند. قلبم تند می‌زد و صدای تیک‌تاک ساعت دیواری به گوشم می‌رسید.
دستم را به سمت دفترچه بردم، اما انگار نیرویی نامرئی مانعم می‌شد. زمزمه کردم:
اگر چیزی در این دفترچه باشد که نباید بدانم؟
این فکر مثل خاری در ذهنم فرو رفت. اما کنجکاوی‌ام قوی‌تر بود. با احتیاط، انگشتانم را روی جلد کشیدم و دفترچه را باز کردم. کاغذهای زرد و شکننده‌اش بوی خاک و زمان می‌دادند. خطوطی با دست‌خط عجولانه و نامرتب روی صفحه اول نوشته شده بود. نور کم چراغ خواب به‌سختی کلمات را خوانا می‌کرد، اما توانستم چند کلمه را تشخیص دهم: لورا... خطر... نرو به زیرزمین...

قلبم از جا کنده شد. زیرزمین؟ همان جایی که من رفته بودم؟
عمه مری همیشه می‌گفت به خاطر رطوبت و خرابی پله‌ها نباید نزدیک زیرزمین شوم ولی خب من امروز به همان جایی رفتم که نباید. چرا لورا؟ و این خطر چه بود؟ قبل از اینکه بتوانم صفحه را ورق بزنم، صدایی از راهروی بیرون اتاق شنیدم. صدای قدم‌های آرام، مثل کسی که نمی‌خواست شنیده شود. دفترچه را با شتاب بستم و زیر بالشم پنهان کردم. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. به‌سمت در نگاه کردم. دسته‌ی در به‌آرامی چرخید.
سعی کردم جسیکا را ازخواب بیدار کنم، اما او حتی تکان نخورد. در با همان جیرجیر آشنای شوم باز شد. سایه‌ای بلند و کشیده روی دیوار افتاد. لورا بود؟ یا شاید فقط خیالم بود؟ قلبم چنان تند می‌زد که انگار می‌خواست از سینه‌ام بیرون بپرد. سایه حرکت کرد و به‌سمت راهرو برگشت. انگار کسی یا چیزی داشت دور می‌شد. جرئت نکردم دنبالش بروم. به‌جای آن دوباره خواستم اورا بیدار کنم:
- بیدارشو.
کمی که فکر کردم گفتم:
- شاید عمه باشه،شاید...شاید خیالاتی شدم.
به سمت پله‌ها رفتم. هر قدمم با صدای ناله‌ی چوب‌های قدیمی همراه بود. وقتی به طبقه‌ی پایین رسیدم، متوجه شدم در ورودی کمی باز است. باد خنکی از بیرون می‌وزید و پرده‌های سفید را مثل ارواح به ر*قص درمی‌آورد. قلبم فرو ریخت. آیا لورا از خانه رفته بود؟ یا این تله‌ بود؟
عمه روی صندلی نبود.
کمی اطراف را گشتم پیدایش نکردم. احتمالاً به اتاقش رفته بود.
در اتاق عمه را زدم:
- عمه اونجایی؟
جوابی نشنیدم در را باز کردم عمه مری هیچ جای خانه نبود.
ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم، مثل افتادن چیزی سنگین روی زمین. برگشتم و به سمت آشپزخانه نگاه کردم. نور ضعیفی از آنجا می‌آمد. با قدم‌های لرزان جلو رفتم. وقتی به در آشپزخانه رسیدم، چیزی دیدم که خون در رگ‌هایم یخ زد. روی میز، یک کاسه‌ی سوپ بود، همان سوپی که عمه مری درباره‌اش حرف زده بود. بخار از آن بلند می‌شد، انگار تازه آماده شده بود. اما کنار کاسه، یک یادداشت کوچک بود با همان دست‌خط عجولانه‌ی دفترچه: من برگشتم.
دستانم دوباره شروع به لرزیدن کردند. این چه معنایی داشت؟ آیا عمه مری چیزی می‌دانست؟ یا بدتر... آیا او بخشی از این راز بود؟ قبل از اینکه بتوانم فکر کنم، صدای جسیکا را از پشت سرم شنیدم:
- امیلیا؟ تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
برگشتم و او را دیدم که با چشمان خواب‌آلود و موهای آشفته در چارچوب در ایستاده بود.
- جسیکا! بالاخره بیدار شدی؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم:
- فکر کنم لورا اینجاست... و این دفترچه...
دفترچه را از جیبم بیرون آوردم و به او نشان دادم.
- فکر کنم یه راز بزرگ توشه. چیزی که نباید به عمه بگیم.
جسیکا با چشمان پر از کنجکاوی و ترس به دفترچه نگاه کرد.
- خب، حالا چی‌کار کنیم؟
نگاهی به یادداشت روی میز انداختم.
- اول باید بفهمیم این سوپ چیه؟ و کی این یادداشت رو نوشته؟
جسیکا با وحشت گفت:
- زیرزمین؟ دیوونه شدی؟ تو که گفتی اون دختره اونجا بوده؟
- می‌دونم، ولی حسم می‌گه جواب همه‌چیز اونجاست.
دفترچه را محکم در دستم فشردم و به جسیکا نگاه کردم. می‌دانستم این تصمیم ممکن است ما را به خطر بیندازد، اما دیگر راه برگشتی نبود...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۸


نفسم را تند و کوتاه بیرون دادم و به جسیکا نگاه کردم. چشمانش در نور کم آشپزخانه برق می‌زد، انگار نمی‌دانست باید بترسد یا کنجکاوی‌اش را دنبال کند.
- جسیکا، باید بریم پایین. اگر نریم، هیچ‌وقت نمی‌فهمیم اینجا چه خبره.
جسیکا ابروهایش را بالا برد و با صدایی که سعی داشت محکم به نظر برسد، گفت:
- تو دیوونه شدی، امیلیا! اگه لورا اونجا باشه چی؟ اگه... اگه عمه مری چیزی بدونه و ما رو گیر بندازه؟
نگاهم به یادداشت روی میز افتاد. «من برگشتم». کلمات مثل چاقویی در ذهنم فرو می‌رفتند.
- نمی‌دونم جسیکا. ولی این سوپ... این یادداشت... انگار دارن ما رو به سمت چیزی می‌کشونن. نمی‌تونیم وایسیم و کاری نکنیم.
جسیکا نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
- باشه، ولی اگه قراره بمیریم، تو مقصری!
لبخند کمرنگی زدم، اما قلبم هنوز مثل طبل می‌زد. به سمت راهروی منتهی به زیرزمین رفتیم. هر قدممان روی کف چوبی خانه صدایی مثل ناله‌ی ارواح تولید می‌کرد. وقتی به در زیرزمین رسیدیم، دستم را روی دستگیره گذاشتم. سرد بود، انگار یخ زده. لحظه‌ای مکث کردم و به جسیکا نگاه کردم. او با چشمان پر از وحشت به من زل زده بود، اما سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
در را باز کردم. صدای جیرجیرش مثل فریادی در سکوت بود. پله‌های چوبی تاریک و نمور به سمت پایین می‌رفتند، انگار دهان هیولایی منتظر ما بود. چراغ‌قوه‌ی گوشی‌ام را روشن کردم و نور ضعیفش روی دیوارهای ترک‌خورده و تارعنکبوت‌ها افتاد. جسیکا دستم را گرفت و انگار نمی‌خواست حتی یک لحظه از من جدا شود.
- امیلیا، اگه چیزی شد، قول بده فرار کنیم.
- قول می‌دم.
به‌آرامی از پله‌ها پایین رفتیم. بوی خاک و رطوبت قوی‌تر شده بود، همان بویی که اولین‌بار حس کرده بودم. در انتهای پله‌ها، اتاق زیرزمین بود؛ تاریک، سرد، و پر از جعبه‌های قدیمی و اشیای پوشیده از گرد و غبار. نور چراغ‌قوه‌ام را به اطراف چرخاندم، حس می‌کردم چیزی در تاریکی کمین کرده.
جسیکا زمزمه کرد:
- اون دفترچه... چیزی توش نوشته بود که به اینجا ربط داره؟
دفترچه را از جیبم بیرون آوردم و با احتیاط بازش کردم. نور چراغ‌قوه روی کاغذهای زرد افتاد. خطوط نامرتب و عجولانه‌ی دست‌خط را، دوباره خواندم: «لورا... خطر... نرو به زیرزمین...» و در ادامه، کلماتی که قبلاً ندیده بودم: «کلید زیر سنگ است... در را باز نکن.»
- کلید؟ کدوم سنگ؟
جسیکا با صدایی لرزان پرسید:
- چی‌شده؟
نور را به اطراف چرخاندم تا اینکه چشمم به گوشه‌ی اتاق افتاد. یک تخته‌سنگ بزرگ و صاف کنار دیوار بود، انگار عمداً آنجا گذاشته شده بود. به جسیکا اشاره کردم و با هم به سمتش رفتیم. قلبم تندتر می‌زد. با دستان لرزان سنگ را کنار زدم. زیرش، یک کلید زنگ‌زده و قدیمی بود که انگار سال‌ها دست‌نخورده باقی مانده بود.
جسیکا نفسش را حبس کرد.
- امیلیا، این دیگه خیلی عجیبه. نباید این کارو بکنیم.
- دیر شده، حالا که تا اینجا اومدیم، باید بفهمیم.
کلید را برداشتم و به اطراف نگاه کردم. در انتهای اتاق، دیواری بود که انگار بخشی از آن با بقیه فرق داشت، مثل یک در مخفی که با گرد و غبار پوشیده شده بود. کلید را در قفل زنگ‌زده فرو کردم. با کمی فشار، صدایی مثل کلیک شنیدم و در با صدای بلندی باز شد.
درون در، راهرویی تاریک و باریک بود که به عمق زمین می‌رفت. بوی عجیبی از آن بلند می‌شد، نه فقط خاک و رطوبت، بلکه چیزی تند و شیمیایی، مثل بوی دارو یا مواد نگهدارنده! جسیکا دستم را محکم‌تر فشرد.
- امیلیا، این دیگه زیادیه. نمی‌خوام برم اون تو.
- جسیکا خیلی رو اعصابی! فقط یه نگاه می‌کنیم. اگه خطرناک بود، برمی‌گردیم.
با احتیاط قدم به راهرو گذاشتیم. نور چراغ‌قوه‌ام روی دیوارهای سنگی و مرطوب می‌چرخید. چند قدم جلوتر، چیزی روی زمین برق زد. نزدیک‌تر شدم و دیدم یک شیشه‌ی کوچک با مایعی سبز و درخشان است. کنارش، کاغذی با همان دست‌خط عجولانه بود: «سوپ را نخورید... او هنوز اینجاست.»
قلبم از حرکت ایستاد.
- سوپ؟ همان سوپی که عمه مری درباره‌اش حرف زده بود؟
برگشتم و به جسیکا نگاه کردم. چهره‌اش سفید شده بود.
- امیلیا، این دیگه شوخی نیست. باید بریم به عمه بگیم!
- نه! هنوز نمی‌دونیم عمه تو این ماجرا چه نقشی داره. یادت باشه اون درباره‌ی سوپ حرف زد.
ناگهان صدایی از عمق راهرو شنیدم، مثل کشیده شدن چیزی سنگین روی زمین. نور چراغ‌قوه را به سمت صدا گرفتم، اما چیزی جز تاریکی نبود. جسیکا جیغ خفه‌ای کشید و به من چسبید.
- یکی اونجاست! دستم را روی دهانش گذاشتم و زمزمه کردم:
- ساکت باش. باید آروم باشیم.
نفسم را حبس کردم و به تاریکی خیره شدم. سایه‌ای در دور دست حرکت کرد، بلند و کشیده، مثل همان سایه‌ای که در راهروی طبقه‌ی بالا دیده بودم. لورا بود؟ یا چیز بدتری؟ کلید را محکم در دستم فشردم و به جسیکا اشاره کردم که عقب برود. اما قبل از اینکه بتوانیم حرکت کنیم، صدایی آرام و زنانه از تاریکی بلند شد:
- امیلیا، جسیکا؟
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
  • برچسب‌ها برچسب‌ها
    انجمن راشای جنایی رمان ترسناک رمان:خانه نفرین شده سبامولودی معمایی
  • عقب
    بالا