پارت:۷
ادامه...
در با صدای جیر جیر به آرامی باز شد.این بو را میشناختم همان بویی بود که وقتی وارد وان حمام خانه ام شده بودم به مشامم خورد . پاهایش معلوم نبود دختری بود که موهای ژولیده ای داشت حتما باید لورا باشد. او روبه روی آینه بود و با لبخندی غیر عادی وخیلی پهن گفت:
- امیلیا... میدونم اینجایی...پس بیا بیرون.
نمی دانستم باید چیکارکنم،باید بیرون می آمدم یا درجای خودم بمانم؟
بهترین کار این بود، که به جسیکا پیام بدهم و بگویم به خانه برگردند، همین کار را هم کردم.امیدورام پیامم را ببيند.
باصدای خشن و ترسناک دوباره گفت:
- داری اعصابم رو خورد میکنی، بیا بیرون!
دستانم میلرزیدند، دعا دعا میکردم که جسیکا زود به خانه برگردد.
لورا کمی جلوتر رفت و از جایی که من خودم را قایم کرده بودم فاصله ای داشت به طوری که اگر خیلی سریع فرار می کردم او نمی توانست من را بگیرد. دورتر شد جعبه را به سمتش پرت کردم و مثل موشک فرار کردم.
از پله ها بالا آمدم در را باز کردم، عمه مری و جسیکا از دور به خانه برمی گشتند،من باید آن ها را معطل میکردم تا لورا را نبینند؟ یا بگویم که کسی درخانه است؟
معلوم بود جسیکا ترسیده و پیام من را نگاه کرده بود.من به سمتشان دویدم و گفتم:
- کجا؟من هم باهاتون میام، می خوام منم درمورد گیاه های اینجا بدونم!
عمه با لحنی خسته گفت:
اوه! من خستهم بهتره با جسیکا بری.
- چی؟! نه عمه جسیکا چیزی نمیفهمه، میدونم خسته شدین ولی لطفا شماهم بیاین.
- هی، چی داری میگی؟ من خیلی چیزا یادگرفتم، بیا تا بهت بگم.
به چشمانش خیره شدم، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- یه آدم چقدر میتونه خنگ باشه؟!
دوباره به عمه گفتم:
- عمه لطفا...
جسیکا هنوز با چهرهای پراز تعجب من را نگاه می کرد ،اما من طوری رفتار کردم که عمه مری مشکوک نشود.
- باشه، باهاتون میام. بریم.
کمی که جلوتر رفتیم عمه به گیاهی اشاره کرد.
- این گیاه اگه بهش سوپ بدی رشد میکنه.
جسیکا با لحنی متعجب زده گفت:
- خدای من!! واقعا؟
-جدی میگم همینطوره...البته سوپ مخصوص به خودش رو داره.
- اوه.
- عمه اینجا آب داره آخه خیلی از خونه دور شدیم من خیلی تشنمه.
- آره هست ، کمی که جلوتر بری به دوراهی میرسی سمت چپ چشمه هست. با امیلیا برو من یکم اینجا استراحت میکنم.
- ممنونم، بریم امیلیا.
معلوم بود که جسیکا دنبال فرصتی می گردد که بامن حرف بزند و این فرصت خیلی خوبی بود.وقتی که به چشمه رسیدیم جسیکا گفت:
- خب بگو ببینم چرا اینقدر زود از خونه بیرون اومدی؟
- وقتی رفتم زیرزمین صداهایی می اومد، یه دفترچه پیدا کردم، درآخر یه دختری اومد.
- دختر؟
- همونی که میاد تو خوابم.
- خب...
من اتفاقی که در زیرزمین برایم افتاده بود را برای جسیکا تعریف کردم.
- حالا دفترچه کجاست؟
- پیش منه.
- منم میخوام ببینمش.
- مگه دیوونه شدی؟ نمیتونم نشونت بدم ،ممکنه عمه بیاد.
جسیکا خیلی کنجکاو بود که داخل آن دفترچه چی وجود دارد. اما نمی خواستم فعلا نشان او بدهم.
کمی با عمه اطراف را نگاه کردیم و بعد به خانه برگشتیم.
جسیکا روی مبل نشت و گفت:
- خسته شدم اینقدر راه رفتم.
- منم همینطور.
بعداز خوردن نهار به اتاقمان برگشتیم ، ولی عمه روی صندلی مادربزرگ نشسته بود و با کاموای زرد و نارنجی شالگردن درست میکرد.
آنقدر که راه رفته بودیم جسیکا خیلی زود خوابید.
حالا که کسی کنارم نبود، بهترین زمان برای خواندن دفترچه بود، ولی جرأت این کار را نداشتم.
نفسم را حبس کرده بودم و به دفترچهای که در دستم بود خیره شدم. جلد چرمی کهنهاش در نور کم اتاق مثل پوست موجودی زنده به نظر میرسید. انگار چیزی در آن پنهان بود که منتظر بود کشفش کنم، یا شایدنابودم کند. قلبم تند میزد و صدای تیکتاک ساعت دیواری به گوشم میرسید.
دستم را به سمت دفترچه بردم، اما انگار نیرویی نامرئی مانعم میشد. زمزمه کردم:
اگر چیزی در این دفترچه باشد که نباید بدانم؟
این فکر مثل خاری در ذهنم فرو رفت. اما کنجکاویام قویتر بود. با احتیاط، انگشتانم را روی جلد کشیدم و دفترچه را باز کردم. کاغذهای زرد و شکنندهاش بوی خاک و زمان میدادند. خطوطی با دستخط عجولانه و نامرتب روی صفحه اول نوشته شده بود. نور کم چراغ خواب بهسختی کلمات را خوانا میکرد، اما توانستم چند کلمه را تشخیص دهم: لورا... خطر... نرو به زیرزمین...
قلبم از جا کنده شد. زیرزمین؟ همان جایی که من رفته بودم؟
عمه مری همیشه میگفت به خاطر رطوبت و خرابی پلهها نباید نزدیک زیرزمین شوم ولی خب من امروز به همان جایی رفتم که نباید. چرا لورا؟ و این خطر چه بود؟ قبل از اینکه بتوانم صفحه را ورق بزنم، صدایی از راهروی بیرون اتاق شنیدم. صدای قدمهای آرام، مثل کسی که نمیخواست شنیده شود. دفترچه را با شتاب بستم و زیر بالشم پنهان کردم. نفس در سینهام حبس شده بود. بهسمت در نگاه کردم. دستهی در بهآرامی چرخید.
سعی کردم جسیکا را ازخواب بیدار کنم، اما او حتی تکان نخورد. در با همان جیرجیر آشنای شوم باز شد. سایهای بلند و کشیده روی دیوار افتاد. لورا بود؟ یا شاید فقط خیالم بود؟ قلبم چنان تند میزد که انگار میخواست از سینهام بیرون بپرد. سایه حرکت کرد و بهسمت راهرو برگشت. انگار کسی یا چیزی داشت دور میشد. جرئت نکردم دنبالش بروم. بهجای آن دوباره خواستم اورا بیدار کنم:
- بیدارشو.
کمی که فکر کردم گفتم:
- شاید عمه باشه،شاید...شاید خیالاتی شدم.
به سمت پلهها رفتم. هر قدمم با صدای نالهی چوبهای قدیمی همراه بود. وقتی به طبقهی پایین رسیدم، متوجه شدم در ورودی کمی باز است. باد خنکی از بیرون میوزید و پردههای سفید را مثل ارواح به ر*قص درمیآورد. قلبم فرو ریخت. آیا لورا از خانه رفته بود؟ یا این تله بود؟
عمه روی صندلی نبود.
کمی اطراف را گشتم پیدایش نکردم. احتمالاً به اتاقش رفته بود.
در اتاق عمه را زدم:
- عمه اونجایی؟
جوابی نشنیدم در را باز کردم عمه مری هیچ جای خانه نبود.
ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم، مثل افتادن چیزی سنگین روی زمین. برگشتم و به سمت آشپزخانه نگاه کردم. نور ضعیفی از آنجا میآمد. با قدمهای لرزان جلو رفتم. وقتی به در آشپزخانه رسیدم، چیزی دیدم که خون در رگهایم یخ زد. روی میز، یک کاسهی سوپ بود، همان سوپی که عمه مری دربارهاش حرف زده بود. بخار از آن بلند میشد، انگار تازه آماده شده بود. اما کنار کاسه، یک یادداشت کوچک بود با همان دستخط عجولانهی دفترچه: من برگشتم.
دستانم دوباره شروع به لرزیدن کردند. این چه معنایی داشت؟ آیا عمه مری چیزی میدانست؟ یا بدتر... آیا او بخشی از این راز بود؟ قبل از اینکه بتوانم فکر کنم، صدای جسیکا را از پشت سرم شنیدم:
- امیلیا؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
برگشتم و او را دیدم که با چشمان خوابآلود و موهای آشفته در چارچوب در ایستاده بود.
- جسیکا! بالاخره بیدار شدی؟
نفس عمیقی کشیدم و با صدایی لرزان گفتم:
- فکر کنم لورا اینجاست... و این دفترچه...
دفترچه را از جیبم بیرون آوردم و به او نشان دادم.
- فکر کنم یه راز بزرگ توشه. چیزی که نباید به عمه بگیم.
جسیکا با چشمان پر از کنجکاوی و ترس به دفترچه نگاه کرد.
- خب، حالا چیکار کنیم؟
نگاهی به یادداشت روی میز انداختم.
- اول باید بفهمیم این سوپ چیه؟ و کی این یادداشت رو نوشته؟
جسیکا با وحشت گفت:
- زیرزمین؟ دیوونه شدی؟ تو که گفتی اون دختره اونجا بوده؟
- میدونم، ولی حسم میگه جواب همهچیز اونجاست.
دفترچه را محکم در دستم فشردم و به جسیکا نگاه کردم. میدانستم این تصمیم ممکن است ما را به خطر بیندازد، اما دیگر راه برگشتی نبود...