
پارت نهم: «صدایی که از سایه نمیاومد»
صدای غریبه از دل تاریکی پیچید:
«نباید برمیگشتی، رویا.»
قلبش تو سینه کوبید. دستش ناخودآگاه دنبال آیین گشت، اما…
کنارش نبود.
کارگاه خاموش شده بود، حتی شمع هم خاموش بود.
صدای قدمهایی آرام، اما سنگین، نزدیکتر شد.
رویا فریاد زد: «کی هستی؟!»
هیچ جوابی نیومد… فقط صدای یک خندهی خفه.
سایهای از گوشهی کلاس بیرون اومد، نه آیین بود و نه انسانی کامل.
چشمانی سرخ، نیمتنهای که انگار در مه حل میشد.
رویا عقب رفت، نفسش تند شده بود.
سایه گفت: «تو قرار نبود دفتر رو باز کنی. اون خاطره باید خاموش میموند.»
رویا صدایش لرزید: «تو کی هستی؟!»
«من کسیام که حافظهتو پاک کرد. من همون نیمهایم که آیین جا گذاشت.»
لحظهای در سکوت گذشت. رویا زیر ل*ب زمزمه کرد:
«آیین… اگه تو اینی، پس اون… اون کیه؟»
سایه لبخند زد، اما توی اون لبخند چیزی انسانی نبود.
«اون چیزییه که تو ساختی تا از من فرار کنی. یه تصویر… یه رؤیا.»
چشمهای رویا پر اشک شد. ذهنش در حال فروپاشی بود.
«تو داری دروغ میگی… اون واقعیه! من حسش میکنم!»
سایه نزدیکتر شد، صدایش زمزمهای بود در گوشش:
«اگه میخوای بفهمی، باید به ساحل برگردی… همونجا که حقیقت جا موند.»