♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ آرینالیا،سرزمین اسرار | ارغوان حمیده دل| ویژه مسابقه

آرینالیا،سرزمین اسرار | ارغوان حمیده دل| ویژه مسابقه
◀ نام داستان کوتاه
آرینالیا،سرزمین اسرار
◀ نام نویسنده
ارغوان حمیده دل

ارغوان حمیدهدل

نویسنده راشای
𓆩♡𓆪 زمرد پرسوناژ 𓆩♡𓆪
نویسنده راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-05-14
نوشته‌ها
116
پسندها
373
امتیازها
63
«به نام خالق زیبایی‌ها»

نام داستان:« آرینالیا،سرزمین اسرار»
ژانر: فانتزی_عاشقانه
نویسنده: ارغوان حمیده‌دل

خلاصه:

در سرزمینی دورافتاده و جادویی به نام «آرینالیا»، دختری به نام «لیا» زندگی می‌کند که قدرت نادر و عجیبی در دل دارد؛ او توانایی دیدن روح‌های گمشده و سخن گفتن با آن‌ها را دارد. اما این قدرت، او را از دیگران جدا کرده و به تنهایی محکوم کرده است.

روزی «آریس»، شاهزاده‌ای از سرزمین‌های شمالی، به طور تصادفی با لیا ملاقات می‌کند. آریس مردی شجاع، اما زخمی از گذشته است که قلبش را به خاطر خیانت و جنگ بسته است. اما وقتی با لیا روبرو می‌شود، دنیایش تغییر می‌کند.

داستان روایت سفر این دو نفر است؛ سفری پر از خطر، جادو و رازهایی که گذشته هر دوی آن‌ها را به هم گره می‌زند. در میان نبردها و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:

در دل سرزمینی جادویی و پر رمز و راز به نام آرینالیا، جایی که آینه‌ها داستان‌های فراموش‌شده را در خود نهفته دارند، زندگی دختری جوان به نام لیا جریان دارد. دختری که توانایی دیدن و سخن گفتن با روح‌های سرگردان را دارد؛ قدرتی که هم او را متمایز کرده و هم بار سنگینی بر دوش اوست.

اما وقتی شاهزاده‌ای زخمی و پر از اسرار، به نام آریس، وارد زندگی لیا می‌شود، دنیایشان دگرگون می‌شود. آن‌ها سفری آغاز می‌کنند؛ سفری که نه تنها آن‌ها را به سوی کشف حقایق نهفته در گذشته‌هایشان می‌برد، بلکه عشقی را در دلشان زنده می‌کند که قدرتمندتر از هر جادویی است.

این داستان، روایت جنگ میان نور و تاریکی، عشق و ترس، امید و شک است؛ داستانی که هر کدام از ما را به یاد قدرتی می‌اندازد که در درونمان نهفته است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت اول:

لیا در دل جنگل‌های تاریک آرینالیا قدم می‌زد. نور مهتاب از لابه‌لای شاخه‌های درختان بلند و پیچ در پیچ، به آرامی بر صورتش می‌تابید و سایه‌هایی رقصان بر زمین می‌انداخت. او همیشه عاشق شب‌های مه‌آلود بود، زمانی که سکوت و آرامش سراسر سرزمین را می‌پوشاند.

اما در این شب خاص، قلب لیا بی‌قراری می‌کرد. صدایی در دل جنگل به گوش می‌رسید؛ صدای آهسته و دوری که گویی از عمق زمین می‌آمد. صدای روحی سرگردان، که تنها او می‌توانست آن را بشنود.

با قدم‌های نرم، به سمت منبع صدا رفت. ناگهان جلوتر از خود، سایه‌ای نورانی و شفاف ظاهر شد؛ روحی که به آرامی به او لبخند زد و گفت: «لیا... تو تنها کسی هستی که می‌توانی به من کمک کنی.»

لیا نفس عمیقی کشید و به آرامی جواب داد: «می‌دانم، اما این بار چه می‌خواهی از...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت دوم:

لیا به آرامی از کنار درختان عبور کرد، قلبش تندتر می‌زد و نفس‌هایش کوتاه‌تر می‌شد. صدای روح هنوز در گوشش طنین‌انداز بود و ذهنش پر شده بود از سوال‌هایی بی‌پاسخ. چه رازی می‌توانست آنقدر مهم باشد که حتی روح‌ها هم به او پناه می‌آورند؟

شب هوا سردتر شده بود، و مه به آرامی زمین را می‌پوشاند، انگار که سرزمین آرینالیا در لحظه‌ای مرموز فرو رفته باشد. لیا ناگهان صدای قدم‌های مردانه‌ای را شنید. نگاهش به سمت صدا دوخته شد و مردی با ردایی تاریک و چشمانی مانند آسمان زمستانی، از میان درختان ظاهر شد.

آریس بود؛ شاهزاده‌ای که خبرها از شجاعت و غرورش به دورترین نقاط آرینالیا رسیده بود. نگاه نافذش با نگاه حیرت‌زده لیا برخورد کرد، و لحظه‌ای هر دو در سکوت فرو رفتند.

آریس قدمی جلو گذاشت و گفت: «لیا،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت سوم:

صبح که طلوع کرد، مه و سایه‌های شب آرام آرام کنار رفتند و آفتاب گرم آرینالیا را روشن کردند. لیا و آریس کنار یک رودخانه کوچک نشسته بودند، آب زلال در جریان بود و صدای پرندگان فضای اطراف را پر کرده بود.

لیا به سمت آریس برگشت و گفت: «این سرزمین، پر از رمز و راز است. شاید ما فقط قطعه‌ای از یک پازل بزرگ باشیم.»
آریس با نگاهی جدی پاسخ داد: «رازها همیشه بزرگ‌تر از ما هستند. اما باید آن‌ها را کشف کنیم تا بتوانیم زندگی‌مان را آزاد کنیم.»

لیا دستی به موهایش کشید و کمی لبخند زد: «من همیشه فکر می‌کردم قدرت من بار سنگینی است، اما حالا می‌فهمم که شاید هدیه‌ای باشد برای چیزی بزرگ‌تر.»

آریس سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «باید به دنبال دروازه آینه‌ها بگردیم. گفته‌اند که آن دروازه،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت چهارم:

پس از خداحافظی با رودخانه و صدای آرامش‌بخش آب، لیا و آریس راهی جنگل‌های تاریک‌تر آرینالیا شدند. درختان بلند و انبوه، سایه‌هایی عمیق بر زمین می‌انداختند و صدای پرندگان جای خود را به سکوتی رازآلود داده بود.

لیا دست آریس را گرفت و گفت: «این جنگل، قلب سرزمین ماست. جایی که گذشته‌ها در برگ‌های درختان مخفی شده‌اند.»
آریس با نگاه نافذش جواب داد: «باید هوشیار باشیم. هر لحظه ممکن است چیزی ما را غافلگیر کند.»

در میانه راه، ناگهان صدایی مهیب از میان درختان بلند به گوش رسید؛ صدایی شبیه به نعره‌ی حیوانی عظیم الجثه. آریس شمشیری که همیشه همراه داشت را از نیام بیرون کشید و لیا به سمت جلو رفت، جادوی نوری از کف دستش بیرون آمد.

هوا پر از انرژی شد و جادوهای قدیمی در اطرافشان زنده شدند. آریس و...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت پنجم:

هوا پر از بوی خاک تازه و علف‌های مرطوب بود. لیا و آریس با گام‌های آرام اما مصمم در جنگل پیش می‌رفتند، صدای نفس‌هایشان با صدای برگ‌های خش‌خش‌کنان یکی شده بود.

«آریس، فکر می‌کنی دروازه آینه‌ها واقعاً وجود دارد؟» لیا با صدایی ملایم پرسید، انگار که نمی‌خواست جادوهای جنگل آن‌ها را بشنوند.
آریس لحظه‌ای درنگ کرد، سپس گفت: «شاید. اما حتی اگر نباشد، چیزی در این سفر وجود دارد که ارزش کشف کردن دارد. چیزی فراتر از خودمان.»

لیا لبخندی زد، لبخندی که پر از امید و ترس بود. او می‌دانست که مسیر پیش رو پر از سختی است، اما همراهی آریس به او قدرت می‌داد.
ناگهان نور سبز رنگی در میان درختان چشمک زد، نور سردی که انگار راه را نشان می‌داد.

لیا و آریس به سمت نور حرکت کردند، هر قدم آن‌ها را به دنیایی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت ششم:

نور سبز رنگ به آرامی آن‌ها را به سمت تپه‌ای کوچک در میانه جنگل هدایت کرد. وقتی به قله تپه رسیدند، جلوه‌ای شگفت‌انگیز پیش چشمشان ظاهر شد؛ دروازه‌ای عظیم و درخشان که از جنس آینه‌های بی‌شماری ساخته شده بود و نورهای رنگارنگ از لابه‌لای آن می‌تابید.

لیا نفسش را در سینه حبس کرد و گفت: «این باید دروازه آینه‌ها باشد... دروازه‌ای که گفته‌اند کلید رازهای گذشته و آینده است.»
آریس قدمی جلو گذاشت و دستش را به سمت دروازه دراز کرد. اما ناگهان صدایی نرم و ملایم از میان آینه‌ها به گوش رسید: «آیا آماده‌اید تا حقایق را ببینید؟»

هر دو به هم نگاه کردند، ترس و امید در چشمانشان موج می‌زد. لیا با صدای لرزان گفت: «آری... ما آماده‌ایم.»
دروازه شروع به درخشیدن کرد و باز شد، همچون دری به جهانی دیگر...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت هفتم:

در دل جهان آینه‌ها، همه چیز به شکل‌های عجیب و غریبی بازتاب می‌یافت؛ آسمان با رنگ‌های نامتعارف، زمین که به شکلی شفاف و پرنور بود، و صدای زمزمه‌ای که از هر طرف به گوش می‌رسید.

لیا دست آریس را گرفت و گفت: «این‌جا جایی نیست که من تابحال دیده‌ام... انگار زمان و مکان معنایشان را از دست داده‌اند.»
آریس نگاهی عمیق به اطراف انداخت و پاسخ داد: «ما باید مراقب باشیم. هر چیزی ممکن است حقیقت را پنهان کند یا ما را به گمراهی بکشاند.»

ناگهان تصویری در آینه‌ها ظاهر شد؛ تصویری از کودکی لیا که در کنار مادری مهربان اما غمگین ایستاده بود. دل لیا فشرده شد و اشک در چشمانش حلقه زد.
آریس او را در آغـ.ـوش گرفت و آرام گفت: «هر رازی که اینجا هست، شاید ریشه‌اش در گذشته تو باشد.»

لیا نفس عمیقی کشید و با...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت هشتم:

آینه‌ها همچنان اطرافشان را فرا گرفته بودند، هر یک تصویری از لحظه‌ای مهم یا خاطره‌ای عمیق را به نمایش می‌گذاشتند. لیا و آریس با قدم‌هایی محتاط به جلو حرکت کردند، در دلشان ترس و امید به‌هم آمیخته بود.

لیا ناگهان ایستاد و به یکی از آینه‌ها نگاه کرد؛ تصویری از خودش را دید که در حال خندیدن بود، لحظه‌ای ساده و شیرین که گویی سال‌ها از آن گذشته بود. اشک‌هایش جاری شدند، اما لبخندی آرام روی لبانش نشست.

آریس دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «هر خاطره‌ای که این‌جا هست، بخشی از توست. باید آن‌ها را بپذیریم تا بتوانیم به جلو برویم.»
لیا به آرامی سرش را تکان داد و افزود: «و شاید عشق، کلید باز کردن این رازها باشد.»

صدای مهیبی ناگهان فضا را پر کرد و آینه‌ها شروع به لرزیدن کردند. ناگهان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا