♣ داستان کوتاه در حال تایپ ✎ آرینالیا،سرزمین اسرار | ارغوان حمیده دل| ویژه مسابقه

آرینالیا،سرزمین اسرار | ارغوان حمیده دل| ویژه مسابقه
◀ نام داستان کوتاه
آرینالیا،سرزمین اسرار
◀ نام نویسنده
ارغوان حمیده دل
پارت نوزدهم:

نبرد در دل آن مه سنگین و تاریک آغاز شد. صدای برخورد شمشیر آریس به شانه‌های موجود تاریک، انعکاسی عمیق در فضای اطراف ایجاد می‌کرد. لیا با دست‌های لرزان اما مصمم، جادوی نورانی را فراخواند که همچون شعله‌ای فروزان در میان تاریکی می‌رقصید.

موجودی که مقابلشان ایستاده بود، عظیم و هولناک، چشمان سرخ و درخشانی داشت که به نظر می‌رسید توانایی بلعیدن تمام نورهای اطراف را دارد. هر ضربه‌ی آریس را با خشمی فروان دفع می‌کرد و با حرکات سریع و تند، حملاتی سهمگین ترتیب می‌داد.

لیا در دل به یاد آورد روزهایی را که ترس و تردید، سایه بر دلش افکنده بود. اما حالا، این ترس‌ها به نیرویی تبدیل شده بود که او را به جلو می‌راند. او فریاد زد: «آریس! با هم، قدرت‌مان را جمع کنیم!»

آریس سرش را به علامت تأیید تکان داد و با شمشیری که درخشش سردی داشت، به سوی موجود یورش برد. لیا دست‌هایش را بالا برد و جادوی نور را در قالب حلقه‌ای پرانرژی به سمت دشمن روانه کرد.

برخورد جادو و شمشیر با قدرتی مهیب انفجاری از نور و سایه ایجاد کرد که جنگل اطراف را روشن کرد و صدای غرشی وحشتناک را به دنبال داشت. موجود تاریک، به لرزه افتاد اما از پا ننشست و دوباره حمله‌ور شد.

ساعت‌ها جنگیدند؛ هر لحظه که می‌گذشت، قدرت موجود کمتر و کمتر می‌شد، اما آن‌ها نیز خسته‌تر می‌شدند. لیا دستش را به سمت آریس دراز کرد و با چشمانی پر از عشق و امید گفت: «ما نمی‌توانیم شکست بخوریم. ما باید پیروز شویم، برای آرینالیا، برای همه کسانی که به ما امید بسته‌اند.»

آریس لبخندی زد، حتی در آن لحظه سخت، و گفت: «با تو، هر جنگی قابل تحمل است.»

با آخرین نیروی باقی‌مانده، لیا و آریس جادو و شمشیر را با هم هماهنگ کردند و ضربه‌ای نهایی به موجود تاریک وارد آوردند. نوری خیره‌کننده همه جا را فراگرفت و موجود تاریک در هیاهوی نور و سایه‌ها محو شد.

وقتی مه کنار رفت، آن‌ها در آغـ.ـوش هم ایستاده بودند، نفس‌هایشان آرام شده بود و امیدی تازه در دلشان روشن شده بود. این پایان نبرد نبود، اما آغاز دنیایی نو و پر از عشق بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
پارت بیستم:

خورشید آرام آرام از پشت کوه‌های دوردست طلوع می‌کرد و نور گرم و طلایی‌اش را بر سرزمین آرینالیا می‌پاشید. لیا و آریس، دست در دست، ایستاده بودند و به افق نگاه می‌کردند؛ افقی که حالا پر از امید و نور بود.

جنگ سخت و طولانی به پایان رسیده بود، اما آنچه بیش از همه اهمیت داشت، پیوندی بود که میان این دو روح شکل گرفته بود. عشقی که در میان تاریکی‌ها به وجود آمده بود و حالا چراغ راهشان بود.

لیا لبخندی زد و گفت: «ما نه تنها سرزمینمان را نجات دادیم، بلکه خودمان را هم پیدا کردیم.»
آریس سرش را به نشانه تأیید تکان داد و پاسخ داد: «و این فقط آغاز داستان ماست، داستانی که با عشق و شجاعت نوشته خواهد شد.»

در همان لحظه، نسیمی ملایم وزید و صدای پرندگان به گوش رسید؛ نویدی از زندگی تازه و روزهای روشن.
آن‌ها می‌دانستند که هرچقدر هم مسیر دشوار باشد، با هم می‌توانند هر چالشی را پشت سر بگذارند.

و اینگونه، داستان لیا و آریس به پایان رسید، اما سرزمین آرینالیا، پر از جادو، عشق و امید، برای همیشه زنده ماند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سخن نویسنده :

هر سفری با یک قدم آغاز می‌شود…
و گاهی این قدم نه بر زمین، بلکه در دل برداشته می‌شود؛ جایی میان ترس و امید، تاریکی و نور.

«آرینالیا» فقط یک سرزمین خیالی نبود. آن، بازتابی از دنیای درون ما بود؛ جایی که برای رسیدن به عشق، باید از دلِ ترس گذشت. جایی که برای شناخت حقیقت، باید آینه‌های درونی‌مان را بی‌باکانه نگریست.

لیا و آریس، شاید ساخته‌ی خیال بودند، اما احساسشان واقعی بود.
امیدوارم این داستان نه فقط برایتان یک روایت فانتزی، که نوری باشد در دل روزهایی که قلب‌تان دنبال معنا، پیوند و رهایی می‌گردد.

اگر با آن‌ها خندیدی، گریستی، یا حتی چند لحظه از دنیای واقعی فاصله گرفتی، پس من، نویسنده‌ی این سرگذشت، کاری را که می‌خواستم انجام داده‌ام.

با مهر
« ارغوان حمیده‌دل»

«پایان»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا