پارت نوزدهم:
نبرد در دل آن مه سنگین و تاریک آغاز شد. صدای برخورد شمشیر آریس به شانههای موجود تاریک، انعکاسی عمیق در فضای اطراف ایجاد میکرد. لیا با دستهای لرزان اما مصمم، جادوی نورانی را فراخواند که همچون شعلهای فروزان در میان تاریکی میرقصید.
موجودی که مقابلشان ایستاده بود، عظیم و هولناک، چشمان سرخ و درخشانی داشت که به نظر میرسید توانایی بلعیدن تمام نورهای اطراف را دارد. هر ضربهی آریس را با خشمی فروان دفع میکرد و با حرکات سریع و تند، حملاتی سهمگین ترتیب میداد.
لیا در دل به یاد آورد روزهایی را که ترس و تردید، سایه بر دلش افکنده بود. اما حالا، این ترسها به نیرویی تبدیل شده بود که او را به جلو میراند. او فریاد زد: «آریس! با هم، قدرتمان را جمع کنیم!»
آریس سرش را به علامت تأیید تکان داد و با شمشیری که درخشش سردی داشت، به سوی موجود یورش برد. لیا دستهایش را بالا برد و جادوی نور را در قالب حلقهای پرانرژی به سمت دشمن روانه کرد.
برخورد جادو و شمشیر با قدرتی مهیب انفجاری از نور و سایه ایجاد کرد که جنگل اطراف را روشن کرد و صدای غرشی وحشتناک را به دنبال داشت. موجود تاریک، به لرزه افتاد اما از پا ننشست و دوباره حملهور شد.
ساعتها جنگیدند؛ هر لحظه که میگذشت، قدرت موجود کمتر و کمتر میشد، اما آنها نیز خستهتر میشدند. لیا دستش را به سمت آریس دراز کرد و با چشمانی پر از عشق و امید گفت: «ما نمیتوانیم شکست بخوریم. ما باید پیروز شویم، برای آرینالیا، برای همه کسانی که به ما امید بستهاند.»
آریس لبخندی زد، حتی در آن لحظه سخت، و گفت: «با تو، هر جنگی قابل تحمل است.»
با آخرین نیروی باقیمانده، لیا و آریس جادو و شمشیر را با هم هماهنگ کردند و ضربهای نهایی به موجود تاریک وارد آوردند. نوری خیرهکننده همه جا را فراگرفت و موجود تاریک در هیاهوی نور و سایهها محو شد.
وقتی مه کنار رفت، آنها در آغـ.ـوش هم ایستاده بودند، نفسهایشان آرام شده بود و امیدی تازه در دلشان روشن شده بود. این پایان نبرد نبود، اما آغاز دنیایی نو و پر از عشق بود.
نبرد در دل آن مه سنگین و تاریک آغاز شد. صدای برخورد شمشیر آریس به شانههای موجود تاریک، انعکاسی عمیق در فضای اطراف ایجاد میکرد. لیا با دستهای لرزان اما مصمم، جادوی نورانی را فراخواند که همچون شعلهای فروزان در میان تاریکی میرقصید.
موجودی که مقابلشان ایستاده بود، عظیم و هولناک، چشمان سرخ و درخشانی داشت که به نظر میرسید توانایی بلعیدن تمام نورهای اطراف را دارد. هر ضربهی آریس را با خشمی فروان دفع میکرد و با حرکات سریع و تند، حملاتی سهمگین ترتیب میداد.
لیا در دل به یاد آورد روزهایی را که ترس و تردید، سایه بر دلش افکنده بود. اما حالا، این ترسها به نیرویی تبدیل شده بود که او را به جلو میراند. او فریاد زد: «آریس! با هم، قدرتمان را جمع کنیم!»
آریس سرش را به علامت تأیید تکان داد و با شمشیری که درخشش سردی داشت، به سوی موجود یورش برد. لیا دستهایش را بالا برد و جادوی نور را در قالب حلقهای پرانرژی به سمت دشمن روانه کرد.
برخورد جادو و شمشیر با قدرتی مهیب انفجاری از نور و سایه ایجاد کرد که جنگل اطراف را روشن کرد و صدای غرشی وحشتناک را به دنبال داشت. موجود تاریک، به لرزه افتاد اما از پا ننشست و دوباره حملهور شد.
ساعتها جنگیدند؛ هر لحظه که میگذشت، قدرت موجود کمتر و کمتر میشد، اما آنها نیز خستهتر میشدند. لیا دستش را به سمت آریس دراز کرد و با چشمانی پر از عشق و امید گفت: «ما نمیتوانیم شکست بخوریم. ما باید پیروز شویم، برای آرینالیا، برای همه کسانی که به ما امید بستهاند.»
آریس لبخندی زد، حتی در آن لحظه سخت، و گفت: «با تو، هر جنگی قابل تحمل است.»
با آخرین نیروی باقیمانده، لیا و آریس جادو و شمشیر را با هم هماهنگ کردند و ضربهای نهایی به موجود تاریک وارد آوردند. نوری خیرهکننده همه جا را فراگرفت و موجود تاریک در هیاهوی نور و سایهها محو شد.
وقتی مه کنار رفت، آنها در آغـ.ـوش هم ایستاده بودند، نفسهایشان آرام شده بود و امیدی تازه در دلشان روشن شده بود. این پایان نبرد نبود، اما آغاز دنیایی نو و پر از عشق بود.