♦ رمان در حال تایپ ✎ Vesper's End| ماریا.N| نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Hiva
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
Vesper's End| ماریا.N| نویسنده راشای
◀ نام رمان
Vesper's End/ پایان غروب
◀ نام نویسنده
ماریا و N
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
فانتزی- معمایی-ترسناک

Hiva

تحت نظارت تیم دیزاین + نویسنده
نویسنده راشای
تحت نظارت تیم
رمان: Vesper's End/ پایان غروب....

اثر: ماریا و N

ژانر : فانتزی- معمایی-ترسناک
"Dark Fantasy with elements of Mystery and Horror

خلاصه:
در دل شهری مرموز و پر از رازهای تاریک، دختر جوانی با گذشته‌ای مبهم و قدرت‌هایی ناشناخته، وارد دنیایی می‌شود که مرز میان واقعیت و خیال به سختی قابل تشخیص است. هر گام او را به حل معمایی خطرناک نزدیک‌تر می‌کند؛ جایی که سایه‌ها پنهان‌ترین اسرار را در خود دارند و هیچ‌کس قابل اعتماد نیست. این داستانی است از فانتزی تاریک، ترس و راز، که هر صفحه‌اش لبریز از هیجان، غم و کشمکش‌های درونی‌ست.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
« به نام یزدان پاک »

« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »


Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg


نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.

لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:





نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.



«قلمتان مانا»


« پرسنل مدیریت راشای »​
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه:

معلوم نیست توی چه سالی یا قرنی هستم! تا کی زنده می‌مونم؟! ولی... مطمئنم اونا بالاخره منو پیدا می‌کنن.
- باید هرچه سریع‌تر از اینجا فرار کنم!
شاید این، آخرین چیزیه که توی این دفتر می‌نویسم.
نوشتن، تنها چیزیه که برام باقی مونده!
دارم کم‌کم به جواب سوالی نزدیک می‌شم که سال‌ها ذهنمو قفل کرده بود...یا... شایدم... دارم ازش دور می‌شم؟!
-هیچ راهی برام نمونده...
من فقط دنبال حقیقتم، چیزی که خیلی وقته توی این دنیا گم شده و یه گوشه داره خاک می‌خوره.
توی دنیایی که گیر افتادم، دیوارها به قصد خفه کردن من، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شن...و اون چشم‌های لع×نتی!. دیگه به هیچ‌کسی نمی‌تونم اعتماد کنم.
اونا نمی‌خوان بهم کمک کنند، اونا فقط *منو* می‌خوان!
و صداهایی که توی گوشمه، منو گمراه می‌کنند...
- من به هیچ‌کسی نیاز ندارم!
خودم می‌تونم از پسِ سایه‌هایی که دنبالم می‌کنن بر بیام و از نگاه‌هایی که یواشکی منو زیر نظر دارن، فرار کنم.
- فقط یه ذره دیگه مونده تا...من نمی‌تونم دوباره....
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
Part/1

نور شدیدی به چشم‌هام می‌خوره و از خواب بیدارم می‌کنه. حس عجیبی دارم، نمی‌تونم چشم‌هامو باز کنم یا دست‌هامو تکون بدم. انگار مدت خیلی طولانی‌ای روی این تخت خوابیدم، بدنم خشک شده.
گرما همه‌ی وجودم رو گرفته و مثل یه ابر بارونی، خیس عرقم. سعی می‌کنم چشم‌هامو باز کنم، اما همه‌جا تار و پر از نورهاییه که چشم‌هامو اذیت می‌کنه.
با هزار زحمت روی تخت می‌شینم. ناگهان سرم تیر میکشه و از درد وحشت ناکش جیغ می‌زنم. هیچ‌چیزی یادم نمیاد.
من کجام؟!
هوای خاک‌آلود اتاق باعث می‌شه به سرفه بیفتم. چشم‌هامو تنگ می‌کنم تا به نور خورشید عادت کنن.
- نور خورشید؟ از کجا میاد؟
سعی می‌کنم پنجره‌ی اتاق رو پیدا کنم... اما اینجا هیچ پنجره‌ای نیست، خیلی عجیبه.
- پس این نور کورکننده از کجا نشأت می‌گیره؟
از تخت میام پایین و صدای جیرجیرش توی سکوت اتاق پخش می‌شه. سرم گیج می‌ره و روی زمین می‌افتم. چند دقیقه همون‌جا می‌مونم تا حالم بهتر شه.
دستم رو روی موکت زیر پام می‌کشم؛ زبره و کهنه, طرح قهوه‌ای با علامت‌های سفید مثبت؛ هیچ حسی ازش نمی‌گیرم.
به کاغذدیواری پوسیده و گل‌گلی دیوار نگاه می‌کنم، خاک‌گرفته و خسته‌کننده، درست مثل ذهنم.
سعی می‌کنم فکر کنم چرا اینجام، یا اصلاً اینجا کجاست. ولی ذهنم خالیه.
اون نور عجیب با گرد و غبار ترکیب شده و نمی‌ذاره چیزی واضح ببینم، به سختی بلند می‌شم.
تخت کنار یه در چوبی قدیمی قرار گرفته، اتاق کوچیکه، مستطیلی‌شکل، با پارکت‌های چوبی که با هر قدمم صدا می‌دن.
گوش‌هام تیر می‌کشه، انگار خیلی وقته هیچ صدایی نشنیدم. یه بار دیگه با دقت اطرافو نگاه می‌کنم... و اون‌وقت چشمم به کنار تخت می‌افته: یه میله و پرده‌ی آویزون، بدون هیچ پنجره‌ای.
نفس تو سینه‌م حبس می‌شه، یه حس عجیب بهم می‌گه باید از اینجا فرار کنم، هرچه سریع‌تر!..
میرم سمت اون پرده و جای پنجره‌ای که وجود نداره رو لــ.ـــمس می‌کنم. این قسمت از دیوار انگار تازه‌تره.
برمی‌گردم، چشم‌هامو توی اون نور لعنتی تیز میکنم، دست‌هامو جلوی صورتم می‌گیرم که نخورم به جایی.
سرگیجه دارم، اتاق دور سرم می‌چرخه، درست روبه‌روی تخت، یه کمد دیواری قدیمی و پوسیده می‌بینم.
پاهام به چیزایی که کف اتاق پخش شده گیر می‌کنه و می‌افتم، انگار کسی قبلاً با عجله دنبال چیزی توی این کمد می‌گشته و همه‌چی رو ریخته بیرون.
در کمد با چیزی شکسته شده؛ خراش‌های وحشتناکی روشه که تنمو می‌لرزونه.
با دوتا دستام سعی میکنم در های قدیمی کمدو باز کنم، بوی نم و کهنگی صورتمو می‌سوزونه؛ داخلش پتوها و ملافه های سفیده خاک گرفته روی هم قرار گرفته‌اند.
خودمو به داخل کمد میکشم و با دستام سعی میکنم چیز های بیشتری پیدا کنم، دستم رو تا ته کمد می‌برم و لابه لای ملافه ها یک چیزی مثل کاغذ خش خش می‌کنه، به سختی هرچیزی که اونجا بود رو می‌ریزم بیرون، کف اتاق پر شده بود از کاغذ ها و کتاب های کهنه و پوسیده.
بعد از مدتی نگاه کردن به اون ها، متوجه شدم که مدت زیادیه که اینجا بودند، و در اثر نم زدگی تمام جوهر ها پخش شده و من نمیتونم بخونم‌شون.
توی اوج تا امیدی خودم وقتی کتاب هارو برداشتم تا بزارمشون یه گوشه‌ای، از لای یک کتاب یه کاغذ بیرون افتاد، چشمم افتاد به رنگ کاغذ، رنگش سفید بود! به سرعت تمام کتاب هارو انداختم و کاغذو برداشتم! باورم نمیشد!... جوهرش هنوز پخش نشده بود، نوشته‌ای پر از خط خوردگی, ولی بلاخره فهمیدم چی نوشته! ......
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
Part/2

سرمو برمی‌گردونم تا پشت‌ سرمو ببینم...و درست کمی اون‌ورتر، یه میز می‌بینم.
یک میز فلزی زنگ‌زده مقابلم بود.
روی میز چیزی بود که برقش چشم‌هامو اذیت می‌کرد.
سعی کردم بلند شم و به سمتش برم، اما پاهای لاغرم دیگه توان نداشتن.
برای چند لحظه همون‌جا موندم... در فکر فرو رفتم.
صداهایی می‌شنیدم که از بیرون نبود، از داخل مغزم می‌اومدن.
خیلی زیاد بودن، بی‌معنی و درهم.
انگار یه چیزی داشت یادم می‌اومد، ولی اون‌قدری ضعیف بودم که نمی‌تونستم تمرکز کنم.
یه لحظه خشکم زد:
- صبر کن!
من حتی اسمم رو یادم نمیاد، یا صورتم رو...
بدنی لاغر و ضعیف داشتم، اما... صورتم چی؟ من چه شکلی‌ام؟
با کلی تلاش بالاخره از روی زمین بلند شدم. چند قدم برداشتم، و قبل از اینکه دوباره بیفتم، خودمو به میز رسوندم و با دو دستم محکم گرفتمش.
یه چیزی از روی میز افتاد و صدای شیشه، توی اون سکوت کشنده، پخش شد!
از این همه صدا دارم روانی می‌شم. توی این سکوت عمیق، افتادن اون بطری شیشه‌ای، انگار همه‌ی افکارمو برای لحظه‌ای ساکت کرد.
بالای میز، یه آینه‌ی شکسته بود.
اما روی زمین، هیچ تکه‌شیشه‌ای دیده نمی‌شد.
شاید...شاید یکی اینجاست و جمعشون کرده.
اما ذهنم اون‌قدر قفل شده که حتی نمی‌تونم از خودم صدایی دربیارم. راستش... حتی صدامو یادم نمیاد، نمی‌تونم حرف بزنم.
یکی از خرده‌آینه‌های شکسته رو برمی‌دارم و سعی می‌کنم خودمو ببینم.
با چیزی که توی آینه دیدم، شوک شدم، برای چند ثانیه گوش‌هام سوت کشیدن و دست و پاهام بی‌حس شدن.
مغزم داغ شده بود، از شدت ترس، نفسم بند اومد!
بی‌اختیار آینه رو پرت کردم یه گوشه‌ی اتاق و روی زمین نشستم، سرمو با دو دستم گرفتم.
-آروم باش... آروم باش...این فقط یه خوابه...آره، من خوابم! این نمی‌تونه واقعی باشه...چطور ممکنه؟
دیگه هیچ نیرویی توی تنم نمونده. درک این چیزی که داره اتفاق می‌افته برام خیلی سخته. یعنی من مردم؟ یا دارم خواب می‌بینم؟
...صبر کن، اگه این یه خوابه، پس چرا همه‌چی این‌قدر واقعی به نظر می‌رسه؟ چرا حس دارم؟ درد دارم؟ چرا هرچی به خودم می‌گم «بیدار شو!» اتفاقی نمی‌افته؟!
سرم رو بلند می‌کنم و به آینه‌ای که قبلاً انداخته بودم نگاه می‌کنم. شاید اینا فقط توهمه. شاید حالم بده و دارم خیال می‌بافم. دوباره می‌رم سمتش و خم می‌شم...
به محض این‌که دوباره نگاش می‌کنم، اشکام بی‌هوا از چشمم جاری می‌شن، ولی... چشم‌هام! می‌سوزن. انگار به یه بیابون خشک، توی گرمای ظهر، یه لیوان آب دادی. می‌خوام اشکامو پاک کنم، اما نمی‌تونم... چون دست‌هام پر از گرد و خاکه!
آینه‌ی شکسته رو محکم توی دستم فشار می‌دم. اون‌قدر غرق گریه و فکر و هق‌هق می‌شم که متوجه نمی‌شم دارم چی کار می‌کنم...
تا اینکه یه‌دفعه به خودم میام و می‌بینم دست‌هام بریدن.
سوزش زخم‌هام توی همه‌ی بدنم پخش می‌شه. با چشم‌هایی بهت‌زده، به خونی نگاه می‌کنم که داره از کف دست‌هام روی موکت می‌چکه.
این فقط یه خراش ساده‌ست... ولی انگار یه شمشیر اومده و صاف قلبمو بُریده.
با کف دست‌هام محکم روی سرم می‌کوبم.
یه بار. دوبار.
شاید بیدار شم. شاید تموم شه این کابوس لعنتی...
ولی هرچی محکم‌تر می‌زنم، بدنم بی‌حس‌تر می‌شه. و اون یه سوال، با صدای بلندتری توی ذهنم فریاد می‌زنه:
- چرا چهره‌ی من توی آینه نبود؟!!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
Part/4

دست‌هامو پایین میارم، سعی می‌کنم آرامش خودمو حفظ کنم و نفس بکشم.
فضای این اتاق خیلی سنگینه.
نفس‌هام کوتاه و تند شدن... انگار یه چیزی توی هوا هست که نمی‌ذاره راحت نفس بکشم.
کاش یه پنجره این‌جا بود... یه ذره هوای تازه.
یه بوی تند و عجیب توی فضا پیچیده.
یه بوی آشنا... ولی یادم نمیاد دقیقاً بوی چیه.
احساس می‌کنم به این‌جا تعلق ندارم.
اگه همین‌جوری بشینم و گریه کنم، هیچ‌چیزی درست نمی‌شه.
در حال فکر کردن بودم که ناگهان یه نور تیز از زیر تخت بهم چشمک می‌زنه و بعد محو می‌شه.
به سمت تخت خم می‌شم و با دست‌هام شروع می‌کنم به گشتن.
صدای نفس‌هام بلند شده و توی سرم می‌پیچه.
دستم به یه چیز فلزی سرد برخورد می‌کنه... و بعد، صدای خش‌خش پلاستیک، هرچی زیر تخت بود رو می‌کشم بیرون و با دقت نگاهشون می‌کنم:
یه میله‌ی فلزی کوچیک و نازک، و چندتا لوله‌ی شیشه‌ای.
یکی از بسته‌ها رو بالا میارم و با دید تارم سعی می‌کنم روشو بخونم، ولی چیز زیادی دستگیرم نمی‌شه...جز چندتا سوزن و بسته‌های سرم.
-صبر کن ببینم... سرم؟!
ناگهان قسمت‌هایی از دست‌هام تیر می‌کشن.
سریع دست‌هامو بالا میارم و بهشون نگاه می‌کنم.
روی مچ دستم و قسمت داخلی آرنجم، کنار رگ‌هام، یه رد تیره‌ست... مثل جای کبودی.
انگار بارها بهم سرم وصل شده.
دقیق‌تر نگاه می‌کنم؛ قسمت داخلی آرنجم پر از رد سوزنه.
خط‌هایی کبود و بنفش که هنوز محو نشدن…با دست‌هام بدنمو لــ.ـــمس می‌کنم؛ بی‌حس شدم...ولی سردی و خشکی‌شو حس می‌کنم.
یه حس عجیبی دارم، انگار این بدن خودم نیست, انگار توی یه خواب ترسناک گیر افتادم وسعی می‌کنم آروم باشم.
- نفس بکش... فکر کن... فکر کن!
ولی تنها چیزی که توی ذهنم می‌پیچه اینه که:
-چرا این‌همه جای سرم روی دست‌هامه؟
-نکنه… من... مریضم؟
لبه‌ی تخت رو محکم می‌گیرم و با آخرین توانم سعی می‌کنم روی پاهای لاغر و بی‌جونم وایستم.
چشم‌هامو ریز می‌کنم و اطرافم رو این‌بار با دقت نگاه می‌کنم، اینجا... یه اتاق معمولی نیست!
به سمت میز حرکت می‌کنم؛ سردی فلز، دست‌هامو قلقلک می‌ده.
روی میز... سینی‌های فلزی، شیشه‌های خالی با برچسب‌های کنده‌شده، یه سطل پر از سوزن‌های بزرگ، پنبه‌های خونی، چسب‌های زخمی که از بسته بیرون ریخته شدن و چندتا قرص رنگی.
همه‌چی درهم و برهمه، ولی... یه‌جوریه که انگار کسی سعی داشته مرتب‌شون کنه! با دقت...ولی با ذهنی آشفته.
یه حسی توی دلم شکل می‌گیره؛ نه ترسه، نه درد، نه ناراحتی... یه حس عجیبه, ولی نمی‌دونم
چیه.
-اینجا... اینجا چه خبره؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
Part/4

یک نفس عمیق کشیدم و قفسه‌ی سینه‌م تیر کشید.
بوی خون توی بینیم پیچیده بود و سوزشش اذیتم می‌کرد.
سعی کردم فکری بکنم... راهی برای فرار از این اتاق عجیب!
با تردید دوباره به سمت کمدها رفتم. شاید... شاید چیزی پیدا کنم. کلیدی، وسیله‌ای، یا حتی چیزی که بشه باهاش در رو شکوند.
فکر داد زدن و کمک خواستن رو از ذهنم انداختم بیرون, صدایی از گلوم در نمی‌اومد، خیلی خشک‌تر از این حرفا بود!
نزدیک کمدهای چوبی شدم. کنار اون‌ها، چند کمد آهنی زنگ‌زده به دیوار چسبیده بودن.
دستگیره‌هاشون رو کشیدم. قفل بود. همون موقع، فکرهای ترسناکم دوباره اومدن سراغم.
انگار منتظر یه بهونه بودن تا منو از پا بندازن.
با حرص و تمام توانم، یه لگد زدم به یکی از کمدها؛ شاید از پوسیدگی و زنگ زدگی درشون باز میشد!
بعد از اون ضربه، یکی از کمدها با صدای مهیبی افتاد.
از وحشت صدا، روی زمین نشستم و سرمو با دو دستم پناه دادم. قلبم... احساس می‌کردم دیگه نمی‌خواد بزنه!
یه لحظه فکر کردم الان سکته می‌کنم، گوش‌هام سوت می‌کشید، دست‌هام بی‌وقفه می‌لرزیدن و من بغض کردم!
با خودم گفتم: «اگه کسی اینجا باشه، صدای افتادن این کمد رو حتما شنیده...»

سرمو بلند کردم؛ چشمم افتاد به تخت. بی‌اختیار سریع رفتم و خودمو زیرش قایم کردم.
دست‌هامو محکم گذاشتم جلوی دهنم تا نکنه یهو جیغ بزنم.
نفس‌هام تند شده بودن، انگار بلندترین صدایی بودن که توی اون اتاق شنیده می‌شد!
کمد آهنی پُر از وسایل پزشکی بود.
داروها، شیشه‌هایی با موجودات عجیب و غریب که توی الکل شناور بودن...
با افتادن کمد، همه‌چی شکست.
وسط اتاق شبیه یه صحنه‌ی جنگ شده بود.
بوی تعفن داروهای فاسد و الکل فضا رو پر کرده بود و داشت روانم رو می‌سوزوند.
احساس می‌کردم مغزم داره از درون می‌پوسه...

بعد از چند دقیقه که هیچ خبری نشد و تپش‌هام آروم گرفت، با احتیاط از زیر تخت بیرون خزیدم.
بین اون‌همه ریخت و پاش و خورده‌شیشه، دنبال یه روزنه‌ی امید گشتم.
خم شدم و زیر کمدهای چوبی رو نگاه کردم.
ناگهان چشمم افتاد به یه تبر!

تبری که اون‌قدر خاک گرفته بود که به سختی دیده می‌شد, با هزار زحمت از زیر کمد بیرونش کشیدم.

نفس توی سینه‌م حبس شد، دست‌های سردمو آروم روی سطح تبر کشیدم؛ پوشیده از تار عنکبوت و خاک...
انگار یه چیزی توی قلبم روشن شد...یه جرقه...یه نور کوچیک توی این سیاهی!
با دیدن تیر فکری به ذهنم رسید؛
با دقت به خراش‌های روی کمد نگاه کردم...انگاری...
- اینا جای تبره؟!
فقط امیدوار بودم که جای پنجه نباشه!
ناگهان یه حس تلخ، سنگین، یه چیزی شبیه سایه، نشست روی شونه‌هام. ضربان قلبم تندتر شد و همون لحظه، یک جمله از نامه‌ای که پیدا کردم توی ذهنم زنده شد:

"همیشه به ترسناک‌ترین فکرات فرصت دیده شدن بده...
توی این دنیا، خبری از منطق نیست."
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا