Part/1
نور شدیدی به چشمهام میخوره و از خواب بیدارم میکنه. حس عجیبی دارم، نمیتونم چشمهامو باز کنم یا دستهامو تکون بدم. انگار مدت خیلی طولانیای روی این تخت خوابیدم، بدنم خشک شده.
گرما همهی وجودم رو گرفته و مثل یه ابر بارونی، خیس عرقم. سعی میکنم چشمهامو باز کنم، اما همهجا تار و پر از نورهاییه که چشمهامو اذیت میکنه.
با هزار زحمت روی تخت میشینم. ناگهان سرم تیر میکشه و از درد وحشت ناکش جیغ میزنم. هیچچیزی یادم نمیاد.
من کجام؟!
هوای خاکآلود اتاق باعث میشه به سرفه بیفتم. چشمهامو تنگ میکنم تا به نور خورشید عادت کنن.
- نور خورشید؟ از کجا میاد؟
سعی میکنم پنجرهی اتاق رو پیدا کنم... اما اینجا هیچ پنجرهای نیست، خیلی عجیبه.
- پس این نور کورکننده از کجا نشأت میگیره؟
از تخت میام پایین و صدای جیرجیرش توی سکوت اتاق پخش میشه. سرم گیج میره و روی زمین میافتم. چند دقیقه همونجا میمونم تا حالم بهتر شه.
دستم رو روی موکت زیر پام میکشم؛ زبره و کهنه, طرح قهوهای با علامتهای سفید مثبت؛ هیچ حسی ازش نمیگیرم.
به کاغذدیواری پوسیده و گلگلی دیوار نگاه میکنم، خاکگرفته و خستهکننده، درست مثل ذهنم.
سعی میکنم فکر کنم چرا اینجام، یا اصلاً اینجا کجاست. ولی ذهنم خالیه.
اون نور عجیب با گرد و غبار ترکیب شده و نمیذاره چیزی واضح ببینم، به سختی بلند میشم.
تخت کنار یه در چوبی قدیمی قرار گرفته، اتاق کوچیکه، مستطیلیشکل، با پارکتهای چوبی که با هر قدمم صدا میدن.
گوشهام تیر میکشه، انگار خیلی وقته هیچ صدایی نشنیدم. یه بار دیگه با دقت اطرافو نگاه میکنم... و اونوقت چشمم به کنار تخت میافته: یه میله و پردهی آویزون، بدون هیچ پنجرهای.
نفس تو سینهم حبس میشه، یه حس عجیب بهم میگه باید از اینجا فرار کنم، هرچه سریعتر!..
میرم سمت اون پرده و جای پنجرهای که وجود نداره رو لــ.ـــمس میکنم. این قسمت از دیوار انگار تازهتره.
برمیگردم، چشمهامو توی اون نور لعنتی تیز میکنم، دستهامو جلوی صورتم میگیرم که نخورم به جایی.
سرگیجه دارم، اتاق دور سرم میچرخه، درست روبهروی تخت، یه کمد دیواری قدیمی و پوسیده میبینم.
پاهام به چیزایی که کف اتاق پخش شده گیر میکنه و میافتم، انگار کسی قبلاً با عجله دنبال چیزی توی این کمد میگشته و همهچی رو ریخته بیرون.
در کمد با چیزی شکسته شده؛ خراشهای وحشتناکی روشه که تنمو میلرزونه.
با دوتا دستام سعی میکنم در های قدیمی کمدو باز کنم، بوی نم و کهنگی صورتمو میسوزونه؛ داخلش پتوها و ملافه های سفیده خاک گرفته روی هم قرار گرفتهاند.
خودمو به داخل کمد میکشم و با دستام سعی میکنم چیز های بیشتری پیدا کنم، دستم رو تا ته کمد میبرم و لابه لای ملافه ها یک چیزی مثل کاغذ خش خش میکنه، به سختی هرچیزی که اونجا بود رو میریزم بیرون، کف اتاق پر شده بود از کاغذ ها و کتاب های کهنه و پوسیده.
بعد از مدتی نگاه کردن به اون ها، متوجه شدم که مدت زیادیه که اینجا بودند، و در اثر نم زدگی تمام جوهر ها پخش شده و من نمیتونم بخونمشون.
توی اوج تا امیدی خودم وقتی کتاب هارو برداشتم تا بزارمشون یه گوشهای، از لای یک کتاب یه کاغذ بیرون افتاد، چشمم افتاد به رنگ کاغذ، رنگش سفید بود! به سرعت تمام کتاب هارو انداختم و کاغذو برداشتم! باورم نمیشد!... جوهرش هنوز پخش نشده بود، نوشتهای پر از خط خوردگی, ولی بلاخره فهمیدم چی نوشته! ......
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»