♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع giti2121
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
کیفَر
◀ نام نویسنده
دنیا نادعلی
◀نام ناظر
pegah.reaisi
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی، پلیسی

giti2121

نویسنده راشای
نویسنده راشای
نام رمان : کیفَر
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
نویسنده: دنیا نادعلی نویسنده راشای
نام ناظر: @pegah.reaisi
خلاصه:
دنا، دختری از تبار درد و تنهایی، در پی انتقام نفس می‌کشد. او با قلبی سراسر نفرت و خشمی بی‌پایان برای نابودی خاندان یکتا و دشمنانش می‌کوشد؛ حال باید دید، آیا این مسیر تاریک او را به هدفش می‌رساند یا شعله‌های سوزان انتقام، او را در این راه نابود می‌کند!؟ باید دید دست سرنوشت دنای قصه کیفَر را به کدام راه می‌کشاند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg


« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه:


در امتداد افق، جایی که کوه‌ها سکوت را نفس می‌کشند، دنا ایستاده است—نه تنها کوهی از سنگ، بلکه تندیسی از پایداری.
و آن‌گاه که نسیم‌ِ رازآلود تاریخ بر دامنه‌هایش می‌وزد، نامی در ذهن طنین می‌اندازد: دنا، یگانه زنی به سرسختی همان قلهٔ افسانه‌ای.
این کتاب، روایتی‌ست از «کیفر»؛ پاسخی نه به خطا، بلکه به فراموشی...
و در هر واژه، پژواکی از ایستادگی دناست، چه آن کوه سرفراز، و چه آن زن خالق واژه‌ها.
یکی از سنگ، یکی از شعله، و هر دو—شاهدان حقیقت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

حبه قند را، درست مثل همیشه، آرام در دل استکان کمر باریکِ چای رها می‌کند. ده ثانیه می‌گذرد. بعد، قاشق را در چای می‌چرخاند. پنج ثانیه کافی‌ست.
وقت نوشیدن است.
انگشتان ظریفش، با وسواسی که فقط آدم‌های خسته دارند، دور کمر استکان حلقه می‌شود. چشم‌هایش را می‌بندد و جرعه‌ای از چای جان‌بخش را می‌نوشد.
همان‌طور که طعم تلخ‌ و شیرین چای را مزه‌مزه می‌کند، با نگاهی کوتاه به مرد ایستاده روبه‌رویش، بی‌کلام فرمان براب سخن گفتن می‌دهد.
مرد، با لحنی سریع و رسمی، شروع می‌کند:
– خانم، طبق دستور شما تعداد نگهبان‌ها رو افزایش دادیم. چهار گروه شش نفره، شیفت‌بندی کامل انجام شده.
دوازده تا شش، شش تا دوازده، و الی آخر. اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج شدن. سیستم هوشمند نارنجستان بروز شده… همه رو به سیستم شما وص...
صدایش را، با یک جمله آرام اما قاطع، می‌بُرد:
– وصل نکن. بره به سیستم محسن.
مرد، سر خم می‌کند و با دستی به روی چشمش می‌گوید:
– چشم خانم. امری نیست؟
با حرکت کوچکی از سر، مرد را مرخص می‌کند.
استکان خالی را روی میز می‌گذارد. نفس می‌کشد.
نه حالش خوب است، نه بد. جایی میان مرز زندگی و خاطره ایستاده.
دردی دارد که فقط خودش می‌فهمد.
خاتونی که خاک، حالا او را در آغـ.ـوش کشیده، دلتنگی‌اش را بدل به زخم کرده.
قلبش می‌گیرد. آن‌گونه که گویی جان دارد از تنش گریزان می‌شود.
دردِ بی‌موقع قلبش، همانند طنابی نامرئی، تنش را در خود می‌پیچد و از درون می‌فشارد.
با بدنی که دیگر سنگینی رنج‌ها را تاب نمی‌آورد، از روی مبل بلند می‌شود.
قدم‌هایش، هرچند خسته، اما مصمم‌اند.
از اتاق کارش خارج می‌شود و به یمت اتاقکی در انتهای راهرو می‌رود.
انگشت اشاره‌اش را روی پنل دیجیتال می‌گذارد. هجده عدد، یک به یک لــ.ـــمس می‌شوند.
درب اتاق باز می‌شود و موجی از سرمای تند، سیلی بر صورتش می‌زند. تنش می‌لرزد.
چند روز بود که این اتاق را فراموش کرده بود؟
نه شب مانده بود، نه روز.
کارها، دردها، خاطره‌ها... همه دست به دست هم داده بودند تا خواب را از چشمانش بدزدند.
به درون اتاق قدم می‌گذارد. درب، پشت سرش با خش‌خشِ خاصی بسته می‌شود.
از کشوی عسلی، قرص زیرزبانی را بیرون می‌آورد و بی‌مکث در دهان می‌گذارد.
با دست، قلبش را نوازش می‌دهد، شاید آرام شود... شاید.
و بعد، با پیکری فرسوده و زخمی، خودش را روی تخت می‌اندازد.
تنی کهنه، زخمی، آشنا با درد.
زخم‌هایی که هر بار خیال مرگ می‌کنند،
می‌سوزند، می‌خروشند،
و خونِ داغ، ساکت و بی‌صدا، جاری می‌شود...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

ساعتی گذشته،
ضربان سرکش قلبش، حالا کمی آرام گرفته.
نه درد،نه سوزش.فقط سکوت و سقفی سیاه رنگ نگاهش را بلعیده.
تقه‌ای کوتاه، سکوت را می‌درد.
پلك می‌زند و نیم‌خیز می‌شود،
و چشمان خسته‌اش را به مانیتور روبه روی تختش می‌دوزد.
سیاوش است، با سینی‌ای غذا در دست هایش!
بی‌اعتنا دوباره دراز می‌کشد.
این‌بار پلک‌ها بسته می‌شوند، اما ذهن بیدارتر از همیشه است.
سیاوش اما، ساکت نمی‌ماند.
ضربه‌هارا این‌بار محکم‌تر و لج‌بازانه‌تر
بر تنِ در می‌کوبد.
دنا با حرصی تلنبارشده، از جا می‌جهد و با خشمی خاموش‌شده در صدا، در را می‌گشاید:
– چی می‌خوای؟
سیاوش بی‌واکنش، داخل می‌شود.
سینی را روی میز می‌گذارد.
کوتاه، اما محکم می‌گوید:
– بخور.
او اما، پاسخی نمی‌دهد.
قدم به‌سمت پنجره های شیشه ای برمی‌دارد.
پاییز، بی‌هوا آمده بود.
آسمان خاکستری‌ بود و باران مثل سیلی به شیشه کوبیده می‌شد و رعد، همه چیز را می‌لرزاند.
صدای سیاوش، لرزان و ملتمسانه به گوشش می‌رسد:
– تو رو به روح خاتون، دِنا... بس کن این بازی رو...
حرفش چون پتکی بر سرش فرود می‌آید.
با صدایی آرام سیاوش را مخاطب قرار می‌دهد.
– هنوز نفهمیدی دِنا خاک شده؟
بیست‌وچهار ساله رفته زیر خاک...
نمیشناسی خواهرتو که اسم یه غریبه رو بهش می‌بندی؟
با مشت، بر سینه‌اش می‌کوبد.
محکم و آتش‌بار فریاد می‌زند:
– من ملکه‌ام! ملکه شاهپور! تکرار کن!
فریادهایش بلندتر از قبل می‌شود و دیوار ها را می‌لرزاند:
– گفتم تکرار کن!
سیاوش، چشم می‌بندد.ای‌کاش زبانش لال می‌شد. ای‌کاش هیچ نگفته بود.
– از دهنم پرید... به‌خدا...
پوزخند دِنا، نه لبخند بود و نه خشم؛ طعنه‌ای بود سرد، بُرنده‌تر از تیغ.
– دهنت رو به هم می‌دوزم، سیاوش شاهپور! یه بار دیگه تکرار کنی،
قسم می‌خورم که تمومش کنم.
بی‌مکث، به‌سمت در می‌رود.
در میانه‌ی راه، سینی را با تمام قدرت به زمین می‌کوبد.
صدای شکستن ظرف‌ها، همانند مته در سرِ سیاوش فرو می‌روند.
دنا برگشته بود، درست مثل روزهای لعنتی گذشته.
اما این‌بار، قوی‌تر...و خطرناک‌تر.
سیاوش مانند آوار فرو می‌ریزد و روی زمین می‌نشیند.آشفته و با انگشتانی لرزان، شماره‌ای آشنا را می‌گیرد.
و پس از چند ثانیه، صدای شهاب در گوشش می‌پیچد:
– جانم سیا؟
نفسش را فرو می‌برد:
– بیا نارنجستان شهاب...
امروز وقتشه...من دیگه نمی‌کشم!
سیاوش دیگر حرفی نمی‌زند و بدون مکث تلفن را قطع می‌کند.
از جا بلند می‌شود و به طرف سالن طبقه پایین قدم بر می‌دارد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

عمارت، ساکت بود.
سکوتی همانند مرگ های بی صدا که مثل پیچک میان دیوارها پیچیده شده بود.
همه‌چیز در خاموشی دفن شده بود، در سکوتی شبیه مقبره‌ای گمشده در دل خاک.
حتی عقربه‌های ساعت، با بی‌میلی می‌دویدند.
دِنا دوباره در اتاق کارش گم شده بود و سیاوش،
روی کاناپه‌ای در پذیرایی نشسته بود و بی‌قرار در انتظار شهاب! نفسش بوی اضطراب می‌داد.
از درون عمارت، صدایی نمی‌آمد؛ نه پچ‌پچه‌ای، نه صحبتی، نه صدای خنده‌ای و نه حتی صدای پایی! انگار روح از خانه رفته است، درست از روزی که خاتون…خاک شد.
غمِ نبودش، شاخه زده بود در دل دیوارهای عمارت و ریشه‌هایش در قلب ساکنان خانه،
زخم به جا گذاشته بود.
بتول، خدمتکار قدیمی عمارت، در سکوت کنار سیاوش می‌نشیندـ
ل*ب‌های خشکش را تر کرده و آرام با صدایی که انگار از ته چاه بلند شده بود، می‌گوید:
– آقا، آقا شهاب اومدن. کتابخونه منتظر شما هستن.
سیاوش با صدای بتول، انگار از خوابی سنگین بیدار شده باشد، نفس عمیقی می‌کشد. کمی هاج و واج دور و اطرافش را نگاه می‌کند و بعد
از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
– کسی مزاحم ما نشه.
بتول چشم می‌گوید و با سری پایین به سمت آشپزخانهبر می‌گردد و سیاوش با قدم‌هایی شتاب‌زده، به‌سمت کتابخانه‌‌ای می‌رود که این روزها بیشتر،شباهت به اتاق جنگ داشت تا کتابخانه.
شهاب، روی کاناپه‌ی چرمی جگری‌رنگ نشسته بود وآی‌پدی به دست گرفته بود، و نگاهش با میلی به صفحه آی‌پد دوخته شده بود.
با ورود سیاوش، بی‌درنگ کمی جا به جا می‌شود و با هیجان می‌گوید:
– سیا، بیا اینجا.اگه بفهمی کی برگشته، قسم می‌خورم دور از جونت سکته کنی.
با هیجانی چند برابر شده، آی‌پد را جلو می‌آورد و سیاوش با کنجکاوی، قدم‌ به قدم به او نزدیک می‌شود.
تصویر صفحه روشن می‌شود و چند ثانیه بعد،
زنگی در گوش‌های سیاوش به صدا در می‌آمد.
چشمانش گرد می‌شود.
– بگو شوخیه...
شهاب، آی‌پد را خاموش می‌کند و با خشمی فروخورده می‌گوید:
– کاش بود. ده بار نگاه کردم. صدا، تصویر، نگاه...
خودِ خودِ اون حروم‌زاده‌ست.
سیاوش خودش را روی کاناپه پرت کرد.
نفسش سنگین شده بود.
– اگه دِنا بفهمه چی؟
شهاب بی‌پروا جواب داد:
– اگه نفهمه که پوست همه‌مونو می‌کنه.
سیاوش خم شد،
انگار بخواهد حرفی را در گوش شهاب زمزمه کند.
– باید بگیم. اون شرط گذاشته بود که همه‌چیزو بدونه. تا آخرین قطره‌ی ماجرا رو!
شهاب سری تکان داد و آهسته پاسخ برادرش را داد.
– دونستن یا ندونستن چی رو عوض می‌کنه؟
اون آدم اومده. نزدیکه ماست چه بخواد، چه نخواد.
لحظه‌ای هردو سکوت می‌کنند و شهاب دوباره ادامه می‌دهد:
– حداقل می‌دونیم ذهن دِنا مشغول می‌شه.
از اون فکرای شبانه‌اش، از اون قرص نخوردناش،از این مرگ تدریجی دور می‌شه سیا.
شهاب از جا بلند شد. صدایش حالا نرم‌تر از قبل شده بود.
برادرانه به سمت سیاوش خم می‌شود و دستی به پشت کمرش می‌کشد:
– بریم. تصمیم، با خودشه. اگه چیزی گفت و عصبی شد، به دل نگیرـ
نفسی لرزانو عمیق کشید و ادامه داد:
– سیا... تو دل اون دختر هیچی نیست.
فقط ادعا داره.

سیاوش دستی به خرمن موهای موج دارش می‌کشد و همزمان دهان باز می‌کند و می‌گوید:
– امروز قیامت به پا کرد. نه غذا، نه خواب، نه دارو...هیچی.
فقط سایه‌ای از خودش باقی گذاشته. من خیلی نگرانشم!
شهاب خندید. کوتاه و تلخ.
– نگران چی‌ای احمق؟
دِنا همه‌مونو با یه چشمک، له می‌کنه.
یادته وقتی خاتون مرد، همه می‌گفتن بچه‌هاشو ول کرد، سرمایه‌اشو داد به یه غریبه؟ ولی چی شد؟ اون دختر بیست ساله، همه‌چی رو چند برابر کرد.
سیاوش آه کشید.
– من فقط نمی‌خوام از دست بدیمش...
شهاب دستش را دور گردن برادرش انداخت و او را از جایش بلند کرد و همزمان که به سمت اتاق دنا هدایتش می‌کرد، گفت:
– نمی‌دیم. اون هنوز هست. ما فقط باید یادمون نره اون کیه...
دوشا‌دوش به‌سمت اتاق دِنا رفتند.
سیاوش پیش دستی کرد و ضربه‌ای آرام به درب اتاق دنا زد و پس از ثانیه‌ای بی مکث وارد اتاق شدند.
دنا پشت میز مشغول مطالعه پرونده‌ای لز شرکت تابان بودـ
بی‌آن‌که نگاهی به آنها کند، سرش را به نشانه‌ی "چی می‌خواید؟" تکان داد.
سیاوش نیم‌نگاهی به شهاب انداخت و گفت:
– یه مسئله‌ای پیش اومده.
جوابی نیامد و فقط صدای خش‌خش برگه‌ها درون فضای اتاق پیچیده می‌شد.
این‌بار، شهاب شروع کرد. بدون هیچ مقدمه ای
آی‌پد را روی میز گذاشت، نفس گرفت و آرام گفت:
– امروز فهمیدیم شاهرخ اسفندیار با حسین یکتا شریک شده. دیشب، تو مهمونی تهران،
همه‌ی خاندان یکتا بودن...
به‌جز همایون و اون چند نفری که اسمشون توی لیسته. جزئیاتش هنوز کامل نیست.
محسن و پیمان تا یه ساعت دیگه گزارش می‌دن.
صدای خش خش برگه‌ها متوقف شدند.
چشم‌ها، از روی سطور پرونده تابان بلند شدند و
روی تصویر قفل شدند.
لبخند آمد. آهسته و خونسرد.
– پس...بلاخره اومد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:


شهاب لبخند می‌زند. نه از آن لبخندهای سبکِ روزمره، لبخندی‌ست خسته، عمیق، تلخ؛ از جنسی که فقط برای دنا کنار گذاشته بودـ
نگاه کوتاهی به سیاوش می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تسلیم تکان می‌دهد.
دنا، مثل همیشه، بازی را پیش از شروع برده بود.
سیاوش، گیج و منگ، ناگهان پا به جلو می‌گذارد.
– چی گفت الان؟!
نگاهش از دنا به سمت شهاب پرتاب می‌شود.
صدایش لرز دارد، اما نه از ترس؛ از ناتوانی در درک زنی که مثل مه در کوه، دست‌نیافتنی و محو است.
– یعنی چی؟ "اومده دیگه" یعنی چی؟
یکی بگه اینجا چه خبره؟!
دنا سکوت می‌کند؛ سکوتی از آن دست که پوست آدم را می‌سوزاند.
آرام عینک مطالعه‌اش را از چشم برمی‌دارد، با خونسردی از پشت میز جدا می‌شود. گام‌هایش بی‌صدا، اما ویرانگر بودند.
لبخندِ نیم‌کاره‌ای گوشه ل*ب‌هایش می‌نشیند و انگار جهان در آن لحظه کمی تاریک‌تر می‌شود.
روی کاناپه‌ی لجنی‌رنگ می‌نشیند، پا روی پا می‌اندازد و نگاهش را به سیاوش که هنوز با حیرت ایستاده بود، می‌دوزد.
– من کاری کردم که نخِ این دوتا به هم گره بخوره.
کلماتش مثل سَم در رگ سیاوش جاری می‌شوند. همانقدر کشنده و زهرآگین...
صدای ضربان قلبش بلندتر از سکوت اتاق است.
همه چیز در او ایستاده. پلک، نفس، فهم...
در سوی دیگر، شهاب آرام ایستاده بودـ. چشمانش برق می‌زنند.
نه از ترس، نه از تعجب؛ از افتخار، از تحسین...
انگار به سرداری نگاه می‌کند که با دستان خالی خاکریز را پس گرفته.
دنا بی‌رحمانه ادامه می‌دهد:
– چی فکر کردین؟ یه پام اینجا باشه، یه پام اون سر دنیا؟
نه عزیزم… وقتی می‌خوای زمینو بلرزونی، باید هر دو پا رو توی خاک فرو کنی.
تمرکزم رو یه چیزه: فقط سقوطشون
با چشمانی که از خشم نمی‌درخشند، بلکه می‌سوزند، به سیاوش می‌نگرد.
– بشین. گوش بده. من فقط دردشون رو می‌خوام. زجرشونو. له شدن استخوناشون زیر قفسه‌ی سینه‌شونو.
سیاوش دستی بر صورتش می‌کشد.
– ما سهم داریم از این آتیش... چرا بدون ما کاریو انجام میدی؟ این‌که آخرش بیای مثل راویِ مرگ، قصه رو تعریف کنی یعنی ما رو نمی‌خوای توی این بازی، نه؟
شهاب آهی می‌کشد و بی‌کلام کنار دنا می‌نشیند.
سیاوش هم به تقلید از برادرش، کتار شهاب می‌نشیند.
دنا، با ابروهایی گره‌خورده، نگاه خیره‌اش را به سیاوش دوخته و هیچ نمی‌گوید.
در چشم‌هایش چیزی بین وحشت و اشتیاق است.
او خواهرشان بود، اما خودش را خاکستری‌تر از آن می‌دید که اجازه دهد نورشان در آتش او بسوزد.
از جایش بلند می‌شود تا دوباره پشت میز مطالعه‌اش بنشیند.
که صدای شهاب – آرام، اما سنگین – به جانش می‌نشیند:
– ملکه… ما بهت ایمان داریم.
تو جون خاتونی. دختر مادر مایی. خواهر مایی...
برای ما فقط یه چیز مهمه: اینکه تو ملکه‌ی شاهپور بمونی.
اما یه تیکه‌ از این نبرد، مال ماست.
جایی که اسم خاتون باشه، ما هم هستیم.
دنا سرش را پایین می‌اندازد.
برای اولین‌بار، آن غرور عظیمش شکاف برمی‌دارد.
آهسته می‌چرخد، دوباره روی کاناپه می‌نشیند و بدون مکث دهانش را باز می‌کند و می‌گوید:
– من نمی‌خوام شماها گم شید توی گل و لای جنایتی که من توی ریشه‌هاش به دنیا اومدم.
خاتون، قصه‌اش جداست. اما شما…
شما دوتا، امانتید.
چطور بذارم با پای خودتون برید توی دهنِ شیر؟
سیاوش زیر ل*ب پوزخندی می‌زند و با ضربه‌ای به پهلوی شهاب می‌گوید:
– تو که مارو آدم حساب نمیکنی، حداقل بگو قراره از این جا به بعد قراره چه غلطی کنیم؟
دنا لبخندی می‌زند.
لبخندی که بین تمسخر و اندوه سرگردان است.
– از من میترسی؟
سیاوش چند بار پلک می‌زند و با چهره‌ای نیمه‌جدی، سری تکان می‌دهد.
شهاب لبخندش را قورت می‌دهد و در حالی که سعی می‌کند حرف دنا را نشنیده بگیرد، زمزمه می‌کند:
– راست می‌گه.
حالا که اون دوتا بهم رسیدن، از این‌جا به بعد چی می‌خوای؟ موج بعدی‌ات چیه؟
دنا به پشتی کاناپه تکیه می‌دهد، آرام و مصمم است.
نگاهش می‌چرخد به تخته‌ی وایت‌برد که پر از اسم و چهره و مسیر و دسیسه بود.
نام شاهرخ و شادمهر اسفندیار با ماژیک قرمز نوشته شده بود.
بزرگتر از بقیه اسم های روی تخته...
چشمانش مثل نورِ خنجر می‌درخشند و بدون مقدمه می‌گوید:
– می‌خوام وارد جمعشون بشم.
وارد قلب‌شون.
اونا یه مهمون ناخوانده می‌خوان.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

دنا، همچون سایه‌ای در مه، حرفش را نیمه‌کاره رها کرد.
سکوت بر ل*ب داشت، اما هزاران حرف در نگاهش می‌جوشید.
سیاوش، خسته از رمز و رازهای بی‌انتهای خواهرش، از جا بلند شد و گفت:
— پاشو بریم.
این زن تا ما رو با فکرهاش نسوزونه، دست‌بردار نیست.
شهاب لبخند زد.
اما دنا، در سکوتی شیشه‌ای، زُل زده بود به وایت‌بردی که خط‌خطی‌هایش بیشتر شبیه خنجرهایی در تاریکی بودند.
سکوتش، مثل آواز مرگ، به جان آن دو برادر نشسته بود.
نه فریاد می‌زد، نه گریه می‌کرد؛
فقط بود...
همچون پیش‌درآمد طوفانی که هنوز شروع نشده، اما بوی خونش در هوا پیچیده..
شهاب برخاست، نگاهِ دنا دنبالش کرد. بی‌هیچ رنگی، بی‌هیچ احساسی...
دستی روی شانه‌ی سیاوش زد و گفت:
— بریم، داداش. آرزو زیاد دارم، زوده جنازه‌م زیر نگاه این ساحره سرد شه.
دنا آرام سر چرخاند و نگاهی از جنس تیغ به او انداخت. براق و برندهـ.
شهاب خندید، اما لبخندش کوتاه بود. اندکی بعد
صدایش جدی و لحنش مردانه تر شد:
— یه جلسه می‌ذارم با بچه‌های گروه.
باید همه‌چیزو از نو مرور کنیم. مشکلی نیست، ملکه؟
دنا، کوتاه و سرد، پاسخ داد:
— نه.
و بعد، با دست به سمت در اشاره کرد:
— به لیلی بگید چای بیاره.
آن‌ها فهمیدند. زمان حضورشان تمام شده و حالا
زمان اطاعت رسیده.
سیاوش جلو می‌رود و در آستانه‌ی در مکثی می‌کند و می گوید:
— امشب، ساعت ده. اصطبل خارج شهر. همه رو جمع می‌کنم.
دنا سری تکان داد و با بلند شدن از جایش به سوی تراس می‌رود.
چند لحظه بعد، صدای در، سکوت اتاق را امضا می‌کند.
نفس عمیقی می‌کشد و چشم‌هایش روی صندلی‌های سفید فلزی گوشه تراس می‌نشیند.
جایی که همیشه «خاتون» می‌نشست.
با عصایی که سرش طرح شیر بود،
و قهوه مورد علاقه‌اش که تلخی‌اش به اندازه‌ی گذشته‌شان بود.
دنا هرگز نفهمید چرا خاتون آن عصا را در دست داشت.
نه درد می‌کشید، نه آه می‌کشید.
اما عصا، عصای سلطه بود.
نماد زنی که دنیا را نه با لبخند، که با اقتدارش می‌چرخاند.
از یادآوری آن سال‌ها، لبخندی باریک روی ل*ب‌هایش نشست. به‌سوی صندلی‌ها رفت،
همان‌جایی که خاطرات بوی قهوه تلخ خاتون را می‌دادند.
آخرین باری که خاتون آنجا نشسته بود را، خوب به‌خاطر داشت.
نه از درد پا گفت، نه از ناتوانی.
از مرگ گفت. از پایان.
از رازی که با جانش به دنا سپرد.
دنا را سوزاند و رفت...
آن روز، دختری که در انباری خانه‌ی اسفندیار پیدا شده بود، با لباسی کهنه، با زخمی باز، با هویتی گم‌شده، وارث شد.
وارث خشم، وارث خون، وارث نامی که مثل دشنه بر پوست این سرزمین حک شده بود.
ملکه شاهپور.
ملکه‌ی نارنجستان.
فرزند هیچ‌کس،
اما مادرِ تمام انتقام‌ها.
بیست و یک سال برای شناختن خودش جنگید،
و حالا، در آستانه‌ی بیست و شش‌سالگی،
شمشیر خویش را برای بریدن نفس‌شان تیز می‌کرد.
او دختری نبود که فراموش کند.
او دختری نبود که ببخشد.
دهانش را زمانی که چشمانش به صندلی همیشگی خاتون خیره بود،باز کرد و ل*ب زد، نرم، سرد، مثل دعایی که از عمق شب برخیزد:
— تا صبح خون نچکه از دیوار خونه این آدما، خورشید حق نداره طلوع کنه.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »


نمی‌داند چرا، اما بغض کردـ. بغضی که سال‌ها در تار و پود وجودش رسوب کرده بود، داشت در گلویش جان می‌گرفت.
انگشتان ظریفش، چون پیچک‌های اندوه، دور گردنش حلقه می‌زنند؛ نرم و آهسته، گلویش را می‌فشردند.
انگار که می‌خواست صدای سال‌ها گریه‌ی بی‌صدایش را از همان نقطه خفه کند.
بی‌درنگ از جا برمی‌خیزد. تحمل این بغض کوفتیه بدون مقدمه را پس سال ها نداشت.
گام‌هایش، تیز و عصبی هستند و فاصله تراس تا اتاق را در چند ثانیه کوتاه طی می‌کنند.
خاطراتش، چون ماری زخمی، به خود می‌پیچند و زهر گذشته را در رگ‌هایش جاری می‌کنند.
زهری که گویی در سلول‌هایش خانه کرده و قصد کوچ ندارد.
چند لحظه در میانه‌ی اتاق می‌ایستد.
نفس‌هایش را عمیق و پی‌درپی فرو می‌برد، انگار می‌خواست شعله‌های آشوب را در سینه‌اش خاموش کند.
چند لحظه همانجا، بی‌هدف می‌ایستد.
این حالش را دوست نداشت. این سردرگمی و این بغض لعنتی را نمی‌خواست.
به‌سوی کتابخانه‌ای می‌رود که یک طرف دیوار اتاق را چون سایه‌ای بلعیده بود.
حال تنها چیزی که حالش را بهتر می‌کرد، مرور نقشه ها و دسیسه هایش بود.
در همین حین نگاهش روی استکان چای جا مانده روی میز عسلی کنار کتابخانه لغزید؛ آن نوشیدنی محبوب، حالا طعم خفگی می‌داد.
لیلی بی صدا آمده بود، چای را گذاشته بود و رفته بود.
با بی‌اعتنایی دستی بر موهای کوتاه‌شده‌اش می‌کشد؛
سیاه، براق، کوتاه…
و لبخندی، ناقص و محو،
بر ل*ب هایش می‌نشیند؛
لبخندی که عمری اسیر جنگ میان اخم و بی‌احساسی بود.
کتابی را از قفسه‌ی سوم به سمت خودش می‌کشد.
قفسه، چون جانوری پیر و خواب‌زده، می‌لرزد و چرخ می‌خورد و دهنه‌ی رازی کهنه را باز می‌کند.
اتاقی پنهان، پر از نورهای سرد و تصویرهای زیرپوستی.
دو مرد، ساکت اما بیدار، بر صفحه‌ها خیره مانده‌اند.
با دیدنش برمی‌خیزند؛
و با اشاره‌ای آرام، باز بر جای خود می‌نشینند.
آن اتاق،
جایی میان دیوار و فراموشی،
جایی بود که فقط خاتون، دنا و آن دو نگاه خستگی‌ناپذیر از آن خبر داشتند.
دنا به‌سوی تخته‌ی هوشمند که روبه روی میز های کامپیوتر قرار داشت، می‌رود.
دست در جیب شلوارش می‌ایستد و به تصویر خانه‌ای آشنا خیره می‌شود.
خانه‌ای که بیشتر به قلعه‌ای متروک در خواب‌های پریشان شباهت داشت.
حاج علی یکتا،
پدربزرگی که رد پای قدرتش، همیشه در خون جاری بود.
پوزخندی آرام روی ل*ب‌هایش خزید.
نگاهش، با تمسخر و تلخی، از چهره‌ای به چهره‌ای دیگر می‌لغزد.
مادر، پدر، برادرها، عمه‌ها، عموها، خاله‌ها دایی‌ها
و آن همه صورت که گویی هرگز به‌ یاد نداشتند، دخترکی با موهای شب‌گون روزی از میانشان گم شد.
بیست‌وپنج سال، سایه‌ای از یک نام هم گویا برایشان وجود نداشت.
قبری فراموش‌شده،
بدون حتی یک شاخه گل،
یا آیه‌ای در باد...
پوزخندش عمیق‌تر می‌شود. به سمت محسن و پیمان که پشت میزهایشان مشغول بودند، بر می‌گردد.
ـ چیز مشکوکی نبود، پسرها؟
محسن، میان کیبورد و نگاه دنا، مکث می‌کند:
_نه… ولی قراره جشن مفصلی بگیرن.
برای یه معامله بزرگ.
دنا با دقت پیش می‌رود.
مثل شکارگری که بوی طعمه را شنیده:
ـ چه معامله‌ای؟
پیمان برگه‌هایی را بیرون کشیده
و روی میز پهن می‌کند؛ کلمات روی آن‌ها بوی خیانت می‌دادند.
_شرکت بابل.
شاهرخ واسطه بوده.
قراره هشت نفر از طرفشون وارد خاک ایران بشن
و همه‌چیز توی جشن یکتاها رسمی بشه.
دنا مچاله نمی‌شود. نمی‌لرزد.
تنها برق خشمش، پشت چشمان خاکستری‌اش شعله می‌کشد.
بدون مکث خواسته اش را بیان می‌کند:
_مکان جشن، مهمان‌ها، رسانه‌ها.
تا شب آمار کامل می‌خوام.
هیچی نباید جا بمونه، پیمان.
پیمان نگاه پرسشگرش را بالا می‌برد:
_نقشه‌ت برای این جشن چیه، ملکه؟
سیاوش و شهاب در جریانن؟
دنا آرام روی یکی از صندلی ها می‌نشیند.
در سکوت و با لحنی که حکم شلیک دارد، می‌گوید:
ـ می‌خوام جشنشون،
به زخمی تبدیل شه که هیچ‌وقت دردشو فراموش نکنن.
پیمان جلو می‌آید و کمی ل*ب هایش را تر می‌کند:
_ قرار نبود به این زودیا خودتو نشون بدی…
دنا، با آن نگاه یخ‌زده‌ی بی‌پایان، پای روی پای می‌اندازد و زمزمه می‌کند:
_ الان که فکر می‌کنم، می‌بینم وقتشه کبریت بندازم وسط انبار باروت یکتاها و شاهرخ.
وقتشه که دنا یکتا رو ببینن...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
۷#
پیمان روی یکی از صندلی‌های جلوی دنا می‌نشیند.
بدنش را به تکیه‌گاه می‌سپارد و با نگاهی که میان اخطار و نگرانی سرگردان است، می‌گوید:
_خودت بهتر از هر کسی می‌دونی داری چیکار می‌کنی؛ ولی اگه بخوای نظر ما رو، که البته نمی‌خوای، این کاری که می‌خوای بکنی بیشتر شبیه هل دادن خودت به لبه‌ی پرتگاهه تا قدم گذاشتن توی میدان.
دنا پوزخندی کوتاه می‌زند؛ چیزی بین خنده و زهر.

_چه‌تون شده امروز؟ سیاوش و شهاب تا مرز خفه کردنم پیش رفتن بابت شراکت شاهرخ و علی یکتا.
شما دوتا هم این‌جوری رفتار می‌کنید، انگار من بچم و هیچی حالیم نیست.
محسن، بی‌آن‌که چشم از مانیتور بردارد، صدایش را بلند می‌کند:
_چجوری رفتار می‌کنیم؟ بدِ نگرانتیم؟
باید خدا رو شکر کنی چهار تا نره‌خر انقدر هوات رو دارن، نه اینکه این‌جوری زخم بزنی بهمون.
پیمان با چشم‌غره‌ای به محسن نگاه می‌کند.
_ اولاً که نره‌خر باباته، کودن. دوماً، محسن راست می‌گه. الان خودت رو نشون بدی، بی‌رحمانه لهت می‌کنن.
هرچی از گذشته داری رو می‌کشن بیرون؛
کجا بودی؟
چطور زنده موندی؟
چجوری فرار کردی؟
چی شد که برگشتی؟
حوصله‌ی این‌همه نگاهِ تشنه‌ی حقیقت رو داری؟
دنا نیشخند می‌زند. نگاهش را تیز و مستقیم در چشمان پیمان فرو می‌کند، شرارتی خاموش در پس آن برق می‌زند.
_ دارم. نه فقط حوصله‌اش رو... هوسش رو هم دارم.
پیمان با کف دست محکم روی پایش می‌کوبد و با حرص از جایش بلند می‌شود.
_آخ ملکه! نمی‌دونم با کارات باید سرم رو به کجا بکوبم. مگه قرار نبود چیزی رو ازمون پنهون نکنی؟
دنا فوری بلند می‌شود. لحنش، پر از تیزی و طنازی تلخ است.
_همین رو نیم ساعت پیش سیاوش بهم گفت.
انگار هماهنگ کردین، نه؟
محسن با خنده‌ای عصبی، از پشت مانیتور می‌پَرَد وسط گفت‌و‌گو:
_ هماهنگی بین پیمان و سیاوش؟ نه عزیز دلم، این دوتا واسه همچین دسیسه‌هایی زیادی احمقن.
پیمان بی‌درنگ جعبه دستمال کاغذی کنارش را سمت محسن پرتاب می‌کند.
_تو یکی خفه شو!
سپس دوباره رو به دنا می‌چرخد، نگاهش جدی و صدایش کمی ملایم‌تر:
_ سیاوش گفت ده شب، اصطبل.
غر زدن‌هام رو میزارم همونجا.
دنا پوفی می‌کشد. قدم‌هایش را به‌سوی درب کتابخانه برمی‌دارد.
در آستانه خروج، بی‌هیچ مکثی می‌گوید:
_باشه بابا. ده شب، هرچی زهر تو گلوت مونده بریز بیرون. نذار خفه‌ات کنه.
به یک باره می ایستد. چرخشی نرم می‌کند، نگاهش به آن دو مردِ خاموش که حالا فقط نگاهش می‌کردند می‌افتد:
_محسن، اون لَپ‌تاپی که به سیستم‌ها وصله رو با خودت بیار. پیمان، پرونده‌ی سوژه‌ها تا دو روز پیش دست تو بود. یادت نره همراهت باشه.
به دایی منصور هم زنگ بزنید. بگید ده شب منتظرشیم. اگه ناز کرد، بگید علی دهخدا خودش بره دنبالش.
سپس بی‌توجه به دهن نیمه‌باز پیمان و چشمان خیره محسن، از اتاقکِ مخفی بیرون می‌زند.
کتابی را که در آغاز حرکت داده بود، با فشار ملایمی به جای نخست بازمی‌گرداند.
قفسه، مثل خزنده‌ای چموش، دورانی می‌چرخد و در جای خود قفل می‌شود.
دنا، در سکوتی برق‌آلود، کف دو دستش را به هم می‌کوبد.
گام‌ به ‌گام و آرام، به‌سوی تخته‌وایت‌برد می‌رود.
با انگشت، آرام روی عکس همایون ضربه‌ای می‌زند.
ـ وقتشه، جناب همایون یکتا.
وقت درد کشیدنتون، رسیده.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا