#۳
عمارت، ساکت بود.
سکوتی همانند مرگ های بی صدا که مثل پیچک میان دیوارها پیچیده شده بود.
همهچیز در خاموشی دفن شده بود، در سکوتی شبیه مقبرهای گمشده در دل خاک.
حتی عقربههای ساعت، با بیمیلی میدویدند.
دِنا دوباره در اتاق کارش گم شده بود و سیاوش،
روی کاناپهای در پذیرایی نشسته بود و بیقرار در انتظار شهاب! نفسش بوی اضطراب میداد.
از درون عمارت، صدایی نمیآمد؛ نه پچپچهای، نه صحبتی، نه صدای خندهای و نه حتی صدای پایی! انگار روح از خانه رفته است، درست از روزی که خاتون…خاک شد.
غمِ نبودش، شاخه زده بود در دل دیوارهای عمارت و ریشههایش در قلب ساکنان خانه،
زخم به جا گذاشته بود.
بتول، خدمتکار قدیمی عمارت، در سکوت کنار سیاوش مینشیندـ
ل*بهای خشکش را تر کرده و آرام با صدایی که انگار از ته چاه بلند شده بود، میگوید:
– آقا، آقا شهاب اومدن. کتابخونه منتظر شما هستن.
سیاوش با صدای بتول، انگار از خوابی سنگین بیدار شده باشد، نفس عمیقی میکشد. کمی هاج و واج دور و اطرافش را نگاه میکند و بعد
از جایش بلند میشود و میگوید:
– کسی مزاحم ما نشه.
بتول چشم میگوید و با سری پایین به سمت آشپزخانهبر میگردد و سیاوش با قدمهایی شتابزده، بهسمت کتابخانهای میرود که این روزها بیشتر،شباهت به اتاق جنگ داشت تا کتابخانه.
شهاب، روی کاناپهی چرمی جگریرنگ نشسته بود وآیپدی به دست گرفته بود، و نگاهش با میلی به صفحه آیپد دوخته شده بود.
با ورود سیاوش، بیدرنگ کمی جا به جا میشود و با هیجان میگوید:
– سیا، بیا اینجا.اگه بفهمی کی برگشته، قسم میخورم دور از جونت سکته کنی.
با هیجانی چند برابر شده، آیپد را جلو میآورد و سیاوش با کنجکاوی، قدم به قدم به او نزدیک میشود.
تصویر صفحه روشن میشود و چند ثانیه بعد،
زنگی در گوشهای سیاوش به صدا در میآمد.
چشمانش گرد میشود.
– بگو شوخیه...
شهاب، آیپد را خاموش میکند و با خشمی فروخورده میگوید:
– کاش بود. ده بار نگاه کردم. صدا، تصویر، نگاه...
خودِ خودِ اون حرومزادهست.
سیاوش خودش را روی کاناپه پرت کرد.
نفسش سنگین شده بود.
– اگه دِنا بفهمه چی؟
شهاب بیپروا جواب داد:
– اگه نفهمه که پوست همهمونو میکنه.
سیاوش خم شد،
انگار بخواهد حرفی را در گوش شهاب زمزمه کند.
– باید بگیم. اون شرط گذاشته بود که همهچیزو بدونه. تا آخرین قطرهی ماجرا رو!
شهاب سری تکان داد و آهسته پاسخ برادرش را داد.
– دونستن یا ندونستن چی رو عوض میکنه؟
اون آدم اومده. نزدیکه ماست چه بخواد، چه نخواد.
لحظهای هردو سکوت میکنند و شهاب دوباره ادامه میدهد:
– حداقل میدونیم ذهن دِنا مشغول میشه.
از اون فکرای شبانهاش، از اون قرص نخوردناش،از این مرگ تدریجی دور میشه سیا.
شهاب از جا بلند شد. صدایش حالا نرمتر از قبل شده بود.
برادرانه به سمت سیاوش خم میشود و دستی به پشت کمرش میکشد:
– بریم. تصمیم، با خودشه. اگه چیزی گفت و عصبی شد، به دل نگیرـ
نفسی لرزانو عمیق کشید و ادامه داد:
– سیا... تو دل اون دختر هیچی نیست.
فقط ادعا داره.
سیاوش دستی به خرمن موهای موج دارش میکشد و همزمان دهان باز میکند و میگوید:
– امروز قیامت به پا کرد. نه غذا، نه خواب، نه دارو...هیچی.
فقط سایهای از خودش باقی گذاشته. من خیلی نگرانشم!
شهاب خندید. کوتاه و تلخ.
– نگران چیای احمق؟
دِنا همهمونو با یه چشمک، له میکنه.
یادته وقتی خاتون مرد، همه میگفتن بچههاشو ول کرد، سرمایهاشو داد به یه غریبه؟ ولی چی شد؟ اون دختر بیست ساله، همهچی رو چند برابر کرد.
سیاوش آه کشید.
– من فقط نمیخوام از دست بدیمش...
شهاب دستش را دور گردن برادرش انداخت و او را از جایش بلند کرد و همزمان که به سمت اتاق دنا هدایتش میکرد، گفت:
– نمیدیم. اون هنوز هست. ما فقط باید یادمون نره اون کیه...
دوشادوش بهسمت اتاق دِنا رفتند.
سیاوش پیش دستی کرد و ضربهای آرام به درب اتاق دنا زد و پس از ثانیهای بی مکث وارد اتاق شدند.
دنا پشت میز مشغول مطالعه پروندهای لز شرکت تابان بودـ
بیآنکه نگاهی به آنها کند، سرش را به نشانهی "چی میخواید؟" تکان داد.
سیاوش نیمنگاهی به شهاب انداخت و گفت:
– یه مسئلهای پیش اومده.
جوابی نیامد و فقط صدای خشخش برگهها درون فضای اتاق پیچیده میشد.
اینبار، شهاب شروع کرد. بدون هیچ مقدمه ای
آیپد را روی میز گذاشت، نفس گرفت و آرام گفت:
– امروز فهمیدیم شاهرخ اسفندیار با حسین یکتا شریک شده. دیشب، تو مهمونی تهران،
همهی خاندان یکتا بودن...
بهجز همایون و اون چند نفری که اسمشون توی لیسته. جزئیاتش هنوز کامل نیست.
محسن و پیمان تا یه ساعت دیگه گزارش میدن.
صدای خش خش برگهها متوقف شدند.
چشمها، از روی سطور پرونده تابان بلند شدند و
روی تصویر قفل شدند.
لبخند آمد. آهسته و خونسرد.
– پس...بلاخره اومد.
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»