♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع giti2121
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
کیفَر
◀ نام نویسنده
دنیا نادعلی
◀نام ناظر
pegah.reaisi
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی، پلیسی

giti2121

نویسنده راشای
نویسنده راشای
تاریخ ثبت‌نام
2025-03-15
نوشته‌ها
18
پسندها
106
امتیازها
13
نام رمان : کیفَر
ژانر : اجتماعی، عاشقانه، پلیسی
نویسنده: دنیا نادعلی نویسنده راشای
نام ناظر: @pegah.reaisi
خلاصه:
دنا، دختری از تبار درد و تنهایی، در پی انتقام نفس می‌کشد. او با قلبی سراسر نفرت و خشمی بی‌پایان برای نابودی خاندان یکتا و دشمنانش می‌کوشد؛ حال باید دید، آیا این مسیر تاریک او را به هدفش می‌رساند یا شعله‌های سوزان انتقام، او را در این راه نابود می‌کند!؟ باید دید دست سرنوشت دنای قصه کیفَر را به کدام راه می‌کشاند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
Screenshot_۲۰۲۵۰۴۰۶-۱۸۱۵۳۳_   .jpg

« به نام یزدان پاک »


« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »



نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.
لطفا جهت اطلاع از قوانین تایپ رمان بر روی لینک زیر کلیک کنید:




نویسنده گرامی رعایت قوانین تایپ رمان و قوانین انجمن رمان نویسی راشای الزامی‌ست.


«قلمتان مانا»

« پرسنل مدیریت راشای »
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مقدمه:


در امتداد افق، جایی که کوه‌ها سکوت را نفس می‌کشند، دنا ایستاده است—نه تنها کوهی از سنگ، بلکه تندیسی از پایداری.
و آن‌گاه که نسیم‌ِ رازآلود تاریخ بر دامنه‌هایش می‌وزد، نامی در ذهن طنین می‌اندازد: دنا، یگانه زنی به سرسختی همان قلهٔ افسانه‌ای.
این کتاب، روایتی‌ست از «کیفر»؛ پاسخی نه به خطا، بلکه به فراموشی...
و در هر واژه، پژواکی از ایستادگی دناست، چه آن کوه سرفراز، و چه آن زن خالق واژه‌ها.
یکی از سنگ، یکی از شعله، و هر دو—شاهدان حقیقت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

حبه قند را، درست مثل همیشه، آرام در دل استکان کمر باریکِ چای رها می‌کند. ده ثانیه می‌گذرد. بعد، قاشق را در چای می‌چرخاند. پنج ثانیه کافی‌ست.
وقت نوشیدن است.
انگشتان ظریفش، با وسواسی که فقط آدم‌های خسته دارند، دور کمر استکان حلقه می‌شود. چشم‌هایش را می‌بندد و جرعه‌ای از چای جان‌بخش را می‌نوشد.
همان‌طور که طعم تلخ‌ و شیرین چای را مزه‌مزه می‌کند، با نگاهی کوتاه به مرد ایستاده روبه‌رویش، بی‌کلام فرمان براب سخن گفتن می‌دهد.
مرد، با لحنی سریع و رسمی، شروع می‌کند:
– خانم، طبق دستور شما تعداد نگهبان‌ها رو افزایش دادیم. چهار گروه شش نفره، شیفت‌بندی کامل انجام شده.
دوازده تا شش، شش تا دوازده، و الی آخر. اسکورت سیاوش و شهاب هم زوج شدن. سیستم هوشمند نارنجستان بروز شده… همه رو به سیستم شما وص...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

ساعتی گذشته،
ضربان سرکش قلبش، حالا کمی آرام گرفته.
نه درد،نه سوزش.فقط سکوت و سقفی سیاه رنگ نگاهش را بلعیده.
تقه‌ای کوتاه، سکوت را می‌درد.
پلك می‌زند و نیم‌خیز می‌شود،
و چشمان خسته‌اش را به مانیتور روبه روی تختش می‌دوزد.
سیاوش است، با سینی‌ای غذا در دست هایش!
بی‌اعتنا دوباره دراز می‌کشد.
این‌بار پلک‌ها بسته می‌شوند، اما ذهن بیدارتر از همیشه است.
سیاوش اما، ساکت نمی‌ماند.
ضربه‌هارا این‌بار محکم‌تر و لج‌بازانه‌تر
بر تنِ در می‌کوبد.
دنا با حرصی تلنبارشده، از جا می‌جهد و با خشمی خاموش‌شده در صدا، در را می‌گشاید:
– چی می‌خوای؟
سیاوش بی‌واکنش، داخل می‌شود.
سینی را روی میز می‌گذارد.
کوتاه، اما محکم می‌گوید:
– بخور.
او اما، پاسخی نمی‌دهد.
قدم به‌سمت پنجره های شیشه ای برمی‌دارد.
پاییز، بی‌هوا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

عمارت، ساکت بود.
سکوتی همانند مرگ های بی صدا که مثل پیچک میان دیوارها پیچیده شده بود.
همه‌چیز در خاموشی دفن شده بود، در سکوتی شبیه مقبره‌ای گمشده در دل خاک.
حتی عقربه‌های ساعت، با بی‌میلی می‌دویدند.
دِنا دوباره در اتاق کارش گم شده بود و سیاوش،
روی کاناپه‌ای در پذیرایی نشسته بود و بی‌قرار در انتظار شهاب! نفسش بوی اضطراب می‌داد.
از درون عمارت، صدایی نمی‌آمد؛ نه پچ‌پچه‌ای، نه صحبتی، نه صدای خنده‌ای و نه حتی صدای پایی! انگار روح از خانه رفته است، درست از روزی که خاتون…خاک شد.
غمِ نبودش، شاخه زده بود در دل دیوارهای عمارت و ریشه‌هایش در قلب ساکنان خانه،
زخم به جا گذاشته بود.
بتول، خدمتکار قدیمی عمارت، در سکوت کنار سیاوش می‌نشیندـ
ل*ب‌های خشکش را تر کرده و آرام با صدایی که انگار از ته چاه...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:


شهاب لبخند می‌زند. نه از آن لبخندهای سبکِ روزمره، لبخندی‌ست خسته، عمیق، تلخ؛ از جنسی که فقط برای دنا کنار گذاشته بودـ
نگاه کوتاهی به سیاوش می‌اندازد و سری به نشانه‌ی تسلیم تکان می‌دهد.
دنا، مثل همیشه، بازی را پیش از شروع برده بود.
سیاوش، گیج و منگ، ناگهان پا به جلو می‌گذارد.
– چی گفت الان؟!
نگاهش از دنا به سمت شهاب پرتاب می‌شود.
صدایش لرز دارد، اما نه از ترس؛ از ناتوانی در درک زنی که مثل مه در کوه، دست‌نیافتنی و محو است.
– یعنی چی؟ "اومده دیگه" یعنی چی؟
یکی بگه اینجا چه خبره؟!
دنا سکوت می‌کند؛ سکوتی از آن دست که پوست آدم را می‌سوزاند.
آرام عینک مطالعه‌اش را از چشم برمی‌دارد، با خونسردی از پشت میز جدا می‌شود. گام‌هایش بی‌صدا، اما ویرانگر بودند.
لبخندِ نیم‌کاره‌ای گوشه ل*ب‌هایش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »

دنا، همچون سایه‌ای در مه، حرفش را نیمه‌کاره رها کرد.
سکوت بر ل*ب داشت، اما هزاران حرف در نگاهش می‌جوشید.
سیاوش، خسته از رمز و رازهای بی‌انتهای خواهرش، از جا بلند شد و گفت:
— پاشو بریم.
این زن تا ما رو با فکرهاش نسوزونه، دست‌بردار نیست.
شهاب لبخند زد.
اما دنا، در سکوتی شیشه‌ای، زُل زده بود به وایت‌بردی که خط‌خطی‌هایش بیشتر شبیه خنجرهایی در تاریکی بودند.
سکوتش، مثل آواز مرگ، به جان آن دو برادر نشسته بود.
نه فریاد می‌زد، نه گریه می‌کرد؛
فقط بود...
همچون پیش‌درآمد طوفانی که هنوز شروع نشده، اما بوی خونش در هوا پیچیده..
شهاب برخاست، نگاهِ دنا دنبالش کرد. بی‌هیچ رنگی، بی‌هیچ احساسی...
دستی روی شانه‌ی سیاوش زد و گفت:
— بریم، داداش. آرزو زیاد دارم، زوده جنازه‌م زیر نگاه این ساحره سرد شه.
دنا...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »


نمی‌داند چرا، اما بغض کردـ. بغضی که سال‌ها در تار و پود وجودش رسوب کرده بود، داشت در گلویش جان می‌گرفت.
انگشتان ظریفش، چون پیچک‌های اندوه، دور گردنش حلقه می‌زنند؛ نرم و آهسته، گلویش را می‌فشردند.
انگار که می‌خواست صدای سال‌ها گریه‌ی بی‌صدایش را از همان نقطه خفه کند.
بی‌درنگ از جا برمی‌خیزد. تحمل این بغض کوفتیه بدون مقدمه را پس سال ها نداشت.
گام‌هایش، تیز و عصبی هستند و فاصله تراس تا اتاق را در چند ثانیه کوتاه طی می‌کنند.
خاطراتش، چون ماری زخمی، به خود می‌پیچند و زهر گذشته را در رگ‌هایش جاری می‌کنند.
زهری که گویی در سلول‌هایش خانه کرده و قصد کوچ ندارد.
چند لحظه در میانه‌ی اتاق می‌ایستد.
نفس‌هایش را عمیق و پی‌درپی فرو می‌برد، انگار می‌خواست شعله‌های آشوب را در سینه‌اش خاموش کند...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
۷#
پیمان روی یکی از صندلی‌های جلوی دنا می‌نشیند.
بدنش را به تکیه‌گاه می‌سپارد و با نگاهی که میان اخطار و نگرانی سرگردان است، می‌گوید:
_خودت بهتر از هر کسی می‌دونی داری چیکار می‌کنی؛ ولی اگه بخوای نظر ما رو، که البته نمی‌خوای، این کاری که می‌خوای بکنی بیشتر شبیه هل دادن خودت به لبه‌ی پرتگاهه تا قدم گذاشتن توی میدان.
دنا پوزخندی کوتاه می‌زند؛ چیزی بین خنده و زهر.

_چه‌تون شده امروز؟ سیاوش و شهاب تا مرز خفه کردنم پیش رفتن بابت شراکت شاهرخ و علی یکتا.
شما دوتا هم این‌جوری رفتار می‌کنید، انگار من بچم و هیچی حالیم نیست.
محسن، بی‌آن‌که چشم از مانیتور بردارد، صدایش را بلند می‌کند:
_چجوری رفتار می‌کنیم؟ بدِ نگرانتیم؟
باید خدا رو شکر کنی چهار تا نره‌خر انقدر هوات رو دارن، نه اینکه این‌جوری زخم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا