#۸
تصویر همایون، با آن نگاه خاموشِ قابشده بر تخته وایتبرد، به جانش زل زده بود؛ گویی میخواست چیزی بگوید و جرأتش را نداشت.
خالِ تیرهی گوشهی پیشانیاش، آنقدر آشنا بود که گلوی دنا را فشرد. همان نشانه را او هم داشت؛ اما این شباهت، جز طعم تلخ سرنوشت، چیزی به کامش نمیریخت.
چه اهمیتی داشت دختر همایون بودن، وقتی خونِ در رگهایت تنها ردِ خیانت میشد؟ وقتی استخوانهای یک خانواده زیر خاک فراموشی دفن شده بودند و نامشان تنها زخمی بود که روی پیشانی زمان باقی مانده بود؟
با آن فکر، گویی آبِ یخ در مسیری سوخته فرو نشست. دنا، طعم عطش را چشیده بود، و حالا میدانست تشنگی همیشه برای آب نیست؛ گاهی برای دیدنِ سقوط کسانیست که روزی، ستون نام تو بودهاند.
هر بار که زخمش را بهیاد میآورد، رگهایش گرم میشدند و عزمش چون شمشیری از نیام بیرون میزد.
انتقام، برایش دعا نبود، سوگند بود؛ و کسانی که نام خانواده را برایش داشتند، اما هیچگاه پناه نشده بودند، حالا در صف اول این سوگند ایستاده بودند.
از تخته فاصله گرفت. نگاه آخرش را به چهرههایی که زمانی میتوانستند برایش پناه باشند و حالا هدف بودند، انداخت.
به سمت درب اتاق برگشت و درب را باز کرد و بوی خاموشِ راهرو، نفسش را در خود پیچاند.
ساعت نه شب بود؛ و تنها یک ساعت تا آخرین نشست با همراهانش باقی مانده بود.
درونش، آرامشی میلرزید که شباهتی به صلح نداشت؛ آرامش قبل از طوفان بود، پیشدرآمدی برای ویرانی.
با قدمهایی سنگین، بهسوی پلکان های سنگی رفت. صدای جر و بحث پیمان و محسن از طبقهی پایین به گوش میرسید؛ زندگی، انگار با همه تلخیاش هنوز زنده بود.
پیمان و محسن… از خون او نبودند اما وصله به تقدیرش بودند.
دنا، آنها را برادران گمشدهای میدانست که تقدیر، از دل تاریکی برایش آورده بود.
دروغ نمیگفت اگر بگوید هر روز به خاطرشان در این جهنم نفس میکشید. چهار نفرشان برایش حکم نفس را داشتند.
پلهها که تمام شد، افکار درهمش نیز چون پردهای کنار رفتند.
پیمان اول او را دید و با لحن شوخ همیشگیاش گفت:
– بفرما! سیندرلا تشریف آورد!
و بعد با لبخندی که همیشه مرز بیادبی و شیرینی را میشکست، ادامه داد:
– میگفتی، خدمتتون میرسیدیم پرنسس!
دنا اخم کرد. لبخندی محو، مثل تیغی پشت ل*بهایش ایستاد؛ منتظر اشارهای دیگر برای بریدن بود.
روبهرویش ایستاد. محسن، که روی کاناپه نشسته بود، بلند شد و بارانیاش را در دست مرتب کرد.
دنا پرسید:
– چندتا گوش داری، پیمان؟
پیمان با همان نگاه همیشه بیخیالش، چیزی نگفت. دنا ادامه داد:
– گوش! همین دو تا چیزی که آویزونن کنار سرت، چندتا داری؟
پیمان نگاه مرددش به محسن دوخت. سکوتش را شکست:
– دوتا؟
ل*بهای دنا به لبخندی تلخ وا شدند:
– باریکلا، حالا چندتا دهن داری؟
– یکی.
دنا جدی شد، نگاهش را از لبخند برداشت:
– پس بیشتر گوش بده، کمتر حرف بزن.
و بعد بیتوجه به نگاه هاجوواجش، بهسوی درب ورودی رفت.
سوسن، دختر چشمخرماییِ بتولخانم، با بارانی و شال بافتنیاش منتظرش ایستاده بود.
قهقههی محسن، ناگهان سالن را پر کرد؛ تازه شوخی دنا را فهمیده بود.
دنا زیر ل*ب زمزمه کرد:
– عزیزکِ خنگِ من.
محسن، مثل سیاوش و پیمان، کودکِ بزرگسال این خانهی جنگزده بود.
اما شهاب… شهاب فرق داشت. او سایهای داشت که شبیه بقیه نبود.
بارانیاش را پوشید، شال را روی موهایش انداخت. نگاهش از پشت شیشه درب ورودی، به ماشین جدیدش دوخته شد.
بیآنکه سر بچرخاند، به سوسن گفت:
– شام نمیمونم. حواست به عمه باشه، قرصهاش رو بهموقع بده. فردا وقت فیزیوتراپی داره، با علی هماهنگ کن، ساعت ده ببرش پیش دکتر عظیمی.
سوسن آرام گفت:
– چشم خانم.
اما هنوز کنارش ایستاده بود.
– مگه کاری نداری؟
سوسن مردد به چشمهای دنا نگاه کرد.
– امشب نمیاین خونه، خانم؟
چشمهای دنا باریک شدند. این پرسشِ ساده، مثل خنجری در سینهاش نشست.
– باید جواب پس بدم بهت؟ برو سر کارت، زود باش.
سوسن، دستپاچه و دلهراسان دور شد.
اما چیزی اینجا درست نبود.
چیزی در آن پرسش ساده، در آن مکث، در آن ایستادنِ بیدلیل…
و ذهنِ زخمی دنا، دیگر رمقی برای کندوکاو رازی تازه را نداشت.
تصویر همایون، با آن نگاه خاموشِ قابشده بر تخته وایتبرد، به جانش زل زده بود؛ گویی میخواست چیزی بگوید و جرأتش را نداشت.
خالِ تیرهی گوشهی پیشانیاش، آنقدر آشنا بود که گلوی دنا را فشرد. همان نشانه را او هم داشت؛ اما این شباهت، جز طعم تلخ سرنوشت، چیزی به کامش نمیریخت.
چه اهمیتی داشت دختر همایون بودن، وقتی خونِ در رگهایت تنها ردِ خیانت میشد؟ وقتی استخوانهای یک خانواده زیر خاک فراموشی دفن شده بودند و نامشان تنها زخمی بود که روی پیشانی زمان باقی مانده بود؟
با آن فکر، گویی آبِ یخ در مسیری سوخته فرو نشست. دنا، طعم عطش را چشیده بود، و حالا میدانست تشنگی همیشه برای آب نیست؛ گاهی برای دیدنِ سقوط کسانیست که روزی، ستون نام تو بودهاند.
هر بار که زخمش را بهیاد میآورد، رگهایش گرم میشدند و عزمش چون شمشیری از نیام بیرون میزد.
انتقام، برایش دعا نبود، سوگند بود؛ و کسانی که نام خانواده را برایش داشتند، اما هیچگاه پناه نشده بودند، حالا در صف اول این سوگند ایستاده بودند.
از تخته فاصله گرفت. نگاه آخرش را به چهرههایی که زمانی میتوانستند برایش پناه باشند و حالا هدف بودند، انداخت.
به سمت درب اتاق برگشت و درب را باز کرد و بوی خاموشِ راهرو، نفسش را در خود پیچاند.
ساعت نه شب بود؛ و تنها یک ساعت تا آخرین نشست با همراهانش باقی مانده بود.
درونش، آرامشی میلرزید که شباهتی به صلح نداشت؛ آرامش قبل از طوفان بود، پیشدرآمدی برای ویرانی.
با قدمهایی سنگین، بهسوی پلکان های سنگی رفت. صدای جر و بحث پیمان و محسن از طبقهی پایین به گوش میرسید؛ زندگی، انگار با همه تلخیاش هنوز زنده بود.
پیمان و محسن… از خون او نبودند اما وصله به تقدیرش بودند.
دنا، آنها را برادران گمشدهای میدانست که تقدیر، از دل تاریکی برایش آورده بود.
دروغ نمیگفت اگر بگوید هر روز به خاطرشان در این جهنم نفس میکشید. چهار نفرشان برایش حکم نفس را داشتند.
پلهها که تمام شد، افکار درهمش نیز چون پردهای کنار رفتند.
پیمان اول او را دید و با لحن شوخ همیشگیاش گفت:
– بفرما! سیندرلا تشریف آورد!
و بعد با لبخندی که همیشه مرز بیادبی و شیرینی را میشکست، ادامه داد:
– میگفتی، خدمتتون میرسیدیم پرنسس!
دنا اخم کرد. لبخندی محو، مثل تیغی پشت ل*بهایش ایستاد؛ منتظر اشارهای دیگر برای بریدن بود.
روبهرویش ایستاد. محسن، که روی کاناپه نشسته بود، بلند شد و بارانیاش را در دست مرتب کرد.
دنا پرسید:
– چندتا گوش داری، پیمان؟
پیمان با همان نگاه همیشه بیخیالش، چیزی نگفت. دنا ادامه داد:
– گوش! همین دو تا چیزی که آویزونن کنار سرت، چندتا داری؟
پیمان نگاه مرددش به محسن دوخت. سکوتش را شکست:
– دوتا؟
ل*بهای دنا به لبخندی تلخ وا شدند:
– باریکلا، حالا چندتا دهن داری؟
– یکی.
دنا جدی شد، نگاهش را از لبخند برداشت:
– پس بیشتر گوش بده، کمتر حرف بزن.
و بعد بیتوجه به نگاه هاجوواجش، بهسوی درب ورودی رفت.
سوسن، دختر چشمخرماییِ بتولخانم، با بارانی و شال بافتنیاش منتظرش ایستاده بود.
قهقههی محسن، ناگهان سالن را پر کرد؛ تازه شوخی دنا را فهمیده بود.
دنا زیر ل*ب زمزمه کرد:
– عزیزکِ خنگِ من.
محسن، مثل سیاوش و پیمان، کودکِ بزرگسال این خانهی جنگزده بود.
اما شهاب… شهاب فرق داشت. او سایهای داشت که شبیه بقیه نبود.
بارانیاش را پوشید، شال را روی موهایش انداخت. نگاهش از پشت شیشه درب ورودی، به ماشین جدیدش دوخته شد.
بیآنکه سر بچرخاند، به سوسن گفت:
– شام نمیمونم. حواست به عمه باشه، قرصهاش رو بهموقع بده. فردا وقت فیزیوتراپی داره، با علی هماهنگ کن، ساعت ده ببرش پیش دکتر عظیمی.
سوسن آرام گفت:
– چشم خانم.
اما هنوز کنارش ایستاده بود.
– مگه کاری نداری؟
سوسن مردد به چشمهای دنا نگاه کرد.
– امشب نمیاین خونه، خانم؟
چشمهای دنا باریک شدند. این پرسشِ ساده، مثل خنجری در سینهاش نشست.
– باید جواب پس بدم بهت؟ برو سر کارت، زود باش.
سوسن، دستپاچه و دلهراسان دور شد.
اما چیزی اینجا درست نبود.
چیزی در آن پرسش ساده، در آن مکث، در آن ایستادنِ بیدلیل…
و ذهنِ زخمی دنا، دیگر رمقی برای کندوکاو رازی تازه را نداشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: