- تاریخ ثبتنام
- 2025-03-15
- نوشتهها
- 18
- پسندها
- 106
- امتیازها
- 13
#۸
تصویر همایون، با آن نگاه خاموشِ قابشده بر تخته وایتبرد، به جانش زل زده بود؛ گویی میخواست چیزی بگوید و جرأتش را نداشت.
خالِ تیرهی گوشهی پیشانیاش، آنقدر آشنا بود که گلوی دنا را فشرد. همان نشانه را او هم داشت؛ اما این شباهت، جز طعم تلخ سرنوشت، چیزی به کامش نمیریخت.
چه اهمیتی داشت دختر همایون بودن، وقتی خونِ در رگهایت تنها ردِ خیانت میشد؟ وقتی استخوانهای یک خانواده زیر خاک فراموشی دفن شده بودند و نامشان تنها زخمی بود که روی پیشانی زمان باقی مانده بود؟
با آن فکر، گویی آبِ یخ در مسیری سوخته فرو نشست. دنا، طعم عطش را چشیده بود، و حالا میدانست تشنگی همیشه برای آب نیست؛ گاهی برای دیدنِ سقوط کسانیست که روزی، ستون نام تو بودهاند.
هر بار که زخمش را بهیاد میآورد، رگهایش گرم...
تصویر همایون، با آن نگاه خاموشِ قابشده بر تخته وایتبرد، به جانش زل زده بود؛ گویی میخواست چیزی بگوید و جرأتش را نداشت.
خالِ تیرهی گوشهی پیشانیاش، آنقدر آشنا بود که گلوی دنا را فشرد. همان نشانه را او هم داشت؛ اما این شباهت، جز طعم تلخ سرنوشت، چیزی به کامش نمیریخت.
چه اهمیتی داشت دختر همایون بودن، وقتی خونِ در رگهایت تنها ردِ خیانت میشد؟ وقتی استخوانهای یک خانواده زیر خاک فراموشی دفن شده بودند و نامشان تنها زخمی بود که روی پیشانی زمان باقی مانده بود؟
با آن فکر، گویی آبِ یخ در مسیری سوخته فرو نشست. دنا، طعم عطش را چشیده بود، و حالا میدانست تشنگی همیشه برای آب نیست؛ گاهی برای دیدنِ سقوط کسانیست که روزی، ستون نام تو بودهاند.
هر بار که زخمش را بهیاد میآورد، رگهایش گرم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: