♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع giti2121
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
کیفَر
◀ نام نویسنده
دنیا نادعلی
◀نام ناظر
pegah.reaisi
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی، پلیسی


تصویر همایون، با آن نگاه خاموشِ قاب‌شده بر تخته وایت‌برد، به جانش زل زده بود؛ گویی می‌خواست چیزی بگوید و جرأتش را نداشت.
خالِ تیره‌ی گوشه‌ی پیشانی‌اش، آن‌قدر آشنا بود که گلوی دنا را فشرد. همان نشانه را او هم داشت؛ اما این شباهت، جز طعم تلخ سرنوشت، چیزی به کامش نمی‌ریخت.
چه اهمیتی داشت دختر همایون بودن، وقتی خونِ در رگ‌هایت تنها ردِ خیانت می‌شد؟ وقتی استخوان‌های یک خانواده زیر خاک فراموشی دفن شده بودند و نامشان تنها زخمی بود که روی پیشانی زمان باقی مانده بود؟
با آن فکر، گویی آبِ یخ در مسیری سوخته فرو نشست. دنا، طعم عطش را چشیده بود، و حالا می‌دانست تشنگی همیشه برای آب نیست؛ گاهی برای دیدنِ سقوط کسانی‌ست که روزی، ستون نام تو بوده‌اند.
هر بار که زخم‌ش را به‌یاد می‌آورد، رگ‌هایش گرم می‌شدند و عزمش چون شمشیری از نیام بیرون می‌زد.
انتقام، برایش دعا نبود، سوگند بود؛ و کسانی که نام خانواده را برایش داشتند، اما هیچ‌گاه پناه نشده بودند، حالا در صف اول این سوگند ایستاده بودند.
از تخته فاصله گرفت. نگاه آخرش را به چهره‌هایی که زمانی می‌توانستند برایش پناه باشند و حالا هدف بودند، انداخت.
به سمت درب اتاق برگشت و درب را باز کرد و بوی خاموشِ راهرو، نفسش را در خود پیچاند.
ساعت نه شب بود؛ و تنها یک ساعت تا آخرین نشست با همراهانش باقی مانده بود.
درونش، آرامشی می‌لرزید که شباهتی به صلح نداشت؛ آرامش قبل از طوفان بود، پیش‌درآمدی برای ویرانی.
با قدم‌هایی سنگین، به‌سوی پلکان های سنگی رفت. صدای جر و بحث پیمان و محسن از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسید؛ زندگی، انگار با همه تلخی‌اش هنوز زنده بود.

پیمان و محسن… از خون او نبودند اما وصله به تقدیرش بودند.
دنا، آن‌ها را برادران گمشده‌ای می‌دانست که تقدیر، از دل تاریکی برایش آورده بود.
دروغ نمی‌گفت اگر بگوید هر روز به خاطرشان در این جهنم نفس می‌کشید. چهار نفرشان برایش حکم نفس را داشتند.
پله‌ها که تمام شد، افکار درهمش نیز چون پرده‌ای کنار رفتند.
پیمان اول او را دید و با لحن شوخ همیشگی‌اش گفت:
– بفرما! سیندرلا تشریف آورد!
و بعد با لبخندی که همیشه مرز بی‌ادبی و شیرینی را می‌شکست، ادامه داد:
– می‌گفتی، خدمت‌تون می‌رسیدیم پرنسس!
دنا اخم کرد. لبخندی محو، مثل تیغی پشت ل*ب‌هایش ایستاد؛ منتظر اشاره‌ای دیگر برای بریدن بود.
روبه‌رویش ایستاد. محسن، که روی کاناپه نشسته بود، بلند شد و بارانی‌اش را در دست مرتب کرد.
دنا پرسید:
– چندتا گوش داری، پیمان؟
پیمان با همان نگاه همیشه بی‌خیالش، چیزی نگفت. دنا ادامه داد:
– گوش! همین دو تا چیزی که آویزونن کنار سرت، چندتا داری؟
پیمان نگاه مرددش به محسن دوخت. سکوتش را شکست:
– دوتا؟
ل*ب‌های دنا به لبخندی تلخ وا شدند:
– باریکلا، حالا چندتا دهن داری؟
– یکی.
دنا جدی شد، نگاهش را از لبخند برداشت:
– پس بیشتر گوش بده، کمتر حرف بزن.
و بعد بی‌توجه به نگاه هاج‌وواجش، به‌سوی درب ورودی رفت.
سوسن، دختر چشم‌خرماییِ بتول‌خانم، با بارانی و شال بافتنی‌اش منتظرش ایستاده بود.
قهقهه‌ی محسن، ناگهان سالن را پر کرد؛ تازه شوخی دنا را فهمیده بود.
دنا زیر ل*ب زمزمه کرد:
– عزیزکِ خنگِ من.
محسن، مثل سیاوش و پیمان، کودکِ بزرگ‌سال این خانه‌ی جنگ‌زده بود.
اما شهاب… شهاب فرق داشت. او سایه‌ای داشت که شبیه بقیه نبود.
بارانی‌اش را پوشید، شال را روی موهایش انداخت. نگاهش از پشت شیشه درب ورودی، به ماشین جدیدش دوخته شد.
بی‌آن‌که سر بچرخاند، به سوسن گفت:
– شام نمی‌مونم. حواست به عمه باشه، قرص‌هاش رو به‌موقع بده. فردا وقت فیزیوتراپی داره، با علی هماهنگ کن، ساعت ده ببرش پیش دکتر عظیمی.
سوسن آرام گفت:
– چشم خانم.
اما هنوز کنارش ایستاده بود.
– مگه کاری نداری؟
سوسن مردد به چشم‌های دنا نگاه کرد.
– امشب نمیاین خونه، خانم؟
چشم‌های دنا باریک شدند. این پرسشِ ساده، مثل خنجری در سینه‌اش نشست.
– باید جواب پس بدم بهت؟ برو سر کارت، زود باش.
سوسن، دستپاچه و دل‌هراسان دور شد.
اما چیزی این‌جا درست نبود.
چیزی در آن پرسش ساده، در آن مکث، در آن ایستادنِ بی‌دلیل…
و ذهنِ زخمی دنا، دیگر رمقی برای کندوکاو رازی تازه را نداشت.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:


باران، مثل آهی فروخورده، بر تن سرد شهر می‌نشست.
هوا بوی اتمام داشت؛ بوی چیزی که هنوز نیامده، اما وعده‌ی ویرانی‌اش را داده بود.
سوسن که دور می‌شود، دنا هم بی‌هیچ درنگی پا به خلوت شب می‌گذارد؛
نه از سر خشم، نه بی‌دلیل، از سر خستگی.
کنار درِ ورودی، علی دهخدا با چترِ نیمه‌باز در دست، چون سایه‌ای بیدار منتظر ایستاده بود.
باران، با سماجتِ گنجشکی زخمی، به خاکستریِ پیراهنش چنگ می‌انداخت.
تا دنا را می‌بیند، یک‌ قدم جلو می‌آید، چتر را بی‌صدا به سویش می‌گیرد.
صدایش، آرام و تا مرز احترام خم شده:
_شبتون بخیر خانم... خودتون می‌رید، یا می‌خواید برسونمتون؟
اما دنا، که سردی باران دیگر خراشش نمی‌داد، با شال خاکستری در دست،
سردتر از هوا میان حرف‌های علی می‌پرد:
_ امشب... حوصله‌ ای نیست علی.
و بعد بی‌اعتنا به چتر، در عقب ماشین را باز می‌کند و سوار می‌شود.
چشم‌هایش، شبیه له پنجره‌ای که سال‌هاست بسته نشده، خسته‌اند.
علی، چند لحظه بعد، با نگاهی کوتاه و سکوتی بلند، پشت فرمان می‌نشیند و حرکت می‌کند.
جاده در مه گم شده بود.
شیشه‌ها قطره‌چین‌های بی‌پایان باران را ثبت می‌کردند، و صدای ملودی ویولنی آرام، مثل نفس اسبی زخمی، در فضای ماشین می‌چرخید.
دنا، سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد،
انگار بخواهد برای چند لحظه، جهان را از روی دوشش پایین بگذارد همزمان تلفنش را از جیب کتش بیرون می‌کشد.
نام سیاوش را لــ.ـــمس می‌کند.
هنوز تماس دو بوق نخورده که صدای گرم، بی‌پروا و همیشه زنده‌ی سیاوش در فضا می‌پیچد:
_جونم جیگر؟
لبخند دنا اما نیمه‌جان است؛
_کجایی؟
سیاوش، سرفه‌ای می‌کند و لحظه‌ای مکث میان جمله‌اش جا خوش می‌کند.
_نزدیک اصطبل.
دنا ل*ب می‌گزد. سکوتش شبیه اخمی است که کلمات لازم ندارد:
_که نــزدیـکــی... دقیقاً کجا؟
این‌بار، صدای او شبیه کسی‌ست که دستش رو شده:
_غلط کردم... چند دقیقه دیگه اونجام!
دنا لبخند می‌زند. از آن لبخندهایی که خشم را با شوخی خفه می‌کنند.
بی‌حرف تماس را قطع می‌کند و چشم‌ها را می‌بندد.
با خودش فکر می‌کند: سیاوش همیشه همین است. دیر... بی‌برنامه... اما هیچ‌وقت، جا نمی‌زند.
نمی‌داند چند دقیقه گذشته که صدای علی از دنیای نیمه‌خواب بیرونش می‌کشد:
_خانم... رسیدیم.
چشم‌های دنا باز می‌شوند. تاریکی و سرمای محض، صورتش را نوازش می‌دهد.
سکوت، مثل لایه‌ای از برف، روی همه‌چیز نشسته بود.
دنا بدون حرف، تلفن را برمی‌دارد، بارانی‌اش را سفت‌تر دور خود می‌پیچد و از ماشین پیاده می‌شود.
اصطبل، با آن بوی آشنا و بخار نفس اسب‌ها، گرم‌ترین جای دنیاست برایش.
قدم‌زنان وارد راهرو می‌شود.
چشمش به یکی از مادیان‌های سیاه می‌افتد. زیبا، مغرور، و زخمی...
کنارش می‌رودو آرام، یال سیاهش را نوازش می‌کند.
در همان حال، علی پشت سرش ظاهر می‌شود، چشمانش پر از حرف‌هایی بود که گفته نشده‌اند:
_هنوز با همینا آروم می‌گیرین خانم ؟
دنا بی‌آن‌که برگردد، لبخندی خفیف می‌زند.
دستش را میان یال اسب فرو می‌برد، انگار بخواهد خودش را در گرمای تنِ او پنهان کند:
_اونا نمی‌پرسن چرا... فقط هستن.
علی سر تکان می‌دهد.
_حق با شماست... اسب با آدم دروغ بازی نمی‌کنه.
در همین لحظه، صدای پا در راهرو می‌پیچد.
گام‌هایی که بین شن‌ها و کاه‌ برگ‌ها بلند و محکم برداشته می‌شدند.
سیاوش، با موهای باران‌خورده و نگاهی خسته، در آستانه‌ی راهرو ظاهر می‌شود.
دنا حتی به او نگاه هم نمی‌کند.
اما صدایش، آرام، محکم و بی‌ملاحظه، در فضای سرد اصطبل می‌پیچد:
_دیر اومدی!
سیاوش، نفس می‌کشد، مثل کسی که برای دفاع از خودش دنبال واژه ایست:
_دیر اومدم، اما اومدم...
دلت می‌خواست بیام، نه؟
دنا، این‌بار نگاهش می‌کند.
از آن نگاه‌هایی که آدم را درجا میخکوب می‌کند.
نه خشم دارد، نه دلتنگی.
فقط یک چیزی بین بودن و نبودن معلق مانده.
_دلم می‌خواست بمونی... نه فقط بیای.
سیاوش چند قدم نزدیک‌تر می‌شود، بی‌پروا، اما آرام می‌گوید:
_ بمونم؟
اگه تو بتونی طاقت بیاری، من می‌مونم... تا تهِ تاریکی.
لحظه‌ای سکوت میانشان آویزان می‌شود، مثل مه غلیظی که نه می‌شود بریدش، نه فراموشش کرد.
دنا دست از یال اسب می‌کشد.
چشم‌هایش را می‌دوزد به چشم‌های سیاوش و انگار با آن نگاه چیزی را شرط می‌بندد.
_تو اگه بلد باشی با باد راه بری،
منم یاد می‌گیرم کنار آتیش بمونم، بی‌اینکه بسوزم.
سیاوش لبخند می‌زند، با همان خستگی همیشه‌اش؛
اما این‌بار، در لبخندش چیزی هست…
شبیه قولِ بدون صدا.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱٠

راهرو، خیس و سرد بود. سُکوت، تنها چیزی بود که میان صدای قطرات باران دوام آورده بود.
دنا شالش را محکم‌تر دور گردنش پیچیده بود، اما نه از سرما... از اضطرابی بی‌نام که توی جانش جا خوش کرده بود.
سیاوش کنار او راه می‌رفت.
نه می‌پرسید، نه می‌گفت. فقط گاهی با نگاهی، با مکثی، خواهرش را از گوشه‌ی چشم زیر نظر می‌گرفت.
و دنا، بی‌آنکه بپرسد، بی‌آنکه نگاه کند، حضورش را حس می‌کرد.
بین‌شان دیوار نبود، فقط سال‌هایی انباشته از سکوت و سوءتفاهم بود که حالا نمی‌شد در یک شبِ بارانی جمع‌وجورش کرد.
نزدیک اتاقک انتهای راهرو که شدند، صدای خنده‌های شهاب و بقیه مثل موج به سمت‌شان رسید.
دنا لحظه‌ای ایستاد. اخمی پنهان بر پیشانی‌اش نشست.
ــ اون سه‌تا مگه بعد از ما راه نیفتادن؟
سیاوش ابرو بالا انداخت.
ــ پیمان فرمون دستشه. رانندگی‌ش مثل نقشه کشیدنه...
بی‌حرف، بی‌حاشیه، ولی مستقیم و تند.
دنا لبخند کجی زد و بی‌حوصله گفت:
ــ شهابم اگه نخنده، می‌میره.
سیاوش خندید.
ــ شهاب اگه یه روز نخنده، اون روز رو از تقویمش خط می‌زنه.
بعد از چند قدم دیگر که طی کردند
دنا دستش را برد سمت درب نیمه‌باز اتاقک و آهسته هلش داد.
سیاوش هم بی‌کلام پشت سرش آمد.
و درست در لحظه‌ی ورودشان، خنده‌ها برید. فضا یخ زد، مثل آبی که ناگهان بخار می‌شود.
محسن، پیمان، شهاب، ایرج، سامان و پرنیان، همگی در اتاقک بودند.
نگاه‌ها با دنا قفل شد، ولی چشم‌ها ناخودآگاه سر خوردند سمت سیاوش...
چون مدتی بود که دیگر همراهش دیده نمی‌شد.
دنا بی‌کلام به سمت صندلی رأس اتاق رفت و نشست.
چشمانش رصدگر بودند، انگار تک‌تک خطوط صورت آن آدم‌ها را می‌خواند، دنبال چیزی بیشتر از واژه‌ها.
سیاوش همان‌جا ایستاده بود؛ تکیه‌زده به چهارچوب در، بی‌عجله، مثل کسی که نمی‌خواهد وارد مکالمه شود اما آماده‌ است اگر خواسته شود.
دنا، با لحنی جدی و بی‌وقفه، گفت:
ــ محسن، ل*ب‌تاپ رو به پرژکتور وصل کن.
محسن بلند شد. حواسش جمع‌تر از همیشه بود.
همه می‌دانستند وقتی دنا این‌گونه آرام است، یعنی از درون آتش می‌کشد.
دنا نگاهش را به ایرج دوخت، پیرترین مرد جمع. صدایش را برای ایرج نرم کرد:
ــ ایرج خان، از همایون خبر دارین؟
ایرج با متانت سری تکان داد، دستی روی سینه‌اش گذاشت و گفت:

ــ بله خانم. انگار تمایلی نداره راجع به شادمهر حرف بزنه. سکوتش، این روزا از هر حرفی بلندتره. کلا توی هر جمعی که شادمهر باشه نمیاد.

دنا پوف آرامی کشید.
ــ گاهی سکوت فقط یه دیواره. آدم ترجیح می‌ده پشتش بمونه تا مجبور نشه حقیقت رو رو به‌رو ببینه. اما سکوته یکی از یکتاها کمی عجیب و غیر قابل باوره!
سیاوش که تا آن لحظه سکوت کرده بود، حالا نزدیک‌تر شد.
کنار صندلی خواهرش ایستاد، صدایش آرام بود اما سنگین:
ــ یا شاید، حقیقت اون‌قدر تلخه... که نمی‌خواد اونو به کسی تعارف کنه.
دنا نگاهی به بالا کرد. میان دو ابروی کشیده‌اش، یک خطِ قدیمی از سوال‌ بود.
ــ تو چی؟ هنوز حقیقت‌هاتو نگه‌ داشتی برای یه روز بهتر؟ یا داری جمع‌شون می‌کنی بذاری یه گوشه خاک بخورن؟
سیاوش لبخندی زد، نه تلخ، نه شیرین.
ــ من فقط نگه‌شون داشتم که یه روز، وقتی وقتشه، بتونم باهات شریکشون شم... نه مهمونت کنم.
سکوت حکمران فضای اتاقک شد.
پرنیان، آن سوتر، میان سکوت معذب جمع پرید:
ــ دانیال تصادف جزئی داشت خانم، اما سالمه. هانیه امروز صبح رفت زاهدان برای عمل جراحی که داشت و شادمهر... بیشتر وقتاش رو با یکتاها می‌گذرونه.
دنا آرام سرش را به عقب تکیه داد. نگاهش به سقف بود، انگار دنبال جمله‌ای می‌گشت.
ــ زمان، آدمارو جا‌به‌جا می‌کنه پرنیان.
بعضیا رو از کنارِمون می‌بره، بعضیا رو از درون‌مون.
سیاوش خم شد، صدایش نزدیک گوش دنا:
ــ ولی بعضیا، هر چقدر هم دور بشن...
بازم شبیه ریشه‌ن، نه شاخه.
دنا لبخندی زد، نصفه نیمه و سرد:
ــ کاش ریشه هم بلد بود دل بکنه، وقتی خاکش عوض می‌شه...
دوباره سکوت در میان اتاق جا خوش کرد.
نه از جنس خجالت، نه از احترام...
سکوتی بود که وزن داشت؛ مثل چیزی که می‌دانی گفته نمی‌شود، چون اگر گفته شود، بقیه تاب شنیدنش را ندارند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱۱

همه‌چیز آن‌قدر ناگهانی ترک برداشت،
که انگار حقیقت، مثل لیوان بلورین مادرِ پیرِ خانه، از دست زمان افتاده بود و حالا، تکه‌تکه، زیر پا پخش شده بود.
پرنیان دستی به موهای پرکلاغی‌اش کشید، آن‌طور که همیشه وقت لو دادن رازهای پرخطر انجامش می‌داد.
لبخند نصفه‌نیمه‌ای که گوشه ل*ب‌هایش نشسته بود، بیشتر شبیه بازی با آتش بود تا شادمانی.
_لعنتیا معامله نمیخوان کنن که، میخوان مرگ و شادیو قاطی کنن!
دنا همان لحظه حس کرد چیزی دارد از دستش لیز می‌خورد. گوش‌هایش تیز شد، صدایش شمرده‌تر از همیشه:
_ چطور مگه؟
پرنیان نگاه کوتاهی به شهاب انداخت، آن نگاه‌هایی که همیشه قبل از فرو کردن چاقو، دنبال تأیید می‌گردند.
_نگفتی به خانم؟
شهاب اخمی نشست گوشه ابروهایش. اخمی که بیش از آنکه از جدیت باشد، از ترس بود.
اما دنا، همان‌طور که نگاهش بین آن‌ها در رفت و برگشت بود، گره ابروهایش تنگ‌تر می‌شد.
_یکی بگه چه خبره اینجا!
محسن، با آن ته‌لهجه همیشه محتاطش، بالاخره دست به کار شد.
صدایش لرزش پنهانی داشت، مثل کسی که می‌داند هر واژه‌اش ممکن است جرقه‌ای باشد وسط بشکه باروت.
_راستش یه مسئله‌ای پیش اومده… ما جرئت نکردیم بهت چیزی بگیم البته پرنیان زحمتشو کشید.
دنا از جا بلند شد.
نشستن، دیگر در قاموس این لحظه نمی‌گنجید. چیزی درونش شروع به لرزیدن کرده بود.
مثل قلبی که از خواب پریده باشد و نفهمیده باشد که چرا!
_می‌گین چی شده یا خودم به حرف بیارمتون؟
شهاب زیر ل*ب چیزی زمزمه کرد، که بیشتر به نفرین بی‌صدا شباهت داشت:
_ آخ پرنیان… لال نمیری تو!
اما پرنیان فقط شانه بالا انداخت، بی‌خیال از این‌همه تشویش که دورش بالا گرفته بود.
محسن آهی کشید و در نهایت، همان‌طور که نگاهش را به کف اتاق دوخته بود، گفت:
_ اون شبی که علی یکتا و برادرش با شادمهر جلسه معارفه با کره‌ای‌ها رو دارن... همون شب شبیه که...
مکث کرد. انگار جمله‌اش باید از جایی رد شود که اجازه نمی‌دهد.
ــ همون شب، تولد دختر گمشده همایونه...
و همزمان.... سالگرد مرگشه.
دنا حس کرد قلبش، با تمام بی‌مهری این سال‌ها، ناگهان یادش آمد که باید بتپد.
اما نه با ریتمِ زندگی، با ضربه‌ای که انگار می‌خواست سینه‌اش را پاره کند.
نه نفسش، نه ذهنش، نه حتی پلک‌هایش همکاری نمی‌کردند.
مثل این بود که یکباره همه‌چیز ایستاده باشد؛
هوا، صدا، معنا...
محسن اما، بی‌رحمانه ادامه داد. نه از سرِ بی‌رحمی، بلکه چون حالا دیگر راه باز شده بود، و حقیقت مثل سیل به پایین می‌ریخت.
_می‌خوان مراسم فوتش رو همزمان با معارفه برگزار کنن. یعنی...
با خنده و امضا مرگِ یه آدم رو هم توجیه کنن.
دنا ایستاده بود، با دست‌هایی که کتش را چنگ زده بودند، انگار می‌خواست خودش را از افتادن نجات دهد؛ اما نه، این سقوط از درون بود، و هیچ‌کس به‌جز خودش صدای شکستن استخوان‌هایش را نمی‌شنید.
خندید.
نه خنده‌ای از سر شوخی، نه از سر جنون...
خنده‌ای که از تهِ هیچ کشیده شده بود.
از جایی که سال‌ها فراموشش کرده بود.
و آن خنده، کم‌کم به قهقهه‌ای عصبی بدل شد.
قهقهه‌ای که دیوارها را لرزاند و چشم‌ها را از وحشت پر کرد.
قلبش می‌خواست خودش را از بند رها کند،
دست‌هایش می‌لرزید،
و دنا…
دنا، دخترِ خوانده خاتون شاهپور
حالا صدای حقیقت را شنیده بود.
و این فقط شروع فروپاشی بود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
#۱۲

هوا ایستاده بود.
نه از گرما، که از اضطراب...
از آن لحظه‌هایی که همه منتظرند یک نفر حرفی بزند، اما هیچ‌کس جرئتش را ندارد.
کسی نفس نمی‌کشید، که مبادا سکوت بشکند.
مثل هشدار قبل از زلزله بود... آن مکث سنگین پیش از لرزش اول...
دنا هنوز وسط اتاق ایستاده بود، اما انگار حضورش، هوای اتاق را گرفته بود.
نه گریه می‌کرد، نه فریاد می‌زد. خنده اش هم خشکیده بود.
فقط ایستاده بود، با شانه‌هایی که حالا انگار وزن دنیا را می‌کشیدند.
سیاوش تکیه به دیوار داده بود با دست‌هایی در جیب، اما چشم‌هایی پر التهاب...
شهاب کنار میز، با انگشتان گره‌خورده روی پیشانی خم شده بود.
محسن به لیوان آب درون دستش زل زده بود، انگار منتظر بود آب حرف بزند.
پرنیان آرام به عقب قدم برداشت، جوری که پشتش به در بود.
پیمان، روی مبل، مثل کسی که دلش بخواد زمان به عقب برگردد، درون خودش جمع شده بود.
هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت.
دنا ناگهان قدمی برداشت. محکم وبی‌تردید...
به سمت در رفت.
جوری که پرنیان از ترس کنار کشید و در را برلی دنا باز کرد.
باد سرد پاییزی درون اتاقک پیچید.
موهای دنا را لحظه‌ای در هوا چرخاند و او...
بدون گفتن حتی یک کلمه، از میان‌شان عبور کرد و رفت.
اتاق فرو رفت در سکوتی که از هر جیغی بلندتر بود.
سکوت، مثل دودِ خاموشی، روی اتاق پخش شده بود.
نه صدای نفسی، نه تپش قلبی، فقط، زمختیِ سکوتی که تن را می‌خراشید.
دنا رفته بود.
و پشت سرش، همه مانده بودند… در بهتی گس و چسبناک.
سیاوش آرام تکیه‌اش را از دیوار جدا کرد.
شانه‌هایش کمی افتاده بود، ولی در نگاهش شعله‌ای لجوج، خاموش نمی‌شد.
به شهاب نگاهی انداخت، که هنوز با دستان گره‌کرده روی میز نشسته بود.
محسن دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود؛ مثل کسی که بخواد خاطره‌ای را از ذهنش پاک کند.
پرنیان کنار در، بی‌صدا به جای خالی دنا نگاه می‌کرد.
پیمان، با قدم‌های کوتاه عقب عقب رفت و روی مبل کنار دیوار نشست.
صدای سامان بود که سکوت را شکست و همه را وادار به گوش دادن کرد:
_ خب... حالا که چی؟ بشینیم تا خودش برگرده؟
ایرج که به شیشه‌ی بخارگرفته‌ی پنجره زل زده بود، بدون اینکه بچرخد گفت:
_ اگه برگرده...
محسن سر بلند کرد، انگار که با حرف ایرج از فکر بیرون پریده باشد:
_برمی‌گرده. دناست... می‌بره، ولی نمی‌بازه.
پرنیان پوزخند زد:
_فقط وقتی برمی‌گرده که تصمیم بگیره یا نابودمون کنه، یا باهامون راه بیاد.
سیاوش بی‌هوا گفت:
_و من دعا می‌کنم که راه دوم باشه.
اما بیرون از اتاقک دنا آرام راه می‌رفت؛ نه برای رسیدن به مقصد، بلکه برا رسیدن به پناهش.
پناهی که از کاه بود و خاک و سکوت.
گوشی‌اش را درآورد، شماره ای را گرفت. صدای بوق، در هوای خنک شب پیچید و بعد، صدایی آشنا آمد. خش‌دار، گرم، پُر از صبر...
_دخترِ من...
صدای دایی منصور، مثل بوی خاک باران‌ خورده بود.
همان‌قدر واقعی، همان‌قدر قدیمی...
دنا سعی کرد نفسش را کنترل کند، اما بغضش را ثانیه ای نمیتوانست از بین ببرد.
_نیا دایی. نیا اصطبل... فردا میام پیشت. تو دفتر. مثل قدیم.
چند ثانیه سکوت آن‌سوی خط ایجاد شد، بعد صدای منصور آرام پچید:
_شنیدم دُردونه‌. فقط بگو دلت چطوره؟
دنا چشم‌هایش را بست.
روی دسته ای از کاه های ته انبار نشست.
اشک نیامد، ولی نگاهش نم‌کشید.
_ مثل زمینی که یهویی زیر پات خالی می‌شه.
می‌خوای فریاد بزنی، ولی صدات انگار تو خودت خفه می‌شه.
منصور نفسش را آهسته بیرون داد.
_ گُلی خانم... همیشه ته این حرفا، یه چیزی هست که آدما نمی‌گن. تو چی نگفتی؟
دنا نفسش را حبس کرد.
~نگفتم که هنوز، بعد این همه سال، هر بار اسم یکتاها میاد... انگار قلبم پاره می‌شه.
نگفتم که من خسته‌م دایی... از جنگیدن. از نخندیدن. از تنهایی تو شلوغی آدمایی که فکر می‌کردم "من"رو می‌فهمن.
منصور تن صدایش را کمی پایین‌تر آورد.
حالا صدایش شبیه لالایی بود؛ لالایی‌ای که خاک‌خورده بود، مردانه بود، ولی هنوز مهربانی و محبت هایی را به همراه داشت.
_ گُلیِ دایی...تو از شاهپوری هایی. ما شاهپوری ها نمی‌بُریم. بعضیا زانو می‌زنن که التماس کنن،
ما زانو می‌زنیم که زمینو ببوسیم بعد بلند شیم و محکم‌تر جلو بریم.
دنا پلک زد و سکوت کرد.
و بعد آرام گفت:
_فردا می‌خوام همه‌چی رو بدونم.
از "اون" شب... از آدمایی که تو سایه بودن.
دیگه نمی‌خوام فقط سنگر باشم. می‌خوام تیغ باشم، دایی.
منصور نرم و شمرده گفت:
_تیغِ بی‌دست، فقط می‌بره. ولی تیغِ با عقل، عدالت می‌شه.
فردا، بی‌نقاب بیا. همه چی رو می‌گم.
ولی امشب... برگرد پیش بقیه.
بذار قلب این خونه، دوباره بزنه.
اون بچه‌ها تو اون اتاق، دارن از نبودنت خفه می‌شن.
منصور با پایان جمله اش تماس را بی خداحافظی قطع کرد.
می‌دانست اگه بگذارد دنا جوابش را بدهد با یک «نه» بزرگ رو به رو می‌شد.
دنا گوشی را پایین آورد.
چند لحظه به خاکی که زیر پایش فشرده می‌شد نگاه کرد.
سپس، انگشتانش را محکم دور شالش پیچید، شال را روی شانه انداخت و برخاست.
قدمی برداشت.
بعد یکی دیگر.
و در هر قدم، انگار چیزی در او جوش می‌خورد.
نه فقط درد...
بلکه شکل تازه‌ای از خودش... از دختری که باید بلند شود.
درِ اتاقک که آرام باز شد و صدای لولای زنگ‌زده، بلند شد، پرنیان از جا پرید.
پیمان نیم‌خیز شد. سیاوش چشم دوخت.
و سامان بی‌هوا گفت:
ــ برگشت!
دنا، آرام داخل شد.
نگاهش تیز بود، ولی عصبانی نه!
نوری درون چشمش برق می‌زد که تا چند لحظه قبل، وجود نداشت.
ایرج دست به سینه ایستاده بود.
محسن از گوشه، صندلی را کشید.
سیاوش یک قدم جلو آمد، اما مکث کرد.
منتظر ماند...
همه منتظر بودند.
و دنا میانه اتاق ایستاد.
با صدایی که نه بلند بود و نه فریاد؛ اما آن‌قدر محکم، که لرز به تن بقیه می‌انداخت،گفت:
_ فرداشب جلسه می‌ذاریم. دفتر خودم توی نارنجستان.
با حضور همه‌تون...
لحظه‌ای مکث کرد.
چشمانش از یکی به دیگری چرخید.
ــ این‌بار، نه از دور...
نه از سایه...
خودم جلو می‌رم. وای به حالتون کلمه ای رو از این به بعد جا بندازین!
و در چشم‌هایش، چیزی روشن شد.
نه فقط خشم، نه فقط درد، بلکه آتشی که حالا، آماده‌ی سوختن نبود؛ آماده‌ی سوزاندن بود.
و همه فهمیدند...
دختری که برگشته، همان دختری نیست که رفته بود.
ملکه بازگشته.
و تاجش، نه از طلاست نه از الماس و یاقوت..
بلکه از آتش است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱۳
ساعت نزدیک یازده‌ونیم شب بود.
آسمان، تیره‌تر از همیشه، بی‌ستاره و بی‌رحم دیده می‌شد.
باد خنکِ شبانه، لابه‌لای شاخه‌های درخت‌های نارنج نارنجستان می‌خزید و صدای خش‌خش‌شان مثل زمزمه‌ی ارواح در گوش باغ پیچیده بود.
عمارت، خاموش ایستاده بود.
نه چراغی و نه صدایی...
مثل خانه‌ای که نفسش را حبس کرده باشد، در انتظار قدم‌هایی که قرار بود سکوتش را بشکنند.
بادیگاردها، در حیاط آرام و خسته قدم می‌زدند.
یکی داشت از پشت گوشیش چیزی می‌شنید، آن‌یکی نیمه‌هوشیار، سیگار عوض می‌کرد.
نگاه‌ها، بی‌اختیار به سمت درِ اصلی برگشت، وقتی صدای آرام و قاطع ماشین دنا در میان تاریکی به گوش رسید.
ماشین پشت پله‌های ورودی ایستاد.
چراغ‌ها خاموش شد.
و در سکوت، در عقب باز شد و دنا پیاده شد.
شال بافت خاکستری تیره‌اش روی دوشش افتاده بود، موهایش باز و بی‌نظم، اما زیبا و دوست داشتنی..
چهره‌اش آرام نبود، اما مصمم بود.
چیزی در نگاهش می‌درخشید که هم خشم بود، هم تصمیم. نه به کسی نگاه کرد، نه سلامی گفت.
صدای کفش‌هایش روی پله‌های سنگی، مثل کوبش نبض خانه بود بعد از یک ایست قلبی طولانی.
به در رسید، دستگیره‌ی چوبی سرد در را گرفت، و با حرکتی نرم و حساب‌شده، در را باز کرد.
عمارت از درون سردتر بود.
سالن، مثل فضای بین دو نفس، پر از مکث بود.
نورهای زرد کم‌رمق، سایه‌ها را در هم کشیده و در اطراف انداخته بودند.
پرده‌ها سنگین و ساکت، و هوا…
هوا بوی گذشته می‌داد.
دنا بی‌هیچ کلامی جلو رفت.
قدم به قدم، خانه‌ی کودکی‌اش را از نو طی کرد.
پله‌ها، زیر پایش تق نمی‌زدند؛ اما سکوت اطراف، فریاد حضورش را بلندتر می‌کرد.
با هر پله‌ای که بالا می‌رفت، خانه بیدارتر می‌شد و انگار دیوارها نفس می‌کشیدند.
به راهرو که رسید دستش را جلو برد. رمز درب اتاقش را وارد کرد، سپس اثر انگشتش را ثبت کرد.
درب اتاق با صدای ضعیفی باز شد نور کمی از چراغ های راهرو وارد اتاق شد.
همه‌چیز سرجایش بود، اما هیچ‌چیز مثل قبل نبود.
اتاق، بوی خشم داشت، بوی زخمی که تازه سر باز کرده است.
او شالش را روی مبل انداخت،
کت مشکی‌اش را کشید و با حرکتی تند، گوشه‌ی اتاق پرت کرد.
صدای چرخیدن صندلی و برخوردش با دیوار، شکست سکوت اتاق بود.
و بعد...
با دستی لرزان اما مصمم، بازویش را بالا برد، و هر چه روی میز تحریرش بود، با یک حرکت جارو کرد.
قاب عکس، قلم، لیوان نیمه‌خالی، کتاب‌هایی که دیگر اعتنایی به دانستن نمی‌کردند…
همه‌چیز فرو ریخت، درست مثل درونش.
در همان لحظه، صدای باز شدن در عمارت آمد.
پیمان، سیاوش، شهاب و محسن وارد شدند.
صدای کوبش چیزهایی از بالا، صداهایی که نمی‌شد نادیده گرفت را شنیدند و ایستادند.
پیمان ل*ب هایش را تر کرد و ارام دهان باز کرد و گفت:
_ دناست؟
محسن گوش هایش را تیز کرد.
_آره فکر کنم.
شهاب دست به سینه به دیوار راهرو تکیه داد و اخم کرد.
_حرص داره و عصبیه... نمیتونم درکش کنم واقعا. داره بیشتر از یه دختر بیست و پنج ساله درد می‌کشه.
سیاوش آرام، اما جدی گفت:
_بذار تخلیه شه. الان کسی بالا نره.
پیمان قدمی برداشت، اما ایستاد.
_مطمئنید؟
سیاوش چشم دوخت به بالای پله‌ها.
انگار می‌دیدش… پشت دیوار، پشت پرده‌ی نفس.
_وقتی طوفان برمی‌گرده، اول باید بوزه… بعد آروم شه.
محسن آه کشید.
_فکر نمی‌کردم این‌قد خسته باشه...
شهاب گفت:
_خسته نیست… زخمیه.
سکوت میانشان افتاد.
همه‌شان، ناخودآگاه، حس کرده بودند،
کسی که برگشته، همان کسی نیست که رفته بود.
این زن، زنی بود که برگشته بود برای پایان دادن.
نه برای بازسازی، نه برای آرامش…
برای حساب‌کشی و حسابرسی..
آنسوی عمارت در اتاق دنا، دنا بر خلاف گفته های پسر ها حالا آرام تر شده بود و کنار پنجره های شیشه ای اتاقش ایستاده بود.
موهایش را بالا زد، محکم بست.
نفس عمیقی کشید و چشمانش، مثل فانوس دریایی در دل شب، فقط یک پیام داشت:
برگشتم تا جهنمو بسازم براشون...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱۴

سحر، دیر آمد.
انگار خورشید، جرات نکرده بود بی‌دعوتِ او طلوع کند.
خانه در سکوتی ژرف غرق شده بود.
نه صدای پرنده‌ای، نه آوای بادی، نه خمیازه‌ی صبحگاهی‌ای از پنجره‌ای نیمه‌باز.
تنها صدایی که در خانه پنهانی طنین می‌انداخت، صدای نفس‌های کوتاه و عمیق چهار مرد بود…
چهار ستونی که بر دروازه‌ی یک امپراطوری عظیم مانده بودند و شب را همان‌طور که بودند، روی کاناپه‌ها و مبل‌ها، در سکوت خوابیده بودند.
با لباس‌هایی که هنوز بوی آشوبِ شب قبل را می‌داد؛ اما بالا، در آن اتاق،نه خواب بود و نه قرار...
دنا تا صبح پلک نبسته بود.
نور گوشی، سوسوی کم‌جانی به چهره‌اش می‌تاباند.
صفحه‌ به صفحه، سندها، پرونده‌ها، دوربین‌ها…
و فکری که لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت.
چشم‌هایش گود افتاده، اما بی‌خواب نبود…
بیدار بود، مثل گرگی که از لای مه مراقب گله باشد.
حوالی شش صبح، اولین زنگِ خفیفِ ساعتش برخاست.
نه بلند، نه آزاردهنده.
انگار فقط برای او ساخته شده بود.
دنا آرام از تخت برخاست.
بدنش خسته بود، اما ذهنش تیزتر از همیشه.
قدم‌زنان نزدیک پنل مخفی کنار کمد رفت.
انگشت اشاره‌اش را روی حسگر گذاشت، رمز را وارد کرد.
چند ثانیه بعد، مانیتورهای کوچک مخفی داخل دیوار یکی‌یکی روشن شدند.
«سالن پذیرایی»
دوربین بالا، از زاویه‌ای محو، آن‌چه را که نباید کسی می‌دید، ثبت کرده بود.
سیاوش، به پهلو افتاده بود با یک دست زیر سرش.
محسن، با کت نیمه‌پوشیده و پاهایی که از دسته‌ی مبل بیرون زده بود.
پیمان، سر به عقب، با دهان نیمه‌باز و شهاب، گره‌کرده به پتو، مثل نوجوانی که در خانه‌ی دوستش خوابش برده باشد.
لبخندی کمرنگ، از آن لبخندهایی که فقط برای خودش بود، از گوشه‌ی ل*ب دنا گذشت.
_ اینا یه مرد بالغن یا بچه‌مدرسه‌ای؟
اما نگاهش خیلی زود به پنل دوم کشیده شد.
«آشپزخانه»
تصویر لرزید و فوکوس شد.
سوسن، کنار کانتر ایستاده بود.
پشت به دوربینی که روحش هک از آن خبر نداشت، اما دست‌هایش بی‌قرار،
و صدا… هرچند کم، اما واضح.
_آره دیگه، می‌گم که اومد... ولی دیر. کسی ندیدش..
مکث کرد.
_نه، نمی‌دونم تا کی می‌مونه. ولی نباید بفهمه. فعلاً هیچ‌چی نگید، می‌فهمه کار تمومه.
نگاه دنا تیز شد.
رگ گردنش، بی‌هیچ فریادی، بالا آمد.
انگار چیزی درونش از جا کنده شده بود، نه از شک، که از اطمینان.
سوسن…
سوسن چرا باید چنین حرفی بزند؟ هرچند که او خوب در این چند سال فهمیده بود هیچ چیز از هیچکس بعید نیست.
دنا بی‌درنگ، پنل را بست. لباس عوض کرد.
موهایش را بست. کت کوتاه تیره‌ای پوشید.
موبایلش را برداشت، درب اتاق را آهسته باز کرد و پا به راهرو گذاشت.
پله‌ها، زیر گام‌های بی‌صدا و نرمش، انگار بیدار می‌شدند.
به سالن که رسید یک راست به سمت پسرا رفت.
صبح هنوز خودش را جمع کرده بود پشت پرده‌های ضخیم سالن و نور کم‌جانی فقط از خطوطی نقره‌ای کنار قاب‌ها و لبه‌ی پرده به درون خزیده بود.
کنار پیمان که رسید کمی مکث کرد و در جایش ایستاد.
سپس با کف دو دستش شروع کرد به دست زدن و تند و پشت سر هم گفت:
_بلندشید فرشته های کوچولو... کلی کار مونده رو سرمون..
سیاوش اول تکان خورد و بعد چشم باز کرد.
نگاه تارش روی چهره‌ی دنا متمرکز شد. زیر چشمانش گود رفته بود و خستگی از تنش زار می زد.
_تو هنوز نخوابیدی؟
دنا لبخند زد.
_خواب مال اوناست که چیزی برای از دست دادن ندارن.
پیمان غرغرکنان نشست.
_آخ... گردنم. لعنت به این مبل.
شهاب، از زیر پتو بیرون خزید.
_چرا مثل دزد اومدی وایسادی بالا سرمون؟ ترسیدم به خدا.
محسن، چشمش را مالش داد و گفت:
_سوسن قهوه درست کرده ؟
دنا به سمت آشپزخانه چرخید. همان‌طور که سمت آشپزخونه قدم برمی‌داشت، گفت:
_نه، اما مکالمه‌ی صبحگاهی داشته… با یه نفر که بهتره هیچ‌کدومتون هنوز دربارش چیزی ندونین.
همه ساکت شدند.
پیمان با اخم گفت:
_مکالمه چی؟ با کی؟
دنا برگشت و ایستادـ چشم در چشمِ هر چهار نفر که هنوز آثار خواب را می‌شد در چهره تک تکشان دید، گفت:
_ا ظهر همه‌چی رو می‌فهمیم. اما از الان… هیچ‌کس با هیچ‌کس توی خونه تماس نمی‌گیره. سوسن، فعلاً زیر نظره. و ما یه سر باید بریم دفتر دایی منصور.
سیاوش به‌وضوح حس کرد لحن دنا عوض شده.
او، دیگر آن دختری نبود که بتوان با جمله‌ای دلش را نرم کرد.
همه فهمیده بودند دنا از دیشب دیگر دنای سابق نبود.
همه چیز عوض شده بود و حالا فقط باید می ایستادند و تماشا می‌کردند.
دنا دیگر صبر نکرد و به سمت درب ورودی آشپزخانه رفت.
و با نیشخندی زهرآلود با خودش زمزمه کرد:
_باد وقتی راهش رو پیدا کنه، درخت‌ها یا می‌رقصن، یا می‌افتن…
و او، باد بود.
حالا دیگر کسی جلودارش نبود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
#۱۵

موهایش را پشت گوش انداخت.
انگشتان بلندش با ظرافتی آگاهانه، تیزی لبه کتش را مرتب کردند.
انگار فرمانی نامرئی داده باشد برای تمرکزی بیشترـ...
کفش‌هایش با پاشنه‌های بی‌صدا، روی سرامیک‌های سرد عمارت لغزیدند؛
همچون نغمه‌ای گمشده در ساز سحر...
از لابه‌لای ستون‌ها گذشت، رد نور از پنجره‌های بلند و پرده‌های حریر، خطوطی موازی روی تنش انداختند؛ مثل سلول‌های زندانی که خودش آن را ساخته باشد.
به آشپزخانه که نزدیک شد، بوی نان تست و چای تازه دم در هوا پیچیده بود.
آفتاب هنوز پشت شیشه‌های مشبک مانده بود، ولی دنا با حضورش، روشنایی را به عقب می‌راند.
دستش را روی قاب در گذاشت. مکثی کرد.
صدای ضعیفی از درون می‌آمد؛
حرکتی سریع، برخورد چیزی با کابینت…
نفسِ مضطربی که خودش را جمع کرده باشد، مثل پرنده‌ای در قفس. و بعد، وارد شد.
سوسن، با پیش‌بند سفید و لباسی کِرِم‌رنگ، پشت جزیره‌ی آشپزخانه بود.
دستش روی یک فنجان بود، ولی نگاهش نگران روی درِ ورودی خشک مانده بود.
دنا، بی‌آنکه مستقیم نگاهش کند، قدم به قدم وارد شد.
بوی آرام‌بخشی از چایِ تازه‌دم بیشتر از قبل احساس می‌شد، ولی در هوای بین‌شان، بویی از احتیاط بود…
و چیزی شبیه ترس که مخلوط با دروغی سرد و خنک بود.
_صبح بخیر
صدای دنا آرام بود.
اما آن‌قدر صاف و مسلط، که می‌توانست پوست از معنا بکند.
سوسن، دستپاچه لبخند زد.
دست‌هاش را خشک کرد و جواب داد:
_صـ…صبح شما بخیر خانم. زود بیدار شدین امروز.
دنا از کنار پیش‌خوان عبور کرد، چای خودش را از روی سینی برداشت.
برای سنجش هوا، فنجان را آرام بالا آورد؛
اما حتی یک جرعه هم ننوشید.
_آدم وقتی با فکر زیاد بخوابه، صبح زود بیدار می‌شه.
و نگاهش را مستقیم در چشم سوسن دوخت.
سوسن پلک زد، دو بار پشت سر هم.
دستی به پیش‌بندش کشید، انگار دنبال راهی برای خروج از آن نگاه می‌گشت.
دنا ادامه داد:
_لیلی هنوز خوابه؟
سوسن کمی جا خورد.
_بـله خانم. خسته بود دیشب… زود خوابید.
دنا مکث کرد.
سرش را اندکی کج کرد، لبخند کوتاه و بی‌جان زد.
_آره، دیشب همه خسته بودن. تو هم خیلی نگران بودی، نه؟
صدای دنا آن‌قدر نرم بود که سوسن را به اشتباه انداخت.
انگار دعوت به درد دل باشد، اما چیزی در زیر آن، لبه‌ی تیز داشت.
سوسن تته‌پته کرد.
_مـ… منظورتون چیه خانم جان؟
دنا چایش را روی کانتر گذاشت.
کمی نزدیک‌تر آمد.
فاصله‌شان کم بود، فقط چند گام.
_همین‌که پرسیدی دیشب قراره من بمونم خونه یا نه.
حس کردم نگران چیزی هستی.
چشمان سوسن گشاد شد.
پشت پلک‌هایش اضطرابی جا به جا شد.
_نه نه، فقط برای برنامه‌ریزی صبحونه بود. که بدونم چند نفر هستن که…
دنا جفت پا میان حرف های بی سر و ته سوسن پرید:
_آهان. فقط صبحونه؟
سرش را کمی به جلو آورد.
نگاهش به چشمان سوسن قفل بود، بی‌کینه، اما عمیق و عریان.
و بعد با لحن نرم‌تری اضافه کرد:
_چون اگه چیز دیگه‌ای بود، نگران نباش. من همه‌چیو می‌فهمم. همیشه.
سوسن آب دهانش را قورت داد.
صورتش سفید شده بود.
لبخندی ضعیف زد که بیشتر به لرز شبیه بود.
دنا، بدون هیچ اخم و فریادی، فقط ایستاد.
همان‌طور که بود—با قدی کشیده، نگاهی سنگین و صدایی نرم.
و بعد، یک گام عقب رفت.
_مرسی برای چای و یادت نره لیلی ساعت ده وقت دکتر داره.
و از آشپزخانه بیرون رفت، درست با همان سردی و بی‌صدا بودن همیشگی‌اش.
اما این‌بار، رد نگاه سوسن پشت سرش، پر از ترس بود.
ترسی بی‌صدا، اما گسترده مثل دود.
وقتی دنا به سالن برگشت، پسرها دیگر کنار میز صبحانه نبودند.
هرکدام به اتاق‌های خود رفته بودند، شاید با ذهن‌هایی درگیر و فکرهایی درهم.
دنا روی صندلی میز غذاخوری نشست.
نگاهش از پنجره بیرون رفت، به آسمانی که هنوز خاکستری بود.
ساعت، شش و چهل دقیقه را نشان می‌داد.
زمانی بین سکوت و آغاز، جایی که حقیقت هنوز پرده‌ای دارد، اما نسیم، آن را آهسته کنار می‌زند.
چند دقیقه بعد، یکی‌یکی برگشتند.
سیاوش اول آمد، با موهای خیس و تی‌شرتی آبی.
بعد پیمان، با لبخند و شوخی:
_چی شد؟ آشپزخانه رو به آتش کشیدی یا نجاتش دادی؟
محسن پشت‌سرش آمد، با چشمانی خسته.
و شهاب، آرام و بی‌حرف، فقط نشست.
و بعد، لیلی وارد شد؛ آرام، پر از سوال، اما بی‌زبان.
همه جمع بودند، ولی دنا...
ناگهان بلند شد.
بی‌آنکه چایش را خورده باشد،
بی‌آنکه حتی نان را لــ.ـــمس کند.
و پشت سرش، دوباره آن سکوت،
مثل لحافی سنگین، روی صبح عمارت پهن شد.
دنا رفت.
و صندلی‌اش، مثل جای خالی واژه‌ای در دل شعر، هنوز گرم بود.
اما هیچ‌کس چیزی نگفت.
می‌ترسیدند مبادا دنا از این ترک های قلبش جان سالم به در نبرد.
همه به نان نخورده، چای سردشده، چشم دوخته بودند.
سیاوش، با ابروهایی در هم، نگاهش را به نقطه‌ای در سفره دوخت.
شهاب ل*ب‌هایش را محکم روی هم فشار می‌داد.
محسن به لیوانش زل زده بود و پیمان با انگشتانش آرام روی میز ضرب گرفته بود.
سکوت کش می‌آمد، تا وقتی که صدای لیلی، نرم و آرام، فضا را شکست.
_آروم نیست، می‌دونم.
دنا رو از بچگی این‌جوری ندیدم...
ولی گاهی زخم، کاری‌تر از اونیه که بشه ساده گفتش.
همه برگشتند سمت لیلی...
لیلی هنوز هم با همان آرامش مادرانه نشسته بود، ولی نگاهش از آن نگاه‌هایی بود که آدم را وادار می‌کرد بنشیند و گوش کند.
_خیلیا فکر می‌کنن دنا سرد و سنگه... ولی فقط خود خدا می‌دونه، بعد اون شب، بعد اون تاریکی، بعد اون زخما...
چه‌جوری خودش رو جمع کرد و دوباره بلند شد.
سیاوش خواست چیزی بگوید، اما سکوت کرد.
لیلی اما بی مکث ادامه داد:
_خاتون می‌گفت، بعضیا توی چشم تاریکی بزرگ می‌شن، ولی خورشید توی دلشونه.
دنا همینه.
هرچی کشید، توی دلش نگه داشت.
حتی یه آه هم نزد.
نه جلوی من، نه جلوی شما.
نگاهش به پیمان افتاد، بعد به محسن، سیاوش و شهاب:
_شما چهار نفر...
راهی که به این خونه باز شد، به‌خاطر دنا بود.
اگه الان جزو این خونواده‌اید، اگه اینجا نشستین و نون این خونه رو می‌خورین، بخاطر دل و تصمیم اون دختره. وگرنه بعد مرگ خاتون هیچکدومتون زنده نمی‌موندین.
مکث کرد. دستش را گذاشت روی قلبش.
_پس یه چیز از من به یاد داشته باشین...
دنا نیاز به ترحم نداره.
نیاز به دل‌سوزی هم نداره.
فقط حواس‌تون باشه...
اون همیشه تنها بود. حتی وقتی بین شماست.
لیلی بلند شد.
لیوان‌ها را جمع کرد، ولی انگار با هر کلمه‌اش، باری از دل خودش هم خالی می‌شد.
آخرین جمله‌اش را آرام گفت. قبل از اینکه سینی به دست به سمت آشپزخانه برود.
_اگه نمی‌تونین کمکش کنین، حداقل درد اضافه‌ای نشین براش.
دنا، دختر بارونه...
خیس می‌شه، ولی نمی‌ذاره کسی بفهمه داره می‌لرزه.
و با همان وقار همیشگی، از سالن بیرون رفت.
پشت سرش، فقط صدای ساعت عمارت بود.
و چند قلب، که بی‌صدا می‌تپیدند،
با چیزی شبیه شرم…
شبیه درکِ دیرهنگام.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱۶



صدای برخورد قاشق‌ها و آخرین جرعه‌های چای، در سکوتی پرابهام گم شد.
پسرها، یکی‌یکی از پشت میز بلند شدند و هرکدام به مسیری که سهمشان بود، رفتند.
سیاوش و شهاب، با نگاهی جدی‌تر از همیشه، همراه علی راهی کارخانه شدند تا در جلسه‌ای مهم حضور یابند؛ جلسه‌ای که بوی تصمیم‌های سرنوشت‌ساز می‌داد.
محسن اما، مثل همیشه با لبخندی نصفه و نیمه و ظاهری بیخیال، به همراه پیمان در سکوتی پنهان به سمت اتاقک مخفی پشت دفتر دنا رفتند؛ جایی که در دل دیوارها رازهایی می‌جوشیدند.
دنا اما؛ پشت میز کارش نشسته بود. نور ملایم صبح، از شیشه‌های مات پنجره عبور می‌کرد و روی موهایش می‌لغزید؛ موهایی که بی‌هیچ آرایشی، مثل پرچم سکوت، آرام بر شانه‌هایش ریخته شده بودند.
خودکار باریکش را بر خطوط کاغذ می‌لغزاند؛ اعداد و جدول‌ها زیر انگشتانش زنده می‌شدند و گویی تنها او می‌توانست از دل این خطوط خشک، نبض زندگی را بیرون بکشد.
چند دقیقه بعد، صدای گام‌های پیمان در آستانه‌ی در نشست.
تقه ای به درب زد و با صدای آرام دنا، وارد اتاق شد.
پرونده‌های زیادی را در دست داشت و با همان آرامش همیشگی، به لبه‌ی میز تکیه داد.
آستین پیراهنش را بالا زده بود؛ انگار که خودش را برای نبردی خاموش آماده کرده باشد.
سکوتی میانشان جریان داشت؛ سکوتی نه سنگین، بلکه از جنس اعتماد.
دنا، بدون بلند کردن نگاهش، این سکوت مضحک را شکست و پرسید:
ـ گزارش سه‌ماهه‌ی «حافظ صنعت» رو دیدی؟
رشد تولید عجیب بود... صادرات هم به روال قبل برگشته.
پیمان لبخندی نیمه‌جان اما مطمئن زد.
ـ دیدم. فروش مهرشون از همه‌ی پیش‌بینی‌ها رد کرده.
اون دستگاه CNC که پارسال خریدش رو تأیید کردی، درست مثل ضربه‌ی بیدارباش بود.
دنا سر برداشت. نگاهش مثل نوری آرام اما نافذ، به چشم‌های پیمان نشست.
ـ وقتی مدیر نفس می‌کشه و از ترس فرار نمی‌کنه، کافی‌یه فقط یک‌بار پشتش بایستی.
پیمان آهی کوتاه کشید.
ـ این سه سال... همه چیز عوض شده.
شهاب و سیاوش دیگه اون بچه‌های سرکش نیستن؛ دارن مثل مهندس‌های واقعی فکر می‌کنن و حساب شده عمل می‌کنن.
دنا آرام برخاست، به سمت قفسه‌ی مدارک رفت، پوشه‌ای سبز از میان ردیف‌های بی‌جان بیرون کشید.
ـ یه روزی فکر می‌کردم این بار روی شونه‌هام داره له می‌کنه منو...
اما حالا... حالا حس می‌کنم می‌تونم عقب بایستم و نفس بکشم. اعتمادم بهشون بی‌راه نبود. همه اینا امانت بود دست من و حالا برگشتن به صاحب اصلیشون.
پیمان، با صدایی که انگار از جایی دور می‌آمد، زمزمه کرد:
ـ خاتون، خیلی خوب بزرگت کرد ملکه!
لحظه‌ای سکوت همه‌چیز را پوشاند؛ سکوتی مثل بوی باران قبل از فرود نخستین قطره.
اما ثانیه ای بعد صدای باز شدن قفل پنهانی، رشته‌ی سکوت را برید.
در کوچک و مخفیِ کنار قفسه ها، نیمه‌باز شد و محسن، با همان بی‌نظمی همیشگی، پا به اتاق گذاشت.
موهای پریشانش و لبخند کودکانه‌اش، مثل خطی سیاه در جدیت اتاق نقش بست.
ـ وای وای... جلسه شروع شده بدون من؟!
قول بدید حقوقامونو زیاد کنید، منم قول می‌دم خرجش نکنم. فقط نگاش می‌کنم.
دنا با نیش‌خندی گفت:
ـ از اون راهرو اومدی باز؟ مگه نگفتم فقط برای مواقع اضطراریه؟
محسن، با همان شیطنت جاودانه نگاهی به دنا که پوشه به دست نگاهش می‌کرد،انداخت:
ـ اینم اضطراری بود.
پیمان، لبخند کوتاهی زد.
ـ اضطراری‌تر از فیلمایی که هنوز چک نکردی؟
محسن دستی به موهایش کشید و گفت:
ـ هیس... اونا خودشون بلدن راهو پیدا کنن بیان دنبالم!
دنا نفس عمیقی کشید و همزمان که به سمت میز کارش می‌رفت دهان باز کرد و گفت:
_ اگه تا شب فیلمارو چک نکردی،خونه نمیای.
سپس پالتویش را برداشت، بی‌هیچ کلام اضافه دیگری ادامه داد:
ـ بریم . دایی منصور منتظرمه.
محسن دستش را بالا گرفت.
ـ به شرطی میام که موزیک دست من باشه!
پیمان زیر ل*ب، جدی اما با لبخند گفت:
ـ فقط دعا کن پلی‌لیستش از «غمگینای دهه‌ی هفتاد» فراتر نره.
محسن با ذوق خندید و گفت:
ـ آها، دقیقاً همونه! اشک و خنده با هم... هنر اصیل یعنی همین.
دنا لحظه‌ای در آینه‌ی کنار درب اتاق ایستاد. نگاهی به انعکاس خودش انداخت.
چیزی در نگاهش بود... نه شادی، نه غم، بلکه سکوتی که مثل مهی که روی رودخانه خوابیده باشد.
آرام شال دور گردنش را مرتب کرد و بدون مکث از اتاق خارج شد. پشت بندش هم پسرها با شوخی همراهش شدند.
باران آرام آغاز شده بود.
در حیاط نارنجستان بوی خاک نم زده پیچیده بود و شاخه های درختان نارنج و پرتقال آرام آرام تکان میخوردند.
ماشین مشکی رنگش، کنار ایوان سنگی حیاط منتظرشان بود.
دنا با پس از برداشتن چتری از کمد کنار درب ورودی، بیرون رفت.
محسن و پیمان هم در حالی پالتو های بلندشان را به تن می‌کردند، پشت سرش راه افتادند.
هر سه نفر سوار شدند، و محسن بلافاصله مشغول اسپیکر گوشی‌اش شد.
خیابان‌ها نسبتا خلوت بودند و برف‌پاک‌کن با نظمی یکنواخت، اشک‌های باران را از صورت شیشه پاک می‌کرد.
موزیک قدیمی، با خش‌خش نوستالژی، در فضا پیچید.
پیمان نگاهی به بیرون انداخت و با آهی گرفته سکوت بینشان را شکست:
ـ این کوچه‌ها هنوز بوی زمستونای بچگی رو می‌دن...
یادته دنا؟ با دوچرخه خوردی به درخت خونه دایی منصور، بعد گفتی زمین کج بود!
لبخند آرامی گوشه‌ی ل*ب دنا نشست.
ـ خب... زمین واقعاً کج بود.
محسن خندید.
ـ تو رو هیچ‌وقت نمی‌شه باور کرد. همیشه جدی دروغ می‌گی.
پیمان با نگاه هشدار داد: «زیاد جلو نرو».
اما محسن مثل همیشه، بی‌پروا لبخند زد.
باران شدت گرفت.
و درست در پیچ بعدی...
صدای ترمز، صدای برخورد، و سکوتی که از دل رعد برخاست هر سه را در جا پراند.
ماشین دنا با شاسی‌بلند نقره‌ای روبه‌رویش قفل شد.
هیچ‌کس زخمی نشد؛ اما چیزی شکسته بود: سکوتِ اطمینان.
دنا پیاده شد. باران بر شانه‌هایش نشست.
بی توجه به خیس شدن موهایش جلو رفت.
مردی با پالتوی سورمه‌ای بلند، از شاسی‌بلند بیرون آمد.
چشمانش آرام، اما بیش از اندازه آشنا بود.
دنا، محکم گفت:
ـ تقاطع بی‌علامته، ولی حق تقدم با ما بود.
مرد لبخند سردی زد.
ـ به‌نظر میاد از رانندگی در مه لذت می‌برید.
محسن که چند ثانیه بعد از پیاده شدن دنا، از ماشین پیاده ضده بود زمزمه کرد:
ـ چه رویی هم داره.
دنا خواستط چیزی بگوید اما حرکت غافلگیرانه باد، او را میخکوب کرد.
باد پالتوی مرد را کنار زد پ نگاه دنا روی مهر نقره‌ای یقه‌اش یخ زد.
پیمان هم که همراه محسن از ماشین پیاده شده بود، با صدایی خشک، نامی را به زبان آورد:
ـ اردلان...؟
اردلان، پسرِ هانیه؟
فضا یخ زد.
دنا قفل شد و نگاهش روی چشمان نافذ مرد نشست.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
#۱۷

نامی که بر زبانش لغزید، درست مثل باز شدن درِ صندوقی خاک‌خورده بود؛ بوی کهنگی، ترس و یادهای مدفون ناگهان در هوا پخش شد.
دنا پلک زد. قلبش از درون به شیشه‌ی سینه‌اش کوبید. چشمانش بی‌اختیار روی صورت مرد لغزید؛ خطوط سخت چهره‌اش، قوس ابروها، حتی طرز ایستادنش... چیزی در همه‌ی آن‌ها شبیه بود، آشنا بود.
اما نمی‌خواست بپذیرد. نه اینجا، نه حالا.
نفسش را آهسته بیرون داد، شانه‌اش را صاف کرد و با لحنی که به‌زور آرام نگه داشته بود، گفت:
ـ وقت نداریم. من عجله دارم.
کیفش را باز کرد، خودکار و کاغذی بیرون کشید و شماره‌ای با خطی محکم نوشت. کاغذ را جلو برد و در دستان مرد گذاشت.
ـ این شماره‌ی منه. برای خسارت ماشین تماس بگیر.
سپس با نگاهی تیز و بی‌پروا، ادامه داد:
ـ بدون این‌که اهمیت داشته باشه، من ده‌تا ماشین مثل اینو می‌تونم از نو بسازم.
اما چیزی که هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشم، آدمایی‌ان که از زیر بار حق و حقیقت فرار می‌کنن.
کلماتش مثل خنجری در هوا ماند. اردلان، بی‌آن‌که پلک بزند، فقط به او خیره شد. باران روی یقه‌ی پالتوی سورمه‌ای‌اش می‌لغزید، موهایش را خیس می‌کرد و قطره‌ها تا نوک بینی‌اش می‌چکیدند.
ولی او حتی دست بالا نبرد تا قطره‌ها را پاک کند. تمام توجهش روی دنا بود؛ زنی که با صلابت ایستاده بود، با نگاهی که برنده‌تر از هر حرفی می‌برید.
پیمان با اخمی سنگین نزدیک‌تر آمد. محسن هم کنار دنا ایستاد و نگاهش را از سر تا پای اردلان لغزاند؛ انگار که می‌خواست وجود او را مزه‌مزه کند تا مطمئن شود کابوس نیست.
دنا اما بی‌اعتنا برگشت. قدم‌هایش روی سنگفرش خیس حیاط، صدای خفه‌ای در باران ایجاد می‌کرد. پاشنه‌های کفشش محکم، منظم و بی‌هیچ لرزشی جلو می‌رفتند.
پیمان و محسن، بی‌کلام، پشت سرش راه افتادند.
ماشین مشکی، با چراغ‌های مه‌آلود، منتظر بود. در باز شد، بوی چرمی نم‌خورده‌ی داخل به استقبالشان آمد.
دنا پشت فرمان نشست. پیمان کنار او و محسن عقب. درها بسته شدند، و صدای سنگین باران روی سقف فلزی، فضای درون را پر کرد.
اردلان همان‌جا، در باران، بی‌حرکت ایستاده بود. نگاهش دنبالشان رفت، تا وقتی چراغ‌های عقب در پیچ جاده ناپدید شدند.
داخل ماشین، هوا خفه و سنگین بود. بخار روی شیشه‌ها بالا می‌رفت و صدای برف‌پاک‌کن مثل تپش قلبی خسته، یکنواخت حرکت می‌کرد.
دنا دستانش را محکم روی فرمان فشار می‌داد. انگشتانش سرد و سفید شده بودند. نگاهش مستقیم روی جاده دوخته بود، اما ذهنش درگیر چیزی دیگر بود؛ چیزی که مثل خاری قدیمی از زیر پوست بیرون زده باشد.
پیمان، هنوز اخم بر پیشانی، زیر ل*ب گفت:
ـ آدم قحط بود که این جلو ما سبز بشه؟
محسن که آرام‌نشین نبود، با صدایی جدی‌تر از همیشه اضافه کرد:
ـ همون لحظه که دیدمش، فهمیدم.
نگاهش هیچ فرقی با هانیه نداشت. تو دوربینا خیلی فرق داره تا الان که دیدمش.
پیمان دندان‌هایش را به هم فشرد، مشتش را روی ران پایش کوبید.
ـ این اتفاق نمی‌تونه تصادفی باشه. حضورش کنار ما، توی همین خیابون... یه نشونه‌ست.
صدایشان در فضای ماشین سنگین‌تر از صدای باران شده بود.
دنا سکوت کرده بود، اما شقیقه‌هایش می‌تپیدند.
هر کلمه‌ای که از دهانشان بیرون می‌آمد، مثل پتک روی اعصابش می‌خورد.
ناگهان نفسش شکست و فریاد زد:
ـ ساکت بشید!
صدایش در فضای بسته طنین انداخت، حتی باران هم برای لحظه‌ای انگار کند شد.
دنا، بی‌آنکه نگاه از جاده بگیرد، ادامه داد:
ـ دیگه هیچ اسمی از اون آدما نمی‌خوام بشنوم. نه امروز... نه فردا... نه هیچ‌وقت دیگه!
سکوت، سنگین‌تر از هر صدایی روی ماشین افتاد.
پیمان و محسن هر دو سرشان را پایین انداختند، ل*ب‌هایشان بسته شد، اما نگاهشان همچنان پر از سوال و نگرانی بود.
فقط باران بود که بی‌امان می‌کوبید، و چراغ‌های خیابان، یکی‌یکی در شیشه‌های خیس می‌شکستند و محو می‌شدند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا