♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع giti2121
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رمان کیفر | دنیا نادعلی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
کیفَر
◀ نام نویسنده
دنیا نادعلی
◀نام ناظر
pegah.reaisi
◀ ژانر / سبک
عاشقانه، اجتماعی، پلیسی


تصویر همایون، با آن نگاه خاموشِ قاب‌شده بر تخته وایت‌برد، به جانش زل زده بود؛ گویی می‌خواست چیزی بگوید و جرأتش را نداشت.
خالِ تیره‌ی گوشه‌ی پیشانی‌اش، آن‌قدر آشنا بود که گلوی دنا را فشرد. همان نشانه را او هم داشت؛ اما این شباهت، جز طعم تلخ سرنوشت، چیزی به کامش نمی‌ریخت.
چه اهمیتی داشت دختر همایون بودن، وقتی خونِ در رگ‌هایت تنها ردِ خیانت می‌شد؟ وقتی استخوان‌های یک خانواده زیر خاک فراموشی دفن شده بودند و نامشان تنها زخمی بود که روی پیشانی زمان باقی مانده بود؟
با آن فکر، گویی آبِ یخ در مسیری سوخته فرو نشست. دنا، طعم عطش را چشیده بود، و حالا می‌دانست تشنگی همیشه برای آب نیست؛ گاهی برای دیدنِ سقوط کسانی‌ست که روزی، ستون نام تو بوده‌اند.
هر بار که زخم‌ش را به‌یاد می‌آورد، رگ‌هایش گرم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:


باران، مثل آهی فروخورده، بر تن سرد شهر می‌نشست.
هوا بوی اتمام داشت؛ بوی چیزی که هنوز نیامده، اما وعده‌ی ویرانی‌اش را داده بود.
سوسن که دور می‌شود، دنا هم بی‌هیچ درنگی پا به خلوت شب می‌گذارد؛
نه از سر خشم، نه بی‌دلیل، از سر خستگی.
کنار درِ ورودی، علی دهخدا با چترِ نیمه‌باز در دست، چون سایه‌ای بیدار منتظر ایستاده بود.
باران، با سماجتِ گنجشکی زخمی، به خاکستریِ پیراهنش چنگ می‌انداخت.
تا دنا را می‌بیند، یک‌ قدم جلو می‌آید، چتر را بی‌صدا به سویش می‌گیرد.
صدایش، آرام و تا مرز احترام خم شده:
_شبتون بخیر خانم... خودتون می‌رید، یا می‌خواید برسونمتون؟
اما دنا، که سردی باران دیگر خراشش نمی‌داد، با شال خاکستری در دست،
سردتر از هوا میان حرف‌های علی می‌پرد:
_ امشب... حوصله‌ ای نیست علی.
و بعد...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱٠

راهرو، خیس و سرد بود. سُکوت، تنها چیزی بود که میان صدای قطرات باران دوام آورده بود.
دنا شالش را محکم‌تر دور گردنش پیچیده بود، اما نه از سرما... از اضطرابی بی‌نام که توی جانش جا خوش کرده بود.
سیاوش کنار او راه می‌رفت.
نه می‌پرسید، نه می‌گفت. فقط گاهی با نگاهی، با مکثی، خواهرش را از گوشه‌ی چشم زیر نظر می‌گرفت.
و دنا، بی‌آنکه بپرسد، بی‌آنکه نگاه کند، حضورش را حس می‌کرد.
بین‌شان دیوار نبود، فقط سال‌هایی انباشته از سکوت و سوءتفاهم بود که حالا نمی‌شد در یک شبِ بارانی جمع‌وجورش کرد.
نزدیک اتاقک انتهای راهرو که شدند، صدای خنده‌های شهاب و بقیه مثل موج به سمت‌شان رسید.
دنا لحظه‌ای ایستاد. اخمی پنهان بر پیشانی‌اش نشست.
ــ اون سه‌تا مگه بعد از ما راه نیفتادن؟
سیاوش ابرو بالا انداخت.
ــ پیمان...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱۱

همه‌چیز آن‌قدر ناگهانی ترک برداشت،
که انگار حقیقت، مثل لیوان بلورین مادرِ پیرِ خانه، از دست زمان افتاده بود و حالا، تکه‌تکه، زیر پا پخش شده بود.
پرنیان دستی به موهای پرکلاغی‌اش کشید، آن‌طور که همیشه وقت لو دادن رازهای پرخطر انجامش می‌داد.
لبخند نصفه‌نیمه‌ای که گوشه ل*ب‌هایش نشسته بود، بیشتر شبیه بازی با آتش بود تا شادمانی.
_لعنتیا معامله نمیخوان کنن که، میخوان مرگ و شادیو قاطی کنن!
دنا همان لحظه حس کرد چیزی دارد از دستش لیز می‌خورد. گوش‌هایش تیز شد، صدایش شمرده‌تر از همیشه:
_ چطور مگه؟
پرنیان نگاه کوتاهی به شهاب انداخت، آن نگاه‌هایی که همیشه قبل از فرو کردن چاقو، دنبال تأیید می‌گردند.
_نگفتی به خانم؟
شهاب اخمی نشست گوشه ابروهایش. اخمی که بیش از آنکه از جدیت باشد، از ترس بود.
اما دنا،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
#۱۲

هوا ایستاده بود.
نه از گرما، که از اضطراب...
از آن لحظه‌هایی که همه منتظرند یک نفر حرفی بزند، اما هیچ‌کس جرئتش را ندارد.
کسی نفس نمی‌کشید، که مبادا سکوت بشکند.
مثل هشدار قبل از زلزله بود... آن مکث سنگین پیش از لرزش اول...
دنا هنوز وسط اتاق ایستاده بود، اما انگار حضورش، هوای اتاق را گرفته بود.
نه گریه می‌کرد، نه فریاد می‌زد. خنده اش هم خشکیده بود.
فقط ایستاده بود، با شانه‌هایی که حالا انگار وزن دنیا را می‌کشیدند.
سیاوش تکیه به دیوار داده بود با دست‌هایی در جیب، اما چشم‌هایی پر التهاب...
شهاب کنار میز، با انگشتان گره‌خورده روی پیشانی خم شده بود.
محسن به لیوان آب درون دستش زل زده بود، انگار منتظر بود آب حرف بزند.
پرنیان آرام به عقب قدم برداشت، جوری که پشتش به در بود.
پیمان، روی مبل،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
#۱۳
ساعت نزدیک یازده‌ونیم شب بود.
آسمان، تیره‌تر از همیشه، بی‌ستاره و بی‌رحم دیده می‌شد.
باد خنکِ شبانه، لابه‌لای شاخه‌های درخت‌های نارنج نارنجستان می‌خزید و صدای خش‌خش‌شان مثل زمزمه‌ی ارواح در گوش باغ پیچیده بود.
عمارت، خاموش ایستاده بود.
نه چراغی و نه صدایی...
مثل خانه‌ای که نفسش را حبس کرده باشد، در انتظار قدم‌هایی که قرار بود سکوتش را بشکنند.
بادیگاردها، در حیاط آرام و خسته قدم می‌زدند.
یکی داشت از پشت گوشیش چیزی می‌شنید، آن‌یکی نیمه‌هوشیار، سیگار عوض می‌کرد.
نگاه‌ها، بی‌اختیار به سمت درِ اصلی برگشت، وقتی صدای آرام و قاطع ماشین دنا در میان تاریکی به گوش رسید.
ماشین پشت پله‌های ورودی ایستاد.
چراغ‌ها خاموش شد.
و در سکوت، در عقب باز شد و دنا پیاده شد.
شال بافت خاکستری تیره‌اش روی دوشش...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
#۱۴

سحر، دیر آمد.
انگار خورشید، جرات نکرده بود بی‌دعوتِ او طلوع کند.
خانه در سکوتی ژرف غرق شده بود.
نه صدای پرنده‌ای، نه آوای بادی، نه خمیازه‌ی صبحگاهی‌ای از پنجره‌ای نیمه‌باز.
تنها صدایی که در خانه پنهانی طنین می‌انداخت، صدای نفس‌های کوتاه و عمیق چهار مرد بود…
چهار ستونی که بر دروازه‌ی یک امپراطوری عظیم مانده بودند و شب را همان‌طور که بودند، روی کاناپه‌ها و مبل‌ها، در سکوت خوابیده بودند.
با لباس‌هایی که هنوز بوی آشوبِ شب قبل را می‌داد؛ اما بالا، در آن اتاق،نه خواب بود و نه قرار...
دنا تا صبح پلک نبسته بود.
نور گوشی، سوسوی کم‌جانی به چهره‌اش می‌تاباند.
صفحه‌ به صفحه، سندها، پرونده‌ها، دوربین‌ها…
و فکری که لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت.
چشم‌هایش گود افتاده، اما بی‌خواب نبود…
بیدار بود، مثل...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا