ریوگا با رفتار کودکانه سرش را برگرداند و تخس گفت:
- دروغگو... میدونم میخوای برای همیشه پیش بابا و ریوما¹ بمونی.
چشمان رن برق ناراحتی گرفت.
«راست میگه... من هم نمیدونم چه مدت قراره ژاپن بمونم. شاید نانجیرو² اینبار من رو برای همیشه اونجا نگه داره. شاید...»
بلندگو آخرین اخطار را داد، هنگامی که رن به سمت گیتهای پرواز میرفت صدای فریاد ریوگا را شنید.
- حواست به داداش کوچولومون باشه، اگه اذیتش نکنی، دیگه خواهرم نیستی!
رن به داخل کابین هواپیما، روی صندلی نزدیک پنجره نشست و از دور نگاهش را به ریوگا داد، که در حال بازی کردن با پرتقالی بود و از گیت دور میشد.
صدای خلبان به ژاپنی پخش شد:
- مقصد پرواز 518JL، به مقصد توکیو خوشآمدید.
رن ساعدبندش را در دستش فشرد، پیام پدرش، مثل خاری در پوستش فرو رفتهبود، در ذهنش مرور شد:
«وقتشه برگردی به وطنت»
«توکیو... شهر غریبهای که قراره وطنم بشه. بابا فکر میکنه با یه پیام میتونه سیزده سال زندگی تو نیویورک رو پاک کنه؟»
پنجره را لــ.ـــمس کرد، نیویورک کمکم محو میشد، شهری که سیزده سال در آن زندگی کردهبود.
«چرا اصلاً باید برگردم؟... چون پدر بزرگوارم دستور داده؟ یا شاید میخواد ببینه آیا اون «ملکه یخی» که توی مجلهها تحویلش میدن، واقعاً دختر خودشه.»
تصویر ریوما، برادر کوچکترش را به خاطر آورد، درست شش ماه پیش ریوما به ژاپن بازگشتهبود.
«ریوما اینجا چطوریه؟ اون پسر بچهی بیخیال هنوزم صبحها تو تختش میپیچه؟»
موتورها غرش کردند، رن چشمانش را بست، گل نیلوفر زیر نور خورشید میدرخشید.
***
هواپیما با لرزشی ملایم روی باند فرودگاه هانهدا نشست، رن پلکهای سنگینش را بالا کشید، نور کهربایی غروب توکیو از پنجره روی صورت گندمیاش، میرقصیدند.
صدای ملایم مهماندار با لهجه کانتوایی در کابین پیچید.
- به توکیو خوش آمدید. دمای فعلی ۲۵ درجه با رطوبت ۸۰ درصد است.
انگشتان لاغرش را به ساعدبندش کشید، آن را پوشید.
پیامک ریوگا روی صفحه موبایلش چشمک میزد.
- اونجا همه چی عجیبه، مثل خود بابا!
سالن ترانزیت مملو از سیل مسافران ژاپنی بود. بوی خوش اودون میسو از رستوران فرودگاه که با بوی تلخ سیگار مخلوط شدهبود، به مشام میرسید.
نانجیرو اچیزن با همان لباس ردای راهبانه خاکستری که پوشش سنتی هایایجو بود، دیده میشد، راکت چوبی قدیمیاش را روی شانهاش گذاشتهبود و به ستونی تکیه دادهبود، با صدای خشن گفت:
- ها... بلاخره گمشدهمون برگشت.
«همون نگاهِ همیشگی... انگار داره یه مارمولک رو زیر ذرهبین میذاره. راکت چوبیش رو هنوز عوض نکرده؟ عجب آدم سنتیای. میدونم چی میخواد، میخواد ثابت کنه حتی بعد از اینهمه وقت، هنوز همون رنِ مطیعم.»
رن گلویش را صاف کرد:
- بابا... سلام.
«...اشتباه میکنه بابا. من دیگه اون بچهی ترسویی نیستم که تو فرودگاه گم بشه. اینبار منم شرایطم رو مینویسم.»
1.Ryoma
2. Nanjiro
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»