خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. نور ملایم خورشید از میان پردههای نازک به داخل میتابید و ذرات گرد و غبار را در هوا به ر*قص درمیآورد. بوی قهوه تازه و نان تست برشته فضای آشپزخانه را پر کرده بود.
ریوما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با چهرهای درهم، مشغول جدا کردن خمیر لوبیا از ته تابه بود. حرکاتش تند و عصبی بود، انگار نه انگار که دیشب خواهر بزرگترش پس از شش ماه دوری به خانه بازگشته بود.
سایه ناناکو روی در ورودی آشپزخانه افتاد. موهای بنفش و موجدارش را به سبک همیشه پشت گوش انداخته بود. بشقابی از تاماگویاکی دود زده را روی میز گذاشت، صدای گرم و آرامش را شنید.
- رن چان... دیشب شنیدم که برگشتی.
رن سرش را به نشانه تأیید تکان داد و بیحرف چنگالش را به سمت املت دراز کرد. پس از چند لقمه، ناگهان از جا بلند شد و به سمت کیف راکتش رفت.
ناناکو¹ که سعی کرد سکوت سنگین را بشکند، با لبخند به ریوما گفت:
- ریوما، امروز خیلی ساکتی، اتفاقی افتاده؟
ریوما نگاهی به او انداخت و شانههایش را بالا انداخت:
- هیچی، فقط یکم خستهام.
صدای کشیدهشدن صندلی روی کف چوبی آشپزخانه پیچید. ناناکو بشقاب دیگری را به سمت رن هل داد:
- رن چان، اینم برای تو!
ریوما با دهانی پر از شیر غرغر کرد:
- اگه نخوری، بابا سهمت رو میخوره ها!
در همین لحظه نانجیرو با خمیازهای غرّش مانند وارد آشپزخانه شد.
- ها...! پس این بوی نون تست بود که منو از خواب بیدار کرد!
رن حتی نگاهی به او نکرد. دستش را روی دستگیره در گذاشت:
- هر چی میخواین بخورین، من سیرم.
پشت سرش، نانجیرو به ریوما چشمک زد:
- ریوما... روز اول مدرسهشه!
ریوما کلاهش را پایینتر کشید و لیوان شیرش را یکنفس سر کشید:
- اینقدرم کوچیک نیست که گم بشه!
«چرا رن همچین رفتاری داره؟ انگار نه انگار که شش ماهه ندیدیمش. ناناکو هم کلی ذوق کردهبود که میخواد باهاش ارتباط برقرار کنه... ولی اونم مثل همیشه، همه رو پس میزنه. فقط راکتم رو میفهمه، همونم که...»
هوای سرد پاییزی وقتی در را باز کرد به صورت رن خورد. چند قدم آن طرفتر ایستاد و منتظر ماند.
«ناناکو... همون دختردایی ریوماست؟ چرا اینقدر مهربونه؟ انگار منتظر یه واکنشی از منه... ولی من حتی نمیدونم باید چی بگم. همه اینجا یه جورایی به هم وصلن، جز من. حتی اون تاماگویاکیاش هم بوی خونه میداد... بوی خونهای که من هرگز نداشتم»
ریوما که از در خارج شد، نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت.
قدمهای ریوما روی سنگفرشها طنین انداخته بود، در حالی که رن با فاصلهای حساب شده پشت سرش حرکت میکرد، هوای سرد پاییزی پوست گردنش را مورمور میکرد، این شهر با تمام آشناهایش، غریبهترین جای دنیا برایش بود.
ناگهان موموشیرو¹ با دوچرخهی رنگ و رو رفتهاش با سرعت از کنار رن رد شد، موموشیرو با حرکت نمایشی جلویشان پیچید.
- اچیزن، بیا تا دروازه مدرسه مسابقه بدیم، هر کی دیرتر برسه نوشیدنی اینو...
فقط یک لحظه نگاهش به چهره سرد رن دوخته شد.
1. Nanako
ریوما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با چهرهای درهم، مشغول جدا کردن خمیر لوبیا از ته تابه بود. حرکاتش تند و عصبی بود، انگار نه انگار که دیشب خواهر بزرگترش پس از شش ماه دوری به خانه بازگشته بود.
سایه ناناکو روی در ورودی آشپزخانه افتاد. موهای بنفش و موجدارش را به سبک همیشه پشت گوش انداخته بود. بشقابی از تاماگویاکی دود زده را روی میز گذاشت، صدای گرم و آرامش را شنید.
- رن چان... دیشب شنیدم که برگشتی.
رن سرش را به نشانه تأیید تکان داد و بیحرف چنگالش را به سمت املت دراز کرد. پس از چند لقمه، ناگهان از جا بلند شد و به سمت کیف راکتش رفت.
ناناکو¹ که سعی کرد سکوت سنگین را بشکند، با لبخند به ریوما گفت:
- ریوما، امروز خیلی ساکتی، اتفاقی افتاده؟
ریوما نگاهی به او انداخت و شانههایش را بالا انداخت:
- هیچی، فقط یکم خستهام.
صدای کشیدهشدن صندلی روی کف چوبی آشپزخانه پیچید. ناناکو بشقاب دیگری را به سمت رن هل داد:
- رن چان، اینم برای تو!
ریوما با دهانی پر از شیر غرغر کرد:
- اگه نخوری، بابا سهمت رو میخوره ها!
در همین لحظه نانجیرو با خمیازهای غرّش مانند وارد آشپزخانه شد.
- ها...! پس این بوی نون تست بود که منو از خواب بیدار کرد!
رن حتی نگاهی به او نکرد. دستش را روی دستگیره در گذاشت:
- هر چی میخواین بخورین، من سیرم.
پشت سرش، نانجیرو به ریوما چشمک زد:
- ریوما... روز اول مدرسهشه!
ریوما کلاهش را پایینتر کشید و لیوان شیرش را یکنفس سر کشید:
- اینقدرم کوچیک نیست که گم بشه!
«چرا رن همچین رفتاری داره؟ انگار نه انگار که شش ماهه ندیدیمش. ناناکو هم کلی ذوق کردهبود که میخواد باهاش ارتباط برقرار کنه... ولی اونم مثل همیشه، همه رو پس میزنه. فقط راکتم رو میفهمه، همونم که...»
هوای سرد پاییزی وقتی در را باز کرد به صورت رن خورد. چند قدم آن طرفتر ایستاد و منتظر ماند.
«ناناکو... همون دختردایی ریوماست؟ چرا اینقدر مهربونه؟ انگار منتظر یه واکنشی از منه... ولی من حتی نمیدونم باید چی بگم. همه اینجا یه جورایی به هم وصلن، جز من. حتی اون تاماگویاکیاش هم بوی خونه میداد... بوی خونهای که من هرگز نداشتم»
ریوما که از در خارج شد، نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت.
قدمهای ریوما روی سنگفرشها طنین انداخته بود، در حالی که رن با فاصلهای حساب شده پشت سرش حرکت میکرد، هوای سرد پاییزی پوست گردنش را مورمور میکرد، این شهر با تمام آشناهایش، غریبهترین جای دنیا برایش بود.
ناگهان موموشیرو¹ با دوچرخهی رنگ و رو رفتهاش با سرعت از کنار رن رد شد، موموشیرو با حرکت نمایشی جلویشان پیچید.
- اچیزن، بیا تا دروازه مدرسه مسابقه بدیم، هر کی دیرتر برسه نوشیدنی اینو...
فقط یک لحظه نگاهش به چهره سرد رن دوخته شد.
1. Nanako
آخرین ویرایش: