♦ فن فیکشن ✎ راکوئیرن| ballerina | نویسنده|راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ballerina
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
راکوئیرن| ballerina | نویسنده|راشای
◀ نام رمان
راکوئیرن
◀ نام نویسنده
فاطمه.ع
◀نام ناظر
Saba molod
◀ ژانر / سبک
اکشن، درام، معمایی
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود. نور ملایم خورشید از میان پرده‌های نازک به داخل می‌تابید و ذرات گرد و غبار را در هوا به ر*قص درمی‌آورد. بوی قهوه تازه و نان تست برشته فضای آشپزخانه را پر کرده بود.
ریوما پشت میز آشپزخانه نشسته بود و با چهره‌ای درهم، مشغول جدا کردن خمیر لوبیا از ته تابه بود. حرکاتش تند و عصبی بود، انگار نه انگار که دیشب خواهر بزرگترش پس از شش ماه دوری به خانه بازگشته‌ بود.
سایه ناناکو روی در ورودی آشپزخانه افتاد. موهای بنفش و موج‌دارش را به سبک همیشه پشت گوش انداخته بود. بشقابی از تاماگویاکی دود زده را روی میز گذاشت، صدای گرم و آرامش را شنید.
- رن چان... دیشب شنیدم‌ که برگشتی.
رن سرش را به نشانه تأیید تکان داد و بی‌حرف چنگالش را به سمت املت دراز کرد. پس از چند لقمه، ناگهان از جا بلند شد و به سمت کیف راکتش رفت.
ناناکو¹ که سعی کرد سکوت سنگین را بشکند، با لبخند به ریوما گفت:
- ریوما، امروز خیلی ساکتی، اتفاقی افتاده؟
ریوما نگاهی به او انداخت و شانه‌هایش را بالا انداخت:
- هیچی، فقط یکم خسته‌ام.
صدای کشیده‌شدن صندلی روی کف چوبی آشپزخانه پیچید. ناناکو بشقاب دیگری را به سمت رن هل داد:
- رن چان، اینم برای تو!
ریوما با دهانی پر از شیر غرغر کرد:
- اگه نخوری، بابا سهمت رو می‌خوره ها!
در همین لحظه نانجیرو با خمیازه‌ای غرّش مانند وارد آشپزخانه شد.
- ها...! پس این بوی نون تست بود که منو از خواب بیدار کرد!
رن حتی نگاهی به او نکرد. دستش را روی دستگیره در گذاشت:
- هر چی می‌خواین بخورین، من سیرم.
پشت سرش، نانجیرو به ریوما چشمک زد:
- ریوما... روز اول مدرسه‌شه!
ریوما کلاهش را پایین‌تر کشید و لیوان شیرش را یک‌نفس سر کشید:
- این‌قدرم کوچیک نیست که گم بشه!
«چرا رن همچین رفتاری داره؟ انگار نه انگار که شش ماهه ندیدیمش. ناناکو هم کلی ذوق کرده‌بود که می‌خواد باهاش ارتباط برقرار کنه... ولی اونم مثل همیشه، همه رو پس میزنه. فقط راکتم رو می‌فهمه، همونم که...»
هوای سرد پاییزی وقتی در را باز کرد به صورت رن خورد. چند قدم آن طرف‌تر ایستاد و منتظر ماند.
«ناناکو... همون دختردایی ریوماست؟ چرا اینقدر مهربونه؟ انگار منتظر یه واکنشی از منه... ولی من حتی نمیدونم باید چی بگم. همه اینجا یه جورایی به هم وصلن، جز من. حتی اون تاماگویاکی‌اش هم بوی خونه می‌داد... بوی خونه‌ای که من هرگز نداشتم»
ریوما که از در خارج شد، نگاهی به او انداخت اما چیزی نگفت.
قدم‌های ریوما روی سنگ‌فرش‌ها طنین انداخته بود، در حالی که رن با فاصله‌ای حساب شده پشت سرش حرکت می‌کرد، هوای سرد پاییزی پوست گردنش را مورمور می‌کرد، این شهر با تمام آشناهایش، غریبه‌ترین جای دنیا برایش بود.
ناگهان موموشیرو¹ با دوچرخه‌ی رنگ‌ و رو رفته‌اش با سرعت از کنار رن رد شد، موموشیرو با حرکت نمایشی جلویشان پیچید.
- اچیزن، بیا تا دروازه مدرسه مسابقه بدیم، هر کی دیرتر برسه نوشیدنی اینو...
فقط یک لحظه نگاهش به چهره سرد رن دوخته شد.
1. Nanako
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
صدای ممتد بوق کامیونی که مستقیم به طرف‌شان می‌آمد، فضا را شکافت؛ دوچرخه با لاستیک‌های فرسوده‌اش به طرف کامیون منحرف شد، با صدای فلز با فلز به بدنه کامیون برخورد کرد، کامیون ترمز کرد و ایستاد و پیاده شد.
ریوما و رن، با چشمانی وحشت زده به این صحنه تماشا می‌کردند. ‌با ایستادن کامیون هر دو با گام‌های بلندتری به سمت موموشیرو رفتند.
راننده کامیون با صورت برافروخته به موموشیرویی که بر اثر آن تصادف له شده بود، گفت:
- پسر جون! مگه کور مادرزادی؟!
موموشیرو از میان توده‌ای آهن پاره سر بلند کرد و با شیطنت همیشگی‌اش پاسخ داد:
- هی پیرمرد، تو چشمات رو میدادی به من! من که تو خیابون اصلی بودم!
ریوما و رن هر دو به بالای سر مو رسیدند.‌
ریوما با همان خونسردی همیشگی‌اش بطری پونچایی از جیبش در آورد و باز کرد و گفت:
- مومو سنپای، حالا که دوچرخه‌ات مرد باید پیاده بیای.
رن آرام جلو آمد، چشمانش مثل دو تیغه یخ روی زانوی خون‌آلود موموشیرو ثابت شد.
«بازم یکی از این بچه‌های بی‌مغز... انگار مرگ رو بازیچه می‌دونن.
ولی چرا باید برام مهم باشه؟ من که نمی‌خوام تو این مدرسه دوستی پیدا کنم. هرچقدر سریع‌تر اینجا رو ترک کنم، بهتره.»
- بدون دوچرخه، احتمالا امن‌تره!
صدایش آنقدر سرد بود که انگار خود زمستان سخن می‌گفت.
سکوت سنگینی بینشان افتاد، گویی حتی هوای پاییزی هم از سرمای نگاه رن یخ زده بود.
موموشیرو نگاهی به رن انداخت و لبخندی از سر شیطنت روی ل*ب‌هایش نشست.
- وای! مراقب من هستی؟ خیلی نازی تو.
«همیشه همین‌طوره... حتی موقع مرگ هم شوخی می‌کنه.
حداقل اگه یه روزی تو مسابقه باهم بازی کنیم، می‌دونم چطور حواسش رو پرت کنم.»
رن حتی به این شوخی واکنشی نداد، فقط کیفش را روی شانه‌هایش جابه‌جا کرد و رو به ریوما گفت:
- بریم، وقت تلف کردن فایده‌ای نداره!
ریوما شانه‌ای بالا انداخت و‌ گفت:
-‌مومو¹ سنپای، اگه می‌خوای زنده بمونی، بهتره اونور خیابون راه بری!
موموشیرو در حالی که خون روی زانویش را با دستمال پاک می‌کرد، فریاد زد:
-‌ صبر کنین!‌ حداقل کمکم کنید، این لنتک رو از وسط خیابون جمع کنم.
اما رن و ریوما همچنان با گام‌های اندازه‌گیری شده به راهشان ادامه دادند،‌ انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است.
«اون نگاه... انگار داره روح آدم رو می‌خونه. مثل وقتی که تو تاریکی می‌فهمی یه چیزی داره تو رو نگاه می‌کنه، اما نمی‌تونی ببینی چیه...
اصلاً شبیه بقیه دخترا نیست. حتی موقع کمک کردنم حس می‌کنم داره نقشهٔ کشتنم رو می‌کشه!
خدایا... اگه یه روز مجبور بشم باهاش مسابقه بدم، بهتره اول وصیت‌نامم رو بنویسم!»

1. Momoshiro
2.momo مخفف شده
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
(دفتر مربی ریوزاکی¹، ساعت هشت صبح)
پنجره‌ها رو به صبحی روشن و طلایی گشوده بودند. نور آفتاب، نرم و گرم، روی سطح خراش‌خورده‌ی میز چوبی ریوزاکی پهن شده بود. در آن سکوت سنگین، تنها صدای برخورد منظم توپ‌های تنیس با راکت، مثل تپش‌های قلب زمین، به گوش می‌رسید.
تزوکا² پشت به پنجره ایستاده‌بود؛ قامت صاف، شانه‌های بی‌تحرک، و چشمانی که بی‌احساس به حرکات بازیکنان در زمین خیره مانده‌بودند.
ریوزاکی خودکارش را با ضربه‌ای آرام روی میز گذاشت. گرمکن صورتی‌رنگش هنوز همان بود، و موهایش از همیشه کمی آشفته‌تر. با نگاهی به فهرست تیم، ل*ب گشود:
- این ماه هم باید بچه‌ها رو گروه‌بندی کنیم، ولی یه مورد خاص داریم.
تزوکا نگاهش را از پنجره برگرداند. نامی که در میان لیست با پررنگ‌ترین جوهر نوشته شده بود، بی‌درنگ نظرش را جلب کرد؛ رن اچیزن.
اخم‌ کم‌رمقش، عمق گرفت.
- تو تیم پسرونه، جای دخترا نیست.
ریوزاکی بی‌هیاهو اما استوار پاسخ داد:
- خودت بهتر از هرکسی می‌دونی تیم دخترای سیگاکو یه رهبر واقعیه می‌خواد و رن، همونیه که لازمه.
تزوکا دستش را اندکی جمع کرد، و برگه‌ی زیر انگشتانش چین برداشت.
- پس چرا باید اول بیاد تو تیم پسرونه بازی کنه؟
ریوزاکی از پشت میز برخاست. لبخندش آرام، اما معنی‌دار بود:
- چون تا ثابت نکنه که می‌تونه از پسِ بهترین‌های سیگاکو بربیاد، رهبر خوبی هم برای تیم دخترونه نخواهد بود.
«ملکه‌ی یخی آمریکا، هان؟
اینجا دیگه آمریکای بی‌رقیب نیست. اینجا سیگاکوعه...
اینجا جاییه که اگه زیادی مغرور باشی، چیزی جز یه باخت سنگین گیرت نمیاد.
فکر می‌کنی لایق اون تاجی؟
خب اول باید از من رد شی.
باید از آتیش بگذری... نه فقط با تکنیک، با روح، با یه چیز بیشتر از برد.»
تزوکا در سکوت خودکار را برداشت. کاغذی تازه بیرون کشید و با دقت نوشت. وقتی کارش تمام شد، برگه را بی‌کلام به سمت مربی هل داد.
ریوزاکی نگاهی به برگه انداخت و ابرویش بالا رفت.
- قراره با اینویی، فوجی، و... خودت بازی کنه؟!
تزوکا، بی‌هیچ تغییری در تُن صدا، پاسخ داد:
- اگه می‌خواد کاپیتان شه، باید این سه نفر رو شکست بده.
اینویی برای تحلیل، فوجی برای تکنیک... من برای سنجیدن روحیه‌ش.
«اینویی مغزشو زیر و رو می‌کنه،
فوجی ریزترین حرکتاشو زیر ذره‌بین می‌ذاره،
ولی من...
من می‌خوام بدونم واقعاً لیاقت داره یا نه.
فقط یه بازیکن قوی کافی نیست،
ما کسیو می‌خوایم که بتونه یه تیمو بکشه بالا.»
***
(زمین تنیس A، ساعت هشت و نیم صبح)
باران شب گذشته، رطوبت سنگینی بر زمین چمن نشانده بود. قطرات آب بر تارهای عنکبوت که میان داربست‌ها کشیده شده بودند، زیر آفتاب طلایی لرزشی ظریف داشتند.
تابش خورشید، از میان شاخه‌های افرا به زمین ریخته بود و خطوط سفید زمین، مثل رشته‌هایی نورانی در برابر چشمان رن برق می‌زدند.
هودی آبی و سفیدش را محکم‌تر به خود پیچید. گویی تلاش می‌کرد خودش را از فضا جدا کند. چشم‌های تیز و بی‌حرفش، دقیق به حرکات کایدو³ و اینویی⁴ خیره مانده بودند.
هر ضربه، هر ایستادن، هر لغزش‌شان را با دقتی سرد به ذهن سپرد.
«این یعنی بهترین‌های سیگاکو؟
پسرایی که حتی نمی‌تونن توپ رو درست بفرستن تو منطقه‌ی هدف؟
کایدو فقط می‌خواد با اون حالت عصبی و صداهاش حریفو بترسونه.
اینویی هم یه ماشین حسابه. خشکه، بی‌احساس، قابل پیش‌بینی.
این قراره بشه رقیب من؟
ریوگا راست می‌گفت؛ برگشتن به ژاپن یه قدم به عقبه.»

1. Ryūzaki
2. Tezuka
3. Kido
4. Inui
#part010
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
ریوما کمی عقب‌تر، زیر درخت افرا لم داده بود به دیوار، بطری پونچایش را باز کرد و جرعه‌ای نوشید.
«خواهر عزیز... هنوز هم مثل یه شاهین به شکار اشتباه‌های دیگران‌اند. اگه می‌دونستی تزوکا چه برنامه‌ای برات داره، احتمالاً همین الان راکتت رو جمع می‌کردی و فرار می‌کردی به آمریکا.
اما می‌دونم تو فرار نمی‌کنی. چون در عمق وجودت، عاشق چالشی هستی که می‌تونه تو رو خرد کنه.»
کایدو با سر‌بند سبز معروفش روی خط سرویس ایستاده بود، توپ را با خشونتی خاص به زمین کوبید، صدای برخورد توپ با زمین در هوای مرطوب صبحگاهی طنین انداخت، گویی شلاقی بر پوست تر زمین فرود آمده‌بود.
اینویی پشت عینکش، چشمان تحلیل‌گرا داشت؛ دفترچه سبز رنگش از بس ورق خورده بود، ساییده شده بود، زیر نور خورشید برق می‌زد، انگشتان بلندش با حرکتی سریع صفحه‌ای را ورق زد.
- سرعت بومرنگ ماری، ۱۴۴ کیلومتر بر ساعت بهبود یازده درصدی.
صدایش خشک و ماشینی بود، اما در چشمانش جرقه‌ای از حیرت دیده میشد.
ریوما، در سایه درخت افرا تکیه داده بود. کلاه سفیدش که همیشه مثل بخشی از وجودش بود، سایه‌ای بر چشمان تیزش انداخته‌بود. بطری پونچا را با حرکتی سریع به سمت رن پرتاب کرد، قطرات آبمیوه در هوا درخشیدند.
رن بدون آنکه نگاه کند، بطری را در هوا گرفت؛ حرکتی سیال و دقیق، مثل گربه‌ای که طعمش را شکار می‌کند.
جرعه‌ای نوشید و با صدایی آهسته که فقط ریوما می‌توانست بشنود گفت:
- امتحان آماره مگه؟!
طعنه در صدایش موج می‌زد مثل تیغی که آرام بر روی پوست کشیده شود.
ریوما شانه‌ای بالا انداخت، نور خورشید بر چهره‌ی گندومی‌اش تابید و سایه‌ی مژه‌های بلندش بر گونه‌هایش افتاد.
- سبکشه... عادت می‌کنی...
سایه‌ای ناگهان بر آن‌ها افتاد فوجی¹ مثل روحی از میان مه صبحگاهی پدیدار شد؛ موهای بلوندش که معمولا آرام بر روی شانه‌هایش می‌ریخت، امروز آشفته‌تر می‌رسید، نور از پشت سرش می‌تابید و صورتش در سایه فرو برده بود، فقط آن لبخند مرموز همیشگی‌اش مشخص بود.
- اچیزن...
صدایش مثل عسلی بود که آرام از قاشق می‌چکید.
- مهمون‌ ناخونده‌ات رو معرفی نمی‌کنی؟!
کیکومارو² ناگهان مثل فشفه‌ از پشتش ظاهر شد. چشم‌های درخشان او از کنجکاوی برق میزد.
- مهمون؟!
«چی؟! یه مهمون جدی داریم؟!
اون نگاه... اون سکوت... اون راکت... وای نه، ایجی احساس خطر می‌کنه!
این دختره شبیه قاتلای تنیسه، مثل همونا که تو مانگاها میان و تو یه حرکت حریفتو بازنشسته می‌کنن!
ولی نه نه نه... ایجی نباید بترسه. ایجی همیشه آماده‌ست!
فقط باید یه کم با فوجی حرف بزنه... شاید یه نقشه بچینن.»
رن از کیفش راکتش را بیرون کشید. حرکتی روان مثل کشیدن شمشیر از غلاف. قاب مشکی راکت با رگه‌های آبی متالیک زیر نور می‌درخشید و طرح نیلوفر آبی ته دسته نقره‌ای‌اش برای لحظه‌ای روی زمین منعکس شد.
- اچیزن رن...
صدایش سرد بود، گویی زمستان را با خود آورده بود، سکوتی سنگین فضا را فرا گرفت؛ حتی توپ بین اینویی و کایدو بی‌هدف زیر پای کایدو غلتید.
فوجی با دقت راکت را برانداز کرد، لبخندش عمیق‌تر شد.

1. Fuji
2. Kikumaru
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«این پسرها... انگار مشتاقانه منتظرند من رو زیر ذره‌بین بذارن. فوجی با اون لبخند مرموزش، اینویی با دفترچهٔ بی‌روحش.
حتی اگه راکتمو مثل سلاح بکشم بیرون، بازم فکر می‌کنن می‌تونن رمزمو بشکنن؟
خوبه، بذار امتحان کنن. منم کنجکاوم ببینم چه‌قدر تحمل دارن وقتی «ملکه یخی» واقعاً شروع به بازی کنه.»
- ملکه یخی... .
اینویی با شنیدن این حرف سریع با انگشتانش دفترش را ورق زد.
- ملکه یخی... بله، مطابق داده‌ها ۸۷ درصد احتمال می‌دهم این همان بازیکن گمشده تورنمنت کالیفرنیا باشه.
چهره‌اش برای لحظه‌ای درهم رفت، اما چیزی نگفت.
کایدو دستانش روی راکت به لرزه افتاد. سربند سبزش که همیشه نماد غرورش بود، حالا با عرق پیشانیاش خیس شده‌بود.
- چیه مگه؟ بیشتر از یه دختره؟!
«کایدو هنوز نفهمیده با چه کسی طرفه... رن اونقدرها هم که فکر می‌کنن سرد نیست؛ اما اگه فکر می‌کنی می‌تونی با عصبانیت براش، بردی سخت در اشتباهی.
خواهرم همون‌جور که مار یخیش حریف رو می‌زنه، می‌تونه غرورتو یخ بزنه.»
در همین زمان، پشت نره‌های زمین تنیس، ریوزاکی ساکونو¹، اوساکادا توموکو² که نظاره‌گر این صحنه بودند، مخفی شده‌بودند، توموکو با لرز ناگهانی خود را پشت ساکونو پنهان کرد، دستانش محکم‌ روی شانه‌های دوستش قفل شده‌بود، چشم‌های قهوه‌ای بزرگش از وحشت گشاد شده و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- وای... خیلی ترسناکه... .
ساکونو مو‌های بلند قهوه‌ایش در نسیم صبحگاهی تاب می‌خورد، چشم‌های درخشانش را به رن دوخته‌بود.
- اچیزن رن... با ریوما ****************** نسبتی داره؟!
در همین لحظه هوریو ساتوشی³ با همان شیطنت همیشگی‌، در حالی که زیر ل*ب آهنگی بی‌سر و ته می‌خواند به سمت آنها آمد. موهای سیاه و ژولیده‌اش مانند همیشه بهم ریخته بود و یقه کراواتش کج شده‌بود.
- هی ریوزاکی! چی‌شده؟
هوریو با صدای بلندش پرسید، اما وقتی پاسخی دریافت نکرد، مسیر نگاه آن دو را دنبال کرد.
- اوه، یه تازه وارد؟!
ناگهان سایه‌ی بلندی بر روی آن‌ها افتاد.
هوریو به عقب برگشت و با تعجب چشم‌هایش را گرد کرد.
- اینوعه-سان؟!
اینوعه هیروشی⁴، خبرنگار ماهنامه تنیس، با قدی نزدیک دو متر با کوله پشتی بزرگ روی یک شانه، پشت سر آن‌ها ایستاده‌بود. عینک ته‌ استکانی‌اش نور خورشید را منعکس می‌کرد.
چهره‌اش را درهم کشید و با صدای بمش گفت:
- اچیزن رن... پس شایعات درسته.... نانجیرو یه دختر هم داره؟

1. Ryūzaki Sakuno
2. Osakada Tomoka
3. Horio Satoshi
4. Inoue Horoshi
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ساکونو که هنوز تحت تاثیر مکالمات قبل، قرار گرفته بود، با صدایی لرزان گفت:
- شنیدم فوجی-سنپای، اونو ملکه یخی صدا زد.
ناگهان سکوت فضا با قهقهه‌ی بلند هوریو شکسته شد.
- وای خدا! خیلی خندیدم! ملکه یخی؟ مگه میشه؟
صدای خنده او در حیاط مدرسه پیچید.
رن که هنوز معرکه فضا در دستش بود و همه با حیرت به او نگاه می‌کردند، تیز سرش را به طرف صدا چرخاند، در یک آن نگاه یخ‌زده‌ای مانند تیغی برنده به سمت هوریو نشانه گرفت. چشم‌های سیاهش، برقی خطرناک زد. به آرامی ل*ب‌های نازکش کنار رفت:
- جالبه... .
صدایش مانند یخی که روی فلز بکشند، سرد و بُرنده‌ بود.
- به نظر میرسه یه مزاحم کوچولو داریم.
«مزاحم کوچولو... انگار نمی‌دونه با چه کسی طرف شده. اگه فکر می‌کنی ملکه یخی فقط یه لقب توخالیه، صبر کن تا روحت رو منجمد کنم.»
ریوما کلاهش را پایین کشید و زیر ل*ب خندید:
- بازم یه مزاحم رو گاز گرفت!
«هه... بازم یه قربونی پیدا شد. خواهرم اگه جدی بشه، تا هفته‌ها تو خوابم میاد که عذابت رو می‌بینم. خوشبختانه امروز رحم کرده... فقط داره با نگاه می‌کشتت.»
اینوعه سریع دفترچه یادداشتش را در آورد و با ولع شروع نوشتن کرد.
«نانجیرو دخترش رو از چشم همه قایم کرده... حتی از پرونده‌ها.
فقط یه نفر سکوت کرده؛ ریوزاکی سنسه... و این خطرناکه.»
زیر ل*ب زمزمه کرد:
- این از اون چیزی که فکر می‌کردم، جالب‌تر شد.
توموکو که حالا کاملا ترسیده بود، تمام قد خود را پشت ساکونو، پنهان کرد و با صدایی لرزان گفت:
- بیا از اینجا بریم.
اما ساکونو نمی‌توانست چشم‌هایش از صحنه برگرداند. چیزی در چشم‌های رن وجود داشت که هم ترسناک بود و هم مجذوب کننده.
هوریو که حالا متوجه جو سنگین شده بود، ناگهان سکوت کرد. حالت شیطنت‌آمیزش از چهره‌اش محو شد.
«وای نه! چشام داره از ترس می‌ترکه! این که ملکه یخی نیست... یه هیولاست! چرا کسی هشدار نداد؟! اگه زنده بمونم، حتماً یه مجله اختصاصی برای خطرات اچیزن رن منتشر می‌کنم... بعد از فرار!»
سکوت سنگین زمین تنیس با پرش ناگهانی کیکومارو شکست، مثل فنری که رها شده‌باشد، از پشت فوجی به‌ هوا پرید و با چشم‌هایی برق زده فریاد زد:
- هوی هوی! تو همون خواهر بزرگه‌ی ریوما هستی؟
ریوما بطری خالی پونچایش را به سمت کیکومارو پرت کرد، بی‌تفاوت به رن نگاه کرد.
رن آرام سرش را برگرداند، نگاهش مانند تیغ یخ‌زده، روی کیکومارو افتاد.
صدایش را پایین آورد، اما هر کلمه مثل تازیانه بر هوا فرود آمد:
- پس تو همون میمون سیگاکو هستی که درباره‌ش شنیدم.
کیکومارو به جای ناراحتی، قهقهه‌‌ بلندی سر داد و با حرکتی آکروباتیک به عقب پرید:
- وای! اوچیبی، خواهرت از تو هم بامزه‌تره!
کایدو که کناره‌‌های زمین تماشا می‌کرد، راکتش را از روی زمین برداشت و محکم فشارش داد تا جایی که چوبش ترک برداشت، صدای خشنش فضا را برید.
- هوی ملکه یخی؟! فکر می‌کنی کی هستی؟
رن بدون آن‌که عجله کند به سمت او چرخید.
«مارها قبل از حمله، هیچ‌وقت هشدار نمی‌دن... یوما یادم داد وقتی آماده‌ای، دیگه نیازی به فریاد زدن نیست.»
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا