- تاریخ ثبتنام
- 2025-05-02
- نوشتهها
- 46
- پسندها
- 118
- امتیازها
- 33
پارت۳۰
دریزیلا ناخواسته اشکهایش جاری شد و فریاد زد:
- الا تو داری چی کار میکنی میخوای با پرنس چارمینگ ازدواج کنی اون نمیتونه...
الا با غرور جواب داد:
- چرا نمیتونه با من ازدواج کنه من یک اشراف زادهام پدرم یک تاجر محترم بود.
خدمتکار کفش را آورد و جلوی پای الا گذاشت او کفش پوشید و کفش اندازهاش شد.
همه خدمتکاران از شدت خوشحالی فریادی زدند و تبریک گفتند تنها کسانی که خاموش بودند و با وحشت به این صحنه خیره مانده بودند بانو ترمین و دریزیلا بود، با آنکه آن دو تنها کسانی بودند که واقعاً الا را دوست داشتند اما نمیتوانست برای همچین چیزی خوشحال باشند و به او تبریک بگوید، چون به خوبی با ذات پلید چارمینگ آشنا بودند و از عاقبت این وصلت شوم اطلاع داشتند.
بانو ترمین که توان دیدن این صحنه را...
دریزیلا ناخواسته اشکهایش جاری شد و فریاد زد:
- الا تو داری چی کار میکنی میخوای با پرنس چارمینگ ازدواج کنی اون نمیتونه...
الا با غرور جواب داد:
- چرا نمیتونه با من ازدواج کنه من یک اشراف زادهام پدرم یک تاجر محترم بود.
خدمتکار کفش را آورد و جلوی پای الا گذاشت او کفش پوشید و کفش اندازهاش شد.
همه خدمتکاران از شدت خوشحالی فریادی زدند و تبریک گفتند تنها کسانی که خاموش بودند و با وحشت به این صحنه خیره مانده بودند بانو ترمین و دریزیلا بود، با آنکه آن دو تنها کسانی بودند که واقعاً الا را دوست داشتند اما نمیتوانست برای همچین چیزی خوشحال باشند و به او تبریک بگوید، چون به خوبی با ذات پلید چارمینگ آشنا بودند و از عاقبت این وصلت شوم اطلاع داشتند.
بانو ترمین که توان دیدن این صحنه را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبتنام کنید.