✾ دفتر اپیزود ✎ گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه اپیزود
گوشه‌های تاریک دل
◀ نام دل‌نگار
ملیکا قائمی
◀ ژانر / سبک
ادبیات روانشناختی، درام
و من هنوز بلد نیستم خودم باشم

می‌دانی؟
تمام این سال‌ها را صرف ساختن چهره‌ای کرده‌ام که دوست‌داشتنی باشد،
قابل‌تحمل، پذیرفته‌شده،
آدمی که دیگران دوستش داشته باشند…
و میان تمام آن لبخندهای تمرین‌شده،
تمام آن جملات سنجیده و واکنش‌های کنترل‌شده،
کم‌کم یادم رفت چطور خودم باشم.

نه اینکه نخواهم…
نه اینکه ندانم در کجای این مسیر گم شدم،
فقط نمی‌دانم اگر روزی بخواهم خودم باشم،
اصلاً چه شکلی‌ام؟

آیا صدایم همین است؟
یا این صدای آشنای من، حاصل هزار بار ساکت‌ماندن است؟
آیا این خنده‌ی آرام، از دلِ شادی آمده،
یا فقط پوششی‌ست برای بغضی که جا خوش کرده میان سینه‌ام؟

من از تظاهر خسته‌ام،
اما آن‌قدر با نقش‌ها خو گرفته‌ام
که گاهی فکر می‌کنم شاید اصلاً
هیچ “خودِ واقعی‌ای” در من باقی...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
ته‌مانده‌ی امید، بوی نا گرفته است

انگار سال‌هاست که امید را در شیشه‌ای دربسته انداخته‌ام
و فراموش کرده‌ام جایی ته ذهنم، کنج یک طاقچه‌ی خاک‌گرفته.
حالا که برمی‌گردم و درش را باز می‌کنم،
بویی که به مشام می‌رسد، دیگر بوی زندگی نیست.
بوی نم‌گرفتگی‌ست…
بوی چیزی که روزگاری تازه بود،
اما حالا پوسیده، خسته، و بی‌رمق است.

ته‌مانده‌ی امید، دیگر برق نمی‌زند.
نه گرما دارد، نه شور.
فقط مانده،
همان‌طور که خاطره‌ای بی‌رمق در کنج قلب می‌ماند،
نه زنده، نه مرده…
فقط باقی.

و من مانده‌ام،
با این شیشه‌ی نیمه‌خالی،
با دستانی که حتی برای انداختنش هم جان ندارند،
و چشمانی که به آن زل زده‌اند،
شاید از سر عادت،
شاید هم از سر ناتوانی در پذیرفتن پایان.

نمی‌دانم چرا هنوز نگهش داشته‌ام...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مدت‌هاست شبیه خودم نیستم…

مدت‌هاست که در آینه زل می‌زنم
و دنبال کسی می‌گردم که انگار، دیگر اینجا نیست.
چشم‌ها همان‌اند،
اما چیزی در برقشان خاموش شده،
حرف‌ها همان‌اند،
اما ته صدا، یک لرزش پنهان است که به هیچ واژه‌ای اعتماد ندارد.

شبیه خودم نیستم…
نه آن خودی که روزی می‌خندید و باور داشت.
نه آن خودی که در دل تاریکی هم، چراغی روشن می‌کرد.
حالا شبیه کسی شده‌ام که فقط ادامه می‌دهد،
بی آنکه بداند چرا،
برای چه،
و تا کجا.

گاه از خودم عبور می‌کنم بی‌آنکه متوجه شوم،
در خیابان، در سکوت خانه،
یا لابه‌لای حرف‌های نصفه‌نیمه‌ای که با کسی رد و بدل می‌کنم،
و تنها چیزی که جا می‌ماند،
احساس عجیبی‌ست
که من دیگر «من» نیستم.

شاید جایی، در میانه‌ی دردها و سکوت‌ها و وانمود کردن‌ها،...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مرهمی که زخمش را عمیق‌تر کرد

بعضی زخم‌ها،
نه از شدت ضربه،
که از دست‌هایی‌ست که آمدند برای درمان،
اما ندانسته، بدتر کردند.

او آمد…
با نگاهی که قرار بود آرامم کند،
با صدایی که شبیه لالایی بود،
و دستانی که قول مرهم می‌دادند.
اما آنچه به جا ماند،
نه التیام،
که زخمی تازه بود
بر زخم‌های کهنه‌ام.

درد، وقتی از غریبه بیاید، قابل فهم است.
اما وقتی از همان کسی بیاید
که قرار بود نجاتت دهد…
پوست نمی‌سوزد،
روح می‌سوزد.

آنجا بود که فهمیدم بعضی مرهم‌ها،
تنها وعده‌ای برای ساکت کردن درد نیستند،
بلکه کابوس دوباره‌ای‌اند
که هر شب، از نو بیدارت می‌کنند.

من حالا با زخم‌هایی راه می‌روم
که نام‌شان «محبت» بود،
اما دردشان
تا استخوان ریشه کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
دلی که صدایش را خورده‌اند

گاهی صدا از دهان نیست،
از دل می‌آید…
از اعماق سینه‌ای که مدام خواسته بگوید،
اما هر بار،
با دستی، نگاهی، سکوتی خفه شده است.

دلی که روزی حرف می‌زد
با تپش‌های بی‌قرار،
حالا لال شده است.
نه اینکه چیزی برای گفتن نداشته باشد،
نه…
بلکه آن‌قدر فریاد کشیده،
که دیگر خودش هم
صدای خودش را نمی‌شنود.

بغضی مانده در گلو،
اما نه از آن بغض‌هایی که می‌توانی گریه‌اش کنی،
از آن‌هاست که درون را می‌جود،
بی‌آنکه راهی به بیرون داشته باشد.

این دل،
دل من است…
دل کسی که روزی لبریز از گفتن بود،
و حالا،
پر شده از صداهایی که خورده شدند
تا دیگر فریاد نکشد،
تا دیگر باور نکند،
که شنیده خواهد شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
و سکوت، تنها پاسخ جهان بود

فریادی بی‌صدا،
از گلویی خاموش،
میان هزارتوی شب رها شد…
نه ستاره‌ای پلک زد،
نه مهتابی دل‌سوز،
فقط باد، آهسته رد شد از کنارم
و آغـ.ـوشِ جهان،
سردتر از همیشه، خالی بود.

من بودم و دلِ تنگی که از خودش می‌ترسید،
و آسمانی که دیگر حتی نایِ باریدن نداشت.
دستم را دراز کردم سوی بودن،
اما جهان،
سرش را برگرداند
و چیزی نگفت.

نه اینکه نشنیده باشد،
جهان همیشه می‌شنود…
اما گاهی تصمیم می‌گیرد
پاسخش را از جنسِ سکوت بدهد،
سکوتی که در عمقش
هزار سال خستگی نهفته است.

و من،
میان این خاموشیِ بی‌مرز،
فهمیدم که گاهی،
هیچ فریادی به نجاتت نمی‌آید.
که بعضی صداها
برای گم شدن ساخته شده‌اند،
نه برای شنیده شدن.
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
دلی که جا ماند، میانِ هیچ‌کجا

رفتم…
بی‌آنکه ردّی بگذارم، بی‌آنکه راهی بلد باشم.
زمین زیر پایم، بوی کهنگی می‌داد؛
بوی خواب‌های فراموش‌شده و خاطره‌هایی که هرگز ل*ب به گفتن باز نکردند.

میان آن بیراهه‌های بی‌نام،
دلِ خسته‌ام
بی‌صدا از سینه‌ام جدا شد.
نه ناله‌ای، نه آهی؛
تنها افتاد،
میانِ سرزمینی که هیچ نقشه‌ای آن را رسم نکرده بود.

بادِ بی‌جهت، بر گرده‌ی خاک سرد می‌چرخید،
صداها را خاموش می‌کرد،
و ردّ اشک‌ها را از چهره‌ی زمین می‌شست.
دلِ جا مانده‌ام،
چون پرنده‌ای بی‌آشیان،
در سکوتِ تلخِ بی‌کسی، پرپر می‌زد.

گاه در هزارتوی شب،
که جهان، پرده‌های سنگینِ خواب را بر پنجره‌ها می‌آویزد،
صدای مبهمی از دور می‌آید؛
زمزمه‌ای شکسته،
شاید گریه‌ی همان دلی که جا ماند…
و هنوز میانِ...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
سرزمینی که آفتاب را هرگز ندید

در دل من، سرزمینی هست که هیچ آفتابی بر آن لبخند نزده.
جایی دور، گمشده میان نقشه‌ی خاطرات،
که خواب و بیداری در آن فرقی ندارند.
باد، خاکستر رؤیاهای مرده را در هوا می‌پاشد،
و دیوارهای خاموشش، زمزمه‌های گریزانم را تا ابد در خود حبس کرده‌اند.

من، در آن تاریکیِ بی‌انتها،
هزار بار نامم را صدا زدم،
هزار بار سایه‌ی خودم را گم کردم؛
بی هیچ پاسخی، بی هیچ دستی که بر شانه‌ام بزند.

زمان در اینجا لنگان می‌گذرد؛
مثل زخم کهنه‌ای که هرگز التیام نمی‌یابد،
مثل بوی باران بر خاک ترک‌خورده‌ی دلی که سال‌هاست چشم به راه نمانده.

و من،
همچنان با چشم‌هایی خسته،
دنبال نوری می‌گردم
که شاید هیچ‌گاه برای این سرزمین نفرستاده‌اند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
تنهایی، صدای بلندی دارد

گاهی فکر می‌کنی سکوت، آرام است.
اما نه…
سکوت، گاهی فریادی‌ست بی‌صدا
که در اعماق روحت می‌پیچد و بند بندت را می‌لرزاند.

تنهایی،
همان جغرافیای بی‌راهی‌ست
که در آن نه کسی می‌رسد،
نه کسی می‌پرسد،
نه کسی جا می‌ماند.

آدم‌ها از کنارت عبور می‌کنند
بی‌آنکه بفهمند،
چقدر از خودت را در این رفت‌وآمدها جا گذاشته‌ای.
می‌خندی…
اما صدای گریه‌ات را فقط دیوارهای شب می‌فهمند.

و این تنهایی،
با آن‌که بی‌چهره است،
اما صدایش از هر فریادی بلندتر است.
در گوش جانت زمزمه می‌کند:
“تو تنها نیستی… تو، فقط دیده نمی‌شوی.”
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
کسی در من گریه می‌کند

شب‌ها که خانه از نفس می‌افتد و دیوارها خمیازه می‌کشند،
در من کسی بیدار می‌ماند.
کسی که گریه می‌کند…
بی‌آنکه اشکی بریزد،
بی‌آنکه صدایی از گلویش عبور کند.

او نشسته در تاریکیِ درونم،
زانو بــــغـ.ـــل گرفته و به هیچ‌کجا خیره مانده.
اسمش را نمی‌دانم،
ولی خوب می‌دانم که از خودم جدا نیست.
او من است،
در روزهایی که یادم نیست.

من خوابیده‌ام،
اما او هنوز با خاطراتی کهنه،
با صداهایی که دیگر نیستند،
با لبخندهایی که محو شده‌اند،
جنگ می‌کند.

و من هر صبح،
با چشم‌هایی که انگار تمام شب باریده‌اند،
بیدار می‌شوم؛
بی‌آنکه بدانم چرا این‌همه خسته‌ام.
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا