✾ دفتر اپیزود ✎ گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع TifanI
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
گوشه‌های تاریک دل | ملیکا قائمی | دل‌نگار راشای
◀ نام مجموعه اپیزود
گوشه‌های تاریک دل
◀ نام دل‌نگار
ملیکا قائمی
◀ ژانر / سبک
ادبیات روانشناختی، درام
در حسرتِ آن‌که روزی من بود…

دلتنگی همیشه برای دیگران نیست،
گاهی دلت برای خودت می‌گیرد.
برای آن “تو”یی که دیگر نیست،
برای خنده‌ای که بی‌دلیل می‌آمد
و نگاهی که هنوز به زندگی اعتماد داشت.

دلتنگ کسی می‌شوی که روزی در آینه می‌دیدی،
کسی که جهان را با چشم‌هایی کودکانه می‌نگریست،
که زخم‌ها را بلد نبود
و امید، هنوز در صدایش جاری بود.

حالا اما، فقط سایه‌ای مانده
که گاهی از کنار عکس‌های قدیمی عبور می‌کند،
با بغضی بی‌نام و آرزویی خاموش.
درونم کسی گم شده…
و من هر شب، نامش را در سکوت صدا می‌زنم
شاید برگردد
شاید یک‌بار دیگر
دستم را بگیرد و بگوید:
“هنوز می‌شود از نو شروع کرد…”
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آن‌جا که سکوت، نامِ مرا از یاد برده است…

در دوردست‌ترین کوچه‌های خیال،
جایی هست که نامم دیگر روی هیچ ل*بِ زنده‌ای نمی‌لرزد.
نه کسی صدایم می‌زند،
نه خاطره‌ای مرا صدا می‌زند از دور.
فقط سکوت است؛
سکوتی که سال‌هاست
نام مرا با باد برده
و در هیچ آینه‌ای باز نگشته.

من آنجا مانده‌ام،
جایی میان عبورِ ابرهایی خاکستری
و وزشِ نسیمی که دلش برای هیچ‌کس تنگ نمی‌شود.
دل‌تنگم برای خودم؛
برای آن‌که روزی، میان واژه‌ها زنده بود
و حالا در سطرهای نگفته، آرام پوسیده است.

صدایم نمی‌آید،
نه به خودم
نه به جهان.
تنها صدای جاری، خش‌خش برگ‌هایی‌ست
که پاییز آن‌ها را از من گرفته
بی‌آن‌که بپرسد: هنوز عاشقی؟
و من… هنوز عاشقم،
با زبانی بسته
و دلی که در خلوت‌ترین شبِ جهان
برای هیچ‌کس نمی‌تپد،
جز برای سایه‌ای که هر شب
در خواب، به آغوشم بازمی‌گردد
و صبح، با طلوع فراموشی محو می‌شود.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
و من، سال‌هاست سکوت می‌پوشم به جای صدا…

هیچ‌کس نفهمید کی آخرین واژه‌ام را آهسته بلعیدم؛
همان واژه‌ای که شبیه بغضی گرم، در گلویم یخ زد.
از همان روز، ل*ب‌هایم به مراسم سوگ کلمات بدل شدند
و گلویم گورستان حرف‌هایی شد
که هیچ‌وقت مجال زیستن نیافتند.

آموختم چطور صدا را لای چینِ اشک تا کنم
و بگذارم لبخند، بی‌آنکه چیزی بگوید،
بر صورتم بخوابد.
یاد گرفتم چطور سکوت را بر تنم بدوزم
مثل لباسی که شب‌ها خودش را به خوابِ تنهایی می‌سپارد.

دیگر کسی نمی‌فهمد،
وقتی نگاهم به دوردست خیره می‌شود،
در ذهنم چند خاطره دارند
بی‌صدا گریه می‌کنند.
دیگر کسی نمی‌پرسد
این ل*ب‌های بسته، چقدر حرف داشته‌اند،
و چطور روزی هر کلمه‌شان
پُر از تپشِ زندگی بوده.

در من، خانه‌ای‌ست تاریک،
که پنجره‌هایش را سال‌هاست
با پرده‌های ضخیمِ سکوت پوشانده‌ام.
تنها گاهی، شاید وقتی باد می‌وزد،
صدای گریه‌ی قدیمی‌ترین خاطره‌ام
از لای درزها به بیرون نشت می‌کند…

و من هنوز
می‌ترسم در را باز کنم،
می‌ترسم واژه‌ای از گلویم فرار کند
که دیگر بند نیاید…
پس همچنان
سکوت می‌پوشم،
مثل شالی که زمستانِ تمام تنم را
پنهان می‌کند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شب‌هایی که خودم را نمی‌شناسم

گاهی شب‌ها،
در سکوتِ سنگینِ ساعاتی که هیچ صدایی جز تیک‌تاکِ خسته‌ی ساعت نمی‌ماند،
چشمی در من گشوده می‌شود،
چشمی که نه نور می‌بیند، نه خواب،
تنها مرا می‌نگرد…
بی‌صدا، بی‌رحم،
با نگاهی که انگار از دورترین اتاق‌های ذهنم برخاسته.

در آینه‌ای که غبارش را سال‌هاست پاک نکرده‌ام،
چهره‌ای را می‌بینم که آشنا نیست،
نه برای من، نه برای هیچ‌کسی در این دنیا.
چهره‌ای بی‌لبخند، بی‌رنگ،
که گویی بر آب مانده و هر لحظه در حال محو شدن است.

شب‌ها،
در دلِ تاریکیِ بی‌انتها،
من با خودی مواجه می‌شوم
که سال‌هاست از او گریخته‌ام.
با «منی» که دیگر بلد نیست دوست بدارد،
بلد نیست حرف بزند،
فقط تماشا می‌کند و درونش چیزی آرام‌آرام می‌میرد…

زخم‌های کهنه در این ساعت‌ها دهان باز می‌کنند،
خاطراتی که روزها از یادشان برده بودم،
در نیمه‌شب مثل صداهایی ناشناس از زیر زمین بالا می‌آیند،
و دلم را چنان فشرده می‌کنند
که انگار هنوز در همان لحظه‌ی شکستن گیر کرده‌ام.

گاهی آن‌قدر غریبه می‌شوم،
که دلم می‌خواهد از پنجره بیرون بپرم،
نه برای مُردن،
بلکه برای دیدن اینکه اگر دیگر نبودم،
آیا این چهره‌ی شبانه هم با من می‌رفت،
یا در خانه می‌ماند تا با کسی دیگر از من بپرسد:
«تو کیستی؟»

و من، هنوز جوابی برایش ندارم…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
دخترم، گل سرخِ خواب‌های دیشبم…

دخترم…
ای شکوفه‌ی خاموشِ باغ دیروزهای من،
ای نغمه‌ی ناتمام لالایی‌هایی که شب‌ها به خوابم بازمی‌گردند…
می‌دانی؟
گاهی صدای خنده‌ات هنوز از میان دیوارهای خاطره می‌گذرد و آرام،
روی زخم‌های خاموشم مرهم می‌ریزد.

یادت هست؟
روزی بود که گیسوانت، هنوز کوتاه و بی‌قرار،
بر شانه‌ات مثل پرنده‌ای کوچک می‌رقصید.
آغوشم خانه‌ات بود و دستانت همه‌ی دلخوشی‌ام.
دنیا خلاصه شده بود در نگاهت،
و من، تنها در فکر این بودم که مبادا لبخندت حتی لحظه‌ای گم شود.

حالا اما…
قد کشیده‌ای میان فصل‌هایی که من فقط تماشاگرش بودم،
و زمان، بی‌رحمانه تو را از دامنم چید،
مثل گلی که باد با خودش می‌بَرد و من تنها عطرش را به یاد دارم.

من هنوز همانم،
همان پدری که نگاهش همیشه دنبالت می‌گردد؛
همان دستی که اگر زمین خوردی، هنوز لرزان اما عاشق، بالا می‌آید.
در من هنوز آوازی هست از دوست‌داشتن،
بی‌آنکه گفته شود، بی‌آنکه شنیده شود؛
حرف‌هایی که فقط در سکوت شب، وقتی همه خوابند، به ستاره‌ها می‌گویم.

دخترم…
اگر روزی، بار دنیا بر شانه‌ات سنگینی کرد
و راه برگشت مبهم شد…
بدان که پناهی هست، آغوشی،
جایی در انتهای تمام راه‌ها،
که نامش «خانه» است،
و دلی که بی‌قید و بی‌مرز،
هنوز تو را مثل روز اول،
با تمام هستی‌اش دوست دارد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
جنگ، جایی در من هنوز ادامه دارد... .

جنگ…
همیشه با صدای انفجار شروع نمی‌شود.
گاهی با یک سکوتِ عمیق، با نگاهی بی‌پناه،
یا با لرزش دستانی آغاز می‌شود که دیگر توان نوازش ندارند.

من در میدان نبودم،
اما جنگ از میان چشم‌هایم گذشته…
از دل شب‌هایی که صدای بمب،
با صدای تپش قلبم رقابت می‌کرد.
از پنجره‌ای که رو به خرابه‌ای باز میشد
و کودکی که بی‌دلیل، بی‌خاطره، بی‌فردا…
فقط نگاه می‌کرد.

جنگ، خانه را ویران نمی‌کند؛
دل را فرو می‌ریزد.
یادها را خاک می‌کند
و در گوشه‌ای از ذهن،
پرچم سیاهش را چنان برافراشته می‌کارد
که سال‌ها بعد، حتی با صلح هم پایین نمی‌آید.

جنگ، تنها چیزی نیست که دیده شود.
گاهی سال‌ها پس از خاموش شدن گلوله‌ها،
در سینه‌ی آدمی،
صداهایی هست که هنوز شلیک می‌کنند.
تصاویری هست که مثل مین،
زیر هر خاطره‌ای پنهان شده‌اند.

می‌دانی؟
کسی نمی‌گوید آنانی که زنده مانده‌اند،
چگونه در خاکسترِ خود سوخته‌اند.
کسی نمی‌پرسد از خواب‌های بی‌پناه،
از شبی که صدای پاره‌شدن آسمان
با صدای ناله‌ی دل برابر بود.

جنگ…
در کتاب‌ها تمام می‌شود،
در اخبار پایان می‌گیرد،
اما در من…
جایی در من، هنوز ادامه دارد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
من و آینه‌ای که هیچ‌وقت حقیقت را نگفت…

مدت‌هاست هر صبح،
در اتاقی که بوی نمِ خاطره گرفته،
روبروی آینه‌ای می‌ایستم
که چهره‌ام را مثل رازی نیمه‌تمام بر شیشه‌اش حک کرده است.

می‌دانم این چشم‌ها همان‌اند،
همان دو دریچه‌ای که روزی با یک نگاه ساده
غصه‌ها را از یاد می‌بردند.
اما حالا در سیاهی آرامشان
دریایی غلیظ از خستگی موج می‌زند،
دریایی که هیچ ساحلی نمی‌تواند نجاتش دهد.

می‌دانم این لبخند،
روزی بی‌بهانه می‌شکفت.
همین ل*ب‌هایی که حالا
شکسته‌اند زیر بار ناگفته‌ها.
لبخندی که بیشتر شبیه پرده‌ای ست
بر دریچه‌ی اندوهی عمیق
که جرات ندارم لمسش کنم.

آینه را نگاه می‌کنم،
رد چین‌های ریز پیشانی‌ام را می‌شمارم
که مثل خط‌خطی‌های یک نقاشِ پیر
بی‌دلیل و بی‌انتها بر صورتم نشسته‌اند.
موهایی که رنگِ خاکستر گرفته‌اند،
گواهی آرام از گذرِ وقتند
و دستی که هر روز بلند می‌شود
تا چهره‌ای را نوازش کند
که هر روز غریبه‌تر می‌شود.

آینه می‌گوید:
«تو همان آدمی…»
اما من در عمق نگاهِ تار و غبارگرفته‌اش
هیچ نشانی از خودم نمی‌یابم.
تنها تصویر کسی را می‌بینم
که سال‌هاست خودش را میان خاطره‌ها جا گذاشته
و هر صبح،
تنها برای اطمینان از بودن
دوباره برمی‌گردد به همین شیشه‌ی سرد.

و من هنوز نمی‌دانم
چرا این آینه هرگز حقیقت را نگفت؛
چرا هربار
چیزی را پس می‌دهد که شبیه من است،
اما بوی من را نمی‌دهد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
شب، تنها جایی‌ست که مرا می‌فهمد.

شب، شبیه پتوئی‌ست از جنس تاریکی،
که بی‌هیاهو روی شانه‌های خسته‌ام می‌نشیند.
همه‌جا ساکت است،
اما درون من، غوغایی‌ست خاموش…
یک دنیا حرفِ ناگفته،
یک جهان آهِ بی‌صدا.

همین‌که نور چراغ‌ها خاموش می‌شود،
درون من روشن می‌شود به هزار خاطره‌ی خاک‌گرفته؛
خاطراتی که روزها جرأت نمی‌کنند سر برآورند،
اما شب…
شب دلشان تنگ می‌شود برای گفت‌و‌گو.

در این تاریکیِ نجیب،
می‌نشینم گوشه‌ای از ذهنم،
مثل کسی که تمامِ روز نقاب به صورت داشت،
و حالا دیگر تابش تمام شده.
چشم‌هایم را می‌بندم،
اما خواب نمی‌آید؛
چون ذهنم بیدارتر از همیشه
شروع می‌کند به زمزمه‌کردن
دردهایی که فقط شب بلد است بفهمد.

شب، جایی‌ست که بغض‌هایم جا خوش می‌کنند
زیر بالش، کنار نبض تندِ دل.
جایی‌ست که سکوت،
نه علامت آرامش،
که معنای فریادِ بی‌صداست.

من در شب، به خودم نزدیک‌ترم،
نه برای اینکه قوی‌ترم،
بلکه چون دیگر نیازی نیست قوی جلوه کنم.
شب، جایی‌ست که نقاب‌ها را کنار می‌گذارم،
و از پشت هزار لبخندِ ساختگی،
بالاخره خودم را می‌بینم:
شکسته، تنها،
و پر از حرف‌هایی که هیچ‌کس نخواست بشنود.

چه کسی می‌داند
در این سکوتِ نرم و نمناک،
چقدر دلم برای فهمیده‌شدن تنگ است؟

شب،
شبیه یک دوستِ پیرِ وفادار،
هر شب باز می‌گردد
تا دلداریم دهد
بی‌آنکه بپرسد چرا هنوز خوب نشده‌ام…
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
رفتن‌هایی که هیچ‌وقت دیده نشدند

بعضی رفتن‌ها
نه بوی خداحافظی دارند، نه صدای دربی که بسته شود.
آدم‌ها گاهی آرام،
مثل مهی که صبحگاهی از پنجره می‌گریزد،
مثل سایه‌ای که با غروب کم‌کم از دیوار کنار می‌رود،
از زندگی‌ات سر می‌خورند و می‌روند.

هیچ رد پایی نمی‌ماند... .
تنها جایی که زمانی پر از حضورشان بود،
حالا مثل اتاقی‌ست که سال‌ها قفل مانده،
هوا در آن بی‌رمق و خاک گرفته،
و نور، با بی‌میلی از لابه‌لای پرده‌ی کهنه می‌خزد.

یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی
صدایشان مدت‌هاست در خانه نمی‌پیچد،
عطرشان میان لباس‌ها مرده،
و خنده‌شان فقط در قاب‌های خاک‌خورده نفس می‌کشد.
حتی خاطره‌شان هم انگار خسته شده از ماندن.

این رفتن‌ها بی‌سروصداست...
نه کسی می‌بیند، نه حتی خودت باور می‌کنی.
همین بی‌هیاهویی،
دردش را هزار برابر می‌کند.
چون دل، بی‌آنکه بدرقه کرده باشد،
می‌ماند با یک خالیِ بزرگ،
که نه پر می‌شود، نه فراموش.

رفتن بعضی‌ها
شبیه چراغی نیست که ناگهان خاموش شود؛
شبیه شمعی‌ست که آهسته می‌سوزد،
قطره‌قطره آب می‌شود،
و تو فقط نگاه می‌کنی
که چگونه آخرین نفس نور
در آغـ.ـوش تاریکی جان می‌دهد...
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
نامه‌ای که هرگز به مقصد نرسید

در دلِ کشوی چوبیِ کهنه، کاغذهایی خفته‌اند که بوی غبار و سال‌های خاموشی می‌دهند. رویشان ردّ جوهر خشکیده‌ است؛ خط‌هایی لرزان، شبیه رگ‌هایی که در زیر پوستِ کاغذ می‌دوند و هر واژه را به قلبی زخمی پیوند می‌زنند.
این‌ها نامه‌هایی بودند که روزی خیال داشتم به تو بسپارم؛ اعتراف‌هایی که از هجومشان می‌ترسیدم، کلماتی که در تنهاییِ شب از سینه‌ام بیرون خزیدند. اما هرگز به راه نیفتادند؛ نه پستچی‌ای در کار بود، نه دستی که جرات رساندنشان را داشته باشد. میانِ من و تو، فاصله‌ای بود که هیچ کاغذی توان پر کردنش را نداشت.
گاهی به آن‌ها نگاه می‌کنم و حس می‌کنم هنوز نفس می‌کشند؛ هر کاغذ، قلب کوچکی‌ست که بی‌صدا می‌تپد. انگار هنوز امیدوارند کسی ورقشان بزند، صدایشان را بشنود، رازهایشان را بفهمد. اما کلمات هم مثل آدم‌ها در سکوت می‌میرند. وقتی سال‌ها زندانی کشوی تاریک شوند، آهسته پوسیده و بوی نا می‌گیرند و آن‌گاه هیچ جمله‌ای دیگر شبیه آغاز نیست، همه‌چیز شبیه پایان می‌شود.
این نامه‌ها، هرگز نرسیدند. هرگز خوانده نشدند و من هر بار که کشو را می‌بندم، حس می‌کنم بخشی از خودم را دوباره در تابوتی چوبی دفن کرده‌ام؛ بخشی که هیچ‌وقت زنده نخواهد شد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
عقب
بالا