♦ فن فیکشن ✎ مغرم رهایی|هادی کریمیان|نویسنده راشای

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع hadi.ka
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مغرم رهایی|هادی کریمیان|نویسنده راشای
◀ نام رمان
مغرم رهایی
◀ نام نویسنده
هادی کریمیان
◀نام ناظر
Saba molod
◀ ژانر / سبک
رازآلود، ترسناک

hadi.ka

نویسنده راشای
نویسنده راشای
عنوان: مغرم رهایی
نویسنده: هادی کریمیان
ژانر: جنایی، رازآلود، ترسناک
خلاصه: در شهری واقع در جنوب آمریکا اتفاقاتی فراطبیعی رخ می‌دهد که به ناپدید شدن مردم شهر می‌انجامد شهر به طور کامل قرنطینه و محصور می‌شود و دسترسی به آن کاملا غیرممکن می‌گردد.
ولی این خود شهر است که تصمیم می‌گیرد چه کسی را فرا بخواند و راه ورودش را به‌روی چه کسانی بگشاید. چرا که در بُعد ناپیدای این شهر اتفاقات ورای منطق و تصورات است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
مشاهده فایل‌پیوست 1046





« به نام یزدان پاک »

« اصالت نویسنده نه در سبک و شیوه، بلکه در نحوه تفکر و اعتقادات اوست. »





نویسنده گرامی؛ تشکر از اعتماد شما بابت قرار دادن اثر هنری‌تان در مجموعه تخصصی رمان راشای.

لطفا توجه داشته باشید، مطالعه و رعایت قوانین ذکر شده در تاپیک‌های زیر الزامی است:



قوانین تایپ رمان و سطح بندی رمان

قوانین درخواست قفل رمان

قوانین درخواست حذف رمان

قوانین درخواست کاور رمان

اعلام اتمام رمان







/rashaaaaaaaaaaaaay

«قلمتان مانا»

« کادر نظارت رمان راشای »


 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
مقدمه:شهر سایلنت شهری سوخته در آتش دوزخ گناهکاران، شهری که گناهکاران را به سمت خود فرا می‌خواند. با حیله و نیرنگ آن‌ها را به دام خود می‌اندازد. شهری که دو راه در پیش رویت قرار خواهد داد یا رستگار می‌شوی یا تا ابد گرفتار در عذاب خود خواهی ماند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قسمت اول: فراخوان شهر
پارت اول

آن شب شوم‌ترین شب شهر «سایلنت‌هیل» بود. چیزی که اخبار نشان می‌داد، حاکی از آتش گرفتن طبقه آخر یک «هتلِ‌ بزرگ» بود که سریعاً مهار شده‌بود. ولی فقط آن هتل نبود که آتش گرفته‌بود؛ اکثر ساختمان‌ها و اماکن عمومی در شهر، دچار حریق و آتش‌سوزی شده‌بودند و این آتش‌سوزی‌ها از نظر هیچ‌کس عادی نبود. اما آن‌ها نمی‌دانستند در فراسوی این اتفاق عظیم، وقایع شومی در حال رقم خوردن است.
در آن هنگام، آتش همه جا زبانه زد و سخن سرخِ کینه‌توزی را در پاسخ ظلم گمراهان روا داشت.
فردای همان شب، ترسِ خاموشِ روز با ظلمت تاریکی شب یکی شد و مه غلیظی بر شهر سایه گسترد و موجودات سایه‌نشین از دل مه سر به نمایان آوردند.
نفرت و تنفر مانند خاکستر از آسمان شهر می‌بارید. مه مانند لشگری بر روشنایی روز تاخته‌بود و آن را در بر‌ گرفته‌بود و چنان رمز و ابهامی به شهر بخشیده‌بود که چند قدم آن‌وَر‌‌تر نیز، مانند یک راز بود و از دیده پنهان بود. اما مه چیز عجیب‌تری نیز همراه خود به شهر آورده‌بود و ارمغانش برای شهر «سایلنت هیل» چیزی به‌جز ترس‌ و‌ وحشت نبود. موجوداتی از اعماق دوزخ در ورای مه پرسه می‌زدند. هرکسی درون مه گام می‌گذاشت، راهش را گم می‌کرد و به چنگال موجودات سایه‌نشین، هلاک می‌شد. مردم شهر همگی در بهت بی پایان، نظاره‌گر کابوس در بیداری بودند. اتفاقاتی که در حال رقم خوردن بود، ورای درک آن‌ها بود به خیالشان همه چیز کابوس بود، اما وقتی که ظلمتِ شب شهر را فرا گرفت و در تاریکی فرو برد، کابوس‌ها مرزهای حقیقت را بار دیگر در هم کوبیدن و به واقعیت پیوستند. لــ.ـــمس حقیقت توسط کابوس یک واقعیتی ناگریز که در حال رقم خوردن بود و شهر را به قهقرای تاریکی درون دوزخ فرو برد. ارمغان تاریکی برای شهر «سایلنت‌هیل» تباهی در قعر جهنم بود. هر آنچه که مه از ترس و وحشت درون خود داشت، تاریکی دوچندانش را با خود به همراه داشت. تاریکی چنان ترسی بر شهر غالب کرده‌بود که می‌شد معنای وحشت را از آن تفسیر کرد. ظلمتِ تاریکی جای خود را به گور سویی از مه می‌داد و بعد از مدتی مه نیز جای خود را به ظلماتِ تاریکی. مه و تاریکی هر کدام به نوبت در کوچه و خیابان‌های شهر جاری می‌شدند و جای پای خود را محکم‌تر استوار می‌کردند و بر شهر غالب می‌شدند، گویی شهر بین دو دنیای متفاوت گیر افتاده‌بود. بین برزخ و جهنم، و مدام بین این دو در حال تغییر بود. تاریکی چنان بر شهر تاخته‌بود که مردم شهر را اسیر مجازات‌گران جهنم ساخته‌بود و آن‌ها را درون خود زندانی کرده‌بود. نه راه فراری برای آن‌ها بود و نه بخششی. تا ابد گرفتار عذاب گناه خود در تاریکی بودند. درون برزخِ مه نیز فقط سکوت بود و سکوت. سکوت، چنان آهنگی از تراژدی مرگ بر محیط نواخته‌بود که هیچ‌کس را جرئت شکستن این سکوت مرگ بار را نبود. کوچک‌ترین صدایی موجودات شیطانی را سمت خود می‌کشاند و در نهایت آن صدا محکوم به فنا بود.
شهر همچون موجودی خاموش به زبان خودش پاسخ این پرسش را می‌داد که گناه گذشته چگونه می‌تواند به زندگی بازگردد و عواقبش گریبان‌گیر شود.

چند سال از اتفاقات شهر «سایلنت هیل» گذشت. ابهامات زیادی در پیرامون اتفاقات شهر وجود داشت. دولت به‌طور کامل شهر را قرنطینه کرد. اطلاعات به‌دست آمده حاکی از آن بود که تمامی مردم شهر ناپید شده‌اند. هیچ فرد زنده یا جسدی یافت نشد، شهر روز و شب‌هایش را در سیطره کامل سکوت و ابهام به اسارت می‌گذراند و سوختگی‌های چند ساختمان هم کاملاً مشهود بود و در نهایت آن مکان به شهر خاموش شده شهرت یافت. اما چه چیزی این شهر را به تباهی کشانده‌بود؟!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در شهرهای دیگر بر خلاف شهر خاموش شده اوضاع عادی بود. عده‌ای درون کلیسا جمع شده‌بودند و به واعظ کلیسا گوش می‌دادند و دعا می‌کردند. سپس واعظ از جایش برخاست و با زمزمه‌ای آرام حضار را غرق در تفکر و اندیشه کرد.
- اگر گناهانمان شکل فیزیکی به خود می‌گرفتند، هر گناه به چه فرم و شکلی در می‌آمد؟ اگر گناهمان به شکل یک مجازاتگر در می‌آمد و قصد مجازات ما را می‌کرد، چه‌قدر تحمل آن را داشتیم؟ گاهی پشیمانی از گناه و اقرار به آن و تنفر ورزیدن به انجام دوباره آن، همان رهایی از بندِ گناه است.
پدرِروحانی همچنان در حال سخنرانی دعای روز یکشنبه بود و در مورد گناه و توبه سخن می‌راند که «جِیک» از جایش بلند شد و به سمت خروجی رفت. همکار جیک نیز به دنبال او راهی شد.

- جِیک! کجا میری؟ خوبی؟ چرا اومدی بیرون؟
- چیزی نیست فقط اوضاع یه‌کم کسل کننده شد.
- بیخیال مرد! دیگه بهتره به اون موضوع فکر نکنی. می‌خوای تا آخر عمر فقط به اون اتفاق فکر کنی؟! اون فقط یک تصادف بود عمدی در کار نبود. تو زیادی داری خودت رو درگیرش می‌کنی.
- میشه در موردش حرف نزنیم؟
- آره! نگران تعلیقت نباش، دادگاه هم تأیید کرده کاملا اتفاقی بوده. از هفته بعد دوباره برمی‌گردی سرکار، دوباره شیفت و بدبختیات شروع میشه. (این را به طعنه و شوخی گفت.)
- آره! می‌دونم، می‌خوام چند روزی از شهر بزنم بیرون.
- فکر خوبیه!
صبح یکی از روزهای آخر تابستان بود. ابرها بخش زیادی از قلمرو آسمان را به تصرف خود در آورده‌بودند. میان ابرها، ابرهای تیره و تاریک بیشتر به چشم می‌خورد. جِیک سوار ماشینش به جاده‌ای در بیرون شهر خیره مانده‌بود و از چهره‌اش مشخص بود غرق در منجلاب تکرار افکارش است. گویی نمی‌تواند از فکر کردن به آن‌ها دست بردارد. هوا آرام‌آرام شروع به مه‌آلودشدن کرد. کمی جلوتر مه غلیظ‌تر شد. جاده هرچه جلوتر می‌رفت، مه‌ها نیز زیادتر می‌شدند. ناگهان صدای خش‌خش رادیو به سکوت درون ماشین غلبه کرد و صدای گوش‌خراش و آزاردهنده‌ای به‌وجود آورد. جیک در تلاش برای قطع کردن صدای نویز رادیو برآمد ولی تلاشش بی‌ثمر بود. جِیک ضربه‌ای به رادیو زد و با حالت پرخاشگر گفت:
- خفه شو دیگه لعنتی!
همین که ناگهان سر بلند کرد و نگاهی به جاده لغزاند، دخترکی با البسه سیاهی را دید که همچون لکه‌ای سیاه بر سفیدی هوای مه‌آلود، وسط جاده ایستاده‌است. جِیک با واکنشی سریع همزمان که محکم پای خود را بر پدال ترمز فشار می‌داد فرمان را چرخاند. کنترل ماشین را به سختی به‌دست گرفت و کمی آن‌وَرتر از یک تابلو توانست ماشین را نگه دارد. تابلویی که بر روی آن نوشته‌بود «به شهر سایلنت هیل* خوش آمدید». جیک هنوز در شوک این اتفاق بود. نگاهش را به آینه روبه‌رویش دوخت و با حالتی پریشان و مضطرب پشت سرش را از درون آینه نگاهی انداخت. سریع از ماشین پیاده شد تا جویایی حال دخترک باشد ولی کسی را آن اطراف پیدا نکرد. در تعجب بود کسی را که دیده‌است، توهم بود یا واقعیت؟!


* (تپه خاموش شده)
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
به هر‌حال به سمت ماشین برگشت و هرچه سوئیچ استارت ماشین را چرخاند، روشن نشد. تلفن همراهش را در آورد و متوجه شد هیچ خط آنتنی برای تماس گرفتن وجود ندارد. با شهر هم پنج دقیقه بیشتر با پای پیاده راه نداشت. پس تصمیمش بالااجبار رفتن به سمت شهر، با پای پیاده بود.
در همان ابتدای قدم‌هایش، سایه‌ای بی‌شکل از میان مه گذشت و در دل مه، صدای زنی آرام ولی ترسناکی گفت:
- سایه‌های غبارآلود این شهر را دنبال کن، حقیقتِ درونِ سایه‌ها، راز این مکان را وا می‌نهد.
جِیک که به خیالش صدا را توهم پنداشت به راهش ادامه داد، غافل از آن‌که همین قدم‌ها او را به حقیقتی تلخ و فراموش نشدنی خواهند رساند.
هرچه به سمت شهر نزدیک‌تر می‌شد، خوف و ترس عجیبی بر او غالب می‌گشت. مه چنان غلیظ بود که نمی‌شد بیشتر از چند قدم آن‌ورتر را دید.
روشنایی روز، نور کم‌سو و سردی بر کوچه و خیابان‌های شهر تابانده بود. جِیک درون شهر به آرامی و بُهت و حیرت قدم می‌گذاشت. شهر خلوت بود و اعتزال خالی از اغیار، نشان از فَغان و فریادی از تباهی داشت حتی یک انسان هم در آن حوالی نبود. مه همچنان نگاره‌ای پر رمز و راز بر بوم شهر کشیده‌بود و بر شهر قلمرو گسترانده‌بود و سوار بر اسب ابهام به سرعت می‌تاخت. درون شهر دانه‌هایی کوچکی شروع به باریدن کرده‌بود که توجه جِیک را جلب کرد. جِیک نگاهی به دانه‌ها انداخت، نه باران بود نه برف؛ بلکه خاکستری بود که از آسمان آن شهر می‌بارید. نزول دانه‌های خاکستر از آسمان شهر، فرجام آتشِ تباهی‌ای بود که زمانی شعله‌هایش زبانه‌زد و شهر را در امواج پر تلاطم آتش غرقش ساخت و به قعر جهنم کشاند. شهری که در آتش غفلت و تباهی سوخت و تمامی تکه‌های پازل حقیقت را مانند دانه‌های خاکستر در آسمان پخش کرد. جِیک هرچه جلوتر می‌رفت شهر مخوف‌تر و رازآلودتر می‌شد. نه انسانی، نه سگی، نه گربه‌ای و نه حتی پرنده‌ای! اگر بر سر کوچه‌ای می‌رسید، نهایت می‌توانست تا نصف کوچه را ببیند، بقیه کوچه تا انتها درونِ مه از دیده پنهان بود. جِیک که خود را در این وضعیت می‌دید با خود می‌پنداشت گویی شهر ارواح است یا شاید بیماری شهر را فراگرفته است... .
در افکار آشوب زده درون ذهن پر تلاطم خود به دنبال منطقی می‌گشت که پاسخ سؤال‌هایش را با آن توجیح کند. تنها چیزی که برایش مصمم بود، این بود که خواب و یا کابوس نیست و هر آنچه در حال رخ دادن است واقعیتی محض است. هرچه جلوتر می‌رفت قدم‌هایش سنگین‌تر می‌شدند، دلش می‌خواست دیگر جلوتر نرود؛ برگردد سمت ماشین و از این برزخ تنهایی خود را برهاند.
در هیاهوی سکوت سنگین جو حاکم بر محیط و در میان صدای نفس‌های آهنگین جِیک، شیون زنی از سویی نامعلوم آوازی از ترس بر محیط نواخت.
جِیک سراسیمه به سمت صدا دوید.
- صدا نباید زیاد دور باشه، حتماً باید همین حوالی باشه.
صدای فریاد باز سکوت اطراف را خراشی داد و جِیک را به سمت کوچه‌ای باریک هدایت کرد. در نزدیکی آغاز کوچه او متوجه جسدی بروی زمین شد که صورتش تماماً سوخته بود و از دهانش بخار بیرون می‌آمد.
آن جسد پیراهنی سفید بر تن داشت که نصفش سیاه شده‌بود و به‌روی زمین افتاده‌بود. از روی جسدش بخاری سیاه بیرون می‌آمد. ناگهان سایه‌ای سیاه و تاریک از میان مه گذشت، کمی جلوتر از جسد موجود عجیبی را دید که به سمت دو زن که گوشه کوچه‌ی بن‌بست درمانده و عاجز ایستاده‌اند، در حال حرکت است. آن موجود در قامت یک انسان بود که گویی تماماً سوخته‌ باشد. جید سریع از روی زمین میله آهنینی را برداشت. به سمت آن موجود خیز برداشت و فریاد زد:
- هی آشغال!!!
سپس ضر‌به‌ای بر سر آن موجود زد و او را نقش بر زمین کرد. آن دو نفر که دیدن موجود از سر راهشان به کناری پرت شده‌است، سریع به سمت باز کوچه دویدند. ناگهان موجود از جایش بلند شد، روبه‌روی جیک ایستاد و قامتش را راست کرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
دخترک با صدایی لرزان مملو از ترس گفت:
- مواظب باش از دریچه سینه‌ش مایعی سیاه اسید‌ی پرت می‌کنه.
جِیک نگاهی به جسد کنارش انداخت. دید نصف صورت و گردن و شانه و قسمتی از سینه‌ی مرد انگار سوخته‌است. در کنار جسد مایعی سیاه‌رنگ شبیه قیر بود. جید همراه آن دو دختر به سمتی گریختند و زیاد از کوچه دور نشده‌بودند که موجوداتی شبیه به آن را دیدند. موجوداتی که دست نداشتند و به روی پاهایشان به سختی و تلو‌تلوکنان راه می‌رفتند. از فک تا پایین سینه‌هایشان باز بود و بخاری سیاه‌رنگ مدام در حال بیرون آمدن بود و از سینه تا دهانشان مایعی سیاه‌رنگ شبیه قیر بیرون می‌ریخت. به هرحال آن‌ها موفق شدند از دست موجودات فرار کنند. جِیک که به خیالش جواب سؤال‌هایش را می‌تواند از آن‌ها بگیرد، جویای قضیه این شهر متروکه شد و پرسید:
- در این شهر چه خبر است؟ قضیه از چه قرار است؟
یکی از آن‌ها جواب داد:
- ماهم نمی‌دانیم. تازه وارد این شهر شدیم، هوا مه‌آلود بود و همه جا را مه پر کرده‌بود. توی جاده راهمون رو داخل مه گم کردیم؛ فکر کنم یکی از پیچ‌های جاده رو اشتباهی پیچیدیم. ماشینمون اول جاده خراب شد. اومدیم داخل شهر ولی اون موجود بهمون حمله کرد و دوستمون رو کشت.
جیک: اون مرد روی زمین دوستتون بود؟ پس بهتره سریع‌تر از این جهنم بزنیم بیرون. من راه رو بلدم، ماشینم همین کنار خراب شده.
آن‌ها به سمت ورودی شهر راهی شدند و در سرابی پُر از مه بدنبال راه نجات می‌گشتند. هر گامی که بر زمین می‌گذاشتند، محتاط‌تر اطراف را نگاه می‌کردند که مبادا از پشت مه‌ای، موجودی جلویشان سبز شود. به خروجی شهر که رسیدند، ناامیدی مثلِ پوتکی سنگین بر وجودشان فرود آمد و ضربه‌ای به امیدشان زد و آن را به ناامیدی توأم با ترس تبدیل کرد.
جیک: محال است! مگر می‌شود؟! من از همین راه وارد این شهر لعنتی شدم! چگونه الان جاده فرو ریخته و نابود شده؟!
آری! تمامی راه‌های بازگشت مانند پلی که ریخته باشد، فرو ریخته‌بود و مرز دنیای بیرون را از شهر جدا کرده‌بود؛ چرا که حاکم، حکم را داده‌بود و حکم بر حَصر گناه‌کار در حال اجرا بود. زندانی به وسعت شهر «ساینت هیل». در همان‌حین ناگهان صدای آرام و خسته‌ زنی حرف‌های جِیک را قطع کرد:
- شما توسط شهر به اینجا فراخوانده شده‌اید. این شهر به این سادگی‌ها اجازه خروج به شما نخواهد داد.
همه نگاهشان به سمت صدا جلب شد. قیافه فرتوت و شکسته زن و موهای ژولیده‌ و سفیدی که از میان موهای سیاهش می‌بارید به چشم می‌خورد و لباس‌های پاره و کهنه‌اش که نشان می‌داد سالیانی در این شهر را به فلاکت گذرانده و تنها انسان این شهر متروک باشد. با آنکه سنش زیاد به‌نظر نمی‌آمد ولی از شکستگی و چند تا چین و چروک جزئی در قیافه‌اش می‌شد فهمید سختی‌های زیادی تحمل کرده‌است.
جِیک: تو میدونی توی این شهر چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟
آن زن با صدای خش‌خش و خراشیده در پاسخ او گفت
- "سایلنت هیل" یا شهر سوخته یا تپه خاموش شده یا هر اسمی که به آن بدهی یک زندان است که درونش، حقیقت به بند اسارت کشیده شده است. گناهان شما در این شهر به نام شما شناخته می‌شود و برای بیرون رفتن از این شهر باید با حقیقت درونی خودتان روبرو شوید.
دخترک نگاهی به اطراف انداخت و گفت
- چرا این‌جا انقدر سرده؟ چرا کسی نیست و همه جا خلوته؟
زن لبخند تلخی زد و در پاسخش گفت زیرا اینجا صدای حضور انسان را می‌کُشد. وقتی حقیقت درونت آشکار شود نه تنها ارباب تاریکی به قبضه کردن روحت با ولع پیش می‌آید بلکه سایه‌های شهر نیز با چشم طمع به تو می‌نگرند.
سپس به دانه‌های خاکستر معلق در هوا اشاره کرد و نطقش را این چنین ناطق شد: این خاکستر‌ها! گذشته‌های خاموش‌اند. هر کدام از این دانه‌ها روایت‌گر داستانی‌ست که باید شنیده شود تا راز پنهان در پشت پرده این مه عیان شود. اگر از پاسخ فرار کنید یا حقیقت را کتمان کنید درهای خروج به روی شما بسته می‌شود و شما در این زندان شهر همیشه محکوم خواهید ماند.
در آن‌سوی مه در دور دست‌ها سایه‌ای تلوتلو‌کنان گذر کرد و آن زن با اشاره‌ای به آن موجود ادامه داد که آنها شاگردان فرقه هستند که زمانی در این شهر مذهب و آیین فرقه‌شان را تبلیغ و ترویج می‌کردند و حقیقت را کتمان می‌کردند اکنون بنگرید چه بر سرشان آمده است. به‌جای تراوش سخن از زبان‌شان اکنون شراره‌ای از آتش جهنم بیرون می‌زند و تا اعماق درونت تو را خواهد سوزاند. حال شهر آن‌ها را با واقعیت درونی‌شان روبرو کرد و حقیقت را به رخ‌شان کشید.
جِیک از افکارش بیرون آمد و نگاهش را به زن دوخت و پرسید
- چطور میشه از این شهر فرار کرد؟ راه خروج... ،
هنوز حرف‌های جِیک تمام نشده‌بود که صدای آژیرِ خطری از دور به گوش رسید.
آن زن با هراسیمه گفت:
- بهتره سریع‌تر به‌دنبال سرپناه باشید. خودتان را پنهان کنید، به‌محض تمام شدن صدای آژیر؛ دنیای تاریک با موجودات شیطانی‌اش وارد دنیای ما خواهند شد و در امان نخواهید بود. سریع‌تر بروید و پنهان شوید، بروید! فرار کنید!
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
(قسمت دوم: دنیای دیگر، other world، دنیایی شیاطین، محبوس در تاریکی)
(پارت اول)
ناگهان هوا شروع به تاریک شدن کرد. تاریکی مطلق همه جا را فرا گرفت و شهر در ظلمت تاریکی فرو رفت و هر چیزی را به جوهره تازه بدل کرد. همه‌چیز و همه جا شروع به تغییر ماهیت کرد. نخست تیر چراغ برق‌ها به تیرک‌های آهنی زنگ زده تغییر کردند و بر فرازشان آتش چون مشعلی سوختن گرفت و نوری سرخ رنگ بر محیط پاشید. آسفالت کف خیابان مثل ورق‌های تکه‌تکه‌شده کاغذ از زمین جدا شده و در هوا محو شدند. زمین زیر پایشان تبدیل به آهن‌های زنگ‌زده شده‌بود و دیوار‌ها شبیه میله‌های آهنیِ سرخ‌رنگ شده‌بودند و شاخ و برگ درختان شبیه سیم خاردار... نه سنگی بود، نه درختی و نه شیشه‌ای! فقط آهن‌های زنگ‌زده.
اکنون سایلنت هیل تجسمی از زندانی تاریک را به خود گرفته‌بود به وسعت یک شهر. هوای تاریک شهر، خوف و ترس دو چندان به جو بخشیده‌بود. خساست نور شعله تیر چراغ‌ها در حدی بود که فقط اطراف خود و تا چند قدم آن‌ورتر را نور می‌بخشیدند. مابقی را سایه‌های تاریک جولان داده‌بودند. از اطراف صدای ناله‌هایی به گوش می‌رسید. شدت صدا‌ها کم بود و به سختی می‌شد شنیدشان ولی واضح بود که گویی دارند عذاب می‌کشند یا شکنجه می‌شوند. از تُن صداها می‌شد ترس وجودشان را حس کرد؛ فریادهایی که عجین شده‌بودند با ترس و عذاب و درماندگی. جِیک و آن دو دختر جوان هنوز در بُهت و حیرت اتفاقات در حال رخ دادن و تغیرات محیط اطراف پیرامون خود بودند که ترس و وحشت از تمامی احساساتشان پیشی گرفت و سر تا پایشان را در بر گرفت. محیط و صداها چنان ترسی را بر وجودشان افکنده‌بود که عرقی سرد بر تنشان می‌غلتید. دخترک با هق‌هق و لُکنت زبانی که ترس بر اون تحمیل کرده‌بود، گفت:
- چی شد؟ اینجا؟ این صداها... ؟
جِیک که با صدای دخترک تلنگری بهش خورد، به خود آمد. اطراف را با دقت با نگاهش جست‌وجو کرد. آن زن ژولیده و ژنده‌پوش را نیافت، انگار آن زن غیبش زده‌بود.
- اون کجاست؟ کجا غیبش زد؟
صدای دیگری جو محیط را متشنج‌تر کرد. صدا شبیه فولادی بود که بروی زمین آهنین کشیده می‌شد، صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. توجه هر سه به سمتی رفت که صدا از آن‌طرف می‌آمد، از زیر نور تیرِ چراغی شخصی بلندقامت رد شد و در پیچ و تاپ سایه‌ها حرکت می‌کرد. چهار تیر چراغ با صدا و آن شخص فاصله داشتند، باز هم صدا نزدیک‌تر شد. چیزی که از صدا معلوم بود این بود که سرعت حرکتش بسیار کم است. نزدیک تیر چراغ سوم که شد، می‌شد کمی واضح تر دید که مردی بلندقامت با هیکلی عضلانی ولی با سری به شکل هرم آهنین که یک شمشیر سنگینی به بزرگی بیشتر از دو متر را روی زمین به دنبال خود می‌کشد، در حال نزدیک شدن به آ‌ن‌هاست. آن‌ها که شرایط را سخت و دشوار دیدند، جز فرار چاره‌ای نداشتند. صدای ناله و ضجه‌هایی که از دور به گوش می‌رسید، هیولایی که پشت سرشان و در چند قدمی آن‌ها به دنبال‌شان بود و قسمت های تاریک بین خساست روشنایی تیر چراغ‌ها که معلوم نبود چه موجوداتی درون سایه‌هایش کمین کرده است؛ به دنبال جایی برای پنهان شدن و فرار می‌گشتند.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
قسمت سوم: قلمرو تاریکی؛ کمین‌گاه موجودات سایه‌نشین)
(پارت اول)
آخر خیابان منتهی به کوچه‌ای باریک می‌شد که از نظرشان امن و مکان مناسبی برای پنهان شدن بود؛ پس داخل کوچه‌ای رفتند که هیچ روشنایی نداشت و غرق در تاریکی بود. یکی از آن دو دختر فندکی که همراه داشت را روشن کرد. نور کمی داشت ولی می‌شد با روشنایی‌اش کمی آن‌سوتر را دید. همین روشنایی کوچک، کورسوی امیدی شد که شاید آن‌ها را از تاریکی برهاند. جیک رو به دخترک کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
- لورا.
- لورا! تو کنار من راه بیا و فندکت رو هم یه‌کم بالاتر بگیر.
سپس رو به دیگری کرد و اسم او را نیز پرسید:
- تو اسمت چیه؟
- شارول.
- شارول! تو هم پشت سر ما بیا، حواست به اطراف هم باشه و از ماهم دور نشو بهتره هم‌دیگه رو گم نکنیم. به هر حال اسم منم جیده و یک پلیس هستم. اگه بتونیم باهم همکاری کنیم و به حرف‌های من گوش کنید، می‌تونیم از این مهلکه جون سالم به در ببریم و از شهر فرار کنیم.
آن دو به نشانه تأیید، سر خم و راست کردند و به‌دنبال جیک راهی شدند. آن‌ها راه افتادن به‌سمت داخل کوچه‌ای که تاریکی برایشان دام گسترانده‌بود. در ابتدا خیالشان کمی آسوده بود که دیگر صدای آن هیولا نمی‌آمد ولی هنوز خطر هر لحظه درون باریکه کوچه در کمینشان بود. هر قدم را محتاط‌تر از قدم قبلی برمی‌داشتند و نمی‌دانستند چه در انتظارشان است. ظلمت تاریکی هر لحظه آن‌ها را بیشتر درون باتلاق ترس فرو می‌برد. ترس و بقا، آشوبی در وجودشان انداخته‌بود. نه می‌توانستند کامل بر ترسشان غلبه کنند، نه تمایل داشتند دست از بقا و نجات خودشان بردارند. تنها امیدشان همان کورسوی روشنایی بود که در دست داشتند. به همان اندازه کوچک در مقابل اقیانوسی از تاریکی ولی ناچار بودند ادامه دهند. قدم‌به‌قدم در ورای تاریکی به‌سمت سایه‌های ترس و وحشت... به انتهای کوچه که رسیدند، بن‌بست بود. دقیقاً مانند همان کوچه‌ای که در ابتدای ورودشان به شهر، مه آن‌ها را به آن کوچه کشانده‌بود. نور را کمی جلوتر گرفتند، نور کم سوی فندک سایه‌ها را روی دیوارهای سرد کوچه به ر*قص در می‌آورد و مرز توهم و واقعیت را به اندازه تار مویی؛ باریک می‌ساخت. در همان‌حین متوجه پاهایی شدند که با سیم خاردار به دیوار گره خورده‌است. کمی جلوتر رفتند و فندک را در امتداد پاها کمی بالاتر بردند. جسد مردی را دیدند که روی دیوار به سُلابه کشیده شده‌است. تمام بدنش زخم بود و از شدت درد و عذاب می‌خواست فریاد بکشد ولی دهانش را نیز با سیم‌های نازک آهنی به هم دوخته‌بودند. مرد با تکان دادن سرش سعی در تقاضای کمک داشت. جسد مرد ناگهان شروع به سوختن کرد. شراره‌هایی از آتش که از درون مرد بیرون زدند، عذاب او را دوچندان ساختند. شارول که صحنه را دید، آن مرد را شناخت؛ همان دوستشان بود که در آن کوچه‌ی بن‌بست کشته شده‌بود. او دستش را جلوی دهان خودش گذاشت تا جلوی فریاد ناشی از ترسش را بگیرد.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
(قسمت سوم: قلمرو تاریکی؛ کمین‌گاه موجودات سایه‌نشین)
(پارت دوم)
آن مرد زنده شده‌بود و در این بن‌بست نافرجام، غل و زنجیر و کت‌بسته توسط شهر با تازیان شعله‌ور شده شلاقی بر پیکر او تاوان گناهش را پس می‌داد. ناگهان صدای ناله کودکی تن عریان بهت‌زده محیط را لمسی کرد و جامه‌ از ترس بر تنش پوشاند. صدای گریه طوری بود که انگار کودکی ملتمسانه تقاضا برای چیزی دارد و به تمنای به‌دست آوردش پای به اشک می‌فشارد ولی چون نمی‌تواند، عاجزانه شروع به گریه و زاری کرده‌است. محیط اطراف که اکنون روشنایی کافی به‌خاطر شعله‌های آتش آن مرد در حال سوختن داشت، می‌شد اطراف را دید. کودکی در حالی که دستش را به‌سمت جیک دراز کرده‌بود و ناله‌ و گریه‌زاری می‌کرد، به‌سمت او قدم برمی‌داشت. موجود عجیبی بود؛ از اجزای صورت فقط دهان داشت، بقیه اجزای صورت و حتی بدنش انگار سوخته‌بودند، همان‌قدر سیاه و خاکستر. جیک میله‌ای که در دست داشت را بالا برد و قصد ضربه زدن به آن موجود را کرد ولی نمی‌توانست کاری انجام دهد. دستانش خشک شده‌بودند، دلش نمی‌خواست ضربه‌ای به آن کودک در حال گریه بزند. به‌جز قدم برداشتن به‌سمت عقب کاری از پیش نبرد. دستی از پشت پای جیک را لــ.ـــمس کرد. با کثرت صدای گریه و ناله‌ها، کودکان دیگری اطراف جید حلقه زدند، دیوار در تلاطم سایه‌ها غوطه‌ور شد و حلقه اطراف جیک تنگ‌تر و تنگ‌تر. صدای گریه و زاریشان، گوش‌خراش و آزاردهنده شده‌بود. جیک تکان‌تکان می‌خورد و سعی در خلاص شدن و رهایی داشت و فریاد رهایی می‌زد
- رهام کنین!
تقلای زیادی جیک و کشمکش بین او و ترس میان سایه‌ها، جیک را زمین‌گیر کرد و سرش محکم به زمین خورد و او بیهوش شد. تنها چیزی که لحظات آخر جیک متوجهش بود، صدای آژیری بود که قبل از ورود به این مکان شنیده‌بود. جیک بیهوش روی زمین افتاده‌بود. کودکان دورش حلقه زده‌بودند و صدای گریه و زاری‌شان لحظه‌ای متوقف نمی‌شد.
و مه دوباره به آرامی بر فضای محیط اطراف چیره گشت، شهر به حالت قبلی بازگشت؛ خیابان‌ها و کوچه‌ها با همان وجود خسته و دیوار‌های سرد و درختانی که سال‌هاست به تلخی این شب‌ها عادت کرده‌اند.
اما مجدداً بر فراز این صحنه خاموش، جسد مرد کنار دیوار به چراغی سوزان باقی ماند و آخرین شعله‌هایش بدرقه تاریکی شد و تا بازگشت دوباره‌اش خاموش ماند و پیراهنی سفیدی که بر تن داشت تا نیمه سوخته و سیاه گشته بود و دودی که از صورت، گردن و قسمتی از سینه‌اش بیرون می‌زد.
جیک با بی‌رمقی گوشه چشمی به زور باز کرد.
لکه‌های نور دور دست‌ها در آن سوی تاریکِ خاموشِ شهر، مه را به لابه‌لای خطوط خاکستری کشاند. نقطه روشنی در دل دود در ورای شهر پدید آمد و جیک دست یاری‌ای دید که از سوی هاله‌ای روشن و سفید در هیبت یک زن به‌سان یک فرشته به سوی او دراز شده است.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا