دخترک با صدایی لرزان مملو از ترس گفت:
- مواظب باش از دریچه سینهش مایعی سیاه اسیدی پرت میکنه.
جِیک نگاهی به جسد کنارش انداخت. دید نصف صورت و گردن و شانه و قسمتی از سینهی مرد انگار سوختهاست. در کنار جسد مایعی سیاهرنگ شبیه قیر بود. جید همراه آن دو دختر به سمتی گریختند و زیاد از کوچه دور نشدهبودند که موجوداتی شبیه به آن را دیدند. موجوداتی که دست نداشتند و به روی پاهایشان به سختی و تلوتلوکنان راه میرفتند. از فک تا پایین سینههایشان باز بود و بخاری سیاهرنگ مدام در حال بیرون آمدن بود و از سینه تا دهانشان مایعی سیاهرنگ شبیه قیر بیرون میریخت. به هرحال آنها موفق شدند از دست موجودات فرار کنند. جِیک که به خیالش جواب سؤالهایش را میتواند از آنها بگیرد، جویای قضیه این شهر متروکه شد و پرسید:
- در این شهر چه خبر است؟ قضیه از چه قرار است؟
یکی از آنها جواب داد:
- ماهم نمیدانیم. تازه وارد این شهر شدیم، هوا مهآلود بود و همه جا را مه پر کردهبود. توی جاده راهمون رو داخل مه گم کردیم؛ فکر کنم یکی از پیچهای جاده رو اشتباهی پیچیدیم. ماشینمون اول جاده خراب شد. اومدیم داخل شهر ولی اون موجود بهمون حمله کرد و دوستمون رو کشت.
جیک: اون مرد روی زمین دوستتون بود؟ پس بهتره سریعتر از این جهنم بزنیم بیرون. من راه رو بلدم، ماشینم همین کنار خراب شده.
آنها به سمت ورودی شهر راهی شدند و در سرابی پُر از مه بدنبال راه نجات میگشتند. هر گامی که بر زمین میگذاشتند، محتاطتر اطراف را نگاه میکردند که مبادا از پشت مهای، موجودی جلویشان سبز شود. به خروجی شهر که رسیدند، ناامیدی مثلِ پوتکی سنگین بر وجودشان فرود آمد و ضربهای به امیدشان زد و آن را به ناامیدی توأم با ترس تبدیل کرد.
جیک: محال است! مگر میشود؟! من از همین راه وارد این شهر لعنتی شدم! چگونه الان جاده فرو ریخته و نابود شده؟!
آری! تمامی راههای بازگشت مانند پلی که ریخته باشد، فرو ریختهبود و مرز دنیای بیرون را از شهر جدا کردهبود؛ چرا که حاکم، حکم را دادهبود و حکم بر حَصر گناهکار در حال اجرا بود. زندانی به وسعت شهر «ساینت هیل». در همانحین ناگهان صدای آرام و خسته زنی حرفهای جِیک را قطع کرد:
- شما توسط شهر به اینجا فراخوانده شدهاید. این شهر به این سادگیها اجازه خروج به شما نخواهد داد.
همه نگاهشان به سمت صدا جلب شد. قیافه فرتوت و شکسته زن و موهای ژولیده و سفیدی که از میان موهای سیاهش میبارید به چشم میخورد و لباسهای پاره و کهنهاش که نشان میداد سالیانی در این شهر را به فلاکت گذرانده و تنها انسان این شهر متروک باشد. با آنکه سنش زیاد بهنظر نمیآمد ولی از شکستگی و چند تا چین و چروک جزئی در قیافهاش میشد فهمید سختیهای زیادی تحمل کردهاست.
جِیک: تو میدونی توی این شهر چه خبره؟ چه اتفاقی افتاده؟
آن زن با صدای خشخش و خراشیده در پاسخ او گفت
- "سایلنت هیل" یا شهر سوخته یا تپه خاموش شده یا هر اسمی که به آن بدهی یک زندان است که درونش، حقیقت به بند اسارت کشیده شده است. گناهان شما در این شهر به نام شما شناخته میشود و برای بیرون رفتن از این شهر باید با حقیقت درونی خودتان روبرو شوید.
دخترک نگاهی به اطراف انداخت و گفت
- چرا اینجا انقدر سرده؟ چرا کسی نیست و همه جا خلوته؟
زن لبخند تلخی زد و در پاسخش گفت زیرا اینجا صدای حضور انسان را میکُشد. وقتی حقیقت درونت آشکار شود نه تنها ارباب تاریکی به قبضه کردن روحت با ولع پیش میآید بلکه سایههای شهر نیز با چشم طمع به تو مینگرند.
سپس به دانههای خاکستر معلق در هوا اشاره کرد و نطقش را این چنین ناطق شد: این خاکسترها! گذشتههای خاموشاند. هر کدام از این دانهها روایتگر داستانیست که باید شنیده شود تا راز پنهان در پشت پرده این مه عیان شود. اگر از پاسخ فرار کنید یا حقیقت را کتمان کنید درهای خروج به روی شما بسته میشود و شما در این زندان شهر همیشه محکوم خواهید ماند.
در آنسوی مه در دور دستها سایهای تلوتلوکنان گذر کرد و آن زن با اشارهای به آن موجود ادامه داد که آنها شاگردان فرقه هستند که زمانی در این شهر مذهب و آیین فرقهشان را تبلیغ و ترویج میکردند و حقیقت را کتمان میکردند اکنون بنگرید چه بر سرشان آمده است. بهجای تراوش سخن از زبانشان اکنون شرارهای از آتش جهنم بیرون میزند و تا اعماق درونت تو را خواهد سوزاند. حال شهر آنها را با واقعیت درونیشان روبرو کرد و حقیقت را به رخشان کشید.
جِیک از افکارش بیرون آمد و نگاهش را به زن دوخت و پرسید
- چطور میشه از این شهر فرار کرد؟ راه خروج... ،
هنوز حرفهای جِیک تمام نشدهبود که صدای آژیرِ خطری از دور به گوش رسید.
آن زن با هراسیمه گفت:
- بهتره سریعتر بهدنبال سرپناه باشید. خودتان را پنهان کنید، بهمحض تمام شدن صدای آژیر؛ دنیای تاریک با موجودات شیطانیاش وارد دنیای ما خواهند شد و در امان نخواهید بود. سریعتر بروید و پنهان شوید، بروید! فرار کنید!
« انجمن رمان نویسی
/
دانلود رمان
/
تک رمان
/
انجمن تک رمان
/
انجمن راشای
»