TifanI
☆شّکّسّتّـّہّ پَّّرّ↻
کادر مدیریت راشای
► ❤ مدیر ارشد اجرایی ❤ ◄
دیزاینر سطح ۲
نویسنده راشای
دلنگار راشای
✉ فایلر ✄
♬ پادکستر ☊
چند دقیقهی دیگر در همان سکوت سنگین گذشت تا اینکه ماشین وارد خیابانی کم رفتوآمد شد. بعد از چند پیچ، به کوچهای باریک رسیدند و جلوی در آهنی بزرگی ایستادند. پدرش دنده را خلاص کرد، بوقی زد و چند لحظه بعد، در به آرامی باز شد.
ماهورا نگاهی به ساختمان انداخت. ویلایی قدیمی، اما مجلل و خوشساخت بود. از همانهایی که در مناطق اعیاننشین شهر پیدا میشد. باغچهای سرسبز در دو طرف مسیر ورودی، چراغهای دیوارکوب که نور ملایمی روی سنگفرشها میپاشیدند، و ایوانی که با چند ستون مرمری، حس گرما و صلابت خاصی داشت.
ماشین وارد محوطه شد و پدرش آن را درست جلوی ورودی نگه داشت. هنوز کاملاً خاموش نکردهبود که درِ خانه باز شد و زنی میانسال، با روسری گلدار و صورتی مهربان، با عجله بیرون آمد. نگاهش که به ماهورا افتاد، دستش را روی سینه گذاشت و لبخند محوی زد.
— قربونت برم مادر، بالاخره اومدی!
ماهورا هنوز پیاده نشدهبود که خاتون، دایهی قدیمیاش، جلو آمد و درِ ماشین را برایش باز کرد. دست گرم و چروکیدهاش را روی دست ماهورا گذاشت و انگار که بخواهد مطمئن شود واقعیست، محکم فشرد.
— بیا تو مادر، هوا سرده.
ماهورا که حس عجیبی گلویش را میفشرد، لبخند کمرنگی زد و از ماشین پیاده شد. خانه بوی آشنایی میداد، بویی که نمیدانست از کجا در حافظهاش مانده، اما حس عمیقی از آرامش داشت و همزمان، ته دلش یک حس دیگر هم بود. یک حس غریب، گنگ، و کمی ناآرام.
هنوز دست خاتون را در دست داشت، اما بر خلاف انتظار، هیچ حسی از گرما یا آرامش در دلش شکل نگرفت. چیزی در این خانه بود که دلش را میزد. انگار که در پس این دیوارهای باشکوه و محوطهی سرسبز، چیزی در کمین نشسته باشد. سایهای نامرئی که روی همهچیز سنگینی میکرد.
نگاهش به ساختمان دوخته شدهبود، اما هیچ حس آشنایی درونش جرقه نمیزد. گویی اینجا نه خانهاش، بلکه مکانی غریبه بود که او را پس میزد. قدمی برداشت، اما پاهایش بیاختیار سست شد. گلوش خشک شد و ناخودآگاه دستانش را مشت کرد. چرا اینجا انقدر ناآرام بود؟
پدرش که متوجه مکثش شدهبود، اخمی کرد و بهآرامی اما با اقتدار گفت:
— ماهی، بیا تو.
ماهورا پلک زد و نفس عمیقی کشید. باید خودش را جمعوجور میکرد. نمیتوانست فقط به خاطر یک حس گنگ، در آستانهی در بایستد و شک کند. بدون حرف، پاهایش را به جلو حرکت داد و وارد خانه شد.
داخل ساختمان، لوسترهای درخشان و مبلمان سلطنتی چشمش را زدند. فضایی که بینقص بود، اما نه صمیمی. مثل یک قاب زیبا که فقط برای نمایش چیده شده باشد، نه برای زندگی.
همهچیز بیش از حد تمیز، منظم و بیروح به نظر میرسید.
چمدانی که نمیدانست چه کسی برایش بسته، گوشهای از سالن بود. گویی صاحب این خانه نبود، فقط یک مهمان بود که موقتاً به او اجازهی ورود داده شدهاست.
پدرش بدون اینکه نگاهش کند، پالتویش را روی دستهی مبل انداخت و گفت:
— خاتون اتاقت رو برات آماده کرده. برو اتاقت، استراحت کن. لازم نیست فعلاً به چیزی فکر کنی.
ماهورا نگاهش را به پدرش دوخت. سرد و جدی بود. مثل همیشه؟ نمیدانست. هیچچیز را نمیدانست. اما یک چیز قطعی بود. این خانه، خانهی او نبود. یا اگر هم بود... چیزی در آن تغییر کردهبود. چیزی که نمیدانست چیست، اما تمام وجودش را پس میزد.
ماهورا نگاهی به ساختمان انداخت. ویلایی قدیمی، اما مجلل و خوشساخت بود. از همانهایی که در مناطق اعیاننشین شهر پیدا میشد. باغچهای سرسبز در دو طرف مسیر ورودی، چراغهای دیوارکوب که نور ملایمی روی سنگفرشها میپاشیدند، و ایوانی که با چند ستون مرمری، حس گرما و صلابت خاصی داشت.
ماشین وارد محوطه شد و پدرش آن را درست جلوی ورودی نگه داشت. هنوز کاملاً خاموش نکردهبود که درِ خانه باز شد و زنی میانسال، با روسری گلدار و صورتی مهربان، با عجله بیرون آمد. نگاهش که به ماهورا افتاد، دستش را روی سینه گذاشت و لبخند محوی زد.
— قربونت برم مادر، بالاخره اومدی!
ماهورا هنوز پیاده نشدهبود که خاتون، دایهی قدیمیاش، جلو آمد و درِ ماشین را برایش باز کرد. دست گرم و چروکیدهاش را روی دست ماهورا گذاشت و انگار که بخواهد مطمئن شود واقعیست، محکم فشرد.
— بیا تو مادر، هوا سرده.
ماهورا که حس عجیبی گلویش را میفشرد، لبخند کمرنگی زد و از ماشین پیاده شد. خانه بوی آشنایی میداد، بویی که نمیدانست از کجا در حافظهاش مانده، اما حس عمیقی از آرامش داشت و همزمان، ته دلش یک حس دیگر هم بود. یک حس غریب، گنگ، و کمی ناآرام.
هنوز دست خاتون را در دست داشت، اما بر خلاف انتظار، هیچ حسی از گرما یا آرامش در دلش شکل نگرفت. چیزی در این خانه بود که دلش را میزد. انگار که در پس این دیوارهای باشکوه و محوطهی سرسبز، چیزی در کمین نشسته باشد. سایهای نامرئی که روی همهچیز سنگینی میکرد.
نگاهش به ساختمان دوخته شدهبود، اما هیچ حس آشنایی درونش جرقه نمیزد. گویی اینجا نه خانهاش، بلکه مکانی غریبه بود که او را پس میزد. قدمی برداشت، اما پاهایش بیاختیار سست شد. گلوش خشک شد و ناخودآگاه دستانش را مشت کرد. چرا اینجا انقدر ناآرام بود؟
پدرش که متوجه مکثش شدهبود، اخمی کرد و بهآرامی اما با اقتدار گفت:
— ماهی، بیا تو.
ماهورا پلک زد و نفس عمیقی کشید. باید خودش را جمعوجور میکرد. نمیتوانست فقط به خاطر یک حس گنگ، در آستانهی در بایستد و شک کند. بدون حرف، پاهایش را به جلو حرکت داد و وارد خانه شد.
داخل ساختمان، لوسترهای درخشان و مبلمان سلطنتی چشمش را زدند. فضایی که بینقص بود، اما نه صمیمی. مثل یک قاب زیبا که فقط برای نمایش چیده شده باشد، نه برای زندگی.
همهچیز بیش از حد تمیز، منظم و بیروح به نظر میرسید.
چمدانی که نمیدانست چه کسی برایش بسته، گوشهای از سالن بود. گویی صاحب این خانه نبود، فقط یک مهمان بود که موقتاً به او اجازهی ورود داده شدهاست.
پدرش بدون اینکه نگاهش کند، پالتویش را روی دستهی مبل انداخت و گفت:
— خاتون اتاقت رو برات آماده کرده. برو اتاقت، استراحت کن. لازم نیست فعلاً به چیزی فکر کنی.
ماهورا نگاهش را به پدرش دوخت. سرد و جدی بود. مثل همیشه؟ نمیدانست. هیچچیز را نمیدانست. اما یک چیز قطعی بود. این خانه، خانهی او نبود. یا اگر هم بود... چیزی در آن تغییر کردهبود. چیزی که نمیدانست چیست، اما تمام وجودش را پس میزد.