♦ رمان در حال تایپ ✎ رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای

رمان خانه ی نفرین شده | سبا مولودی | نویسنده راشای
◀ نام رمان
خانه نفرین شده
◀ نام نویسنده
سبا مولودی
◀نام ناظر
Mahdis
◀ ژانر / سبک
جنایی_ معمایی_ترسناک

پارت:۹​

عمه به زیرزمین آمده بود و دنبال ما می‌گشت،نور گوشی ام را خاموش کردم تا او مارا نبیند.
- بچه می‌دونم اینجایین بیاین بیرون اینجا خطرناکه.
من در گوش جسیکا زمزمه کردم:
- برای اینکه ما رو پیدا نکنه بیا راه بیفتیم.
- چی؟! نه خواهش می‌کنم، می‌ترسم اونجا بدتر باشه.
داشتم از عصبانیت می ترکیدم ولی سعی کردم آرام باشم:
- از اولم نباید باخودم می آوردمت، جسیکا می‌دونم ترسیدی منم همینطور، اما...اما باید راز رو کشف کنم، تو تا اینجا خیلی کمکم کردی، کافیه! ادامش رو خودم می‌میرم تو اینجا بمون. باشه؟
- اینقدر هم بی عرضه نیستم، باهات میام.
- پس بریم تا عمه پیدامون نکرده.
نور گوشی ام را دوباره روشن کردم، اما این‌بار صفحه پشت گوشی را طوری در دستانم قرار دادم تا زیاد زیرزمین روشن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۰​

صدای عمه را دوباره شنیدیم ولی انگار باکسی صحبت می‌کرد.
- لورا... برو از اینجا.
- اوه مری، تو نمی‌تونی به من دستور بدی.
صدایشان واضع نبود، شاید لورا...
- امیلیا لورا با عمه داره صحبت می‌کنه؟!
- فکر کنم. باید بریم پیش عمه ممکنه اتفاقی بیفته.
- تو عقلت و از دست دادی؟ بریم پیش عمه که میفهمه ما اینجاییم.
- خب چیکار کنم عمه تو خطره.
- می‌دونم امیلیا، ولی باید صبر کنیم.
آهی کشیدم، بعداز لحظه ای صدای هیچ چیزی نمی آمد. دستم هنوز روی دستگیره بود، باتمام قدرتم در را باز کردم، آنقدر که روی زمین افتادم.
جسیکا به سمتم آمد.
- خوبی امیلیا؟
ناله ای کردم و گفتم:
- خوبم، نگران نباش. فقط پای راستم درد میکنه.
گوشی‌ام چند قدم آن طرف تر روی زمین افتاده بود و نورش چون شمعی رو به...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت: ۱۱​

نفسم را حبس کرده بودم و به جسیکا اشاره کردم که ساکت بماند. راهرو تاریک بود و فقط صدای تپش قلبم در گوشم می‌پیچید. گردنبند نقره‌ای هنوز در مشتم بود، سرد و سنگین، انگار داشت نبض می‌زد. جسیکا با چشمهای پر از وحشت به من نگاه کرد و با صدای لرزان زمزمه کرد:
- امیلیا، باید از اینجا بریم. همین حالا.
سرم را تکان دادم. حق داشت. این زیرزمین دیگر فقط یک جای متروکه نبود؛ انگار زنده بود، انگار دیوارهایش نفس می‌کشید و چیزی در سایه‌ها منتظر ما بود. با احتیاط از گوشه‌ای که قایم شده بودیم بیرون آمديم. نور گوشی‌ام هنوز سوسو می‌زد و باتری اش کم‌کم تمام می‌شد. باید سریع‌تر حرکت می‌کردیم.
- بیا از همون راهی که اومدیم برگردیم.
سعی کردم صدایم آرام باشد.
جسیکا سرش را تکان داد و دستم...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۲​

جسیکا چهره اش خیلی ترسناک شده بود. چشمانی خونی، دندان هایی مثل جادوگران، موهای پریشان و لباس های پاره شده. جیغ زدم.
- عمه... عمه این چرا اینطوریه؟
- امیلیا کمکم کن ببریمش زیرزمین.
- جسیکا خودتی؟
عمه فریاد زد:
- امیلیا! گفتم کمک کن ببریمش.
-چرا؟
- حرف نزن.
جسیکا خیلی سرسختی می‌کرد، اما هرجوری شد ما او را به زیرزمین بردیم و روی صندلی بستیم.
- بریم.
- عمه!
- برات توضیح می‌دم.
روی مبل نشستم گریه‌ام گرفته بود.
- چرا؟
- جسیکا، توسط روح ملیسا و لورا طلسم شده.
از جا پریدم.
- چی؟! اون... اون که حالش از منم بهتر بود.
- دختر، اونا که نمیگن ما می‌خوایم جسیکا رو طلسم کنیم.
- حالا چی میشه؟
- من یه فکرایی دارم، درستش می‌کنم، نگران نباش!
- اونا کین؟
عمه چیزی نگفت، فقط من را...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۳​


یک دفعه عمه با یک چوب، به سر جسیکا ضربه زد و او بیهوش شد.
- حالت خوبه امیلیا؟
- آره.
- چرا اونو باز کردی‌؟
- من بازش نکردم، اون خودش طناب رو باز کرده بود.
- خیلی خوب.
دوباره جسیکا را بستیم، ولی این‌بار محکم تر از قبل.
وقتی به خانه رفتیم عمه گفت:
- امیلیا! می‌خوام باهات صحبت کنم.
- اتفاقی افتاده؟
سرش را تکان داد. ترسیدم، چه شده بود؟
- امروز از آلمان به من زنگ زدن. گفتن که...خونواده تو و جسیکا... فوت کردن.
- چی؟!
سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.
وقتی بهوش آمدم،درتخت وخوابم بودم. بدنم کوفته بود و سرم درد می‌کرد. سعی کردم اتفاقاتی که افتاده بود را به یاد بیاورم: جسیکا... عمه... تصادف... مرگ. انگار همه‌اش یک کابوس وحشتناک بود، ولی متأسفانه واقعیت داشت.
از تخت پایین...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:

پارت:۱۴​

صبح روز بعد با صدای پرنده‌ها از خواب بیدار شدم. نور خورشید از پنجره به داخل اتاق می‌تابید، اما هیچ گرمایی در آن نبود. انگار دنیا هنوز در غم و سکوت غرق بود. عکس خانوادگی را که دیشب در آغوشم بود، روی میز کنار تخت گذاشتم و به چهره‌های خندان پدر و مادرم نگاه کردم. دلم تنگ شده بود، اما دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم. عمه آنجا بود، مشغول آماده کردن صبحانه. بوی قهوه فضا را پر کرده بود، اما حتی این بو هم نمی‌توانست حالم را بهتر کند.
- صبح به خیر، امیلیا.
- صبح به خیر، عمه.
سعی کردم لبخند بزنم، اما ل*ب‌هایم فقط کمی تکان خوردند.
- رفتین پیش جسیکا؟
- آره، خوابه. دیشب خیلی عصبانی بود ولی صبح آروم شد.
- می‌تونم برم ببینمش؟
- مراقب...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
اشک‌هایم را پاک کردم و به عمه گفتم:عمه، من باید به آلمان برم. باید بفهمم چرا تصادف کردن؟
عمه با دلسوزی گفت:فکر خوبیه عزیزم، اما تصادف که پیش میاد.تو زیادی به موضوعات مشکوکی! با تردید پرسیدم: اگه عادی نباشه چی؟چون بابا دکتر خیلی خوبی بود وخیلی به او حسودی می‌کردن برای همین ممکنه که دشمناش اینکارو کرده باشن.خودتون که میدونید.
عمه آهی کشید و محکم‌تر بغلم کرد. بعد از چند لحظه به اتاقم برگشتم، لباس‌هایم را جمع کردم و از طریق گوشی بلیط گرفتم.
دلم برای خانواده‌ام خیلی تنگ شده بود،حس می‌کردم خیلی خیلی تنها شدم. روی تختم دراز کشیدم و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
در خواب، پدر و مادرم را دیدم. با نگرانی پرسیدم: “بابا، مامان، شما حالتون خوبه؟ فکر کردم مردید!” خواستم به سمتشان بروم، اما...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:7
سفر به آلمان
صبح با صدای ساعتم ازخواب بیدارشدم، پرده اتاقم را کنار زدم نور خورشید اتاقم را روشن کرده بود صورتم را شستم و لباسم راعوض کردم. چمدان و کیفم را برداشتم وازاتاق خارج شدم. به آشپز خانه رفتم که صبحانه بخورم،عمه بیدار شده بود.
من:
- صبح بخیر عمه.
عمه:
- صبح بخیر عزیزم بشین صبحانه رو باهم میخوریم. راستی پروازت چه ساعتیه،دیشب یادم رفت ازت بپرسم.
من:
- ساعت هشت پرواز دارم.
عمه نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:اوه،پس باید زود فرودگاه باشی، الان ساعت پنج و نیم برای صبحانه کمی وقت داری.
من:
- درسته.
بعداز خوردن صبحانه ام تاکسی را خبر کردم تا من را به فرودگاه برساند.
عمه با چهره ای غمیگن گفت:دخترم،اگه جسیکا حالش اینطوری نبود حتما می اُمدم.
لبخندی زدم: می‌دونم عمه!مراقب خودتون...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:۸
من:
- قهوه لطفاً.
مهماندار:
- بله حتما!
خانمی کنارمن نشسته بود،فکرکنم باید پنجاه‌سالش باشد،یاشایدبیشتر!
خانم:
-ببخشید،ساعت چنده؟
من:
- ساعت؟اوه
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم وگفتم:۹:۳۰دقیقه.
خانم لبخندی زد:
- ممنونم.
احساس بدی داشتم چون خیلی وقت بود نشسته بودم،مهمانداری رادیدم که ازبقیه افراد سوال می‌پرسید که به چه چیزی نیاز دارند؟
من:
- خانم مهماندار؟
مهماندار:
- بله؟
من:
- خیلی وقتکه نشستم وهیچ تحرکی ندارم خسته شدم،جایی هست که کمی راه برم؟
مهماندار:
- بله،روبه روتون یه در،اونجا راهرو هست میتونید قدم بزنید.
من:
- ممنون
ازجایم بلندشدم و به راهرو رفتم تاکمی قدم بزنم.ازپنجره های بیضی شکل نگاهی به ابرهای سفید وآسمان آبی کردم وبعدازچندلحظه به صندلی ام بازگشتم.قهوه ام روی میزبودکمی ازآن...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
پارت:۹
حوصله ام سررفته بود،داخل کیفم یک کتاب توسعه فردی سبزرنگ بود.آن رابرداشتم وشروع به خواندن آن کردم. هرفصل کتاب درمورد موضوعی متفاوت بود اما یک شباهت داشت،آن هم این بودکه برای توسعه فردی مناسب بودند.
فصل اول رابازکردم،درمورد اعتماد به نفس توضیح می‌داد،وقتی که چندصفحه راخواندم غذایم راحاضرکردند و با نوشیدنی قرمزرنگ که بنظرم طعم آن آلوبالو بود روی میز قراردادند.
من:
- ببخشید،نوشیدنی فقط همینه؟
مهماندار:
- مگه شما این غذا نوشیدنی روسفارش ندادید؟
من:
- ازمن نپرسیدید که نوشیدنی چی مخوام؟
فکرکنم اشتباهی آوردید.
مهماندار:
- اوه،فکرکنم ما نوشیدنی رو اشتباه آوردیم،معذرت می‌خوایم خانم،لطفا بگید نوشیدنی تون چطوری باشه؟
من لبخندی زدم وگفتم:مشکلی نیست،اگه میشه یه دلسترباطعم انگورباشه.
مهماندار:
-...
برای مشاهده کامل پست وارد شوید یا ثبت‌نام کنید.
 
« انجمن رمان نویسی / دانلود رمان / تک رمان / انجمن تک رمان / انجمن راشای »
آخرین ویرایش:
عقب
بالا